- خاطراه ها و نيايش

navideshahed.com

خاطرات/ کفش من را نگاه کن خمپاره خورده

خاطرات/ کفش من را نگاه کن خمپاره خورده

مادر شهید «حمید جلالی» می‌گوید: «موقع اعزام شهید کفش اش پاره بود و به شوخی می‌گفت: مامان! کفش من را نگاه کن خمپاره خورده. من از ناراحتی کفش را دور انداختم و کفش برایش خریدم پس از بیست و پنج روز وقتی جنازه را آوردند همان پایی که کفش پاره در آن بود خمپاره خورد و با تیر‌های متعددی که در بدن بود.»
خاطرات/ همیشه حقوق مردم را در نظر می‌گرفت

خاطرات/ همیشه حقوق مردم را در نظر می‌گرفت

خواهر شهید «رحیم جوربنیان» می‌گوید: «بسیار با حجب و حیا، صادق و فروتن بود در خصوص حقوق دیگران بسیار رعایت می‌کرد و همیشه حقوق مردم را در نظر می‌گرفت. حتی اگر از روی درخت همسایه میوه به داخل حیاط می‌افتاد آن را به خانه همسایه می‌انداخت.»
هم اکنون در کنار پیکر غرق به خون شهدا افتاده‌ام

هم اکنون در کنار پیکر غرق به خون شهدا افتاده‌ام

دختر شهید «سیدجلال باقری» می‌گوید: «پدرم آخرین باری که به مرخصی آمده بود خیلی گریه می‌کرد، در حیاط راه می‌رفت و اشک می‌ریخت. از او پرسیدم چرا گریه می‌کنی؟ جوابم را نداد. وقتی که مجروح شد، پشت کارت با خون خود برای ما نوشته بود: فرزندان عزیزم می‌دانید که چرا گریه می‌کردم، زیرا دیگر شما را نمی‌بینم. هم اکنون در کنار پیکر غرق به خون شهدا افتاده‌ام.
خاطرات/ با زبونم میجنگم

خاطرات/ با زبونم میجنگم

همسر شهید «ناصر بهداشت» می‌گوید: «ناصر دستش تو جبهه مجروح شده بود و چند روزی جهت درمان مرخصی اومده بود. بعد چند روز دیدم ساکش و داره جمع میکنه. گفتم ناصر کجا، تو که دستت مجروح، تو جبهه کاری از دستت بر نمیاد که بخوای با یک دست بجنگی! خندید و گفت: دست که ندارم، زبون که دارم با زبونم میجنگم.»