اشتباه ديكتاتور !
سهشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۵۱
رژیم بعثی صدام، در یک حرکت تبلیغاتی، دست به کار عجیبی می زند. آنها 23 اسیر ایرانی بین 14 تا 16 سال را برای ملاقات شخصی صدام می برند. صدام با آنها صحبت می کند که ما طرفدار صلح هستیم و شما را به زور به جبهه فرستاده اند و ... شما باید درس بخوانید و نباید شما را به زور به جبهه می فرستادند.
اسیر ایرانی بین 14 تا 16 سال را برای ملاقات شخصی صدام می برند. صدام با
آنها صحبت می کند که ما طرفدار صلح هستیم و شما را به زور به جبهه فرستاده
اند و ... شما باید درس بخوانید و نباید شما را به زور به جبهه می
فرستادند. احمد یوسف زاده که در آن جمع حضور داشته می گوید:«صدام گفت:
اهلاً و سهلاً بکم.... و ادامه داد. حرف هایش را مترجم برای ما اینگونه
گفت: ما نمی خواستیم جنگ آغاز شود! اما شد! ما دوست نداریم شما را در این
سن و سال و در جنگ و اسارت ببینیم، ما پیشنهاد صلح داده ایم! اما مسئولان
کشور شما نپذیرفته اند! آنها شما را فرستاده اند جبهه در حالی که شما باید
در کلاس درس باشید، ما شما را آزاد می کنیم بروید پیش خانواده هایتان،
بروید درس بخوانید، دانشگاه بروید و وقتی دکتر و مهندس شدید برای من نامه
بنویسید، حالا دخترم به نشانه صلح به هر کدام از شما یک شاخه گل می دهد.
حاج احمد گفت: می خواستم با دو تا دست هایم صدام را خفه کنم، حتی بعدها یکی
از بچه هایی که در همان جمع بود به من می گفت: احمد، موقع حرف های صدام
دست کرده بودم توی جیبم ببینم خدا همان لحظه یک اسلحه به من داده تا صدام
را بکشم یا نه .
و یکی دیگر از بچه ها هم گفته بود حتی دست بردم به سمت صدام که ببینم می
شود کاری کرد یا نه اما یکی از محافظان او دستم را محکم گرفت و برگرداند.
وی اضافه کرد: حلا بلند شد و به هر کدام از ما یک شاخه گل سفید رنگ داد که
همه ما آن شاخه گل را کردیم توی جیب مان و بعد هم حلا دوباره به جای خود
برگشت و مشغول نقاشی کشیدن شد. سپس صدام یک سیگار بزرگ برگ را به دهان برد و
ضمن اینکه دود آن را به هوا می فرستاد از یکی از بچه ها به نام سلمان
پرسید: پدرت چه کاره است؟ سلمان هم جواب داد لحاف دوز اما مترجم نتوانست
لحاف دوز را به عربی ترجمه کند و سرانجام مجبور شدند با ایما و اشاره به
صدام بفهماند که پدر سلمان در خاتوک (از توابع شهرستان زرند در استان
کرمان) لحاف دوزی دارد. یوسف زاده افزود: پس از سئوال و جواب ها صدام به ما
گفت که می خواهد با ما عکس یادگاری بگیرد و از جایش بلند شد و در ادامه
زندانبان ها هم ما را مجبورکردند در کنار صدام بایستیم، عکاسی ها کارشان را
آغاز کردند اما آنچه که بیش از هر چیز فضای این لحظه را تحت تأثیر قرار
داده بود، اخم نوجوانان اسیر و قیافه های عبوس آنها بود.
در همین لحظه صدام به دخترش که مشغول نقاشی کشیدن بود، گفت: حلا تو نمی
خواهی برای این ایرانی ها یک جک تعریف کنی و حلا بدون آنکه سرش را بالا
بیاورد، با لحنی کودکانه جواب داد: نچ.
این آزاده ادامه داد: جواب کودکانه حلا و بهت دیکتاتور عراق برای لحظاتی
چهره بچه ها را از هم باز کرد، اما به هر حال حواس بچه جای دیگری بود.
حاج احمد گفت: پس از لحظاتی دیدار تمام شد و صدام و دخترش به همراه عکاس ها
سالن را ترک کردند و زندانبان ها هم جمع 23 نفره ما را از سالن خارج و به
در ادامه زندان محل نگهداریمان انتقال دادند.
تا اینجای کار طبق نقشه صدام پیش رفته بود، اما جمع ما از این به بعد داستان، وارد صحنه شد و کار را تمام کرد.
یوسف زاده افزود: ما بلافاصله پس از وورد به زندان دست به اعتصاب غذا زدیم و
اعلام کردیم تنها در صورتی این اعتصاب را خواهیم شکست که ما را به ایران
بر نگردانند.
او با بیان اینکه عراقی ها اینجای قصه را نخوانده بودند، تصریح کرد: با
وجود شکنجه های بسیاری که شدیم، اما هیچ یک از اعضای گروه ما حاضر به شکستن
اعتصاب نشد تا اینکه از طرف عراقی ها پس از پنج روز که تعدادی از بچه ها
در آستانۀ مرگ قرار گرفته بودند، به ما گفتند: نمی روید که نروید، به درک،
خودتان ضرر می کنید.
حاج احمد اضافه کرد: طی پنج روزی که در اعتصاب غذا بودیم، هنگام شکنجه تمام
بچه ها به زندان بانان می گفتند که کسی ما را به زور به جبهه نفرستاده و
ما حاضر نیستیم به این صورت به کشورمان برگردیم.
او ادامه داد: و این شد که ما در عراق بیش از هشت سال ماندیم تا اینکه به فضل الهی به کشور برگشتیم.
احمد یوسف زاده با بیان اینکه از جمع 23 نفره اسیرانی که صدام را دیدند، 17
نفر کرمانی بودند، بیان داشت؛ تمام این اسیران بین 14 تا 16 سال سن
داشتند.
وی گفت: از جمع 23 نفره ما همگی به جز سید عباس سعادت که به رحمت خدا رفته، زنده اند.
نظر شما