شهيد باهنر به روايت حجت الاسلام والمسلمين محمدجواد حجتي كرماني
سهشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۸۹ ساعت ۰۶:۳۴
تنها استادي كه از نظر علمي، اخلاقي، روحي بر ما تأثير به سزايي داشت آقاي حقيقي بود. اساتيد حوزة علمية كرمان از بدو تأسيس آن، محيط خيلي صميمي، جو و فضاي باصفايي را به وجود آورده بودند. اگر كسي از اول با عطر اخلاص و معنويت و شرايط صميمي و معنوي روبه رو شود، به طرف كمالات كشيده مي شود. در آن دوران، اوضاع طلبگي به شدت با سختي و فقر توأم بود. مسلماً آقاي شيخ اصغر فكر نمي كرد كه آقاي باهنر بتواند مدارج علمي را طي كند و به هرحال، به سطح قابل قبول برسد. اما تقدير الهي اين گونه بود كه آقاي باهنر با آن جذبه اي كه پيدا كرده بود، براي ادامة تحصيلش با سختي ها بسازد و به مدارج عالي تري برسد و نقش ارزنده اي پيش و بعد از انقلاب براي جامعة انقلابي، فرهنگي و ديني داشته باشد و به عنوان يك الگوي قابل قبول و ماندگار شود براي همة كساني كه دنبال حق و حقيقت مي گردند.
به غير از استادي آقاي حقيقي، كفايه را خدمت مرحوم آيت الله صالحي كرماني، فصولي از شرح لمعه را خدمت آقاي نيشابوري، فصولي از شرايع را خدمت آقاي لبيبي، فصولي از سيوطي را خدمت آقاي فخر مهدوي، از وعاظ معروف كرمان و فصولي از شرح لمعه و شرايع را خدمت آيت الله شيخ الرييس خوانديم و خدمت مرحوم برهان الواعظين هم كه واعظ معروف كرمان بود و شخصي اديب و باسواد بود و صداي خوش و گيرايي داشت، درس خوانديم. درس اختصاصي نهج البلاغه را آقاي حقيقي به ما مي گفت؛ استادي كه بيش از همه، از نظر علمي، اخلاقي و روحي بر ما تأثير مي گذاشت.
اوايل كه ما وارد مدرسة معصومه شديم، خواندن دروس جديد باب نبود. اگر كسي مي خواست بخواند، به صورت قاچاقي انجام مي گرفت. آقاي حقيقي از دبيران معروف دبيرستان هاي كرمان بود. وقتي كه ما پيش آقاي صالحي آمديم، درس طلبگي مي خواندند. او با كت و شلوار و خيلي مرتب و منظم مي آمد. بعد كه طلبه شد، معمم شد. كم كم افراد تازه اي به مدرسة معصوميه آمدند. شرايط سياسي، اجتماعي كشور به طور كلي به سوي يك جو گشايشي پيش مي رفت. در جريان نهضت ملي شدن صنعت نفت، روزنامه ها را به كرمان مي آوردند. كساني بودند كه اطلاعات سياسي به مردم مي دادند. مرحوم دكتر بقايي در جريان تشكيل مجلس مؤسسان كه بعد از ترور شاه در سال 1328 تشكيل شد، سخنراني هاي خيلي مهمي ايراد مي كرد. زماني كه در مدرسة معصوميه درس مي خوانديم، جلسات شبانة قرائت قرآن (هر شب) در مكان هاي مختلف داشتيم. معلم ما مرحوم حاج ميرزا محمد رييس القراء بود. وقتي كه يك جزء قرآن خوانده مي شد، آقاي حقيقي تفسير مي گفت. آقاي باهنر در سال 1332 به قم آمد و يك اتاق در مدرسة فيضيه گرفتيم. او مشغول به تحصيل شد. من هميشه به آن جا مي روم. آن جا يك خاطرة فراموش نشدني و جاودانه برايم است. روبه روي يك ضلع اين اتاق، حرم حضرت معصومه(س)، يك ضلع ديگر آن طرف رودخانه و يك ضلع آن دارالشفاء قرار مي گيرد. شش، هفت نفري مي شديم كه با هم اتاق گرفته بوديم. از جمله باهنر، ايرانمنش، شيخ الرييس، دكتر حسيني كه استاد دانشگاه شيراز مي باشد. آقاي حاج محمد طالبيان كه الآن امام جماعت مسجد صفا در كرمان مي باشد و آقاي هاشمي، در همان زمان در قم بودند. منتها در مدرسة سيد صادقيه در يكي از محلات قم كه مقداري با مدرسة فيضيه فاصله داشت، درس مي خواندند. از سال 1322 تا سال 1337 به مدت 5 سال، ما چند نفر در اين اتاق بوديم و بقيه اش را در مدرسة حجتيه بوديم. در اين اتاق زندگي مشترك داشتيم و هر كدام از ما مسئوليتي داشتيم. يك نفر مسئول جارو كردن و نظافت اتاق بود. يكي مسئول خريد نان، پنير، گوشت و نخود و ساير مواد بود. يكي مسئوليت پخت و پز داشت. يكي مسئول شست وشوي ظروف بود. در مدرسة فيضيه درس خارج مي رفتيم و بالاترين حقوقي كه در درس خارج دريافت مي كرديم، بيست و هفت تومان و سه ريال بود. هر كدام از ما اين پول را مي گرفتيم. براي اين پول يك صاحب جيب داشتيم كه در اختيار او بود و او مسئول خريد بود. به نوبت مي بايست از آن پول مي گرفت و چيزي مي خريد. موقعي كه آقاي باهنر مسئول خريد بود، مي گفت من بيش تر سيب زميني مي خرم. ظهرها آبگوشت با نان مي خورديم. گوشت و سيب زميني را مي كوبيديم و براي شب نگه مي داشتيم. البته اين اوقاتي بود كه ما پولدار بوديم و اين اوايل ماه بود. اواخر ماه گاهي ظهر و گاهي شب نان و خربزه مي خورديم. اين زندگي ما در سطح بالاي حوزه، يعني درس خارج بود. كساني بودند كه از ما بسيار سخت تر زندگي مي كردند، از جمله آقاي باهنر كه در سختي تحصيل مي كرد. او از مناعت طبع بالايي برخوردار بود. آقاي باهنر و آقاي ايرانمنش به دروس جديد كشيده شدند. از همان زماني كه در مدرسة معصوميه بوديم تا اندازه اي با مسائل سياسي روزنامه ها آشنا شديم. آن موقع ما پيش علما و مراجع مي رفتيم. آن وقت ها، دستمان به آقاي بروجردي نمي رسيد. ولي خدمت امام خميني(ره)، آقايان گلپايگاني، شريعتمداري و اساتيد پايين تر مثل آقاي مشكيني و مجاهد و اينها مي رفتيم. نواب صفوي زندان بود. مي خواستند او را اعدام كنند و ما براي جلوگيري از اين امر خدمت علما مي رفتيم. در يكي از سفرها كه من از تهران به قم مي رفتم، مواجه شدم با يك پسر بسيار خوش قيافه و خوش لباس و تر و تميز و سطح بالا. من كنار ايشان نشستم و صحبت مرحوم نواب شد. ايشان گفتند «من رابطه هايي دارم و مي توانم كاري كنم.» به هرحال او همان سيدمهدي روحاني بود كه الآن در پاريس است و يكي از مخالفين و مبارزين ضد انقلاب جمهوري اسلامي است. سيدمهدي آن وقت ها با مقامات دولتي ايران رابطه داشت، مخصوصاً با سرتيپ علوي مقدم كه رييس كل شهرباني در نظام شاه و از مردان مقتدر رژيم پهلوي بود. سيدمهدي با او رابطه داشت، ولي من نمي دانستم. بعد رفتم با او صحبت كردم. بعد منزلش رفتم. متن اعلاميه اي را به عنوان طرفداري از مرحوم نواب نوشتم. سيدمهدي گفت كه چاپ مي كند. آقاي روحاني دوستي داشت كه شاگرد من بود و به درس امام مي آمد. به او گفته بود كه به من بگوييد كه اين كار را نكنند. ولي او به عنوان كسي كه مي خواهد كار بكند، با من گرم گرفت. گفت كه يك شب براي ديدن من به مدرسة فيضيه مي آيد. او به اتاق ما آمد. به آقاي باهنر گفتم كه با ايشان آشنا هستم. آن موقع و بعد از آن صحبت هايي در مورد نواب شد. آقاي باهنر احساس كرد يك مهمان محترم آمده است. آن ايام فصل زمستان بود. او رفت و گشت و يك مقدار انار خوب خريد. در واقع، پول آخر ماه را داده بود و انار خريده بود. آقاي ايرانمنش اعتراض كرد و گفت «ما پول نداشتيم، چرا شما اين كار را كرديد؟» آقاي باهنر گفت «مهمان بالاتر از اين حرف هاست. آبروي خودمان را بايد حفظ كنيم.» اين نمونه اي بود از مناعت طبع آقاي باهنر. در واقع، آقاي باهنر گاهي گرسنه مي ماند، براي اين كه آبروي خودش را حفظ كند.
ما كه به قم رفتيم، تمايل داشتيم درس هايي كه در كرمان خوانده ايم، مجدداً در قم ادامه دهيم. لذا مدتي شرح لمعه را آقاي موسي صدر براي ما مي گفتند. مسائل را آقاي مشكيني مي گفت. ولي آقاي باهنر با اين حال معتقد بود كه مسائل و كفايه را خدمت مرحوم آقاي مجاهدي در مسجد امام حسن(ع) بخوانيم و جلد دوم را خدمت مرحوم سلطاني طباطبايي، پدر خانم مرحوم حاج احمدآقا بخوانيم. هر دو استاد، مخصوصاً سلطاني كه در قدرت بيان زبانزد خاص و عام بود، مشهور بودند. در كلاس او، يك حالت وجد و نشاط خاصي داشتيم. رواني بيان استاد بي نظيري بود. مرحوم آقاي مجاهدي لهجة تركي داشت و فارسي را به لهجة تركي ادا مي كرد، كه براي ما بسيار زيبا و شنيدني بود. تقليدشان، تقليد زيبايي بود. درس فلسفه را براي اولين بار در خدمت آقاي ملكوتي كه مدتي امام جمعة تبريز بود و الآن از اساتيد بزرگ حوزة علمية قم مي باشند، خوانديم. استاد تاريخ هم آقاي ملكوتي بود؛ ايشان در تاريخ هم استادي بي نظير، مخلص و متدين هستند. در همان زمان آقاي منتظري بحث فلسفه را شروع كرده بودند. منظومه را امام مي گفتند. ايشان شاگردان خيلي زيادي داشتند. ما منظومة حكمت را خدمت آقاي منتظري خوانديم. دكتر محمدرضا صالحي كرماني در اين درس شركت مي كرد و مطالب درس را مي نوشت و بعد به صورت كتابي درآورد، تحت عنوان «وجود از نظر فلسفة اسلامي». اين كتاب به نام دكتر صالحي چاپ شد. درس اسفار و فصولي را خدمت علامه طباطبايي كه در مسجد مدرسة حجتيه درس مي داد، خوانديم. به كلاس تفسير ايشان هم حدود يك سال رفتيم. به هرحال با شوق و ذوقي كه آقاي باهنر و ايرانمنش به درس حاج آقا روح الله داشتند، ما هم درس اصول و هم درس فقه را خدمت امام رفتيم. درس خارج امام را شش سال رفتيم. شش سال درس اصول ايشان رفتيم و در اين شش سال با هم بوديم. احساسي كه ما نسبت به امام داشتيم مثل اين بود «همان طور كه انسان از ايستادن در كنار دريا و موجي كه دريا دارد، لذت مي برد و احساس آشنايي مي كند، در عين حال، فاصله مي گيرد و مي ترسد. براي اين كه اگر گرفتار آن امواج بشود غرق مي شود.» آن رابطه اي كه ما با امام داشتيم، يك چنين حالتي بود. با علامه طباطبايي هم چنين رابطه اي داشتيم. امام اولين رابطه اي كه با انسان داشت، بيش تر به خاطر جلالش مجذوبيتي داشت و شايد جمال او تحت الشعاع جلال او قرار مي گرفت. بيش تر هيبت نرم او و اين كه انسان خيلي به او نزديك شود، يعني در عين اين كه آدم دوست داشت به او نزديك شود، ولي هيبتي كه داشت يك مقدار آن محبوبيت را با سخاوت همراه مي كرد. وقتي امام وارد درس مي شد، رسم بود كه طلبه ها برمي خاستند و به اندازة وسعت جايي كه يك نفر براي راه رفتن لازم دارد، كوچه اي باز مي شد و دو طرفش طلبه هاي مشتاق مي ايستادند و سلام مي كردند و امام با نگاهي كه روي زمين داشت، رد مي شد و مي نشست. در وقت نشستن استاد، به طوري كه رسم طلاب است، بين استاد و شاگرد يك حلقه اي به صورت نيم دايره وجود دارد كه شاگرد در واقع، فاصله اش با استاد يك فاصلة معقول و محترمانه اي است، به صورتي كه جلوي استاد تا شاگرد در شعاع حدود يك متر باز و خالي است. امام با همان حالت خاص و جاذبه اي كه داشت، سلام عليك مي كرد، احوالپرسي مي كرد و بعد درسش را شروع مي كرد.
وقتي هم كه درس تمام مي شد، به همين صورت آن كوچه باز مي شد؛ به اندازة خروج يك نفر كه بيرون برود. همان طور با آن حالت خاصي كه داشت، طلبه ها با ايشان صحبت مي كردند، ولي سعي امام اين بود كه كسي با ايشان راه نرود. به همين خاطر، توي همان كوچة كنار مسجد مي ايستاد تا اگر كسي سؤالي يا ايرادي يا مشكلي دارد، حرفش را بزند و بعد از جواب، امام تنها راه مي افتاد و مي رفت. در برگشت هم تنها بود. اجازه نمي داد كسي همراهشان برود و بيايد. در جلساتي كه معمولاً مراجع و اساتيد شركت مي كردند، امام گاهي آخر وقت مي آمد و تنها مي رفت. حشر و نشرشان خيلي كم بود. روابطش با شاگردان در ضمن صميمي بودن، با هيبت و جبروت همراه بود. از نزديك ترين افراد به امام مرحوم آيت الله سعيدي بود. امام نسبت به ايشان با مهر و محبت زيادي برخورد مي كرد. وقتي كه آقاي سعيدي اشكالي مطرح مي كرد، امام با مهرباني خاصي به ايشان جواب مي داد، گويي كه با فرزند دلبند خويش صحبت مي كند. سيوطي را پيش آقاي فخر مهدوي خوانديم. مباحثه اي بين من، آقاي موحدي كرماني، آقاي ايرانمنش و آقاي باهنر گذشت. صبح زود، منزل ايشان مي رفتيم. آقاي فخر مهدوي يك جايزه اي كه كتاب نفيس خطي بود، گذاشته بود كه هركس برنده شد، به او مي داد. از بين ما چهار نفر آقاي باهنر برنده شد. آقاي باهنر و آقاي بهشتي و استاد علي غفوري، در نوشتن كتاب هاي درسي و كارهاي مطالعاتي ـ تحقيقاتيِ دفتر نشر فرهنگ اسلامي فعاليت داشتند. اين سه نفر در واقع، هيأت علمي و اصلي دفتر نشر فرهنگ اسلامي را تشكيل مي دادند. به همراه آن ها مرحوم سيدرضا برقعي سرمقاله هاي بسيار پرجاذبه و زيبا و اديبانه اي مي نوشت. مكتب تشيع به وسيلة آقاي باهنر و هماهنگي مهدوي كرماني و مرحوم دكتر صالحي تأسيس شد.
اين مجموعه نشان مي دهد كه آقاي باهنر از آغاز نوجواني و جواني در ادامة تحصيل، با توجه به مشكلات زندگي و عدم دسترسي به ابزار و اسباب لازم كه هركس براي پيشرفت خودش لازم دارد، با مجاهده و تلاش و درگيري با مشكلات كه بخش عظيمي از آن را من در جريان بودم، موفق بوده است. شهيد باهنر با همت فوق العاده، خودش را به مدارج عالي درس رساند. هيچ وقت ادعاي اجتهاد نكرد، ولي از نظر درس اصول فقه، به دليل همين يادداشت هايي كه داشت و فهم و ذكاوتي كه داشت در حد اجتهاد بود. مطالعات مختلفي داشت. استعداد درخور توجهي داشت. ايشان براي كسب معلومات قديم و جديد در ضمن فعاليت و تلاش اجتماعي، سياسي، فرهنگي و دولتي كوشا بود. مجلة «مكتب اسلام» توسط آقاي باهنر و آقاي بهشتي تأسيس شد. اين مجله براي طبقات مختلف كتاب خوان و مجله خوان تهيه شد و سطح كشور را پوشش مي داد. دانشگاه ها را پوشش مي داد. شهيد باهنر با توجه به اين كه خودش دانشگاهي بود، وجود يك مجلة اسلامي كه مخاطبين سطح بالاي علمي را پوشش دهد، ضروري مي دانست و اين مهم را انجام داد. اين مجله هر سه ماه يك بار منتشر مي شد. نويسندگان آن علامه طباطبايي و مرحوم راشد، مرحوم بازرگان، دكتر بهشتي و خود باهنر بودند. نوشتن مقالة اول «مكتب تشيع» برعهدة شهيد باهنر بود.
اين مقاله در زيبايي، ظرافت و عمق واقعاً چشمگير بود. كم تر كسي مي دانست كه آقاي باهنر اين را نوشته است، چون ايشان پرهيز داشت كه مطالبي به نام خودش بنويسد. او نمي خواست دانش و فضيلت هاي خودش را به رخ ديگران بكشد.
شهيد باهنر اهل خلوص و معنويت بود. مقالات، بدون امضاي ايشان چاپ مي شد. نام او را هم كنار نام ديگران به عنوان اعضاي هيأت مؤسس «مكتب تشيع» مي نوشتند. بحث ديگري كه شهيد باهنر و آقاي هاشمي در «مكتب تشيع» با هم مي نوشتند، در كتاب «خاتم پيامبران» چاپ شد. در مجموع آثار او نشان مي دهد كه تلاش علمي او با موفقيت همراه بوده است. در واقع، پايه گذار نهضت جديد و روشن فكري ديني، آقاي باهنر بود. امتيازش هم اين است كه ايشان، شهيد مطهري، شهيد بهشتي، شهيد مفتح در واقع پايان نامة تلاش علمي و خدماتشان را با خون امضا كردند و به محضر قرب الهي رسيدند. اينها جامع بين فضيلت شهيد و فضيلت عالم هستند و مصداق «مدادالعماء افضل من دماء شهدا» هستند. اينها هم فضيلت شهادت را بردند و هم فضيلت مدادالعماء را. اين گونه افراد بهترين سند براي حقانيت انقلاب اسلامي هستند و همين خون هاي پاك كه به پاي اين انقلاب ريخته شد، موجب حفظ آن است.
در زمان نواب صفوي، آقاي باهنر در كرمان نمايندگي «منشور برادري» را داشت و افكار فداييان اسلام را در كرمان منتشر مي كرد. بعد از آن كه ما به قم آمديم، با آقاي باهنر و آقاي ايرانمنش خدمت مرحوم نواب صفوي رفتيم. چهارشنبه بود كه مرحوم آيت الله بروجردي درس آخر سال را مي گفت. معمولاً درس هاي آخر سال، با نصيحت همراه بود و آقاي بروجردي در درس آخر ما را نصيحت مي كرد. طلاب به شهرستان ها و دهات مي رفتند. توصيه هاي لازم را به آن ها مي كرد كه در مورد تبليغ دين بود. مرحوم نواب وارد درس آقاي بروجردي شد و نشست. بعد به نماز و زيارت رفت. بعد از نماز من خدمت مرحوم نواب رفتم و گفتم «دوست داريد خانة ما بياييد؟» گفت «اشكال ندارد.» بعد با هم راه افتاديم و رفتيم. از حرم تا مدرسة فيضيه فاصلة كوتاهي است. مرحوم نواب در حال راه رفتن خطاب به خانم ها و آقاياني كه مي آمدند، بلند بلند صحبت مي كرد. مي گفت خواهر مسلمان در كنار مرقد مطهر حضرت معصومه (ع) موهايتان را مواظبت كنيد تا اين كه به اتاق ما رسيديم. زمستان بود. زير كرسي نشستيم. دو ساعتي طول كشيد. شهيد باهنر و آقاي ايرانمنش هم بودند. اينها رفتند مقداري وسيله گرفتند و آوردند. آقاي نواب صحبت مي كرد و ما را به مسائل سياسي آشنا مي كرد.
در گرماگرم جريان نهضت روحانيت بود كه از سال 42 شروع شده بود. بعد از آزادي امام خميني از زندان در سال 42 و 43 كه آقاي فلسفي بعد از مدتي از ممنوعيت، منبرشان آزاد شده بود، اولين منبرشان را اجازه دادند و آمد كرمان و ما به اتفاق باهنر به استقبال ايشان رفتيم. ما معتقد بوديم كه آقاي فلسفي بايد راه ما را ادامه بدهد.
فاصلة سال 42 تا 57 در واقع نقطة عطفي در فعاليت هاي فرهنگي بود. مؤسسات فرهنگي اي تأسيس شد مثل دفتر نشر فرهنگ اسلامي، كانون توحيد، مدارس و مؤسسات فرهنگي رفاه، مدرسة مفيد كه در شمار فعاليت هاي فرهنگي ايشان قابل توجه است. اصرار و ابرام ايشان براي حضور در آموزش و پرورش، تأليف كتاب هاي درسي و ديني بسيار مهم است. آقاي باهنر و آقاي بهشتي در راستاي تقويت بنية ديني مردم و همچنين براي سست شدن پايه هاي رژيم كار مي كردند. چون اساس رژيم مبتني بر بي دين كردن و لاابالي كردن مردم بنا شده بود. رژيم به دنبال ديني بود كه كاري به سياست نداشته باشد. اينها از طريق تدوين كتاب هاي درسي نسل ها را نسبت به دين آگاه كردند و خدمت ذي قيمتي به مردم مسلمان كردند. خلوص و نيتي كه آقاي باهنر داشت، به عنوان جهاد در راه خدا حساب مي شود. اثرات ملموسش هم قابل محاسبه است. يعني بسياري از كساني بودند كه در همين مدرسه ها به وسيلة همين كتاب هاي درسي متحول شدند. در واقع، عوامل نفوذ فرهنگي ضد رژيم به وسيلة همين كتاب ها به وسيلة كارهايي كه آقاي باهنرها و ديگران انجام دادند، نتيجه بخش بود. او توانست از خواب غفلت دشمن استفاده كند و به كوري چشم دشمن كار بلند و جهاد في سبيل الله كند و نسل ها را نسبت به دين و اسلام بيدار كند و به تحقق انقلاب اسلامي سرعت بخشد.
آقاي قوام به شدت با حكومت شاه مخالف بود. آقاي قوام در انتخاب دورة پانزده و شانزدهم، نامزد نمايندگي مجلس شد. در آن سال دكتر بقايي و مهندس رضوي كانديداي كرمان بودند كه هر دو نفر آن ها داراي موقعيت هاي برجسته اي بودند. آقاي قوام نفر سوم شد. در آستانة رفتن به مجلس بود. او تنها روحاني اي بود كه در متن سياست وارد شد. روحانيون در زمان دكتر مصدق از سراسر كشور به مجلس آمدند، ولي در كرمان چنين موقعيتي نبود. روحانيون زياد وارد مسائل سياسي نمي شدند. آقاي باهنر، آقاي ايرانمنش و بنده و شيخ الرييس از طرفدارانش بوديم. ما تحت تأثير افكار قوام قرار داشتيم. سال 1320 آقاي باهنر حدود 18-17 سال داشت. آقاي قوام چند سال از ما بزرگ تر بود. 22 سال داشت. در زمينة آشنايي با مسائل سياسي بر گردن ما حق بسيار زيادي دارد. در دورة نمايندگي مجلس ما را به منزلشان دعوت كرد. هميشه به شوخي و يا جدي مي گفت «من پدر اين انقلابم.» اين ارتباط ها باعث شد كه طلبه ها تمايل پيدا كنند درس هاي جديد را بخوانند. اين تمايل در آقاي باهنر نمود پيدا كرد و همراه تحصيل علوم ديني، درس هاي جديد را هم خواند.
عزيمت ما به قم در دو مرحله انجام گرفت. در جريان درگيري مأمورين دولتي و فداييان اسلام در تهران، عده اي از فداييان اسلام به كرمان تبعيد شده بودند. مرحوم نواب صفوي در زندان بود. فداييان رفته بودند در زندان متحصن شده بودند. زندان را در اختيار گرفته بودند و خودشان زندان را اداره مي كردند. روزنامه ها هم جريان را مفصل مي نوشتند. با ضرب و شتم فداييان اسلام، مسأله فيصله پيدا كرد و عده اي از اينها را به بندرعباس و كرمان تبعيد كردند. تبعيديان از طرف آيت الله صالحي مورد تجليل فراوان و استقبال قرار گرفتند. منزل خوبي هم در اختيارشان قرار داد. مرحوم شيخ ابوالقاسم هرندي در پذيرايي از فداييان اسلام در كرمان نقش مؤثري ايفا كرد. مرحوم شهيد نواب صفوي در زندان اعلام اعتصاب غذا كرده بود و تقاضاي برگشت تبعيديان به تهران را داشت. پس از چندي دولت دستور داده بود كه فداييان اسلام از كرمان به تهران برگردند. شب جمعه اي بود. مردم مسجد جامع كرمان، مرحوم شيخ محمد رازي را كه از روحانيون تبعيدي بود، دعوت كرده بودند. دعاي كميل مفصلي خواند. فرداي آن روز هم با بدرقة مفصل، فداييان اسلام از كرمان به تهران رفتند. من و آقاي باهنر و آقاي ايرانمنش توي جلسات اينها مي رفتيم و مجذوب فداييان اسلام شديم، مخصوصاً شعارهاي الله اكبر آن ها كه براي نابودي امريكا و انگليس مي دادند. براي ايجاد حكومت اسلامي الله اكبر مي گفتند و بلند صلوات مي فرستادند و در مردم زلزله اي مي افكندند؛ يك عده تبعيدي در مسجد جامع كرمان شعار مي دادند و براي ايجاد حكومت اسلامي و نابودي ظلم فرياد مي زدند و در جلسات خصوصي شان عليه شاه و اينها شعار مي دادند و براي نابوديشان بلند صلوات مي فرستادند. براي ما يك جاذبه اي پيدا شده بود تا در تهران نواب را ببينيم. آقاي رازي در زندان پيش نواب رفته بود و در خصوص استقبال مردم كرمان و احساس اسلامي و ضد حكومتي مردم و نسل جوان نسبت به تبعيدشدگان به كرمان صحبت كرده بود. مرحوم نواب از زندان يك نامه اي براي من نوشته بود و آن نامه بيش تر ما را مشتاق كرده بود كه در تهران او را ببينيم. گفتيم به قم مي رويم؛ هم در آن جا مشغول درس مي شويم و هم با اين بزرگواران ارتباط برقرار مي كنيم. انگيزة من از مسافرت، انگيزة انقلابي و سياسي بود. ما به تهران آمديم. رابطه ام با آقاي باهنر محفوظ بود. اوايل كه نواب از زندان آزاد شد، با آقاي باهنر پيش او در منزلشان رفتيم؛ جايي بود در سراي مهندسي، منزل مختصري بود كه ديدارهاي آقاي نواب آن جا بود. روزنامه اي به نام «منشور برادران» منتشر مي كرد. مرحوم نواب سرمقاله اش را مي نوشت. روزنامة پرهيجاني بود. آقاي باهنر در كرمان نمايندگي اين روزنامه را در اختيار گرفت. ما روزنامه را از تهران به آدرس آقاي باهنر مي فرستاديم. آقاي باهنر روزنامة «منشور برادران» را در كرمان به عنوان روزنامة«فداييان اسلام» منتشر مي كرد. تابستان سال 1332 بود؛ همان سالي كه حكومت دكتر مصدق سقوط كرد. حادثة 28 مرداد در روزنامه ها منعكس شد. آقاي باهنر به عنوان نمايندة روزنامة «منشور برادران» معرفي شد.
منصور به دست فداييان اسلام ترور شد. حدود يك ماه قبل از آن، آقاي باهنر از كرمان به من تلفن كرد و گفت «مي خواهيم ماه مبارك رمضان در تهران با هم، هم پيمان شويم و منبر برويم و مسائل انقلابي را مطرح كنيم. مسائل امام و مبارزه را مطرح كنيم و ماه رمضان را از اين حالت دربياوريم.» از طرف ديگر، آقاي حقيقي با من صحبت كرد. قرار بود به راور بروم. من بدون اين كه به آقاي حقيقي چيزي بگويم، بليط تهيه كردم. سپس به آقاي حقيقي گفتم مي خواهم به تهران بروم تا ببينم اوضاع چگونه است و سپس برگردم. آمدم تهران. هيأت مؤتلفه برنامه ريزي كرده بود تا روحانيون از منبر، مردم را به مبارزه دعوت كنند و راه امام در ماه رمضان زنده شود. كارگردان هايشان آقاي باهنر، مهدي عراقي، عسكراولادي و حاج مصطفي حائري بودند. اينها كانون مبارزه را تشكيل داده بودند. ما منبر مي رفتيم. هر وقت پاسبان ها مي آمدند، افرادي مانند محسني، رفيق دوست و چند نفر ديگر با آنان دعوا مي كردند و ما را فراري مي دادند. من منزل آقاي باهنر رفتم. جلال الدين فارسي اعلاميه ها را مي گرفت و مي برد. برادرم محمد خيلي با آقاي باهنر صميمي بود. ما هر شب جلسه مي گذاشتيم. افرادي مثل عسكراولادي، حيدري، مهدي عراقي، توكلي بينا و حاج آقا شفيق با او رابطة نزديكي داشتند. بنابراين مدتي كه من در كرمان بودم، آقاي باهنر در تهران با كانون مبارزه ارتباط داشت. من در جريان آن رابطه قرار گرفتم. بخشي از جريان مبارزه بر عهدة آقاي باهنر بود كه بتواند مبارزه را در تهران زنده نگه بدارد و تهران كه مركز و پايتخت است، در حال جوش و خروش و هيجان باشد و مبارزه از آن جا به شهرستان ها نشر پيدا كند. من به آقاي باهنر گفتم «يك تعهد اخلاقي به آقاي حقيقي داده ام، چه كار بكنم؟» آقاي باهنر گفت «من اين را اصلاح مي كنم.» نزديك ماه رمضان بود. با هم به قم آمديم. روحانيون تقسيم مي شدند تا هركدام به جايي بروند. من آقاي توسلي را ديدم. پيشنهاد رفتن به راور را به او دادم. او هم پذيرفت. آن سال در مسجد جامع تهران هرچند روز يك منبري مي رفت و دستگير مي شد. هر منبر كه مي رفت، دستگير مي شد و الي آخر. به فرماندهي سرهنگ طاهري، سربازان و پليس با چكمه وارد مسجد شده بودند. جمعيت را شكافته بودند و طاهري اصفهاني را از روي منبر گرفته و برده بودند. سرهنگ طاهري كه مسئول اين دستگيري ها بود، آدم خيلي تند و خسيسي بود. روز بعد كه منصور ترور شد، مردم روحية بهتري پيدا كردند. روز هفدهم ماه مبارك در مسجد به منبر رفتم. روز بيستم ماه مبارك ما را گرفتند. آقاي باهنر هم دستگير شد. آن دستگيري حدود چهار ماه طول كشيد؛ از بهمن 43 تا ارديبهشت 44 كه ما آزاد شديم. بعد از آزادي با آقاي باهنر با هم در يك منزل بوديم. آقاي باهنر سخت در تلاش بود؛ هم كتاب مي نوشت، هم دانشگاه مي رفت و هم درس مي داد. آن روزها من كم تر او را مي ديدم. آخر شب با خستگي زياد مي آمد. من هم در آن زمان كتاب امام حسين(ع) را مي نوشتم و آقاي باهنر مرا تشويق مي كرد. در همين زمان درقم با آقاي بجنوردي كه حزب ملل اسلامي را تشكيل دادند، آشنا شدم. حزب ايشان مخفي بود. من هم به كسي نگفتم، حتي به آقاي باهنر. نشريات حزب مي آمد و من مخفي مي كردم. گاهي آقاي بجنوردي مي آمد، بدون اين كه آقاي باهنر متوجه شود. ما مي رفتيم و حرف هاي حزب را مي زديم. اسم آقاي باهنر و برادرم را به آقاي بجنوردي، براي عضويت در حزب داده بودم. من مجوز نداشتم كه موجوديت حزب را اعلام كنم. جزوه هاي حزبي كه به نام نشرية «خلق» منتشر شد، مملو بود از مطالب ضد رژيم و آموزش هاي چريكي و جنگ هاي مسلحانه. خلاصه آقاي باهنر اينها را ديد و متوجه شد. پي برده بود كه ما در يك تشكيلاتي هستيم، مخصوصاً آقاي ابوشريف. آن وقت وي را به نام عباس آقا زماني مي ناميدند كه بعداً فرمانده كل انقلاب و پاسداران انقلاب شد. ايشان سرگروه حزبي ما بود. مي آمد توي خانه صحبت مي كرد. باهنر و كسان ديگر بودند. مدتي گذشت كه حزب ما كشف شد. آقاي بجنوردي را دستگير كردند. به دنبال ما هم آمدند. من در قم بودم. به منزل آقاي باهنر مراجعه كرده بودند. آقاي باهنر را گرفته و برده بودند. دنبال من مي گشتند. من به صورت مخفي از قم به تهران آمدم. سرانجام در منزل مهدوي كرماني، نزديكي هاي حضرت عبدالعظيم دستگير شدم كه از سال 44 تا 54 طول كشيد. در اين مدت، گاهي آقاي باهنر به ديدار ما مي آمد. اولين كسي كه پس از آزادي از زندان به ديدار من آمد و دربارة شرايط اجتماعي، سياسي و مبارزه به طور مشروح صحبت كرد، آقاي باهنر بود. وقتي كه از زندان آزاد شدم، آقاي هاشمي و آقاي منتظري زندان بودند. من به وسيلة آقاي باهنر به تشكيلات سياسي آقاي بهشتي، مطهري و ديگران مربوط شدم. آن موقع گروه هاي مختلفي با هم كار مي كردند. متأسفانه بعداً با هم اختلاف نظر پيدا كردند. پنج شنبه ها توي باغ كرج همه جمع مي شدند. من با آقاي باهنر سوار مي شديم و به آن جا مي رفتيم. آن جا همه بودند. آقاي بهشتي، مهندس بازرگان، دكتر پيمان، دكتر سامي، دكتر سحابي، افرادي از جبهة ملي و نهضت آزادي نيز آن جا بودند. كساني هم نبودند يا در زندان و يا در تبعيد بودند. اين جلسات، جلسات خانوادگي بود. حدود 200 نفر زن و مرد و بچه جمع مي شدند، صبحانه مي خوردند، بعد سخنراني شروع مي شد. آقاي بهشتي، مهندس بازرگان و دكتر سحابي صحبت مي كردند. يك جمع هماهنگ و خيلي تر و تازه و گرمي بود. بعد نماز جماعت مي خواندند، استراحت مي كردند، بعد هم بچه ها واليبال بازي مي كردند و شنا مي كردند. اين جلسات گاهي شب ها تشكيل مي شد كه فقط آقايان درجه اول بودند و هركسي روي يك موضوع صحبت مي كرد. آقاي باهنر در اين جمع نقش بسيار فعالي داشت. مرحوم شهيد دكتر مفتح هم آن موقع مسجد قبا را اداره مي كرد.
يكي دو جلسه مرا براي سخنراني دعوت كرد. آقاي باهنر باعث شد كه من با دكتر مفتح آشنا شوم. دكتر شريعتي هم بود كه در باغ كرج به صورت شخصي زندگي مي كرد. من و آقاي باهنر آن جا رفتيم و جلسه طولاني شد. از ساعت 9 صبح كه شروع شد تا يك بعدازظهر تمام شد. اولين جلسه اي بود كه با دكتر شريعتي داشتيم. دكتر لاينقطع صحبت كردند. دكتر شريعتي در ايراد سخن، حضور ذهن و جذابيت صحبت بي نظير بود. گاهي سخنراني هايش را كتاب مي كردند. يك جلسه اي هم در منزل آقاي الهي داشتيم، ولي منشأ همة اينها آقاي باهنر بود. پس از اين زمان، من و مقام عظماي ولايت آقاي آيت الله خامنه اي را به ايرانشهر تبعيد كردند. آقاي باهنر به طور مرتب در حال رفت و آمد بود؛ اعلاميه مي آورد، مشورت مي كرد، نامه مي آورد و ...
در جريان استقبال از امام خميني هم با آقاي باهنر ارتباط داشتم. در سال 57 كه من همراه آيت الله خامنه اي در ايرانشهر تبعيد بودم، بعد به سنندج منتقل شدم. در ايامي كه در ايرانشهر بودم، آقاي باهنر چند مرتبه به ديدن من آمد. مسائل مربوط به اوج گيري انقلاب را مطرح مي كرد. در ايرانشهر هم ارتباط ارگاني داشتيم. گاهي من و آقاي خامنه اي و باهنر نامه هايي به مراجع مي نوشتيم و توسط ديداركنندگان، از جمله باهنر براي آن ها مي فرستاديم. تأكيد بر لزوم پيروي از راه امام خميني بود. امام در آن ايام مرتب اعلاميه مي داد، انقلابيون ايران را تشويق مي كرد، آنان را تأييد و پشتيباني مي كرد. هر وقت آقاي باهنر پيش ما مي آمد خبرهاي اميدبخشي مي داد. ما احساس مي كرديم انقلاب در حال اوج گيري است. همين طور هم بود. همين فضا بود كه باعث شد شرايط تبعيدي ها خيلي آسان تر شود، ملاقات ها راحت تر صورت گيرد و كم ِتر اذيت كنند. چون ديدار از ما با سين جين كردن مأموران ساواك همراه بود. يك مرتبه آقاي باهنر با آيت الله صدوقي به ديدن ما آمده بودند. گويا مأموران ساواك آقاي باهنر را مورد بازخواست قرار داده بودند. آقاي صدوقي از بي ادبي مأموران خيلي ناراحت شده بودند. در نتيجه همة ما را به جيرفت منتقل كردند. در همين زمان آقاي باهنر را گرفته بودند و به زندان انداخته بودند. ما شنيديم كه بعد از 2 الي 3 روز آزاد شد. از اين زمان مبارزه اوج گرفت. رييس كل ساواك، سرلشكر مقدم، پيش آقاي باهنر آمده بود و با او صحبت كرده بود و او را آزاد كردند. در همان ايام زندان، جريان آتش سوزي مسجد جامع در روزنامه ها منتشر شد. در اين زمان، اعلاميه هاي امام رسيد. هيجان مردم زياد بود. توي راهپيمايي هاي سال 57 شركت مي كرديم. در تماس هاي تلفني كه با آقاي باهنر داشتيم، ايشان شرايط تهران را مي گفت. كم كم مسألة نظر امام بر تشكيل شوراي انقلاب منتشر شد. آقاي باهنر عضو شوراي انقلاب بود. كم كم تمام تبعيدها لغو شد. من به كرمان آمدم و مشغول كارهاي مبارزاتي شدم. در آن زمان آيت الله صالحي مريض شده بود. آن جا مقامات دولتي از طرف شاه براي استعانت از روحانيون كرمان پيش آيت الله صالحي مي آمدند. انصافاً مرحوم آيت الله صالحي آبرومندانه از امام، انقلاب و مردم دفاع مي كرد. من با آقاي صالحي در خصوص نماز جمعه مشورت كردم. ايشان فرمودند «خود شما شروع كنيد.» من نماز جمعة كرمان را شروع كردم و از هر لحاظ هم به وسيلة باهنر در تهران پشتيباني مي شديم. در جريان ورود امام به ايران، آقاي باهنر عضو كميتة استقبال از امام بود. محل استقرار كميته در خيابان ايران، مدرسة رفاه بود كه در اين كميته شهيد مطهري، شهيد بهشتي و عدة ديگري از شهدا به شدت فعاليت مي كردند. مراسم استقبال يكي از پرشكوه ترين خاطرات ملت ايران است، مخصوصاً براي كساني كه از نزديك با امام بودند. صبح دوازده بهمن امام وارد ايران شد. مقر امام در مدرسة رفاه بود. آن جا صبح زود اذان گفته شد. ما رفتيم پشت سر امام نماز خوانديم. جمعيت ده بيست نفري بوديم. اولين نماز صبح را پس از بازگشت امام، پشت سر امام خوانديم. من به كرمان آمدم. ارتباطم با تهران كم شد، تا اين كه آقاي باهنر طي تماسي به من گفت «شما و من به عنوان كانديداي مجلس خبرگان و قانون اساسي از كرمان هستيم.» انتخابات انجام شد. آقاي باهنر و من انتخاب شديم. در يكي از كميسيون هاي قانون اساسي با هم بوديم و صحبت مي كرديم.
همرزم شهيد: حجت الاسلام والمسلمين محمدجواد حجتي كرماني
نظر شما