مادر شهید «حمید جلالی» میگوید: «موقع اعزام شهید کفش اش پاره بود و به شوخی میگفت: مامان! کفش من را نگاه کن خمپاره خورده. من از ناراحتی کفش را دور انداختم و کفش برایش خریدم پس از بیست و پنج روز وقتی جنازه را آوردند همان پایی که کفش پاره در آن بود خمپاره خورد و با تیرهای متعددی که در بدن بود.»
مادر شهید «انوشیروان نجاری» میگوید: «او هر روز قبل از بیرون آمدن از خانه، آیهای از قرآن میخواند و هر روز ۳ سوره قرآن را میخواند، همیشه نماز اول وقت به جای میآورد و در نماز جماعت شرکت میکرد.»
خواهر شهید «رحیم جوربنیان» میگوید: «بسیار با حجب و حیا، صادق و فروتن بود در خصوص حقوق دیگران بسیار رعایت میکرد و همیشه حقوق مردم را در نظر میگرفت. حتی اگر از روی درخت همسایه میوه به داخل حیاط میافتاد آن را به خانه همسایه میانداخت.»
دختر شهید «سیدجلال باقری» میگوید: «پدرم آخرین باری که به مرخصی آمده بود خیلی گریه میکرد، در حیاط راه میرفت و اشک میریخت. از او پرسیدم چرا گریه میکنی؟ جوابم را نداد. وقتی که مجروح شد، پشت کارت با خون خود برای ما نوشته بود: فرزندان عزیزم میدانید که چرا گریه میکردم، زیرا دیگر شما را نمیبینم. هم اکنون در کنار پیکر غرق به خون شهدا افتادهام.
همسر شهید «ناصر بهداشت» میگوید: «ناصر دستش تو جبهه مجروح شده بود و چند روزی جهت درمان مرخصی اومده بود. بعد چند روز دیدم ساکش و داره جمع میکنه. گفتم ناصر کجا، تو که دستت مجروح، تو جبهه کاری از دستت بر نمیاد که بخوای با یک دست بجنگی! خندید و گفت: دست که ندارم، زبون که دارم با زبونم میجنگم.»
دفاع مقدس، میدان ایمان، ایثار و مردانگی بود؛ میدانی که در آن، نوجوانان و جوانانی از روستاها و شهرهای کوچک این سرزمین، با کمترین امکانات، اما با بلندترین همتها، از خاک و ناموس وطن دفاع کردند.