پس از دوازده سال... (علي محمودوند)
يکشنبه, ۱۴ شهريور ۱۳۸۹ ساعت ۰۷:۱۰
سال 73 بود كه همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتي فكه كار مي كرديم. ده روزي بود كه براي كار، از وسط يك ميدان مين وسيع رد مي شديم. ميان آن ميدان، يك درخت بود كه اطراف آن را مين هاي زيادي گرفته بودند. روز يازدهم بود كه هنگام گذشتن از آنجا، متوجه شدم يك چيزي مثل توپ از كنار درخت غلت خورد و در سراشيبي افتاد پايين. تعجب كردم. مين هاي جلوي پا را خنثي كرديم و رفتيم جلو. نزديك كه رفتيم، متوجه شديم جمجمه يك شهيد است آن را كه برداشتيم، در كمال حيرت ديديم پيكر اسكلت شده دو شهيد پشت درخت افتاده و اين جمجمه متعلق به يكي از آنهاست. دوازده سال از شهادت آنان مي گذشت و اين جمجمه در كنارشان بود ولي آن روز كه ما آميدم از كنارش رد شويم و نگاهمان به آنجا بود، غلت خورد و آمد پايين كه به ما نشان دهد آنجا، وسط ميدان مين، دو شهيد كنار هم افتاده اند.
راوي: خود شهيد
نظر شما