بانک سوژه ایثار و شهادت (37)
در ارديبهشت سال 61، حين مرحله اول عمليات الي بيت‌المقدس، در حوالي جاده‌ي اهواز ـ خرمشهر، ساعت حدود يازده ظهر، آخرين پاتك عراق تمام شد.
نمازي كه قضا شد

در ارديبهشت سال 61، حين مرحله اول عمليات الي بيت‌المقدس، در حوالي جاده‌ي اهواز ـ خرمشهر، ساعت حدود يازده ظهر، آخرين پاتك عراق تمام شد. بعد از  نيم ساعت از قرارگاه با من تماس گرفتند و گفتند: «سريع بيا عقب كار داريم.»

يك ماشين تويوتايي هم آمده بود مرا ببرد. وقتي حركت كرديم اذان ظهر بود.

بچه‌ها گفتند: «آقا يك مجروح اينجا هست، با خودت ببر.»

مجروح زياد بود، اما گفتند اين را بغلت سوار كن. گفتم: «بيا بالا.»

راننده بود، من بودم، او هم بالا آمد. اسلحه‌اش هم همراهش بود. وقتي نگاه كردم ديدم تركش به سينه‌اش خورده است. حركت كرديم.

راديوي ماشين روشن بود و اذان پخش مي‌كرد. از مجروح پرسيدم: «اسمت چيه؟ بچه كجايي هستي؟ و ...

ديدم جواب نمي‌دهد. احساس كردم ترسيده است، چون رنگش پريده بود. كمي كه  جلوتر رفتيم، ديدم صحبت كرد. پرسيدم: «چرا قبلاً جواب نمي‌دادي؟»

گفت: «نماز مي‌خواندم.»

دستش را هم روي زخمش گذاشته بود و از ‌آنجا خون مي‌آمد.

پرسيدم: «چه نمازي خواندي؟ پس قبله چي؟ وضو چي؟...

گفت: «حالا نماز را بخوانيم بعد ببينيم چه مي‌شود.»

گفت كه بچه‌ي بازار دوم نازي‌آباد و محصل است. سال آخر تحصيلش بود. كمي با
او خوش و بش كردم. بازديدم ساكت شد. گفتم: «نماز عصر خواندي؟» گفت: «آره!
نماز عصرم را هم خواندم.»

پيش خودم گفتم: «بابا بچه است، جوان است، چيزي بهش نگويم.»

خلاصه بين راه جوان مجروح را تحويل اورژانس تيپ دادم و رفتم. وقتي كارم در  مقر تمام شد و برگشتم، بين راه وقتي به اورژانس رسيدم، از مسوولين آنجا
پرسيدم: «راستي آن پسر چي شد؟»

گفتند: «خونريزي داخلي داشت. هر كاري كرديم نتوانستيم نجاتش بدهيم و شهيد شد.»

وقتي ياد نمازهايش مي‌افتم فكر مي‌كنم ازآن نمازهايي بود كه قبول قبول بود.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده