سه‌شنبه, ۰۷ فروردين ۱۳۸۶ ساعت ۲۱:۳۴

تازه مرا عمل كرده، روي تخت بيمارستان موصل بستري بودم. سرشب، «علي» مرا صدا زد. درد مي‏كشيد. آهسته آهسته خود را به او رساندم و كنار تختش قرار گرفتم. داشت از سوز دل گريه مي‏كرد.
ـ «علي جان! از درد مي‏نالي يا از اسارت»؟
هق هق گريه امانش نمي‏داد. كمي كه آرام شد گفت: «از هيچ كدام. افتخار مي‏كنم كه مثل امام سجاد (ع)، اسير و بيمارم؛ اما از اين گريه مي‏كنم كه دارم در غربت شهيد مي‏شوم».
هر چه كردم تا دلداري‏اش دهم نشد. عكسي از جيب خود درآورد و به آن خيره شد. اشك هم يكريز از گوشه‏هاي چشمانش مي‏ريخت. «اين عكس دختر من است. وقتي به وطن برگشتيد به دخترم بگوييد باباعلي شهيد شد».
بغض گلويم را گرفته بود. ديگر، نه مي‏توانستم خودم را نگه دارم و نه مي‏دانستم چگونه او را دلداري دهم. تا پاسي از شب بر بالين«علي عزتور» بيدار ماندم.
از نيمه شب گذشته بود كه خوابم برد. صبح تا چشم باز كردم او را نگاه كردم؛ آرام و غريب، شهيد شده بود. هق هق گريه امانم نمي‏داد.
ديگر وقتي نامه‏هاي خانواده‏ي علي با عكس دختر كوچكش به دستمان مي‏رسيد، نامه‏هايشان بي‏جواب مي‏ماند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده