سه‌شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۱ ساعت ۰۹:۲۵

فاطمه چراغي، خواهر سردار شهيد رضا چراغي:


مي گويد: روز سوم شهادتش، شهيد ممقاني خانه مان آمد و به مادرم گفت: مي داني كه پسرت چه مسئوليتي داشت؟ مادرم گفت: پاسدار ساده بود. گفت: او آنقدر فروتن بود كه چيزي به شما نگفت. او فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله(ص) بود. هم مادرم و هم ما تعجب كرده بوديم. هر چند برادرانم از برگه ماموريتش، فهميده بودند كه او مسئوليت مهمي در جبهه دارد، اما بعد از شهادتش فهميدند كه فرمانده لشكر است. اين يكي از كارهاي فراموش نشدني برادرم بود كه هميشه در ذهنم مانده است.


فاطمه چراغي در ابتداي صحبت هايش، درباره برادرش مي گويد:
رضا 12 سال از من بزرگتر و مثل معلم برايم بود. گاهي با هم به پارك مي رفتيم و او مرا سوار تاب مي كرد. مدام داد مي زدم اما رضا مي خنديد و به من آرامش مي داد.
طريقه جمع كردن رخت خواب يا شستن ظرف ها و اتو كردن لباسها را از او ياد گرفتم. تلاش مي كرد كه با راهنمايي هايش، كدبانوي خوبي شوم. مي گفت كه از نوع شكل، عطر و سليقه چيدن غذا، اشتهاي هر فردي باز مي شود. هميشه در فكر جبران محبت هايش بودم.

خواهر شهيد چراغي، درباره اعزام برادرش به جبهه و مرخصي هايش مي گويد:
بعد از شروع جنگ، با شهيد دستواره به كردستان و سپس جبهه هاي جنوب رفتند. وقتي برمي گشت، هميشه دوست داشتم كه كنارش باشم. گاهي اسلحه و نارنجك به خانه مي آورد و به من طريقه استفاده از آنها را ياد مي داد.
يك بار رو به من كرد و گفت: هميشه دو چيز را از ياد ببر. به هر فردي كه خوبي كردي، همان لحظه خوبي ات را فراموش كن، اگر فردي هم به تو بدي كرد، فراموشش كن. آن روزها معني اين حرفش را نمي فهميدم اما حالا به معني كلامش پي مي برم.

وي خاطره اي جالب از برادرش برايمان نقل مي كند:
يكي از دوستانش مي گفت كه در يكي از عمليات ها، رضا به همراه شهيد "حسن زماني" و همرزمانش به محاصره دشمن در آمدند. نيروهاي ديگر توانسته بودند، عقب نشيني كنند اما خبري از اين دو نفر نبود. همه گمان مي كردند كه آنها شهيد شدند و مراسم عزا به پا كردند. در ميان عزاداري رزمنده ها، شهيد چراغي و حسن زماني به پيش آنها برگشتند. رزمنده ها با ديدن آنها تعجب كردند و گفتند: شهدا زنده شدند!

فاطمه چراغي با اشاره به يكي از مجروحيت هاي برادرش مي گويد:
قبل از شهادتش به ما نگفته بود كه فرمانده لشكر 27 است. زماني كه در خرمشهر پايش مجروح شد، 2 ماه در خانه استراحت كرد. گاهي شهيد دستواره و حاج احمد متوسليان به عيادتش مي آمدند. آنها از برادرم خواستند تا تفنگي همراهش داشته باشد، چون در آن زمان، ترورهاي زيادي در تهران انجام مي شد.
برادرم از ما مي خواست كه وقتي كسي درِ خانه را زد، اول بپرسيم كه چه كسي است و سپس در را برايش باز كنيم.

وي درباره شنيدن خبر شهادت شهيد رضا چراغي و تنها يادگاري او مي گويد:
برادرم سال 61 در عمليات والفجر يك، شهيد شد. خبر شهادتش را از شهيد محمدرضا دستواره شنيديم. وقتي پيكر رضا را به خانه مان آوردند، شهيد دستواره مدام گريه مي كرد و مي گفت: رضا جان، تو هيچ چي يادگاري براي ما نگذاشتي.
از او خواستم كه سربند برادرم را از سرش باز كند و به من بدهد تا براي هميشه به يادگاري داشته باشم. با اينكه چندين سال از آن روز گذشته است، اما هنوز اين سر بند را به يادگاري دارم.

خواهر شهيد بغض مي كند و خوابي كه از برادرش ديده را برايمان تعريف مي كند:
بعد از شهادتش، خيلي دلم برايش تنگ شده بود. مادرم مدام بي قراري مي كرد. شبي رضا به خوابم آمد و گفت كه نگذارم مادرمان اين قدر گريه كند. به او گفتم: از زماني كه رفته اي، خانه ساكت و خلوت شده است. گفت: بعد از چندين سال، روزي به خودتان مي آييد و مي گوييد كه اي كاش، هر چي فرزند داشتيم، در اين راه مي داديم.

فاطمه چراغي در پايان مي افزايد:
روز سوم شهادتش، شهيد ممقاني خانه مان آمد و به مادرم گفت: مي داني كه پسرت چه مسئوليتي داشت؟ مادرم گفت: پاسدار ساده بود. گفت: او آنقدر فروتن بود كه چيزي به شما نگفت. او فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله (ص) بود. هم مادرم و هم ما تعجب كرده بوديم. هر چند برادرانم از برگه ماموريتش، فهميده بودند كه او مسئوليت مهمي در جبهه دارد، اما بعد از شهادتش فهميدند كه فرمانده لشكر است. اين يكي از كارهاي فراموش نشدني برادرم بود كه هميشه در ذهنم مانده است.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده