يکشنبه, ۰۵ ارديبهشت ۱۳۸۹ ساعت ۰۰:۰۰
پاسـداران بـرجـسته انقلاب اسلامي چه ويژگي هايي داشتند؟ رابطه آنها با خدا و دين خـدا چـگـونـه بـود؟


چكيده
پـاسـداران بـرجسته انقلاب اسلامي براي خدا اخلاص داشتند. از هر فرصتي براي ذكر خـدا بـهـره مـي بردند، به نماز اول وقت اهميت مي دادند و به قرآن مجيد عشق مي ورزيدند. آنان به فهم حديث اهميت مي دادند، از قوانين نظام اسلامي اطاعت مي كردند، به رهبري عشق مـي ورزيـدنـد و پـرداخـت خمس را جدي مي گرفتند. پاسداران برجسته انقلاب اسلامي در رابـطـه بـا انجام وظايف شغلي خود با جديت عمل مي كردند. به شناسايي دقيق هدف اهميت مـي دادنـد. بـا نـيـروهـاي خـود مـشـورت مـي كـردنـد. بـه سـؤ ال نـيـروهـا پاسخ درست مي دادند. گاه براي ثمر بخش ‍ شدن جلسات نماز مي خواندند. نـظم را جدي مي گرفتند، و در همان حال گاه با دوستان خود شوخي مي كردند. سرانجام اين كه در مصرف بيت المال اهل صرفه جويي و قناعت بودند.
ايـنـان در رابـطـه بـا مـردم از روحـيـه مـهمان نوازي ، تواضع ، همدردي ، انفاق و گذشت بـرخوردار بوده اند. پاسداران برجسته انقلاب اسلامي همواره به خويشاوندان خود محبت مي كردند اما اجازه نمي دادند اين محبت روي انجام وظيفه شان اثر منفي بگذارد.
پـاسـداران بـرجـسـتـه انـقـلاب اسـلامي در رابطه با خود همواره تلاش مي كردند تا با مـطـالعـه مـداوم ، انـديـشـه خـود را طراوت بخشند.اينان در جدالي مستمر با نفس خود قرار داشـتـنـد، نـيـازهـاي ديگران را بر نياز خود ترجيح مي دادند و در يك سخن ، بر خود سخت گيري مي كردند.
كـليـد واژه هـا: پـاسـداران انـقلاب اسلامي ، شهيد زين الدين ، شهيد همت ، شهيد افشردي ، شهيد كلاهدوز.

مقدمه
پـاسـداران بـرجـسته انقلاب اسلامي چه ويژگي هايي داشتند؟ رابطه آنها با خدا و دين خـدا چـگـونـه بـود؟ رابـطـه آنـان با امامت و ولايت چگونه بود؟ در حيطه مسئوليت خود چه رفـتـاري داشـتـند؟ با خلق خدا چگونه رفتار مي كردند؟ با خويشاوندان خود چه رفتاري داشـتـنـد و سـرانـجام با خودشان چه رفتاري داشتند؟ مقصود ما از پاسداران در اين مقاله ، تـنـهـا كـسـانـي است كه عضو رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بوده اند و مقصود از بـرجـسـتـه ، ايـن اسـت كـه هـم از فرماندهان باشند و هم معنويت وجودي آنان جامعه را تحت تـاءثـيـر قـرار داده بـاشد. در ضمن ، پاسداراني در اين مقاله مطرح مي شوند كه فيض لقـاء الله را دريـافـته و نزد پروردگارشان جاودانه اند. درست است كه عنوان اين مقاله مي تواند دايره گسترده تري را چه از نظر مفهوم پاسدار و چه از نظر واژه برجسته در بـرگيرد، امّا در اين مقاله تنها به مفهوم خاص آن نظر داريم . در اين بين ، با توجه به حجم محدود مقاله تنها تعداد كمي از اين پاسداران برجسته را مي توانيم طرح كنيم .

1. رابطه با خدا
پاسداران برجسته انقلاب اسلامي با خدا چه رابطه اي داشته اند؟

اخلاص
اخـلاص اكـسيري است كه به اعمال انسان ارزشي فوق العاده مي بخشد. اخلاص مقوله اي ذهني است اما وقتي به پاسداران برجسته انقلاب اسلامي مي رسد استثنا مي پذيرد و به مـقـوله اي عيني و قابل مشاهده تبديل مي شود. اين اسوه هاي اخلاص را بنگريد كه چگونه بـه امـام خـويـش وفادار ماندند و عزت دنيا و آخرت را كسب كردند. شهيد حاج محمّد ابراهيم همّت چه زيبا فرمود:
براي اين كه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حـال ما بشه بايد اخلاص داشته باشيم و براي اين كه ما اخلاص داشته باشيم سرمايه مـي خواد كه از همه چيزمون بگذريم و براي اين كه از همه چيزمون بگذريم بايد شبانه روز دلمون و وجودمون و همه چيزمون با خدا باشه . اين قدر پاك باشيم كه خدا كلّاً ازمون راضـي بـاشـه ؛ قـدم بـرمـي داريـم بـراي رضـاي خـدا، قـلم مي بريم روي كاغذ براي رضـاي خـدا، حـرف مي زنيم براي رضاي خدا، شعار مي ديم براي رضاي خدا، مي جنگيم براي رضاي خدا، همه چي همه چي همه چي خاصّ خدا باشه كه اگر شد پيروزي درشه . چـه بـكـشـيـم چه كشته بشيم اگر اين چنين بشيم پيروزيم و هيچ ناراحتي نداريم و شكست معنا نداره برامون .

ذكر خدا
پـاسـداران برجسته انقلاب اسلامي از هر فرصتي براي ذكر خدا استفاده مي كردند. به خـاطـره اي از بـرادر حـسين رجب زاده به نقل از كتاب افلاكي خاكي توجه كنيد. او از شهيد مهدي زين الدين سخن مي گويد:
قـبـل از شروع عمليات والفجر 4 عازم منطقه شديم و به تجربه در خاك زيستن ، چادرها را سـر پـا كـرديم . شبي برادر زين الدين با يكي دوتاي ديگر براي شناسايي منطقه آمـده بـودنـد توي چادر ما استراحت مي كردند. من خواب بودم كه رسيدند. خبري از آمدنشان نـداشـتـيـم . داخـل چـادر هـم خـيـلي تـاريـك بـود. چهره ها به خوبي تشخيص داده نمي شد. بـالاخـره بيدار شدم رفتم سر پست . مدتي گذشت . خواب و خستگي امانم را بريده بود پـسـت مـن درست افتاده بود به ساعتي كه مي گويند شيريني يك چرت خواييدن در آن با كـيـف يك عمر بيداري برابري مي كند، يعني ساعت 2 تا 4 نيمه شب لحظات به كندي مي گـذشـت . تـلو تـلو خـوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ ((ناصري )) كه بايد پـسـت بعدي را تحويل مي گرفت . تكانش دادم . بيدار كه شد، گفتم : ((ناصري . نوبت تـوسـت ، بـرو سـر پـست )) بعد اسلحه را گذاشتم روي پايش . او هم بدون اينكه چيزي بـگـويـد، پا شد رفت . من هم گرفتم خوابيدم . چشمم تازه گرم شده بود كه يكهو ديدم يـكـي بـه شـدت تكانم مي دهد... ((رجب زاده . رجب زاده .)) به زحمت چشم باز كردم . ((بله ؟)) نـاصـري سـراسـيـمـه گفت : ((كي سر پسته ؟)) ((مگه خودت نيستي ؟)) ((نه تو كه بـيدارم نكردي )) با تعجب گفتم : ((پس اون كي بود كه بيدارش كردم ؟)) ناصري نگاه كـرد بـه جـاي خـالي آقا مهدي . گفت : ((فرمانده لشكر)) حسابي گيج شده بودم . بلند شـدم نـشـسـتم . ((جدي ميگي ؟)) ((آره )) چشمانم به شدت مي سوخت . با ناباوري از چادر زديـم بـيـرون . راسـت مـي گـفـت . خـود آقـامهدي بود. يك دستش اسلحه بود، دست ديگرش تـسـبـيـح . ذكـر مي گفت . تا متوجه مان شد، سلام كرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصري اصرار كرد كه اسلحه را از او بگيرد اما نپذيرفت . گفت : ((من كار دارم مي خواهم ايـنـجـا بـاشـم )) مـثـل پـدري مهربان به چادر فرستادمان . بعد خودش تا اذان صبح به جايمان پست داد.

نماز اول وقت
امـام خميني (ره ) به نماز اول وقت بسيار مقيد بودند و اين را به ديگران نيز سفارش ‍ مي فرمود:
همين كه شما مي گوييد اول اين كار را بكنم ، بعد نماز بخوانم ، اين خلاف است ، نگوييد اين حرف را، به نمازتان اهميت دهيد، اول نماز.
سـردار شـهـيـد غـلامـحـسـيـن افـشـردي مـشـهـور بـه حـسـن بـاقـري بـسـيـار مـقـيـد به نماز اول وقت بود. دوستي نقل مي كند:
سـوار بليزر بوديم . مي رفتيم خط. عراقي ها همه جا را مي كوبيدند. صداي اذان را كه شـنـيد گفت : نگه دار نماز بخونيم . گفتيم : توپ و خمپاره مي آد، خطر داره . گفت : كسي كه جبهه مي ياد، نماز اول وقت را نبايد ترك كنه .
درباره شهيد زين الدين هم آمده است :
جـاده هـاي كـردسـتـان آن قـدر نـا امـن بـود كه وقتي مي خواستي از شهري به شهر ديگر بـروي ، مـخـصـوصاً توي تاريكي ، بايد گاز ماشين را مي گرفتي ، پشت سرت را هم نگاه نمي كردي . اما زين الدين كه همراهت بود، موقع اذان ، بايد مي ايستادي كنار جاده تا نـمـازش را بـخـوانـد. اصلا راه نداشت . بعد از شهادتش ، يكي از بچه ها خوابش را ديده بـود؛ تـوي مكه داشته زيارت مي كرده . يك عده هم همراهش بوده اند. گفته بود ((تو اين جـا چـي كـار مـي كـنـي ؟)) جـواب داده بـود: ((بـه خـاطـر نـمـازهـاي اول وقتم ، اين جا هم فرمانده ام .))

عشق به قرآن مجيد
شـهـيـد يـوسـف كـلاهـدوز قـائم مـقـام سـپـاه و از افـسـران مـتـعـهـد گـارد شـاهـنـشـاهـي قـبـل از انقلاب كه با مشورت شهيد بهشتي به اين گارد رفته بود تا نفوذي انقلابيون مسلمان در آن باشد؛
مـونـس و هـمـدم او در تـمـامـي اوقـات قـرآن كـوچـكي بود كه پيوسته همراه داشت و هرگاه فـرصـت مـي يـافـت آن را مـي گـشـود و از سـرچـشـمـه زلال اين وحي الهي سود مي جست . همين امر يعني پيروي جزء بجزء احكام الهي و دستورات قرآن او را به گونه اي ساخته بود كه زندگي وي پر از خير و بركت باشد.

2. رابطه با ولايت
پاسداران برجسته انقلاب اسلامي رابطه صميمانه اي با ائمه معصومين عليهم السلام و ولي فـقـيـه زمـان خـويـش داشـته و دارند. دستورات آنان را صميمانه و عاشقانه اطاعت مي كنند.

فهم حديث
دقـت در فـهـم احاديث معصومين عليهم السلام بر عمق ايمان انسان مي افزايد. در اين باره ، امام باقر عليه السلام مي فرمايد:
پـسـرم ! مقام و منزلت شيعيان را از اندازه نقل احاديث و شناختي كه (درباره مفاهيم و معارف حـديـثـي ) دارنـد بشناس ! زيرا كه شناخت و معرفت ، در حقيقت ، همان درك آگاهانه (علوم و مـفـاهـيـم ) حـديـث اسـت . و بـا هـمين درك آگاهانه محتواي احاديث است كه مؤ من به بالاترين پايه هاي ايمان (شناخت اعتقادي و عملي ) مي رسد.
شهيد مهدي زين الدين ويژگي جالبي داشت :
گاهي يك حديث ، يا جمله قشنگ كه پيدا مي كرد، با ماژيك مي نوشت روي كاغذ و مي زد به ديـوار. بعد راجع به ش با هم حرف مي زديم . هركدام ، هرچه فهميده بوديم مي گفتيم و جمله مي ماند روي ديوار و توي ذهنمان .

اطاعت از قوانين
يكي از دوستان شهيد زين الدين نقل مي كند:
حوصله ام سر رفته بود. اول به ساعتم نگاه كردم ، بعد به سرعت ماشين . گفتم . ((آقا مـهـدي ! شما كه مي گفتين قم تا خرم آباد رو سه ساعته مي رين .)) گفت ((اون مالِ روزه . شب ، نبايد از هفتاد تا بيش تر رفت . قانونه . اطاعتش ، اطاعت از ولي فقيهه .))

عشق به رهبري
درباره شهيد زين الدين آمده است :
يكي دوبار كه رفت ديدار امام ، تا چند روز حال عجيبي داشت . ساكت بود. مي نشست و خيره مـي شد به يك نقطه مي گفت ((آدم وقتي امام رو مي بينه ، تازه مي فهمه اسلام يعني چه ؟ چـه قـدر مـسـلمـون بـودن راحـتـه . چـه قـدر شـيـريـنـه .)) مـي گـفـت ((دلش مـثـل دريـاسـت . هيچ چيز نمي تونه آرامششو به هم بزنه . كاش ‍ نصف اون صبر و آرامش ، توي دل ما بود.))

پرداخت خمس
درباره شهيد زين الدين آمده است :
هـفـت صبح ، بي سيم زدند دو نفر تو جاده بانه ـ سردشت ، به كمين گروهك ها خورده اند برويد، ببينيد كي هستند و بياوريدشان عقب . رسيديم . ديديم پشت ماشين افتاده اند. به هـر دوشـان تـيـر خـلاص زده بـودنـد. اول نـشـنـاخـتـيـم . توي ماشين را كه گشتيم ، كالك عـمـليـاتـي و يـك سـر رسـيـد پـيدا كرديم . اسم فرمانده گردان ها و جزئيات عمليات را تويش نوشته بودند. بي سيم زديم عقب . قضيه را گفتيم . دستور دادند باز هم بگرديم . وقتي قبض خمسش را توي داشبرد پيدا كرديم ، فهميديم خود زين الدين است .

3. رابطه با مسئوليت
پـاسـداران بـرجـسـتـه انـقـلاب اسـلامـي در رابطه با مسئوليت هايي كه بر عهده داشتند چگونه رفتار مي كردند؟

جديّت
مادر شهيد همت مي گويد: براي شهيد حاج همت ، هيچ چيز مهمتر از انجام وظيفه نبود. آن قدر بـه دنـبـال جـهـاد در راه خـدا بـود كـه بعضي وقتها ماهها مي گذشت و ما از او بي خبر مي مـانـديـم ! يـك روز صـبـح زود بـه قـمـشـه آمد. خيلي خسته بود و پس از احوالپرسي با اعـضاي خانواده ، گوشه اي دراز كشيد تا استراحت كند. هنوز خوابش نبرده بود كه تلفن زنـگ زد. از اهـواز بـا حـاجـي كـار فوري داشتند. وقتي تلفن را قطع كرد، گفت كه بايد زودتـر بـرود. مـادرش گـفـت : ((آخـر تـو كـه تـنـهـا چـهـار سـاعـت پـيـش مـا بـودي ! لااقل عيد را پيش ما باش .))
حاجي گفت : ((مادر! بچّه ها زير آتش دشمن هستند؛ من نمي توانم آنان را تنها بگذارم .)) و به جبهه برگشت .
چـهـل روز پـس از رفـتـن او، پـسـر بزرگش به دنيا آمد. بيست و پنج روز پس از به دنيا آمـدنـش ، بـه حاجي تلفن كرديم و گفتيم : ((پسرت بزرگ شده ، آيا براي ديدنش نمي آيي ؟))
حاجي جواب داد: ((اگر بزرگ شده ، لباس بسيجي تنش كنيد و او را به جبهه بفرستيد، زيرا جبهه ها به نيرو احتياج دارند!))

شناسايي
شهيد غلامحسين افشردي اعتقاد داشت 100 شناسايي به معناي 100 موفقيت است . دوستي از او چنين مي گويد:
بـاشـگـاه گـلف اهـواز شده بود پايگاه منتظران شهادت . يكي از اتاق هاي كوچكش را با فيبر جدا كرد؛ محل استراحت و كار. روي در هم نوشت : 100 شناسايي ، 100 مـوفـقـيـت . مـي گـفـت : حـتـي با يه بي سيم كوچيك هم شده بايد بي سيم هاي عراقي را گـوش كـنيد. هرچي سند و نامه هم پيدا مي كنيد بايد ترجمه بشه . از شناسايي كه مي آمـد، بـا سر و صورت خاكي مي رفت اتاقش . اطلاعات را روي نقشه مي نوشت . گزارش هاي روزانه را نگاه مي كرد.

مشورت
شهيد زين الدين با نيروهاي عادي نيز مشورت مي كرد و پيشنهاد مي خواست :
قـبـل از عـمـليـات ، مشورت هايش بيرون سنگر فرماندهي ، بيش تر بود تا توي سنگر. جـلسـه مـي گذاشت با تيربارچي ها؛ امداد گرها را جمع مي كرد ازشان نظر مي خواست . مي فرستاد دنبال مسئول دسته ها كه بيايند پيش نهاد بدهند.

پاسخ درست
شهيد زين الدين هيچ گاه پاسخ سربالا به نيروهايش نمي داد:
نـديـدم كـسي چيزي بپرسد و او بگويد ((بعدا)) يا بگويد ((از معاونم بپرسيد.)) جواب سر بالا تو كارش ‍ نبود.

نماز
يكي از دوستان شهيد مهدي زين الدين نقل مي كند:
از هـمـه زودتـر مـي آمـد جـلسـه . تـا بـقـيه بيايند، دو ركعت نماز مي خواند. يكبار بعد از جلسه ، كشيدمش ‍ كنار و پرسيدم ((نماز قضا مي خوندي ؟)) گفت ((نماز خواندم كه جلسه بـه يـك جـايـي بـرسـد. هـمـيـن طـور حـرف روي حـرف تل انبار نشه . بد هم نشد انگار.))

نظم
يكي از دوستان شهيد غلامحسين افشردي نقل مي كند:
جـلسـه داشـتـيـم . بـعضي ها دير رسيدند. باقري را تا آن روز نمي شناختم ديدم جواني بـعـد از خـواندن چند آيه شروع كرد به صحبت . فكر كردم اعلام برنامه است . بعد ديدم قـرص و مـحـكـم گـفـت : وقـتي به برادرا مي گيم ساعت نه اين جا باشن ، يعني نه و يك دقيقه نشه .
همچنين شهيد مهدي زين الدين روزي براي نيروهايش سخنراني كرد و چنين گفت :
ما اگر تكنولوژي جنگي عراق را نداريم ، اگر آن هواپيماهاي بلند پرواز شناسايي را نـداريـم ، لااقـل مـي تـوانـيـم در جنگمان نظم داشته باشيم . امروز كسي كه سپاهي ست و شلوار فرم را با پيراهن شخصي مي پوشد، يا با لباس سپاه كفش عادي مي پوشد، به نـظـم جـنـگ اهـانـت كـرده . از ايـن چـيـزاي جـزئي بـگـيـر بـيـا تـا مـهـم تـريـن مسائل .

قناعت و صرفه جويي
شـهـيـد بـيـرانـونـد از اسـتـان لرسـتـان شـهـر مـعـمـولان بـود. يـكـي از دوسـتـان او نـقل مي كند: مدتي در آموزش و در پذيرش سپاه با هم بوديم . روزي ديدم لباسهايش در عـيـن تـمـيزي بسيار فرسوده است . گفتم چرا لباس نو نمي پوشي ؟ گفت من ايرادي در همين لباسها نمي بينم . بعدها فهميدم او بجز لباس اوليه اي كه از سپاه گرفته بود لباس ديگري دريافت نكرده بود.
وقتي براي صرف غذا به آشپزخانه مي رفتيم او غذا نمي گرفت . تنها يك ظرف خالي مي گرفت ، غذاهاي زيادمانده از ديگران را برمي داشت و مي خورد.
سـپـاه به او اجازه جبهه رفتن نمي داد. سرانجام از سپاه استعفا داد تا بتواند جبهه برود. گفتم چرا استعفا مي دهي ؟ گفت : ((من لياقت پاسداري ندارم .)) او براي استعفا ناچار شد در آن زمان (1363) مبلغ 40 هزار تومان به سپاه خسارت بدهد كه براي پرداخت آن قطعه زمـيـنـي را فـروخـت . سـپـس بـه عـنوان بسيجي جبهه رفت و سه ماه بعد به فيض شهادت نائل گرديد. خدايش رحمت كند.

شوخي
پـاسـداران بـرجـسـتـه انقلاب اسلامي انسان هاي عبوسي نبوده اند و گاه با نيروهايشان شوخي هم داشته اند. يكي از دوستان شهيد مهدي زين الدين مي گويد:
عمليات كه شروع مي شد، زين الدين بود و موتور تريلش . مي رفت تا وسط عراقيها و برمي گشت . مي گفتم ((آقا مهدي ! مي ري اسير مي شي ها.)) مي خنديد و مي گفت ((نترس . اين ها از تريل خوششون مي آد. كاريم ندارن .))
جـالب ايـن جاست كه پيش بيني او درست بود و او سرانجام به دست ضد انقلاب داخلي در جـاده بـانـه بـه سـردشت به شهادت رسيد. گفتني است روزي در پي يك مراسم عزاداري ائمـه (ع ) بـا فـردي آشنا شدم كه مهمان يكي از دوستان بود. او گفت : من مدتي در عراق عامل نفوذي سپاه بين منافقين بودم . روزي با جمعي از ضد انقلاب مسلح كُرد در عراق بودم كـه فـردي تعريف كرد زين الدين را من كشتم . توضيح خواستم . او گفت من در يك سه راه كمين كرده بودم . ماشين زين الدين آمد. از فرصت استفاده كردم و با شليك چند گلوله او (و برادرش ) را كشتم .
گفتم : واقعا خودت كشتي گفت بله ! گفتم بيا چيزي نشانت بدهم . او را با خود به نقطه خلوتي بردم . شب بسيار سردي بود. با تهديد اسلحه لختش كردم و به يك درخت بستم . نـمـي خـواسـتـم بـا صـداي گـلوله تـوجـه ديـگـران را جـلب كـنـم . صـبـح كـه شـد از قـاتـل شـهيد زين الدين فقط يك جسد يخزده بر جا مانده بود. اين مجازات دنيوي او بود و حساب آخرت همچنان باقي است .

4. رابطه با مردم
پـاسـداران بـرجـسته انقلاب اسلامي با مردم چه رفتاري داشته اند؟ آنان از روحيه مهمان نوازي ، تواضع ، همدردي با مردم ، انفاق و گذشت برخوردار بوده اند. بنگريد:

مهمان نوازي
در خـصـوص شـهـيـد غـلامـحـسـيـن افـشـردي (حـسـن بـاقـري ) يـك دوسـت دوران تحصيل او چنين مي گويد:
سـال آخـر دبـيـرسـتـان بـود. شـب بـا مهمان غريبه اي رفت خانه به او شام داد و حسابي پـذيـرايـي كرد. مي گفت : از شهرستان آمده . فاميلي تهران نداره . فردا صبح اداره ثبت كار داره ، مي ره . دلش نمي آمد كسي گوشه خيابان بخوابد.

تواضع
يـكـي از رزمـنـدگـان اسـلام دربـاره شـهـيـد غـلامـحـسـيـن افـشـردي نقل مي كند:
ديدم از بچه هاي گردان ما نيست ، ولي مدام اين طرف و آن طرف سرك مي كشد و از وضع خـط و بـچـه ها سراغ مي گيرد. آخر سر كفري شدم با تندي گفتم : اصلا تو كي هستي اين قدر سين جيم مي كني ؟ خيلي آرام جواب داد: نوكر شما بسيجي ها.

همدردي
شهيد همت حتي زماني كه مي توانست از امكانات رفاهي بهره مند شود به نيروهايش توجه مي كرد و مانند آنان مي زيست .
اردوگـاه شـهـيـد بـروجـردي در قـلاّ جـه اسـلام آبـاد بـرپـا شـده بـود. اوايـل پـايـيـز سـال 1362 بـود و شـبها سرماي هوا دو چندان مي شد. گاهي باد سرد مي وزيـد؛ از آن بـادهـا كـه پـايـه هـاي چـادر گـروهـي را تـكـان مـي داد. داخل چادرها تا حدودي گرمتر بود؛ ولي باز هم نمي شد با يكي ، دو پتو خوابيد!
دو روز بـود كـه حـاج همّت در اردوگاه حضور نداشت . وقتي به اردوگاه برگشت ، متوجّه شد كه نيروهاي چند گردان از اردوگاه خارج شده اند.
پرسيد: ((گردانها كجا رفته اند؟))
پاسخ دادند: ((براي تمرين عمليات و رزم شبانه رفته اند و فردا برمي گردند.))
حاج همّت چيزي نگفت و مشغول انجام كارهاي لشكر شد. نيمه هاي شب ، وقتي همه آماده خواب شدند، حاج همّت را ديدند كه پتويي بر دوش گرفته و از چادر خارج مي شود.
كسي به خود جراءت داد و پرسيد: ((حاجي كجا مي روي ؟)) حاج همّت جواب داد: ((مي خواهم امشب مثل بچّه هايي كه به رزم شبانه رفته اند در فضاي آزاد و تنها با يك پتو بخوابم ؛ مثل بسيجيان !))
يـك روز حـاجـي بـا چـنـد نـفر از بچّه هاي اطلاعات عمليات ، از شناسايي بازگشتند. شب نـخـوابيده بودند و بسيار خسته به نظر مي رسيدند. پادگان دو كوهه تابستانها خيلي گـرم اسـت و مـعـمولاً دماي هوا، بالاتر از چهل و پنج درجه است . امكانات لشكر خيلي زياد نـبـود و بـيـشـتـر گـردانـهـا كـولر و پـنـكـه نـداشـتـنـد و هـواي گـرم تحمّل مي كردند.
حاجي گفت : ((مي خواهم نيم ساعت استراحت كنم . يك پتو به من بدهيد.))
يكي از بچّه ها بدون آن كه چيزي بگويد، بيرون رفت و با پنكه اي كه قرض گرفته بـود، بـرگـشت . حاجي با ديدن پنكه ، ناراحت شد و گفت پنكه را ببرد. بعد هم يك پتو زير سر گذاشت و يك پتو روي خود كشيد و خوابيد!
حاجي راضي نمي شد بسيجيان پنكه نداشته باشند و او زير پنكه بخوابد.
در باره شهيد افشردي نيز آمده است :
اوج گـرمـاي اهـواز بـود. بـلنـد شد، دريچه كولر اتاقش رابست . گفت : به ياد بسيجي هايي كه زير آفتاب گرم مي جنگند.

انفاق
شهيد يوسف كلاهدوز كه قبل از انقلاب از افسران ارتش و پس از انقلاب قائم مقام سپاه شد بـه لحـاظ مـالي مـي توانست وضع خوبي داشته باشد اما اغلب حقوق خود را صرف كمك به نيازمندان مي كرد.

گذشت
شهيد غلامحسين افشردي وقتي از حرف كسي ناراحت مي شد، دو ركعت نماز مي خواند و او را مـي بـخـشـيد و از خدا مي خواست او را ببخشد. گاهي كه بين بسيجي ها حرفي مي شد مي گفت :
براي اين حرف ها بهم تهمت نزنيد. اين تهمت ها فردا باعث تهمت هاي بزرگتري مي شه . اگه از دست هم ناراحت شديد،دوركعت نماز بخوانيد بگوييد خدايا اين بنده ي تو حواسش نـبـود مـن گـذشـتـم تو هم ازش بگذر. اين طوري مهر و محبت زياد مي شه . اون وقت با اين نيروها ميشه عمليات كرد.

5 . رابطه با خويشاوندان
پـاسـداران بـرجـسـته انقلاب اسلامي همواره به خويشاوندان خود محبت مي كردند اما اجازه نمي دادند اين محبت روي انجام وظيفه شان اثر منفي بگذارد. براي نمونه :

اطاعت از والدين
شـهـيـد مـهـدي زيـن الديـن در زمـانـي كـه نـوجـوان بـود، روزي در كـوچـه با به بچه ها فوتبال بازي مي كرد:
((توي ظل گرماي تابستان ، بچه هاي محل سه تا تيم شده اند. توي كوچه هجده متري . تـيم مهدي يك گل عقب است . عرق از سر و صورت بچه ها مي ريزد. چيزي نمانده ببازند. اوت آخر است . مادر مي آيد روي تراس ((مهدي ! آقا مهدي ! براي ناهار نون نداريم ها برو از سركوچه دو تا نون بگير.)) توپ زير پايش مي ايستد. بجه ها منتظرند. توپ را مي اندازد طرفشان و مي دود سر كوچه .))
چند سال بعد، زماني كه مهدي بزرگ شده و به جبهه رفته است ، اما همچنان محبت به مادر را فراموش نمي كند. مادر شهيد زين الدين مي گويد:
چـنـد روزي بـود مـريـض شده بودم تب داشتم . حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم كه خبري نـداشـتـم . يـك دفـعه ديدم در باز شد و مهدي ، با لباس خاكي و عرق كرده ، آمد تو. تا ديـد رخـت خـواب پـهـن اسـت و خـوابـيده ام ، يك راست رفت توي آشپزخانه . صداي ظرف و ظـروف و بـاز شدن در يخچال مي آمد. برايم آش ‍ بار گذاشت . ظرف هاي مانده را شست ، سـيني غذا را آورد، گذاشت كنارم . گفتم ((مادر! چه طور بي خبر؟)) گفت : ((به دلم افتاد كه بايد بيام .))

كمك به همسر
همسر شهيد مهدي زين الدين نقل مي كند:
((ظـرف هـاي شـام ، دو تـا بـشقاب و ليوان بود و يك قابلمه . رفتم سر ظرف شويي . گفت ((انتخاب كن . يا تو بشور من آب بكشم ، يا من مي شورم تو آب بكش .)) گفتم ((مگه چقدر ظرف هست ؟)) گفت ((هرچي كه هس . انتخاب كن .))

احترام به همسر
همسر شهيد مهدي زين الدين نقل مي كند:
همه دور تا دور سفره نشسته بوديم ؛ پدر و مادر مهدي ، خواهر و برادرش . من رفتم توي آشپزخانه ، چيزي بياورم وقتي آمدم ، ديدم همه نصف غذايشان را خورده اند، ولي مهدي دست به غذايش نزده تا من بيايم .

شوخي با همسر
همسر شهيد مهدي زين الدين نقل مي كند:
ازش گـله كـردم كه چرا دير به دير سر مي زند. گفت ((پيش زن هاي ديگه م ام .)) گفتم ((چـي ؟)) گفت ((نمي دونستي چهار تا زن دارم ؟)) ديدم شوخي مي كند. چيزي نگفتم . گفت ((جدي مي گم . من اول با سپاه ازدواج كردم ، بعد با جبهه ، بعد با شهادت ، آخرش هم با تو.))

مهر پدري
يكي از دوستان شهيد مهدي زين الدين نقل مي كند:
نـزديـك عـمـليـات بـود. مـي دانستم دختردار شده . يك روز ديدم سرِ پاكت نامه از جيبش زده بيرون . گفتم ((اين چيه ؟)) گفت ((عكس دخترمه .)) گفتم ((بده ببينمش )) گفت ((خودم هنوز نـديـده مـش .)) گفتم ((چرا؟)) گفت ((الا ن موقع عملياته . مي ترسم مهر پدر و فرزندي كار دستم بده . باشه بعد.))

6 . رابطه با خود
پـاسـداران بـرجـسته انقلاب اسلامي همواره تلاش مي كردند تا با مطالعه مداوم انديشه خود را طراوت بخشند. اينان در جدالي مستمر با نفس خود قرار داشتند، نيازهاي ديگران را بر نياز خود ترجيح مي دادند و در يك سخن ، بر خود سخت گيري مي كردند.

مطالعه مداوم
پـاسـداران بـرجـسته انقلاب اسلامي عادت نداشتند وقت خود را ضايع كنند. براي نمونه شـهـيـد يـوسـف كـلاهـدوز اوقـات فـراغـت خـود را صـرف مطالعه و ورزش مي كرد. در خـصـوص شـهـيـد غـلامـحـسـيـن افـشـردي نـيـز يـك دوسـت دوران تحصيل او چنين مي گويد:
سـر راه مـدرسـه رفـتـيـم كـتـاب فـروشـي . هـر چـي پول داشت كتاب خريد. مي خواند؛ براي دكور نمي خريد.
درباره شهيد زين الدين نيز آمده است :
وقـتـي از عـمليات خبري نبود، مي خواستي پيدايش كني ، بايد جاهاي دنج را مي گشتي . پـيـدايـش كـه مـي كـردي ، مـي ديدي كتاب به دست نشسته ، انگار توي اين دنيا نيست . ده دقـيـقه وقت كه پيدا مي كرد، مي رفت سر وقت كتاب هايش . گاهي كه كار فوري پيش مي آمد، كتاب همان طور باز مي ماند تا برگردد.

مبارزه با نفس
پـاسـداران بـرجسته انقلاب اسلامي از روش هاي مختلفي براي مبارزه با نفس استفاده مي كردند. از جمله اين روشها خدمت مخفيانه به ديگران بود. در باره شهيد غلامحسين افشردي آمده است :
يك روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگيرم . ديدم تنهايي دستشويي هاي مقر را مي شست . گاهي هم ، دور از چشم همه ، حياط را آب و جارو مي زد.

ايثار
يكي از اقوام شهيد زين الدين نقل مي كند:
خـواهرش پيراهن برايش فرستاده بود. من هم يك شلوار خريدم ، تا وقتي از منطقه آمد، با هم بپوشد. لباس ها را كه ديد، گفت ((تو اين شرايط جنگي وابسته م مي كنين به دنيا.)) گـفـتـم ((آخـه يه وقتايي نبايد به دنياي ماهام سربزني ؟)) بالاخره پوشيد. وقتي آمد، دوبـاره هـمـان لباس هاي كهنه تنش بود. چيزي نپرسيدم . خودش گفت ((يكي از بچه هاي سپاه عقدش بود لباس درست و حسابي نداشت .))

سخت گيري بر خود
مـجله امتداد، خاطره شگفتي از شهيد زين الدين نقل كرده است كه به خاطر قلم زيبايش ، عيناً مـي آيـد: سـرهـنـگ طفره مي رفت . انگار براي حرف زدن ترديد داشت . نگاهي به دور تا دور ميز انداخت و چهره ها را از نظر گذراند.
ـ دارد ضبط مي كند؟
ـ آره .
سردار به شوخي گفت :
ـ عكست كه نمي افتد توي ضبط، اين همه به كتت ور مي روي ؟!
ـ هيس س س ، دارد ضبط مي كند!... خوب ، بسم الله الرحمن الرحيم ، عرض كنم حضورتان ، يـك خـاطـره اي دارم از آقـا مهدي زين الدين كه يك كمي با ديگر خاطراتي كه گفته شد تـفـاوت دارد. يـعـني مربوط به جبهه نيست ، به پشت جبهه است ولي به خوبي روحيه و صـفـاي آقـا مـهـدي را نشان مي دهد. يك روز براي انجام ماءموريتي شش هفت نفري همراه آقا مـهدي به نزديكي هاي شوش رفته بوديم . نزديكي هاي ظهر كارمان تمام شد. آقا مهدي گفت : ((غذاي خوب كجاست برويم و دلي از عزا در آوريم ؟))
مـن گـفـتـم : ((آقـا مهدي ، يك جاي خوب سراغ دارم . اگر موافق باشي برويم آنجا. غذاي خوبي دارد.))
رفـتـيـم شـوش . هـمـان جا كه من گفته بودم . آنجا كه رسيديم وقت اذان بود. آقا مهدي يك عـادت بدي كه داشت ... اين را ننويسيدها! براي مزاح گفتم . در واقع يك عادت خوبي كه داشت هر جا وقت نماز مي شد مي ايستاد به نماز. آنجا هم ... .
راننده آقا مهدي با انگشت به ضبط اشاره كرد و گفت :
ـ بـا عـرض پـوزش كـه حـرف جـنـاب سـرهـنـگ را قـطـع مي كنم . در رابطه با همين نماز اول وقـت آقـا مهدي ؛ بارها وسط جاده ، وسط بيابان ، وقت نماز، خودرو را نگه مي داشت ، مـي ايستاد به نماز. خيلي هم مقيد به نماز جماعت بود. به كساني كه همراهانش بودند مي گـفـت : ((بـايـستيد جلو؛ پيش ‍ نماز، اگر كسي بهانه مي آورد يا شكسته نفسي مي كرد و اين جور چيزها، خودش جلو مي ايستاد و نماز به جماعت برگزار مي شد.))
ـ بـله مـي گفتم ... غذاخوري شلوغ بود. مرد و زن . ما رفتيم بالكن غذاخوري براي نماز. ولي قبل از بالا رفتن ، آقا مهدي براي همه غذا سفارش داد. همه مي دانستند كه آقا مهدي در چنين مواقعي هواي بچه ها را دارد.
خـواسـتـيـم بـياييم پايين سر ميز ناهار كه يك دفعه صداي گريه آقا مهدي از نمازخانه بلند شد. هاي هاي گريه و ((الهي العفو)) گفتن . همان توي راه پله ميخكوب شديم . همه ي مـشـتـري هاي غذاخوري دست از غذا كشيدند. سر برگرداندند به طرف صدا. هاج و واج كـه اين صداي كيه ؟ چه خبر شده ؟ چه اتفاقي افتاده ؟ راستش ، خوب ، حالا بايد راستش را گـفـت ؛ بـعـد از بـيـسـت ، بيست و يك سال . آن موقع ما از آن وضعيت ، آن نگاه هاي متعجب خـجـالت كشيديم . توي دلمان گفتيم : ((بابا، اين كارها جايش توي نماز شب است . توي آن تـنـهـايـي . نـه ايـنجا، وسط شهر، وسط غذاخوري ، وسط مردم كاشكي اين ها را ضبط نـمـي كردي ... ولي نه ، اشكال ندارد، حقيقت است ديگر، اگر آن وقت ها اين فكرها را نمي كـرديـم كـه حـالا ايـنـجا نبوديم ، پيش آقا مهدي بوديم . پيش بقيه ي شهدا. ضبط كن چند دقـيـقـه اي هـمه ي نگاه ها به بالكن بود. مي خواستند ببينند كيه كه اين طور گريه مي كـنـد و ((الهي العفو)) مي گويد. بالا خره آقا مهدي سر از سجده برداشت . صورتش خيس خيس بود. انگار تازه شسته بود. مشتري ها كه اين صحنه ها را ديدند همه يخ كردند. رنگ همه شان زرد شد. غافلگير شده بودند.
آقـا مـهـدي هـمين كه ديد همه او را نگاه مي كنند، لبخندي زد و انگار نه انگار چيزي شده ، مـردم هـم بـه حـال عـادي بـرگـشـتـنـد. سـر مـيـز غـذا، سـفـارش هـاي آقـا مـهدي را آوردند و مـشـغـول شـديم . اما همه زير چشمي آقا مهدي را زير نظر داشتيم . مي خواستيم ببينيم حالا كـه قـرار شـده دلي از عـزا در آوريـم او چه مي كند؟! براي آقا مهدي سوپ آوردند. تعجب كرديم . ولي به خودمان دلداري داديم كه اول سوپ سفارش داده تا آماده شود براي غذاي اصـلي . آقـا مـهـدي نـان و سـوپ را جـلو كشيد و مشغول شد. ما هم به چه بدبختي شروع كـرديـم بـه جـوجـه كـبـاب خـوردن . خوب ، نمي شد. حسابش را بكنيد؛ فرمانده ي لشكر ((نان و سوپ بخورد. ما هم با پررويي ...
سوپش كه تمام شد، منتظر بوديم كه غذاي اصلي را بياورند، ولي او يك ((الهي شكر)) گفت و بلند شد. همه وا رفتيم . همين را بگويم كه تا اهواز همه ساكت بوديم جز آقا مهدي . خجالت مي كشيديم كه حتي كلمه اي بگوييم ...
خب ، اگر مي شود اسمي از من نياور. بنويس ، بنويس ... خاطره از ((هم رزم سردار)).
درباره شهيد غلامحسين افشردي نيز آمده است :
عصر بود كه از شناسايي آمد.انگار با خاك حمام كرده بود. از غذا پرسيد. نداشتيم .يكي از بچه ها تندي رفت ، از نزديكي شهر چند سيخ كوبيده گرفت . كباب ها را كه ديد، داد زد ايـن چـيـه ؟ زد زيـر بـشـقاب و گفت : هرچي بسيجي ها خورده اند، از همون بيار. نيست ، نون خشك بيار!

7. نتيجه گيري
مـهـم تـريـن صـفـات پـاسـداران بـرجـسـتـه انـقـلاب اسـلامـي كـه امـروزه قابل الگو گيري باشد چنين است :
1. تـوحـيـد: پـاسداران برجسته انقلاب اسلامي توحيد را با تمام وجود حس كرده بودند. آنـان خدا را در همه حال حاضر و ناظر مي ديدند. كارهاي خود را خالص براي او انجام مي دادند و براي كسب رضاي او سخت مي كوشيدند.
2. ايـمـان انقلابي : راز مهم توان بالاي آن عزيزان ، در ايمان انقلابي آنان نهفته است . آنـان به اهداف والاي انقلاب اسلامي سخت ايمان داشتند. پيروزي را باور داشتند و در اين مسير مقدس ‍ سخت مي كوشيدند.
3. مـطـالعه مستمر: پاسداران برجسته انقلاب اسلامي همواره براي افزايش سطح فكري خود مطالعه مي كردند و از هر فرصت كوتاه بهره مي جستند تا با مطالعه كتب مهم ديني و اعتقادي ، انديشه خود را ارتقاء بخشند.
4. ارتـبـاط بـا روحـانـيـت مـتـعـهـد: پـاسـداران بـرجـسـتـه انـقـلاب اسـلامـي چـه در دوران قـبل از پاسداري و چه در دوران پاسداري خود همواره با روحانيت متعهد ارتباطي دوستانه و عميق داشته اند.
5 . كـوتـاهـي آرزوهـا: آرزوهـاي مـادي پـاسـداران برجسته انقلاب اسلامي همواره كوتاه و جـزئي بـوده اسـت . آن قـدر كـوتـاه كـه گويي هيچ آرزوي دنيوي نداشته اند. مهم ترين آرزوهاي اينان ، بعد معنوي داشت . براي مثال ، ديدار امام خميني (ره ) و كسب مرتبه شهادت در راه خدا از جمله مهم ترين آرزوهاي اينان بود.
6 . تـفـريـحات سالم : پاسداران برجسته انقلاب اسلامي اغلب به صورت ناخواسته ، هـمـواره تـفـريـحـات سـالم را داشـتـه انـد. ايـنـان بـه دليـل نـيـازهـاي جبهه ، مدام در حال سفر به نقاط مختلف كشور و يا شناسايي مناطق مختلف جنگي بوده اند كه در عين انجام وظيفه ، نوعي تفريح سالم نيز به حساب مي آمد. گفت و گـو و شـوخـي هـاي دوسـتـانـه بـا ساير رزمندگان اسلام از ديگر تفريحات سالم آنان بـوده اسـت . پـيـاده روي هـاي طولاني ، موتور سواري و رانندگي در جاده هاي خطرناك و خـاكـي در عين اين كه لازمه اجراي ماءموريت هاي آنان بود به منزله تفريح نيز به شمار مي رفت .
7. سخنراني : پاسداران برجسته انقلاب اسلامي ، افكار درخشان را در ذهن خود انبار نمي كردند بلكه با سخنراني مداوم براي نيروهاي خود، هم آنان را به لحاظ روحي درآمادگي مستمر نگه مي داشتند و هم خود نشاط روحي به دست مي آوردند.
8 . پـرداخت خمس : پاسداران برجسته انقلاب اسلامي ، از نظر مادي درآمد چنداني نداشتند اما با اين حال از همان اندك در آمد خود حقوق واجب مالي خويش مانند خمس را مي پرداختند و هم به نيازمندان جامعه انفاق مي كردند. برخي پا را از اين هم فراتر گذاشته بودند و با حقوق خود، هدايايي تهيه مي كردند و به ديدار خانواده شهدا و عيادت جانبازان مي رفتند.
9. ساده زيستي : پاسداران برجسته انقلاب اسلامي ساده مي زيستند. بسيار شده بود كه اگر لباس نويي به دست انها مي رسيد آن را به نيازمندان و يا رزمندگان جوان تر از خـود مـي بخشيدند و خود همچنان لباس ساده را بر تن مي كردند. زندگي شخصي اينان بـسـيار ساده بود و عجيب اين بود كه همان را كافي مي ديدند و حتي در انديشه هم آرزوي افـزايـش آن را نـداشـتـنـد و اگـر كـسـي بـانـي مي شد و تلاش مي كرد تا به زندگي شـخـصي آنان توسعه بخشد اغلب با اعتراض آنان مواجه مي شد و چه بسا آن كالاي به ظاهر اضافي را به نيازمندان مي بخشيدند.
10. عـلاقـه شـديـد بـه هـمـكـاران : پـاسـداران برجسته انقلاب اسلامي به فرماندهان ، هـمـكـاران و نـيروهاي خود سخت علاقه داشتند. غيبت نمي كردند. تهمت نمي زدند. دروغ نمي گـفـتـنـد و اگـر مـي شـنـيدند كسي پشت سرشان چيزي گفته است برايش طلب بخشش مي كـردنـد و گاه مي شد دو ركعت نماز مي خواندند، آنگاه هم خود مي بخشيدند و هم از خدا مي خواستند او را ببخشد.
11. تواضع : در رفتار پاسداران برجسته انقلاب اسلامي با نيروها مي توانستي شاهد تواضع فراوان اينان باشي . اينان نه تنها خود را برتر از ديگران نمي ديدند بلكه با حركاتي نظير شستن ظروف و گاه لباس هاي رزمندگان اسلام ، نظافت سرويس هاي بـهـداشـتـي ، كـمـك در بـارگـيـري و يـا تـخـليـه مـهـمـات و امثال آن چنان رفتار مي كردند كه رزمندگان اسلام ، عاشق اخلاق و رفتارشان مي شدند.
12. خـود را نـديـدن : رفـتـارهـاي پاسداران برجسته انقلاب اسلامي نشان از آن داشت كه اينان به عصاره دين يعني خود را نديدن رسيده بودند.
منبع: سايت حوزه
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده