دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۱ ساعت ۰۷:۵۹

حاج ابراهيم همت براي تشييع پيكر شهيد رضا چراغي نيامده بود اما در مراسم هفتمين روز، خودش را رساند. او مي گفت: به من خبر دادند كه رضا مجروح شده و در بهداري است. به بهداري رفتم و او را بيهوش روي تخت ديدم. پيشاني اش عرق كرده بود و تا خواستم پاكش كنم، بيدار شد و گفت: «چرا مرا اينجا آوردند؟ من بايد بروم.»
برايش عصا آوردند. بچه ها دورش جمع شدند و به شوخي گفتند كه تو پير شدي و بايد عصا دستت باشد.
بعد از آن روز، چهارشنبه او را در خواب ديدم كه با من حرف مي زد و مي گفت كه خيلي وقته نخوابيدم. گفتم كه استراحت كن، من فرماندهي مي كنم. فردايش، بعد از نماز صبح به سركشي رفت. ساعت 2 بود كه به قرارگاه برگشت كه همان لحظه، بي سيم صدا زد كه عراق پاتك كرده است. او دوباره سوار ماشين شد و برگشت. صدايش زدم و گفتم كه رضا برگرد، جلسه داريم اما...
حسن زماني مي گفت كه در راه، پيكر شهدا روي زمين افتاده بودند كه رضا به معراج شهدا بيسيم زد و گفت: چرا اين گل ها را از روي زمين بر نمي داريد؟ وقتي رسيديم، پياده شد و شهادتين را گفت. بعد از مدتي، خمپاره اي60 در زمين خورد. وقتي بالاي سرش رسيدم ، گفت كه شما برويد و با من كاري نداشته باشيد. بعد از لحظاتي هم شهيد شد.

راوي: صفي الله چراغي، برادر شهيد رضا چراغي
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده