ـ مادر، اين بار واقعاً من را به خدا بسپار و رهايم كن. رهايم كن و دعا كن كه به آرزوي قلبيام برسم؛ لياقت شهادت پيدا كنم.
ـ باشه پسرم، محمدم، نور چشمم! باشه. در عوض دعايي كه ميخواهي، قولي بايد به من بدهي.
ـ مادرجان! چه قولي؟
ـ قول بده اگر شهيد شدي، شفاعت من را در قيامت بكني.
محمد به نشانة تصديق، دستان پُرمهرش را بر روي ديدگان خود ميگذارد و براي آخرين بار لبخند ميزند و ميرود.
قبل رفتن ميگويد: «نميدانم مادر! چگونه من را شير دادهاي كه شهيد نميشوم؟ نكند آنقدر براي سلامتيام دعا ميكني كه دعاهايت سد راه من شدهاند!»
مادر با لبخندي مليح او را بدرقه ميكند.
حسن آقا پشت فرمان ماشين نشسته و به گذشتههاي دور و نزديك ميانديشد.
سال 1306 در محلة «كوچه باغ» تبريز، چشم به جهان گشوده است. پدرش، محمدباقر، سلماني داشت. بهش ميگفتند؛ محمدباقر سلماني. البته او گذشته از آرايشگري، كارهايي مثل ختنه و دندان كشيدن و حجامت هم انجام ميداد؛ نيمهپزشك، نيمهجراح، نيمهدندانپزشك!
با اينكه خودش سواد داشت، نگذاشت حسن به مدرسه برود. حسن در دوران سربازي، خواندن و نوشتن آموخت.
نوجواني سيزدهساله است كه پتك آهنگري در دستان ترد و نازكش سنگيني ميكند. اما روحية تلاشگر و مقاوم او، حدود چهار سال او را تا به دست آوردن مهارت فني در آهنگري نگاه ميدارد. ميشود يك آهنگر زبده.
مدتهاي مديدي است كه دستان پينهبستهاش، با غربيلك فرمان آشناست. حتي حدود چهار سال پيش از سربازي هم روي تاكسي كار كرده بود و گواهينامهاش را در دوران سربازي گرفته بود. شده بود رانندة ترابري ارتش.
سه سال از پايان خدمتش گذشته بود كه به خواستگاري گلزار رفت. هممحلهاي بودند و همين براي دو طرف كافي بود؛ همديگر را خوب ميشناختند.
گلزار وقتي خردسال بود، پدرش را از دست داده بود.
حسن و گلزار، هر دو خانوادهاي ششنفره داشتند. حسن سه برادر داشت و يك خواهر. گلزار سه خواهر داشت و يك برادر. هر دو هم تهتغاري بودند.
گلزار هفت سال از حسن كوچكتر است و زماني كه به عقد يكديگر در ميآيند، پانزدهساله است. پدر حسن، در سفري كه براي زيارت امام هشتم به مشهد مقدس رفته، دار فاني را وداع گفته و در مشهد به خاك سپرده ميشود.
يعقوب كه به دنيا آمد، سال 1338 بود. پسربچهاي زرنگ و باهوش بود كه تا سوم دبيرستان تحصيل كرد و پس از آن به تراشكاري مشغول شد. او پسري نبود كه فقط به دنيا بيانديشد. يعقوب مدتي از همراهي شهيد آيتالله قاضي طباطبايي بهرهمند بود. قبل از انقلاب به سربازي نرفت اما پس از پيروزي انقلاب بلافاصله به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و همان جا به خدمت پرداخت.
يعقوب در عمليات مسلمبنعقيل از ناحية اعصاب پا بهشدت مجروح شد. چند ماه در بيمارستان بستري بود. اما روح تشنة او، موجب شد تا قبل از بهبودي، تظاهر به سلامتي كامل كند و مجدداً عازم ديار عشق شود. او با شناختي كه از قرآن و نهجالبلاغه داشت، عشق به شهادت را خوب ميفهميد و روز به روز به عطشش ميافزود.
سه برادر، سه همخون، سه عاشق، سه دلدادة مبارز، همزمان در مناطق عملياتي حضور دارند. خبر شهادت محمد را به برادرش يعقوب ميدهند. او به سجده ميرود و شكر خداي را به جا ميآورد. براي ماندن در جبهه و خالي نگذاشتن سنگر برادر، مصممتر ميشود.
محمد سال 1343 به دنيا آمده و با يعقوب پنج سال فاصلة سني داشت. وقتي در مرحلة دوم عمليات والفجر چهار در سال 1362 به شهادت ميرسد، يعقوب احساس جا ماندن ميكند. تاب خود را از دست ميدهد و راز و نيازش را با خدا بيشتر ميكند. گويي خدا را مجاب كرده است؛ چون چهار ماه پس از شهادت محمد، حين عمليات خيبر در اسفندماه سال 1362 شربت شيرين شهادت را سر ميكشد.
رضاي بيستويكساله كه در كنار دو عزيز ديگرش سلاح مبارزه بر دوش دارد، تحمل دوري آنها را ندارد، با فاصلهاي كمتر از چند روز، او نيز پر پروازش را به اوج عشق و شهادت ميگشايد و به آسمانها پر ميكشد.
رضا، وقتي خبر شهادت محمد را شنيد، حتي در مراسم تشييع جنازة او هم شركت نكرد. در جبهه ماند و به دفاع از خون برادر و ديگر شهدا پرداخت.
يعقوب به استخدام سپاه درآمده بود اما با اينكه لباسهاي فرمش را تحويل گرفته بود، آنها را به تن نميكرد. مادر به او ميگويد: «پسرم! لباسهايت را بپوش، ببينم بهت ميآد يا نه؟»
ـ اجازه بده مادر!
يعقوب در حمام است. كسي چه ميداند ذكر او در آن هنگام چيست؟ خود را تطهير ميكند و پس از غسل، از حمام خارج ميشود. دو ركعت نماز حاجت به جا ميآورد. آنگاه لباسهايش را ميپوشد و رو به آسمان ميكند.
ـ خدايا! من را شرمندة اين لباسها و كارم مگردان!
خدا، چه نيكو پاسخي به اين درخواست داد! يعقوب چه نيكو قامتي دارد فردا، وقتي با لباس سبزش در محشر حاضر ميشود!
هر چند حاجآقا ـ پدر شهيدان ـ پس از شهادت بچهها ديگر نتوانست كار كند و طاقتش كم شده است و بيشتر اوقاتش در منزل سپري ميشود، ليكن زيبا است آن چه مادر بر زبان ميآورد.
ـ هنوز با بچهها در ارتباطيم! شبي يعقوب به خوابم آمد. لباس سفيدي پوشيده بود. صورتش از نور برق ميزد! به من گفت: مادر! مواظب برادرم احمد باش. نگذار با رفقاي بد، همصحبت و همنشين شود.
اين رابطهها و گفتوگوها، در حالي است كه اجساد پاك و مطهر رضا و يعقوب هنوز به آغوش خانواده باز نگشته است.
آنان جز پسران شهيدشان، دو دختر و يك پسر ديگر هم دارند. پسرشان، احمد، ليسانس دارد. در شهرداري سوابق مديريتي و اجرايي دارد.
حاجآقا ميگويد: «پس از شهادت فرزندانم، كارهاي زيادي به من پيشنهاد شد، اما به خاطر كمحوصلگي و برخي مسايل ديگر به تمامي آن پيشنهادها پاسخ منفي دادم!»
به نظر ميرسد تعمق در وصيتنامة يعقوب، بهترين راهكار آشنايي با خصايل و شخصيت اين پدر و مادر باشد.
يعقوب در وصيتنامهاش نوشته است: «پدر عزيز و زحمتكشم! از دور به دستهايتان بوسه ميزنم و افتخار ميكنم كه پدري مثل شما دارم زيرا با تلاش و كار كردن خود بهترين مجاهدتها را در راه خدا ميكني. پدرم اين را بدان؛ تويي كه با عزمي راسخ براي امرار معاش فرزندانت به بيرون گام ميگذاري و از صبح تا شب تلاش ميكني، مثل آن مجاهدي هستي كه در ميدان نبرد پيش روي دشمن شمشير ميزند و جهاد ميكند.
مادر عزيزم! افتخار ميكنم كه در راه اسلام صبري زينبگونه داريد. خدا اجرتان بدهد كه در راه اسلام صبوريد. خدا را شكر ميكنم كه پدر و مادري عطايم فرموده كه نهتنها مانع رفتن من به جبهه نميشوند، بلكه خودشان قرآن بالاي سر فرزندانشان ميگيرند و آنها را راهي جبههها ميكنند. خدا با هاجر و ابراهيم محشورتان كند و با فاطمه(س) و حسين(ع) همنشين گرداند.
اي ياوران امام زمان مبادا ذرهاي به خود نگراني راه بدهيد. مبادا بگذاريد شيطان وسوسهتان كند.
پدر و مادر عزيزم شما رسولاني هستيد و رسالتتان اين است كه به جهانيان بفهمانيد اسلام فرزند و غيرفرزند نميشناسد. اگر احتياج شود، خون فرزندان عزيزتان براي آبياري درخت اسلام آماده است.»
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده