دوشنبه, ۰۴ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۷:۵۵

پاسداشت بيست و هفتمين سالگرد شهادت مرحمت بالازاده شيربچه ي بسيجي لشگر 31 عاشورا در عمليات آبي ـ خاكي بدر

در يكي از روزهاي سرد زمستان سال 1362، زماني كه آيت الله خامنه اي رئيس جمهور وقت كشور، براي شركت در مراسمي از ساختمان نهاد رياست جمهوري، واقع در خيابان پاستور خارج مي شد، در مسير حركتش تا خودرو، متوجه سر و صدايي شد كه از همان نزديكي شنيده مي شد. صدا از طرف محافظ ها بود كه چند تاي شان دور كسي حلقه زده بودند و چيزهايي مي گفتند. صداي نازك و جيغ مانندي هم دائم فرياد مي زد: «آقاي رئيس جمهور! آقاي خامنه اي! من بايد شما را ببينم. رئيس جمهور از پاسداري كه نزديكش بود پرسيد: «چي شده؟ كيه اين بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمي دانم حاج آقا! موندم چطور تا اين جا تونسته بياد جلو.» پاسداري كه ظاهراً مسؤول تيم محافظان بود، وقتي ديد رئيس جمهور خودش به سمت كانون آن سر و صدا به راه افتاده، سريع جلوي ايشان رفت و گفت: «حاج آقا؛ شما وايسيد، من مي رم ببينم چه خبره!» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن ها را نزديك رئيس جمهور مستقر كرد و خودش رفت طرف شلوغي. كمتراز يك دقيقه طول كشيد تا برگشت و گفت: «حاج آقا! يه بچه اس. مي گه از اردبيل كوبيده اومده اين جا و با شما كار واجب داره. بچه ها مي گن با عز و التماس خودشو رسونده تا اين جا. اول گفته فقط مي خوام قيافه ي آقاي خامنه اي رو ببينم؛ ولي حالا مي گه مي خوام باهاش حرف هم بزنم.» رئيس جمهور گفت: «بذار بياد حرفش رو بزنه. وقت داريم.» لحظاتي بعد، پسركي 13 ـ 12 ساله از ميان حلقه ي محافظان بيرون آمد و همراه با سرتيم محافظان، خودش را به رئيس جمهور رساند. صورت سرخ و سرمازده اش، خيس اشك بود. هنوز در ميانه ي راه بود كه رئيس جمهور دستش را دراز كرد و با صداي بلند گفت: «سلام بابا جان؛ خوش آمدي.» پسر با صدايي كه از بغض و هيجان مي لرزيد، به لهجه ي غليظ آذري گفت: «سلام آقا جان؛ حالتان خوب است؟» رئيس جمهور دست سرد و كبره بسته ي پسرك را در دست گرفت و گفت: «خوبم پسرم؛ بگو بدانم، حالت چطوره؟» پسر به جاي جواب تنها سر تكان داد. رئيس جمهور از مكث طولاني پسرك فهميد زبانش قفل شده. سرتيم محافظان گفت: «اينم آقاي خامنه اي! بگو ديگر حرفت را.» ناگهان رئيس جمهور با زبان آذري سليسي به پسرك گفت: «شما اسمت چيه پسرم؟» پسر كه شنيدن گويش مادري اش انگار جان تازه اي گرفته بود، با هيجان و به تركي گفت: «آقا جان! من مرحمت هستم؛ از اردبيل يكه و تنها اومدم تهران، كه شما را ببينم.» آقاي خامنه اي دست مرحمت را رها كرد و دست خودش رار وي شانه ي او گذاشت و گفت: «افتخار دادي پسرم. صفا آوردي. چرا اين قدر زحمت كشيدي؟ حالا بچه ي كجاي اردبيل هستي؟» مرحمت كه حالا كمي لبانش رنگ تبسم به خود گرفته بودند، گفت: «انگوت كندي آقاجان!» رئيس جمهور پرسيد: «از چاي گرمي؟» مرحمت؛ انگار هم ولايتي يي در غربت آباد تهران پيدا كرده باشد، تندي گفت: «بله آقاجان! من پسر حضرت قُلي هستم.» آقاي خامنه اي گفت: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ كنه.»
مرحمت گفت: «آقاجان؛ من ار اردبيل تا اين جا آمدم، كه يك خواهشي از شما بكنم.» رئيس جمهور عبايش را كه از شانه ي راستش سر خورده بود، مرتب كرد و گفت: «بگو پسرم، چه خواهشي داري؟»
مرحمت گفت: آقا؛ خواهش مي كنم به آقايان روحاني و مداحان دستور بدهيد كه ديگر روضه ي حضرت قاسم (عليه السلام) را نخوانند! آقاي خامنه اي با تعجب پرسيد: چرا پسرم؟ مرحمت به يك باره بغضش تركيد، سرش را پايين انداخت و با كلماتي بريده بريده گفت: «آقاجان؛ حضرت قاسم (عليه السلام) 13 ساله بود كه امام حسين (عليه السلام) به او اجازه داد برود در ميدان و بجنگد، من هم 13 سالم است، ولي فرمانده سپاه اردبيل اجازه نمي دهد به جبهه بروم. هر چه التماسش مي كنم، مي گويد 13 ساله ها را نمي فرستيم. اگر رفتن 13 ساله ها به جنگ بد است، پس چرا مداحان اين همه روضه ي حضرت قاسم (عليه السلام) را مي خوانند؟» حالا ديگر شانه هاي مرحمت آشكارا مي لرزيد. رئيس جمهور دلش لرزيد. دستش را دوباره روي شانه ي مرحمت گذاشت و گفت: «پسرم؛ شما مگر درس و مدرسه نداري؟ درس خواندن هم؛ براي خودش يك جور جهاد است.» مرحمت هيچي نگفت. فقط گريه كرد و اين بار هق هق ضعيفي هم از گلويش به گوش مي رسيد. رئيس جمهور مرحمت را جلو كشيد، او را در آغوش گرفت و رو به سرتيم محافظانش كرد و گفت: «آقاي [...]، شما يك زحمتي بكشيد و با آقاي [...] تماس بگير و به ايشان بگو فلاني گفت؛ اين آقا مرحمت، رفيق ما است. هر كاري دارد، براي راه بياندازيد. هر كجا هم كه خودش خواست، او را ببريد. بعد هم يك ترتيبي بدهيد برايش ماشين بگيرند، تا برگردد به اردبيل. نتيجه ي اقدامات خودتان را هم، به من بگوييد.» بعد آقاي خامنه اي خم شد، صورت خيس از اشك مرحمت را بوسيد و به او گفت: «ما را دعا كن پسرم؛ درس و مدرسه را هم فراموش نكن. سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان.»
كمتر از سه روز بعد، فرمانده سپاه اردبيل، مرحمت را خوشحال و خندان ديد كه با حكمي پيشش آمد. حكم؛ لازم الاجرا بود. البته شايد مي توانست به لطايف الحيلي باز هم مرحمت را سر بدواند، ولي مطمئن بود كه او باز به تهران مي رود و اين بار، از خود امام خميني حكم مي آورد. اين شد كه كوتاه آمد و دستور داد اسمش را نوشتند و اين جوري بود كه اسم مرحمت بالازاده، رفت توي ليست بسيجيان لشكر خط شكن 31 عاشورا.
مرحمت به تاريخ هفدهم خرداد 1349 در روستاي «چاي گرمي»، به فاصله ي يك كيلومتري تازه كند «انگوت» متولد شد. وقتي كه امام به ايران برگشت، مرحمت كلاس دوم دبستان بود. 13 ساله كه شد، ديگر طاقت نياورد و رفت ثبت نام كرد براي اعزام به جبهه. با هزار اصرار و پادرمياني كردن اين آشنا و آن هم ولايتي، توانست تا خود اردبيل برود، اما آن جا فرمانده سپاه اردبيل جلوي اعزامش را گرفت. مرحمت هرچه گريه و زاري كرد، فايده اي نداشت. از طرف آشناهاي مرحمت به فرمانده سپاه اردبيل سفارش شده بود كه يك جوري برش گردانيد سر درس و مشقش. فرمانده سپاه آخرش گفت: «ببين بچه جان؛ ثبت نام تو براي اعزام، براي من مسؤوليت دارد. من اجازه ندارم 13 ساله ها را بفرستم جبهه؛ مي بيني كه اختيار اين كار، به دست من نيست.» مرحمت گفت: «پس دست كي است؟» فرمانده گفت: «اگر از بالا اجازه بدهند، من حرفي ندارم.» همه ي اين بهانه تراشي ها، صرفاً ترفندي بود براي اين كه مرحمت دنبال ماجرا را نگيرد. يك بچه ي 13 ساله ي روستايي، كه فارسي هم درست نمي توانست صحبت كند، دستش به كجا مي رسيد؟ مجبور بود بي خيال شود. اما فقط سه روز بعد، مرحمت بالازاده، با دستوري از بالا، به سپاه اردبيل برگشت!
مرحمت بالازاده تنها يك سال بعد، طي عمليات آبي ـ خاكي بدر، در تاريخ 21 اسفند 1363 به فاصله ي بسيار كوتاهي از شهادت مرادش؛ آقا مهدي باكري، سردار حماسه آفرين لشكر 31 عاشورا، بال در بال ملائك گشود و ميهمان سفره ي حضرت قاسم (عليه السلام) گرديد.
از مرحمت بالازاده، وصيت نامه اي بر جاي مانده است كه به خوبي نشان مي دهد روح بزرگ اين بسيجي دريادل، نمي توانست در كالبد كوچك 13 ساله اش آرام بگيرد. حيف مان آمد خواندگان مجله را، از لذت معنوي مطالعه ي اين «نصيحت نامه» محروم كنيم.


وصيت نامه ي مرحمت بالازاده
جمعي لشكر 31 عاشوراگردان حضرت علي اكبر (عليه السلام)
به نام خداوند بخشنده مهربان
از اين جا وصيت نامه ام را شروع مي كنم. با سلام بيكران به پيشگاه منجي عالم بشريت، حضرت مهدي (عج) و با سلام بيكران به رهبر مستضعفان، ابراهيم زمان، خميني بت شكن و با سلام بيكران به مردم ايثارگر و شهيدپرور ايران، كه هم چون امام حسين (عليه السلام) و ليلا، پسرشان را به دين اسلام قرباني مي دهند.
آري اي ملت غيور و شهيدپرور ايران؛ درود بر شما. بر شما كه هميشه در مقابل كفر ايستاده ايد و مي ايستيد تا آخرين قطره ي خونتان.
درود بر شما اي ملت ايران، اي مشعل داران راه جاويد امام حسين (عليه السلام)، از شما مي خواهم تا آخرين قطره ي خونتان، از اين انقلاب و از رهبر اين انقلاب خوب محافظت كنيد، تا كه اين انقلاب اسلامي را به نحو احسن، به منجي عالم بشريت تحويل بدهيد.
و اي پدر و مادر عزيزم؛ اگر اين پسرتان در راه اسلام به شهادت برسد، افتخار كنيد كه شما هم از خانواده ي شهدا برشمرده مي شويد. اي پدر و مادر عزيزم، از شما تقاضايي دارم؛ اگر من شهيد بشوم، گريه نكنيد اگر خواستيد گريه بكنيد، به مظلوميت شهداي كربلا و شهداي كربلاي ايران گريه بكنيد، تا چشم منافقان كور بشود و بفهمند كه ما براي چه مي جنگيم. حالا معلوم است كه راه، تنها يك راه است كه آن راه هم، راه اسلام و قرآن است. و آخر اين كه، وصيت مي كنم راه شهيدان را ادامه بدهيد و اسلحه شان را نگذاريد بر زمين بماند.
مادر و پدرم، من مي دانم لياقت شهادت را ندارم، ولي اگر خداوند بخواهد كه شهيد بشوم، مرا حلال كنيد و من هم شهادت را جز سعادت نمي دانم. يعني هر كس كه شهيد مي شود، خوش به حالش؛ چرا كه با شهدا همنشين مي شود. از تمام همسايه ها و از هم روستايي هايمان مي خواهم كه اگر از من سخن بدي شنيده ايد و يا كارهاي بدي ديده ايد، حلال بكنيد. و از برادرانم مي خواهم كه نگذارند سلاح من بر زمين بماند و از خواهرانم مي خواهم با حجاب شان، با دشمنان جنگ كنند. خدايا تو را قسم مي دهم كه اگر گناهانم را نبخشي، مرا از اين دنيا به آن دنيا نبر.
خدايا؛ خدايا تو را قسم مي دهم به من توفيق سربازي امام زمان (عج) و نائب بر حق او خميني بت شكن را عطا كني، تا در راه آن ها، اگر هزاران جان داشته باشم، يك جا قرباني بدهم.
كربلا، كربلا، يا فتح يا شهادت جنگ جنگ تا پيروزي

منبع: نشريه تخصصي فرهنگ و هنر پايداري: پلاك هشت، ش 16، زمستان 1390، ص 100
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده