جاذبه و دافعه را با هم داشت ...
سهشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۳۶
آرايش نظامي عراقي ها از بدو ورودشان به مرزهاي ايران با دفاع مردمي درهم ريخت. آرايش منظم دشمن به صورت ستوني، دشتبان، زرهي و زرهي پياده است. اگر رخنه اي در اين ستون ايجاد شود، از هم مي پاشد. در واقع يكي از دلايلي كه نيروهاي نظامي ما در كردستان شكست مي خوردند، جنگيدن به شيوه كلاسيك بود، چون ضد انقلاب به شيوه چريكي مي جنگيد
«شهيد هاشمي در قامت يك فرمانده3 » با سردار جانباز حاج قاسم صادقي
از روزهاي شروع جنگ برايمان بگوئيد.
منطقه عملياتي از شمال غرب آغاز مي شود. وقتي از آنجا به سمت جنوب كشور پيش برويم، به خرمشهر مي رسيم. سمت چپ در عراق، رودخانه دجله و فرات از بصره به مرز مي رسد. در شلمچه مرز آبي قطع و مرز خاكي آغاز مي شود. سهل الوصول ترين راه براي اشغال عراقي ها جاده اي بود كه از خرمشهر به شلمچه و بعد از آن تنومه و سپس به بصره مي رفت. از طرفي از شط العرب نهرهاي انشعابي وجود داشت كه وقتي به مرز ايران مي رسيد اروند نام مي گرفت. از رود اروند يك انشعاب وارد نخلستان هاي ما مي شد كه بزرگ ترين نهري كه به مرز شلمچه مي رسيد عرايض نام داشت و روي آن پلي به نام پل نو بود. لازم به ذكر است كه در نوارهاي مرزي، روستاها دوجانبه اند، يعني وقتي سمت ايران روستايي به نام شلمچه است در عراق هم روستايي به همين نام در مرز وجود دارد.
با توجه به ازدواج هايي كه صورت گرفته بود و روابط و رفت و آمدهايي كه با هم داشتند اطلاعات به صورت فاميلي و يا ضد انقلابي رد و بدل مي شد. يا اينكه مثلا شخص در روستاي مرزي به عنوان معلم از ساكنين و حومه اطلاعات مي گرفت و به استخبارات عراق كه به صورت نفوذي در شهر رفت و آمد مي كردند مي داد. از طرفي نيروهاي نفوذي اطلاعات- امنيتي عراق و خلق ضد انقلاب عرب كه خلق عرب دو دسته بودند خلق عرب مسلمان و ضد مسلمان به خرمشهر و حومه آن رفت و آمد و اطلاعات را جمع آوري و به صورت سلسله مراتب به نيروهاي نظامي عراق مخابره مي كردند. با اين توضيحات عراقي ها از اوضاع به خوبي مطلع و با محاسباتي كه كرده بودند تانك ها، زره پوش و ادوات جنگي شان را در جاده اي كه قبلا به آن اشاره كردم مستقر ساختند تا از آن طريق به خرمشهر حمله و آنجا را اشغال كنند. با توجه به اطلاعات كسب شده قبل از حمله و محاسباتي كه كرده بودند عراقي ها انتظار داشتند با يك گردان و نهايتا دو گردان خرمشهر را تصرف كنند. اما بيش از يك لشكر نيرو برد و پس از 34 روز مقاومت شكسته شد، زيرا آنها دفاع مردمي را ناديده گرفته بودند.
چگونه مردمي كه نه سلاح داشتند و نه آموزش نظامي ديده بودند توانستند مقابل عراقي ها بايستند؟
آرايش نظامي عراقي ها از بدو ورودشان به مرزهاي ايران با دفاع مردمي درهم ريخت. آرايش منظم دشمن به صورت ستوني، دشت بان، زرهي و زرهي پياده است. اگر رخنه اي در اين ستون ايجاد شود، از هم مي پاشد. در واقع يكي از دلايلي كه نيروهاي نظامي ما در كردستان شكست خوردند، همين مسئله بود. ضد انقلاب غرب كشور و منافقين، چنين بلائي بر سرمان آوردند. ما با ستون نظامي حركت مي كرديم و آنها در كنج يا مخفي گاهي كمين مي كردند و ناگهان يكي از ماشين هاي ما را هدف مي گرفتند و راه بند مي آمد و درحالي كه دود و آتش از ماشين زبانه مي كشيد، در دل نيرو وحشت ايجاد مي كرد و نيرو متلاشي مي شد، چون هر كس سعي مي كرد به دنبال مكاني براي پناه گرفتن باشد. در اين موقع فرمانده نظامي رشته امور از دستش رها مي شد. در بين نيروهاي مردمي با توجه به اينكه بچه هاي سپاه، كميته و نيروهاي مسلح هم بودند تعدادي اسلحه از جمله ژ-3 وجود داشت، اما در مجموع سلاح ها محدود بود و مردم شهر با آنچه در اختيار داشتند از شهرشان دفاع مي كردند. از طرفي وقتي يك نفر با اسلحه، نيرويي از دشمن را هدف گرفت و از پاي درآورد، نيروهاي عراقي متوجه شدند كه آنها سلاح دارند، اما نمي دانستند چه نوع سلاح هايي در اختيارشان است. به اين ترتيب در تاريخ 31 شهريورماه سال 59 عراق رسماً از مرز شلمچه از مسير پل نو به سمت خرمشهر حركت كرد. به مدت 17-18 روز به دليل مقاومت هاي مردمي امكان پيشروي نداشت و معطل شد. روزهاي اول شب هنگام وقتي عراقي ها در جاهايي پناه مي گرفتند، شبانه بچه ها به آنها شبيخون مي زدند؛ بنابراين عراقي ها وقتي نتوانستند از پل نو حركت كنند، مسير خود را تغيير دادند و تصميم گرفتند از شمال خرمشهر از پاسگاه بوبيان آنها به پاسگاه زيد، كوشك و طلائيه ، محور خرمشهر، 10-12 كيلومتر بالاي خرمشهر تا ايستگاه حسينيه را دور بزنند و وارد شهر شوند. در آنجا باز هم تعدادي از نيروهاي ما مقابل بعثي ها ايستادگي كردند. به تدريج از طرف كميته، سپاه، ژاندارمري، جهاد و ارتش نيروهاي كمكي رسيد. يكي از نيروهاي كمكي كه به سمت خرمشهر آمد، گروه فدائيان اسلام به سرپرستي سيد مجتبي هاشمي بود. ايشان آن زمان فرمانده كميته 9 تهران بود.
آيا به خاطر داريد شهيد هاشمي و نيروهايش در چه تاريخي به خرمشهر رسيدند؟
خير، اما طبق نواري كه در صدا و سيما موجود است و پخش هم شده، آقاي هاشمي روز 24 مهرماه در يكي از خيابان هاي خرمشهر درحال سخنراني است. بني صدر مرتبا اعلام مي كرد: «خرمشهر سقوط كرده است و ديگر نيازي به مقاومت نيست؛ رها كنيد، زمين مي دهيم، زمان مي گيريم.» سيد مجتبي هم با هيجان درحالي كه به شدت عصباني بود، ضمن صحبت هايش گفت: «الان 24 مهرماه است كه ما در خرمشهر هستيم و هنوز اين شهر سقوط نكرده است.»
دقيقاً به خاطر ندارم چند روز قبل از آن آقاي هاشمي به خرمشهر آمد. آقا سيد مجتبي و نيروهايش در نزديك پل نو درحالي كه تانك هاي دشمن دسته دسته به سمت خرمشهر مي آمدند به مقابله با عراقي ها پرداختند و سعي مي كردند نظم آنها را در هم بريزند. البته در شهر هم فرماندهي واحدي نبود. يعني هر كس در هر گروهي فقط مسئول آن گروه را مي شناخت و از او تبعيت مي كرد. اوايل جنگ اوضاع طوري بود كه اگر كسي از خود خلاقيت نشان مي داد مسئول يك گروه مي شد. در درگيري هاي شهري هم هر كسي براي خودش فرمانده بود و تابعيت پذيري معنايي نداشت. چون هر كس در يك خيابان با دشمن در حال مقابله بود، مگر آنكه شب مي شد و دشمن سكوت مي كرد و نمي توانست حركت كند و كور مي شد، آن زمان گروه ها مي توانستند با رد و بدل اطلاعات و شناسايي يكديگر تاحدي با هم متحد شوند. در واقع چون گروه ها از هم اطلاعي نداشتند چه بسا يكديگر را مورد تعرض قرار مي دادند. با وجودي كه در جايي مكتوب نيست، ولي مواردي اين چنيني پيش آمده بود. به عنوان مثال در اواخر جنگ ضمن عمليات مرصاد بدون آنكه نيروهاي ما بدانند دو گروه خودي مقابل هم قرار گرفته بودند و به هم تيراندازي مي كردند؛ چون همه بيكباره به منطقه آمده بودند و كسي هم نمي دانست چه كسي از كجا آمده است.
همزمان با شروع جنگ عراقي ها در سه گروه پيش آمدند و چند هدف را دنبال مي كردند. يك گروه به سمت خرمشهر و اهواز پيش رفتند و قصد اشغال آنجا را داشتند. يك گروه هم به سمت شوش حركت كردند تا از آنجا به انديمشك و سپس دزفول بروند و پايگاه هوايي واقع در دزفول را آماج حملات خود قرار دهند. گروه سوم هم قصد داشتند از محور فكه، چمهنده و دهلران جاده ترانزيتي خوزستان را كه منتهي به استان لرستان مي شد ببندند. در حقيقت اين گروه مي خواستند از بالاي انديمشك و پادگان دو كوهه، تنگه فني 80-90 كيلومتري بالاي خرمشهر را مسدود كنند تا راه خوزستان بسته شود و كل خوزستان سقوط كند.
پيش از انقلاب ژاندارمري ايران قوي ترين نيرو در خاورميانه بود كه از سوي امريكا تقويت مي شد. پس از سقوط رژيم شاهنشاهي و انحلال ارتش ايران امريكايي ها روي ارتش عراق سرمايه گذاري كردند به همين دليل در اوايل جنگ، عراق قوي ترين ارتش را در خاورميانه داشت. ارتشي با 12 لشكر پياده و مكانيزه. به همين دليل صدام حسين با اطمينان پيش بيني كرده بود در مدت يك هفته به تهران خواهد رسيد. در اين ميان سه گروه نيروي عراقي با اهدافي كه موردنظرشان بود با شروع جنگ همزمان پيشروي كردند و در برخي جاها توانستند تا يكصد كيلومتر در خاك ايران نفوذ كنند. اما مقاومت هاي مردمي و نظامي ايران در شلمچه باعث شد تا تمركز نيروهاي عراقي به آن منطقه افزايش يابد.
همان طور كه اشاره كردم عراقي ها براي سقوط خرمشهر يك گردان و نهايتا دو گردان پيش بيني كرده بودند ولي با مقاومت ها و ايستادگي هاي مردمي نيروهاي عراقي از ساير نقاط براي تقويت نيروي درگير به شملچه فرستاده شدند طوري كه يك لشكر و يك تيپ به آنجا اعزام شد. همين امر سبب شد تا وقتي عراقي ها به 15 كيلومتري اهواز رسيدند نتوانند در برابر مقاومت هاي مردمي و ساير نيروها بايستند. چرا كه تمركز اصلي در شلمچه بود و توانايي كافي نداشتند، به همين دليل ناچار به عقب نشيني شدند. گروهي از نيروهاي بعثي كه به سمت شوش حركت مي كردند توانسته بودند تا پل كرخه (نادري) پيش بروند كه با مقاومت بچه ها مواجه گرديدند. مقاومت ها هم مردمي و هم نظامي بود. امااوج مقاومت هاي مردمي در شهرها و روستاهاي مرزي مانند روستاي شملچه بود، ولي در عين حال نتوانستند در بستان مقاومت كنند، چون امكانات و تجهيزات كافي نداشتند.
در واقع عمده مقاومت مردمي در جنگ هاي نامنظم از سوي نيروهاي مردمي مهاجر (كساني كه از شهرها و اقصي نقاط ايران براي دفاع به جنوب كشور آمده بودند) در دو گروه بود. يكي نيروهاي شهيد چمران كه با آغاز جنگ محور اصلي خود را اهواز قرار داد و همه تلاشش اين بود كه اهواز سقوط نكند. به همين دليل در استانداري اهواز ستادي را به عنوان پايگاه نظامي تشكيل داد. بعثي ها قصد داشتند از تنگه چزابه بستان را اشغال كنند و از آنجا به سوسنگرد و سپس اهواز برسند. عراقي ها از يك سو تا 15 كيلومتري اين شهر هم جلو آمده بودند كه با مقاومت هاي مردمي موفق نشدند وارد اهواز شوند به اين ترتيب وقتي ديدند از مقابل نمي توانند به اهواز برسند از سمت سوسنگرد اقدام به پيشروي كردند. در مجموع گروه شهيد چمران در محور سوسنگرد، حميديه و هويزه عمليات انجام مي دادند. د باره گروه فدائيان اسلام مفصلا توضيح خواهم داد.
راجع به اعزامتان به جنوب برايمان بگوئيد. در اولين برخورد شهيد هاشمي را در حال انجام چه كاري ديديد؟
روزهاي آغازين جنگ در تهران بودم و با توجه به شايعات تصور مي كردم قضيه جدي نيست. پس از سفري به مشهد وقتي اخبار روزنامه ها را دنبال مي كردم و همچنين در يكي از نمازهاي جمعه آقاي هادي غفاري گفت: «من به مردم خوزستان قول داده ام 2000 نيرو براي كمكشان ببرم.» متوجه شدم جنگ واقعا جدي شده است. اعلام كردند كه هر كس سربازي رفته است در گروه الهادي در خيابان تهران نو نام نويسي كند.
در روز 28 يا 29 مهرماه در حالي كه كارت پايان خدمت را در دست داشتم به آنجا رفتم و اسم نويسي كردم. به اين ترتيب دو هزار نفر شركت كردند و به بيست گروه يكصدنفري تقسيم شدند و براي هر گروه يك مسئول انتخاب شد. مسئول گروه ما يك روحاني مشهدي بود. با قطار از تهران به اهواز اعزام شديم. از اين گروه دو هزار نفري در تهران فيلمبرداري كرده بودند كه از طريق ماهواره و اخبار به اين صورت اعلام شد كه دو هزار كوماندو به خوزستان فرستاده شده است. اين خبر دلهره اي را در نيروهاي بعثي ايجاد كرده بود.
وقتي به اهواز رسيديم هر گروه به يك محور اعزام شدند و تعدادي هم بازگشتند. كساني كه برگشتند مرا به ياد واقعه عاشورا و شبي مي اندازد كه امام حسين(ع) به يارانش فرمود: «فردا روز جنگ و شهادت است. هر كس مي خواهد بماند و هر كس نمي خواهد در تاريكي شب برود.» در گروه صد نفري ما بچه ها توانسته بودند 60 اسلحه ام-6 تهيه كنند كه آن هم از ارتش و همچنين از ستاد شهيد چمران در اهواز گرفته بودند. به همين دليل مسئولمان گفت: «اين 60 اسلحه فقط به كساني داده مي شود كه كارت پايان خدمت دارند.» بنابراين من هم يك اسلحه ام-6 و شش فشنگ گرفتم. تصور كنيد با يك اسلحه و 6 فشنگ مقابل عراقي ها! به خاطر دارم چهل نفر ديگر اصرار داشتند همراه ما بيايند و مي گفتند: «ما كمك آنها مي شويم.» يكي مي گفت: «من بارشان را حمل مي كنم.» تعدادي هم گريه مي كردند كه بگذاريد ما هم برويم. به هر حال ما 60 نفر از ماهشهر (بندر امام) با بالگرد به آبادان رفتيم.
در حقيقت آبادان يك جزيره است مي ديديم مردم دسته دسته در حال ترك شهر و در بيابان ها هستند. وقتي وارد آبادان شديم به دنبال گروه هايي بوديم كه از شهر دفاع مي كردند تا به آنها كمك كنيم. همين طور مي خواستيم بدانيم منطقه جنگي كجاست. بنابراين به ارتش، ژاندارمري، كميته و همين طور سپاه (نزد شهيد جهان آرا) رفتيم. همگي گفتند: «امكانات و جا نداريم.» هتل كاروانسرا از هتل هاي درجه يك قبل از انقلاب و هتل بين المللي آبادان بود و در نزديكي فرودگاه اين شهر قرار داشت. شب را در يك مدرسه گذرانديم.
لازم است راجع به گروه فدائيان اسلام كه يكي از دو نيروي مقاومت مردمي در جنوب كشور بود توضيحاتي بدهم و در ابتدا گروهي كه آقا سيد مجتبي هاشمي ايجاد كرده بود فدائي اسلام نام داشت نه فدائيان اسلام. خودشان هم مي گفتند: «اسم اين گروه فدايي اسلام است.» به چند علت نام آن به فدائيان اسلام تغيير كرد. يكي اينكه آقاي خلخالي كه آن زمان دادستان كل كشور بود و آقاي هاشمي را مسئول اين گروه انتخاب كرد، چون او با شهيد نواب صفوي فعاليت كرده بود خود را از ياران و همرزمان شهيد نواب صفوي مي دانست. همچنين چون اين گروه در آبادان ابتدا در مدرسه اي به نام فدائيان اسلام مستقر شدند و سپس به هتل كاروانسرا نقل مكان كردند به تدريج نام اين گروه فدائيان اسلام شد. در نهايت اوايل آبان به هتل كاروانسرا رفتيم. در نخستين برخورد آقاي هاشمي در حال استقبال از نيروهاي داوطلب مردمي، فعاليت، تلاش، جنب و جوش و صحبت با بچه ها و فرمان دادن بود.
در واقع گروه هاي مردمي كه از شهرهاي مختلف مي آمدند و سپاه و ارتش آنها را نمي پذيرفت به هتل كاروانسرا مراجعه مي كردند و آقاي هاشمي آنها را جذب مي كرد زيرا آن زمان با اشغال خرمشهر سپاه خرمشهر در حال انتقال از خرمشهر به آبادان بود و نيرو و امكانات اندكي داشت و نمي توانست نيروهاي مردمي را تجهيز و تأمين كند. به اين ترتيب آقا سيد مجتبي ما را با آغوش باز پذيرفت و گفت: «اينجا خانه شماست. هرچه ما مي خوريم شما هم مي خوريد.» و من با آقاي هاشمي آشنا شدم و از آن زمان بود كه جنگ برايم معنا پيدا كرد. در حقيقت اينكه ايشان يك سر و گردن از بقيه بلندتر بود و ابهت خاصي داشت و خود يك مبارز و جنگجو بود روحيه ما را دوچندان مي كرد.
آن زمان هنوز خرمشهر سقوط نكرده بود. عراقي ها به دليل مقاومت ها نتوانستند مستقيما از مرز شلمچه وارد خرمشهر شوند بنابراين شهر را دور زدند و از شمال توانستند وارد شهر شوند. در واقع بعد از 24 روز مقاومت نيروهاي ما امكاناتي براي مقابله با دشمن نداشتند اما با اين حال وقتي تانك هاي عراقي وارد شهر شدند گروه هاي نامنظم نيروهاي مردمي چند نفري موفق مي شدند يك تانك را منهدم كنند.
در حقيقت اولين كسي كه از ميان بچه هاي كم سن و سال زير تانك رفت حسين فهميده نبود. اين ابتكار از سوي يكي از بچه هاي كم سن و سال خرمشهر به نام بهنام محمدي صورت گرفت. او با اينكه سن و سالي نداشت از نيروهاي عراقي براي نيروهاي خودي اطلاعات مي گرفت. البته حسين فهميده هم در جاي ديگر همين كار را كرد. ولي وقتي جريان به حضرت امام گفته شد از حسين فهميده ياد شد و بعد از آن هم كسي بازگو نكرد كه اولين بار بهنام محمدي اين كار را كرده بود. با وجود ايستادگي نيروهاي مردمي در شهر آخرين پايگاهي كه در خرمشهر سقوط كرد مسجد جامع مركز تداركات و تبادل اطلاعات بود. لازم است بگويم، مارد همجوار رودخانه كارون و در ضلع شرقي آن است و همين طور هم آبادان در بخش شرقي رود كارون و خرمشهر در ضلع غربي قرار دارد. پس از سقوط خرمشهر يك گردان و يك تيپ عراقي ها به مسير خود ادامه دادند روي رود كارون پل زدند و از رودخانه عبور كردند و به سمت مارد رفتند. گروه ديگر از بعثي ها هم به طرف روستاي دارخوئين پيش رفتند كه تعدادي از نيروهاي ما از شادگان و اهواز به سمت آن روستا آمدند تا مانع از ورود عراقي ها به روستا شوند.
با مقاومت نيروهاي ما يك سمت رودخانه (صلغ غربي) به دست عراقي ها و ضلع شرقي به دست نيروهاي خودي افتاد. عراقي ها از 10-15 كيلومتري شهر آبادان از سمت مارد، كارخانه ايران گاز، شير پاستوريزه و كشتي سازي به شمال آبادان آمدند و جاده آبادان – اهواز را مسدود كردند. پس از آن در روز چهارم يا پنجم آبان توانستند جاده آبادان – ماهشهر را ببندند. سپس بيابان هاي شمال آبادان را تصرف كردند و به رودخانه بهمنشير رسيدند و روي آن يك پل شناور زدند. از آنجا به قبرستاني آبادان رفتند تا بتوانند جاده آبادان – خسروآباد را بگيرند و به رودخانه اروند برسند.
همان طور كه مي دانيد يك سمت اروند عراق است به اين ترتيب با ايجاد يك كمربندي شهرهاي خرمشهر و آبادان كاملا سقوط مي كرد. عراقي ها تا خسروآباد توانستند پيشروي كنند. يكي از اهداف بعثي ها در اين جنگ دستيابي به مرز آبي بود. چون عراق مرز آبي نداشت. به همين دليل قصد داشتند بندر ماهشهر را هم بگيرند تا به ساحل دسترسي يابند.
پس از آنكه عراقي ها از رود كارون عبور كردند به صورت پراكنده حمله مي كردند يعني خاكريزي نداشتند و فقط پيشروي مي كردند و هر كدام سعي داشت يك منطقه را اشغال كنند. عده اي به ايستگاه 12 و عده اي به سمت ايستگاه 7 و يك گروه هم به سمت ذوالفقاريه رفتند. عده اي كه به سمت ذوالفقاريه در حال حركت بودند قصد داشتند با حركت به طرف ديگر رودخانه آبادان را كاملا محاصره كنند. وقتي عراقي ها به روستاي سادات (ذوالفقاريه) رسيدند شخصي به نام درياقلي با تعدادي از آنها برخورد كرد.
او متوجه شد كه زبان عربي كه آنها صحبت مي كنند با زبان عربي خودشان متفاوت است. شك كرد كه ممكن است آنها از نيروهاي نظامي عراق باشند به همين دليل با دوچرخه اش به سمت پاسگاه خسرو آباد به راه افتاد و ماجرا را براي آنها گفت كه «عراقي ها در منطقه ذوالفقاريه هستند.» آنها به دليل كمبود امكانات و نيرو توجهي به او نكردند. همچنين او به ژاندارمري، سپاه و كميته جريان را گفت كه آنها باز هم به دليل مذكور توجهي نكردند. درياقلي با دوچرخه اش راه هتل كاروانسرا و مقر فدائيان اسلام را پيش گرفت و آنچه كه ديده بود براي سيد مجتبي تعريف كرد. آقاي هاشمي هم به چند نفر گفت كه «برويد و تحقيق كنيد و ببينيد راست مي گويد يا نه.» عده اي با يك شورلت آبي رنگ به سمت منطقه ذوالفقاريه رفتند و متوجه شدند كه عراقي ها در نخلستان هاي جنوب بهمنشير پراكنده شده اند. آقاي هاشمي هم پس از اطمينان از صحت خبر اعلام كرد: «به سمت منطقه ذوالفقاريه برويم.» همه ما پس از شنيدن خبر در صف ايستاديم تا نوبتمان شود و سوار ماشين شويم و همراه آقا سيد مجتبي برويم. از طرفي خبر حضور بعثي ها در منطقه ذوالفقاريه در شهر هم پيچيده بود و به همين دليل گروه هاي ديگري هم آمده بودند. مثلا آقاي مرتضي قرباني كه بعدا فرمانده لشكر شد و از اصفهان يك گروه آورده بود با گروهش آنجا بودند.
همين طور تعدادي از رزمنده هاي ژاندارمري و سپاه آبادان هم حضور داشتند. درگيري نيروهاي ما با عراقي ها در آن منطقه آغاز شد. صبح روز بعد هواپيماهاي خودي توانستند پل شناوري روي رودخانه بهمنشير را كه عراقي ها احداث كرده بودند بمباران كنند. به اين ترتيب بعثي ها تارومار شدند و تعدادي از آنها در نخلستان ها گرفتار و عده اي هم كشته و اسير و بعضي هم در حال فرار از رودخانه در آب توسط نيروهاي ما كشته شدند. يكي دو روز در نخلستان ها مانديم و در اين مدت رزمنده ها در حال درگيري با عراقي ها و پاكسازي منطقه بودند. رودخانه بهمنشير در شبانه روز دو بار جزر و مد مي كرد به اين ترتيب اجساد را به ساحل مي آورد و از طرفي بچه ها هم با چنگك هايي آنها را از سطح آب مي گرفتند. جيب هايشان را خالي مي كردند و به دليل كمبودهايي كه داشتند تا مي توانستند از تجهيزاتشان استفاده مي كردند.
آبادان از يك سمت به دريا و يك طرف به رودخانه كارون و از سمت ديگر به رود بهمنشير ختم مي شود و به همين دليل مانند يك جزيره 60-70 كيلومتري است. به اين صورت توانستيم براي اولين بار تعداد زيادي عراقي را به يك باره از پاي درآوريم. چرا كه در عمليات هاي قبلي معمولا در هر حمله 10-15 عراقي كشته مي شد. پس از آن روزنامه هاي آن زمان درباره اين عمليات چنين نوشتند: «در يك شبيخون قهرمانانه فدائيان اسلام سيصد عراقي را به جهنم روانه كردند.» اين عمليات در روزهاي پنجم، ششم آبان انجام شد.
لازم است اشاره كنم يكي از اشكالات عراقي ها اين بود كه نيروهايشان را در مرز گسترش دادند. يعني وقتي عراق به مرز غربي ايران تجاوز كرد به هرجا كه مي توانست نفوذ مي كرد و هرجا كه توانست خط دفاعي را به صورت پدافند درآورد موفق بود و مناطقي كه جلوي پيشروي اش گرفته مي شد در همان جا مي ماند و مي بايست به آن ها حمله مي كرديم تا عقب نشيني كنند. يكي از مناطقي كه نتوانست در آن پيشروي كند همين منطقه ذوالفقاريه بود. به همين دليل از محورهاي ديگر اقدام كرد. از اين سو نيروهاي خودي هم دست بردار نبودند و تعدادي از آنها به ايستگاه 7 رفتند و با بعثي ها درگير شدند. پس از آنكه يكي دو شبي در جاده قفّاز (جاده ابوشانك) با عراقي ها درگير بوديم و چون نخلستان ها را پاكسازي كرده بوديم و خاطرجمع شديم كه عراقي ها در يك سمت روخانه نيستند به هتل بازگشتيم وقتي به هتل رسيديم تا استراحت كنيم خبر رسيد كه عراقي ها دوباره به ايستگاه 7 آمده اند. آقا سيد مجتبي گفت: «عده اي مي خواهم كه همراه من به ايستگاه 7 بيايند.» همراه با آقاي هاشمي و 10-15 نفر از رزمنده ها به سمت ايستگاه 7 حركت كرديم. در آنجا نيروهاي نظامي خودي از جمله رزمنده هاي ارتشي تيپ 77 خراسان كه فرمانده شان سرهنگ كهتر بود را هم ديديم. به اين ترتيب سرهنگ كهتر را اولين بار در ايستگاه 7 آبادان ديدم و با او آشنا شدم. آقاي هاشمي ما را توجيه كرد و به سرهنگ كهتر سپرد و گفت: «آقاي سرهنگ كهتر! اينها نيروهاي من تحت امر شما هستند و هر فرماني داشته باشيد اجرا مي كنند.» البته از تيپ 77 همه افراد نيامده بودند فقط يك گردان آمده بود و نيروهاي رزمي شان هم در راه بودند. از سرهنگ كهتر پرسيدم: «ما بايد چه كار كنيم؟» گفت: «شما مي بايست مراقب باشيد تا عراقي ها دوباره به سمت رودخانه نيايند و آبادان را اشغال نكنند.» آقاي هاشمي هم ما را به سرهنگ سپرد و رفت. در اين ميان خبر دادند كه عراقي ها نزديكي شير پاستوريزه در حال پيشروي به آبادان هستند. از سمت دارخئين در 10-12 كيلومتري آبادان محلي به نام شيرپاستوريزه قرار دارد. روستاي مارد در نزديكي شير پاستوريزه و كشتي سازي است كه همگي در حاشيه رود كارون واقع اند.
اگر ضمن اين حملات و مقاومت ها خاطره اي داريد بفرمائيد:
به خاطر دارم شهيد تندگويان و همراهانش هم در همان زمان در حال حركت در منطقه بودند كه در جاده آبادان – اهواز اسير شدند. همزمان با آنها هم تعدادي از خواهران پزشكيار و ماما به اسارت عراقي ها درآمدند. جالب است بدانيد در گروه ما به سرپرستي آقا سيد مجتبي از پسر 13-14 ساله حضور داشت تا پيرمرد 70-80 سال. پيرمردها اگر اسلحه اي داشتند و به هر طريقي تواسنته بودند تهيه كنند چون نمي توانستند پا به پاي رزمنده ها بيايند عقب مي ايستادند و شليك مي كردند. در مواردي هم به نيروهاي خودي اصابت مي كرد. مثلا وقتي اعلام مي كردند: «عراقي ها جلو هستند.» آنها شليك مي كردند غافل از اينكه نيروهاي خودي هم در آنجا حضور دارند.
يكي از افراد مسن گروه ما پدر سردار ماشاءالله مهمانواز بود كه ضمن جنگ دو فرزند و نوه اش شهيد شدند. آنها اهل نوش آباد كاشان بودند در حملات خودجوش متعدد وقتي مطلع مي شديم عراقي ها در كدام منطقه هستند به سمت آنجا حركت مي كرديم و آنها را عقب مي رانديم و دوباره برمي گشتيم. به تدريج رزمنده ها حملاتي به نام شبيخون ياد گرفتند كه شبانه به عراقي ها حمله و آنها را عاصي مي كردند. ضمن اين شبيخون ها اتفاقاتي هم مي افتاد.
به عنوان مثال يك بار در تاريكي شب صداي شليك يا رگبار شنيدم. وقتي صبح شد، علت را جويا شدم. تعدادي از رزمند ها گفتند: «شبانه صداي خس خس شنيديم و تصور كرديم عراقي ها حمله كرده اند و به آنها شليك كرديم. » صبح روز بعد متوجه شديم گرازها از نخلستان آمده بودند و ما به تصور اينكه بعثي ها هستند به آنها تيراندازي كرديم. آن روزها آذوقه به ما نمي رسيد. به خاطر دارم دو سه ماه اول جنگ كه در نخلستان ها بوديم غذايمان نان خشك، خرما و بيسكويتي بود كه بچه ها از مغازه ها برمي داشتند.
زماني كه در ذوالفقاريه با عراقي ها درگير بوديم. امام با توجه به اخباري كه به ايشان رسيده بود مبني بر اينكه خرمشهر در حال سقوط و آبادان در حال محاصره است پيامي صادر كردند كه: «حصر آبادان بايد شكسته شود.» بچه ها تا قبل از پيام امام توانسته بودند محاصره آبادان را از 360 درجه به 270 درجه برسانند. وقتي پيام امام را شنيدند قوت قلب پيدا كردند و عراقي ها را به تدريج عقب راندند.
بعثي ها وقتي مقاومت سرسختانه نيروهاي ما را ديدند، درحالي كه ما در منطقه ذوالفقاريه و پس از آن در جاده ابوشانك و ايستگاه 7 با بعثي ها درگير بوديم در شمال شرقي آبادان يعني شرق جاده ماهشهر – آبادان خط پدافندي ايجاد كردند كه اواخر آبان اين خط را تثبيت كردند. اين خط بعدها به ميدان تير (ميدان ولايت فقيه) معروف شد. علت اينكه به آن ميدان تير مي گفتند اين بود كه قبلا نيروها را براي تيراندازي به اين منطقه كه دشت وسيعي بود مي آوردند. در آنجا دو تپه كوچك هم بود كه با شهادت يكي از رزمنده ها به تپه مؤذن مشهور شد. بعداً در اين منطقه (ميدان تير) نيروهاي ما توانستند عراقي ها را عقب برانند و چون در آن برهه زماني بحث ولايت فقيه مطرح بود، اين منطقه از ميدان تير به ميدان ولايت فقيه تغيير نام يافت. پس از آن به تدريج نيروهاي ما هم در اين منطقه در خط پدافندي تشكيل دادند. خط يك كه «الله» و خط دو كه «علي» نام داشت.
در آن زمان پسر 15-16 ساله اي به نام حسين لودرچي كه البته نامش حسين دهقاني بود و به حسين لودرچي معروف شده بود، از بچه هاي گروه آقا سيد مجتبي بود كه شبانه و حتي در روز روشن هم خاكريز مي زد. نيروهاي ما به فرماندهي آقاي هاشمي علاوه بر ايجاد خط پدافندي در منطقه ذوالفقاريه زير پل خرمشهر هم يك خط پدافندي تشكيل دادند و مقرمان هم يك خانه سه طبقه بود. به اين ترتيب آقاي هاشمي فرماندهي دو محور را برعهده داشت: جبهه ذوالفقاريه و زير پل خرمشهر. خرمشهر دو قسمت دارد بخش جنوبي آن كه به سمت كارون و بخش اصلي آن كه شمال اين رود است. در جنوب كاروان عراقي ها نتوانسته بودند از پل بگذرند و آن قسمتي از خرمشهر را كه متصل به آبادان است بگيرند. بنابراين كنار رودخانه كارون پدافند ايجاد كردند. ما هم سمت ديگر اين رودخانه پدافند ايجاد كرديم كه همين پدافند زير پل خرمشهر است.
درباره خصوصيات و ويژگي هاي شخصيتي شهيد هاشمي برايمان بگوييد.
در اين جريان ها به تدريج با خصوصيات و ويژگي هاي اخلاقي ايشان آشنا شدم. ايشان همواره همراه با ما در مناطق جنگي حضور پيدا مي كرد و اول از همه خودش براي شناسايي محور جلو مي رفت و موقعيت دشمن را ارزيابي مي كرد به خصوص در جريان درگيري نخلستان هاي جنوب بهمنشير، چرا كه جنگ در نخلستان دشوار است.
از ويژگي هاي شاخص شخصيت ايشان كه در كمتر كسي از فرماندهاني كه بعدا در جنگ رشد يافته اند ديدم مي توان به شجاعت، تدبير فرماندهي، نترسي، دست و دلبازي و ايمان و خلوصش اشاره كنم و همين خصوصيات شخصيت ايشان را منحصر به فرد مي كرد. از ابتداي جنگ زماني كه در هتل كاروانسرا با سيد مجتبي آشنا شدم تا پايان شكست حصر آبادان در حدود 10-12 هزار نفر نيروي مردمي كه بعدها به عنوان بسيج مطرح شد به گروه شهيد هاشمي رفت و آمد داشتند كه در حقيقت يك لشكر بود. البته اين افراد يك باره به گروه ايشان نپيوستند. بلكه به تدريج از آغاز جنگ تا پايان شكست محاصره آبادان عضو اين گروه مي شدند. ولي مي توان گفت در يك مقطع زماني از نظر تعداد نظامي ايشان فرماندهي يك تيپ را برعهده داشت.
طي يك سالي كه با آقا سيد مجتبي بودم به نظرم داراي شخصيتي دو وجهي بود يعني هم ويژگي هاي مثبت و هم ويژگي هاي منفي داشت. البته نظرات متفاوت است. او در حين رأفت، رحمت، شجاعت، دليري و نترسي وقتي عصباني مي شد و به قول معروف جوش مي آورد دعواهاي سختي مي كرد و حتي چندين بار با خود من هم دعوا كرد. دعواها معمولا بر سر مسائل اخلاقي، ضد اخلاقي، جنگ، پشتيباني و عقبه جنگ بود. آنچه كه در ابتداي امر و اولين جنگ از ايشان ديدم، رجزخواني هايش بود كه بچه ها را تشويق و تهييج مي كرد. زماني كه در منطقه ذوالفقاريه بوديم بچه ها را در نخلستان جمع و برايشان راجع به صحنه عاشورا و وقايع مذهبي صحبت مي كرد.
آقا سيد مجتبي از خانواده اي مذهبي بود و اطلاعات خوبي هم در اين باره داشت. از ديگر ويژگي هاي ايشان نماز اول وقت بود. آقاي هاشمي در خط اول سنگري بنا كرده بود كه نزديك به سي چهل نفر ظرفيت داشت كه الوارهاي لازم براي ساختن اين سنگر را خودم مي آوردم. به آن سنگر نمازخانه حسينيه مي گفتيم كه به عنوان مسجد معروف شده بود. آقاي هاشمي فرماندهي مقتدر بود و همه از او حساب مي بردند كه اين براي سرپرستي چنين گروهي لازم بود. گروهي كه از هر قشري نماز شب خوان گرفته تا بي نماز، از خلافكار قبل از انقلاب گرفته تا منافق، از الهي قلبي محبوب تا تارك الصلوة، از بيسواد گرفته تا تحصيلكرده در آن حضور داشتند. به عبارتي اين گروه جمع اضداد بود. در واقع آقا سيد مجتبي كسي نبود كه مسئوليت فرماندهي به او داده شود بلكه خود اين مسئوليت را كسب كرده بود و لياقت آن را هم داشت. در واقع به دليل ابتكارات و خلاقيت هايي كه از خود نشان داد سايرين فرماندهي ايشان را پذيرفتند. چون در اوايل جنگ هر كس فرمانده خودش بود.
او قبل از انقلاب با مدرك ششم ابتدايي به عنوان درجه دار عضو نيروي هوايي ارتش مي شود. پس از يكي دو سال به دليل نارضايتي از رژيم از ارتش شاهنشاهي بيرون مي آيد و در محله شاپور قديم (خيابان وحدت اسلامي) به عنوان كاسب مشغول به كار مي شود. به دليل مبارزاتش و با توجه به اينكه از يك خانواده مذهبي و متديني بود تحت تعقيب ساواك قرار مي گيرد. قبل از انقلاب چند ماه در لبنان دوره چريكي مي گذراند، در نتيجه روحيه جنگجويي و دفع تجاوز در وجودش حك مي شود و همين شيرازه زندگي اش را رقم مي زند. طوري كه در نخستين درگيري هاي ضدانقلاب به كردستان مي رود و در همان روزهاي آغازين جنگ با داشتن زن و فرزند به جبهه مي رود.
البته پس از پيروزي انقلاب وارد كميته استقبال از حضرت امام هم شد. در يك كلام همه فن حريف بود. با اين اوصاف از لحاظ مذهبي هم اذكار و دعاهاي نماز و بخشي از دعاي كميل را از بر مي خواند. البته من كارهاي خودسرانه اي انجام مي دادم كه به نظر خودم خيلي خوب بود، مثلا يك بار ماشين غذا را از هتل كاروانسرا به خط بردم و پس از آنكه غذا را بين رزمنده ها توزيع كردم آنچه را كه اضافه آمده بود بين مردم روستاهايي كه در هنگام محاصره آبادان در روستا مانده و آنجا را ترك نكرده بودند تقسيم كردم. وقتي به هتل بازگشتم، آقاي هاشمي به من گفت: «چرا بي اجازه اين كار را كردي؟» من هم جواب دادم: «اين كار كه اجازه نمي خواهد!» و به اين ترتيب سر اين موضوع با هم بگومگو كرديم. البته ايشان به عنوان فرمانده حق داشت چنين حرفي بزند و بازخواست كند.
همان طور كه گفتم گروه فدائيان اسلام يك گروه مردمي بود يعني گروهي از همه قشر و تنها گروهي كه پذيراي همه داوطلبان جنگ از اقصي نقاط ايران بود. لازم است بگويم ما در گروهمان ارمني هم داشتيم كه در جبهه مسلمان شد و نامش را تغيير داد. يعني شهيد هاشمي نسبت به افراد تحول گرا بود به خصوص كساني كه به قول معروف شر و شور و در كار خلاف بودند. آنها با رفتارها و دل رحمي هاي آقاي هاشمي منقلب مي شدند و به خود مي آمدند و البته كساني هم بودند كه همچنان در راه خودشان بودند و به واسطه آنها كل گروه زير سئوال مي رفت و كاري هم نمي شد كرد. لازم است اشاره كنم به نظر من شهيد هاشمي جز كساني است كه با ظهور امام زمان(عج) از رجعت كنندگان است تا كار نيمه تمامش را به اتمام برساند چون ايشان بسيار ناجوانمردانه به شهادت رسيد.
اگر امكان دارد راجع به شخصيت هايي كه در اين گروه بودند بيشتر توضيح دهيد.
مثلا شخصي بود به نام علي شاه حسيني كه ما او را به عنوان علي همداني مي شناختيم و از خلبان هاي اخراجي دوره شاه بود و همراه خود از همدان مقداري ترياك هم آورده بود. بعدها وقتي در هتل كاروانسرا با داروهايي كه به عنوان كمك هاي مردمي برايمان فرستاده مي شد داروخانه ايجاد كرديم علي همداني چون كمي انگليسي بلد بود آنها را دسته بندي مي كرد. جالب بود كه بچه ها به او «علي دكتر» هم مي گفتند و براي هر درد و بيماري هم يك نوع قرص مي داد.
در گروه ما پدر و پسري كه قبل از انقلاب هر دو مشروب فروش بودند براي دفاع از كشور و سرزمينشان به جبهه آمده بودند هم پس از جستجو اين گروه را پيدا كرده بودند. حتي لات ها ي آبادان مثل مجيد گاوي كه از قمه كش هاي آبادان بود به اين گروه پيوستند. يكي هم به نام مصطفي ريش كه از كارمندان سازمان آب بود و با شروع جنگ در آبادان ماند. او در آبادان به قول معروف براي خود يلي بود و به همين دليل سپاه آبادان او را تحويل نمي گرفت و از اين جهت به گروه فدائيان اسلام رفت و آمد داشت.
آقا سيد مجتبي اهل تهران و سن و سالي از او گذشته و همان طور كه گفتم درجه دار ارتش بود. و هر نوع قشري را مي شناخت. به همين دليل هر نيروي مردمي كه به جنوب مي آمد جذب اين گروه مي شد. يكي ديگر از اعضاي گروه شخصي به نام حسين كره اي اهل تهران بود و به حدي اعتياد داشت و مواد مصرف مي كرد كه به قول معتادها كره لازم مي شد تا مشكلش حل شود. او راننده پايه يك بود و خيلي ادعا داشت و روزهاي اولي كه آمده بود مرتبا مي گفت: «مرا به خط ببريد.» پس از آنكه چندين بار اصرار كرد و او را سوار ماشين كرديم و به خط برديم و از بدشانسي او بعثي ها چند خمپاره شليك كردند به قدري ترسيده بود كه بيمار شد. در نهايت آقاي سيد محمود صندوق چي گفت: «بهتر است او را براي شناسايي بفرستيم چون هم آدم بي خيالي است و هم به قول معروف در خودش است. وقتي حالش خوب است از او مي خواهيم به محور عملياتي برود و شناسايي كند.» به اين ترتيب از افراد كار مي كشيدند تا در جبهه مفيد واقع شوند.
در كنار اين افراد اشخاصي هم بودند مانند جواد رضا كه اكثر مواقع از خط مقدم (خط پدافندي) تا آبادان بيست كيلومتر راه را پياده مي آمد تا به حمام برود و به نماز جمعه برسد، در خط پدافند عمدتا كار خاصي نبود. يكي از فعالان زدن كانال همين آقاي جواد رضا بود. لازم است بگويم كه شهيدان افراسيابي هم در گروه ما بودند.
همان طور كه مقام معظم رهبري مي فرمايند: «در هشت سال جنگ ما اتفاقات زيادي افتاد و آدم هاي عجيبي آمدند و رفتند.» چنانچه در واقعه عاشورا كه هزار سال از آن مي گذرد هر سال كه راجع به آن صحبت مي شود به مطلب تازه اي مي رسيم. مثلا در واقعه عاشورا زهير را مي بيني كه چگونه تغيير كرد و همين طور حر كه چگونه يكباره متحول شد و همه اينها ياران امام حسين(ع) شدند. امام خميني انقلاب كرد و جنگي رخ داد. شما ببينيد چه كساني به كمكش آمدند. درست همان قصه تكرار شد.
وقتي خرمشهر سقوط كرد شهيد جهان آرا با تعدادي از سپاهي ها و بسيجي هايي كه در خرمشهر مانده بودند به سمت هتل پرشين كه در نزديكي هتل كاروانسرا بود حركت كردند و به اين ترتيب سپاه خرمشهر در هتل پرشين مستقر شد. مقر سپاه آبادان هم در هتل آبادان واقع در همان شهر بود. به تدريج كه بسيج شكل گرفت. بسيجي ها و سپاهي هاي داوطلب به مناطق جنگي نزد بچه هاي سپاه آبادان مي رفتند. داوطلبان كميته انقلاب اسلامي هم وقتي وارد جنوب مي شدند دو دسته مي شدند، تعدادي به كميته آبادان مي رفتند و تعدادي هم به گروه ما مي پيوستند. به عنوان مثال علي فضلي، عزيز جعفري، شهيدان حميد و مهدي باكري از طرف سپاه به آبادان آمدند.
به تدريج از آبان ماه به بعد (قبل از عمليات ثامن الائمه) هر گروه يك خط پدافندي ايجاد كرده بود. يعني سپاه، ژاندارمري، كميته، ارتش، فدائيان اسلام و گروهي به نام كلاه سبزها كه از ارتش بودند هركدام يك خط پدافندي داشتند. طوري كه اين خط از رود كارون تا منطقه ذوالفقاريه ادامه داشت و نيروي فدائيان اسلام در پيشاني اين خط بود. در طول يك سال تعداد افراد گروه ما به 10-12 هزار نفر رسيد. از اين ميان تعدادي از اول تا پايان يك سال در جبهه حضور داشتند و عده اي هم مدتي مي ماندند و برمي گشتند. در خط اولمان كه دو سه كيلومتر بود بعضي مواقع فقط 10-15 نفر بودند. اما گاهي اوقات اين تعداد به 200-300 نفر هم مي رسيد. البته لازم است بگويم در فروردين 60 تعداد نيروهاي ما در عقبه و خط به حدود 800 نفر رسيد. گروه سيد مجتبي چنين ويژگي هايي داشت و به خصوص در اوايل جنگ كه گروه ها پراكنده بودند و كسي ديگري را نمي شناخت،افرادي كه با هم رفيق و به قول معروف بچه محل بودند، عضو يك گروه مي شدند و براي مقابله با دشمن به منطقه مي رفتند. زماني كه مي خواستيم عراقي ها را از سمت ذوالفقاريه برانيم، در هتل كاروانسرا آقا سيد مجتبي رو به رزمنده ها كرد و گفت: «چه كسي كار با كاليبر 50 را بلد است؟» من هم چون سربازي رفته بودم جواب دادم: «من بلدم.» گفت: «پس كاليبر 50 را بردار و جلو برو.» من، مرتضي امامي و يك نفر ديگر كه او را نمي شناختم، پس از آشنايي مختصري با يكديگر، كاليبر 50 را برداشتيم و به راه افتاديم. توانستيم تا ايستگاه 7 را با ماشين برويم. ولي از آنجا به بعد بعثي ها ماشين را در جاده مستقيما با تانك (نه سلاح سبك) هدف مي گرفتند. از يك سو پائين جاده نهرهاي منشعب شده قرار داشت و نمي توانستيم با ماشين حركت كنيم. به همين دليل در نزديكي ايستگاه 7 ماشين را رها كرديم. اسلحه را بر دوشمان انداختيم درحالي كه يك نفر مهمات آن را حمل مي كرد مسير را ادامه داديم و به اين ترتيب 10-12 كيلومتر را تا منطقه ذوالفقاريه پياده رفتيم. در آن منطقه با عراقي ها درگير شديم و مقابلشان ايستاديم تا پيشروي نكنند. در اين ميان درحالي كه تانك عراقي به ما نزديك مي شد با اسلحه كاليبر50 به آن تيراندازي مي كرديم تا اينكه حدود ساعت 4 بعدازظهر تانك به 20ـ30 متري ما رسيد. ما هم كه نمي توانستيم كاري كنيم و هرچه شليك مي كرديم فايده اي نداشت به همين دليل تا آنجا كه توانستيم قطعاتي از اسلحه را برداشتيم و باقي را رها و از پشت تپه فرار كرديم، به عقب برگشتيم.
وقتي به عقب رسيديم همراه با ارتشي ها مقابل عراقي ها ايستاديم. لازم است بگويم آقا سيد مجتبي مي بايست گروهي را سازماندهي كند كه هر كس براي خودش بود و حرف ديگري را قبول نداشت. يكي از اين افراد شاهرخ ضرغام كه به قول معروف براي خودش يلي بود. در گروه فدائيان اسلام، گروهي به نام آدمخوارها وجود داشت. مسئول اين گروه شاهرخ بود. ما كه عضو فدائيان اسلام بوديم اعتراض مي كرديم چرا نام اين گروه آدم خوارهاست؟ به همين دليل پس از گفتگو و مشورت نام آن را به «پيشرو» تغيير داديم. سپس اسم آدمخوارها را از روي ماشين هاي اين گروه پاك كرديم و نام «پيشرو» را روي آنها گذاشتيم. مثلا در جنگ نخلستان (كه دشوارترين نوع جنگ است) شاهرخ عراقي ها را نمي كشت بلكه گوش آنها را مي بريد و كف دستشان مي گذاشت و آنها را به خط خودشان مي فرستاد. به تدريج اين موضوع بين عراقي ها پيچيد و رعب و وحشتي در دلشان انداخت طوري كه وقتي خبر به مقامات بالاي بعثي رسيد براي دستگيري و قتل او جايزه گذاشته بودند. وقتي وصف كارها و خصوصيات اين گروه در ميان بچه هاي سپاه، كميته و ارتش آبادان مي پيچيد. در نظر بگيريد آنها چه تصوري از اين گروه داشتند و چه قضاوتي مي كردند. مثلا آنها گوسفندي را در منطقه سر مي بريدند و ديگ، ظروف و نان خشك از روستاهايي كه مردم منازلشان را ترك كرده بودند برمي داشتند و در منطقه آشپزي مي كردند يعني از يك سو تعدادي مي جنگيدند و تعدادي هم آشپزي مي كردند و به عبارتي اين گروه واقعا يك گروه پارتيزاني بود.
هر كس كه نترس بود و به قول معروف جربزه داشت و در منطقه ابتكاري به خرج داده بود مسئول مي شد و بقيه هم او را قبول داشتند. مثلا شاهرخ با توجه به خصوصيات و هيكلي كه داشت با وجودي كه از نظر نظامي تدبير نداشت با اين حال همه از او حساب مي بردند و به اين ترتيب مسئول شد. با اين حال چنين شخصي معاون سيد مجتبي شد يعني او را به عنوان فرمانده پذيرفت. اعضاي اين گروه يكديگر را پيدا كرده بودند. مثلا عاصف شاهمرادي كه درحال حاضر جانباز و بيمار است قبل از آغاز جنگ در صنايع دفاع كار مي كرد و مدتي هم راننده شركت واحد و هم سن و سال شاهرخ و بچه محل او بود. وقتي جنگ شروع شد در همان روزهاي اول او و شاهرخ با هم جبهه آمدند و در آنحا با آقا سيد مجتبي آشنا شدند. يكي ديگر از افراد گروهمان حاج حسن محمدي بود كه در چاپخانه افست كار مي كرد و با وجودي كه آن زمان چهار فرزند داشت خانه و زندگي را رها كرد و به جبهه آمد. از يك سو خانواده ها خرجي مي خواستند و رزمنده ها هم كه حال و هواي جنگ داشتند. استقامت مي كردند و در جبهه مي ماندند. به همين دليل بعضي ها همسرانشان را طلاق مي دادند. همين طور زمان امام حسين(ع) و واقعه عاشورا همراهان امام حسين(ع) هم زن و فرزندانشان را رها كرده و به آن حضرت پيوسته بودند. تاريخ انقلاب اسلامي به رهبري امام راحل حركتي نشئت گرفته از فعاليت هاي دوران ائمه بود.
اگر راجع به ازدواج هايي كه در منطقه صورت مي گرفت خاطره اي داريد بفرماييد:
ما در دوران جنگ عروسي هم داشتيم. از يك سو تعدادي از بچه ها از شهرستان هاي مختلف و تهران آمده بودند و به تدريج خط پدافندي تشكيل شده بود و رزمنده ها با هم آشنا مي شدند. از اين سو خواهراني كه از خرمشهر يا آبادان آمده بودند در گروه ما كار مي كردند.
به خاطر دارم علي توپولف كه از بچه هاي كميته و اهل تهران و خانم عزت (كه متاسفانه نام خانوادگي اش را به ياد ندارم) اهل خوزستان بود. او همراه تعدادي از خواهران به هتل كاروانسرا آمده بود. اين دو به تدريج با هم آشنا و به هم علاقمند شدند. آقا سيد مجتبي هم به آنها پيشنهاد كرد كه اگر واقعا مايلند ازدواج كنند برايشان مراسمي بگيريم و به علي توپولف گفت: «تو هم پدر و مادرت را بياورد.» بنابراين علي به تهران رفت و همراه پدر و مادرش به آبادان بازگشت كه البته اين سفر براي آنها خسته كننده و دشوار بود. چون مسيري كه در عرض يك ساعت طي مي شد به دليل حملاتي كه عراقي ها كرده بودند و مشكلاتي كه در راه هاي خوزستان پيش آمده بود 24 ساعت طول كشيد. به هر حال شش ماه پس از آغاز جنگ، در عين سال 60 اين دو طي مراسمي كه برايشان گرفتيم در همان هتل ازدواج كردند و عاقدشان هم روحاني سيد جواد خالقي بود. يكي از اتاق ها را هم به عنوان اتاق حجله به آنها داديم. البته بايد بگويم پس از ازدواج علي روحيه جنگي اش را از دست داد و تمايل داشت در تهران باشد. اما عزت همچنان با توجه به روحيه اش و احساس وظيفه اي كه مي كرد ترجيح مي داد به آبادان باز گردد و تا آنجا كه مي تواند كمك كند. اين بود كه عزت بارها از تهران به جنوب مي رفت و همسرش به ناچار او را باز مي گرداند و در نهايت به همين دليل از هم طلاق گرفتند. اما در كنار اين زوج كساني بودند كه همانجا ازدواج كردند و اكنون زندگي پايدار و خوبي دارند. به ياد دارم حاج حسن محمدي يكي از خواهران را به تهران آورد و به او گفت: «حالا كه خط پدافندي تشكيل شده است صحيح نيست در جبهه باشي. من دو دختر دارم تو هم بيا با آنها زندگي كن.» كه البته بعدا يكي از رزمنده ها با پدر و مادرش براي خواستگاري آن خواهر به منزل حاج حسن محمدي رفت و به توافق رسيدند و آن ازدواج صورت گرفت.
راجع به تدابير جنگي و فرماندهي آقا سيد مجتبي هاشمي در جنگ برايمان بگوييد:
فرماندهي ايشان به گونه اي بود كه با جمعيت زيادي كه در هتل وجود داشت و كسي كسي را نمي شناخت هم بتواند كارها را به نحو احسن پيش ببرد و هم هل نشود چون در شرايط بحراني تصميم گيري و فرماندهي بسيار دشوار است. در واقع خاصيت جنگ هاي نامنظم اين است كه اگر يك فرمانده قدر، قوي، بافكر، روشن و باتدبير باشد مي تواند با كمترين آسيب به خود بيشترين ضربه را به دشمن وارد سازد كه آقاي هاشمي اين گونه بود. اينكه آقاي هاشمي گروه هايي را به صورت نامنظم به مناطق مختلف براي مقابله با دشمن مي فرستاد سبب شد كه دشمن گيج شود و چنين اقدامات و تدابيري باعث شد عراقي ها نتوانند به مدت يك سال (از زمان پيام امام مبني بر شكسته شدن حصر آبادان در مهر يا آبان 59 تا محاصره اصلي آبادان در 5 مهر 60) آبادان را به صورت 360 درجه محاصره كنند. وقتي تعدادي از ارتشي ها فعاليت ها و جنب و جوش ها و شبيخون هايي را كه توسط گروه ما انجام مي شد مي ديدند به ما پيوستند. به عنوان مثال يكي از ارتشي ها كه واقعا شجاع و نترس بود از ارتش همراه خود يك اسلحه 106 آورده بود. او با 106 تانك عراقي را دنبال مي كرد به اين صورت كه آنها به موازات هم با فاصله يك كيلومتر درحالي كه موضع يگديگر را مي ديدند حركت مي كردند. در اين ميان هركس كه موفق مي شد محل مناسبي پيدا كند و به طرف مقابل شليك كند پيروز مي شد. در اوايل جنگ عده اي از رزمنده هاي نيروي هوايي تعدادي موشك ناو آورده بودند. هركدام از اين موشك ها دو سه كيلومتر برد داشتند و قابل هدايت بودند تا مستقيما به هدف بخورد. آقا سيد مجتبي پشت يكي از اين موشك ها مي نشست و در حالي كه تانك عراقي سعي داشت 106 را بزند در گوشه اي مستقر مي شد و با آن موشك تانك را هدف مي گرفت و قبل از آنكه به 106 بزند آن را منهدم مي كرد. در واقع آقا سيد مجتبي توانسته بود به نحو احسن با كمك آن ارتشي كه 106 داشت تانك هاي عراقي را شكار كند و هدف بگيرد و از پاي درآورد كه اين يكي از تدابير ايشان بود. وقتي عراقي ها نتوانستند آبادان را محاصره كنند در منطقه ذوالفقاريه شروع به ايجاد خط پدافندي كردند ما هم به فاصله يك كيلومتري آنها اقدام به احداث يك خط پدافندي كرديم. از طرفي چون امكانات كافي در اختيار نداشتيم تا يك باره چند كيلومتر خاكريز بزنيم. به همين دليل مجبور بوديم هر شب بخشي از آن را ايجاد كنيم. شب ها مي بايست با لودر و بولدزر اين كار را انجام مي داديم. از طرفي با پيچيدن صداي لودر و بولدزر در شب بيابان مشخص مي شد كه مشغول زدن خاكريز هستيم. به همين دليل آقا سيد مجتبي گفت: «تعدادي بشكه خالي از شهر بياوريد.» كه خودم بشكه ها را از شهر مي آوردم. آقاي هاشمي دستور داد بشكه ها را پشت خط اول قرار دهند و براي آنكه صدا بهتر بپيچد زير بشكه ها آجر بگذارند تا از زمين فاصله داشته باشند. همراه بشكه ها تعدادي چوب، چماق و لوله آب هم آورديم. شب حسين لودرچي كه در حقيقت نامش حسين دهقاني بود و 16-17 سال داشت بر لودر سوار مي شد و تا آن را روشن مي كرد همزمان با آن ما به بشكه ها مي زديم و به اين ترتيب صداي لودر بين سروصداها گم مي شد و حسين از خاكريز خودمان جلوتر مي رفت تا خاكريز جديدي احداث كند و به خاكريز عراقي ها نزديك تر شويم. بعضي بچه ها زير شكم تعدادي الاغ فانوس مي بستند در دشت باز رها مي كردند و نيروهاي عراقي هم تصور مي كردند آنها نيروهاي پياده هستند كه فانوس به دست به سمت آنها در حركت اند. بعضي ها هم لاستيك هاي ماشين را آتش مي زدند و به دشت مي فرستادند تا در دل عراقي ها ايجاد وحشت كنند. البته سروصداي بشكه ها در سكوت شب در بيابان باعث وحشت عراقي ها مي شد. به تدريج كه خط پدافندي ما تثبيت شد در بچه ها حالت كسالتي ايجاد شده بود. در واقع تشكيل خط پدافندي در جنگ به خصوص اگر نيروها برنامه اي نداشته باشند مفسده زاست. به همين دليل آقاي هاشمي به اين فكر افتاد كه رزمنده ها را سرگرم كند. از زمين فوتبال آبادان تير دروازه و از مدرسه اي داخل شهر تور واليبال برداشتيم و به منطقه آورديم. خط 1 و 2 (خط الله و علي) دو خاكريز به موازات يكديگر بودند. ما تيرهاي دروازه را بين اين دو خط قرار داديم و شروع به بازي كرديم. سيد مجتبي روي خاكريز ايستاد و با فرياد به عراقي ها گفت: «در ميدان جنگ كه نتوانستيد پيروز شويد. اگر مرديد بياييد و در ميدان فوتبال خودتان را نشان دهيد.» به خاطر دارم كه رزمنده ها توانسته بودند يك تانك عراقي را متوقف كنند اما در آن دو زن بودند كه لباس نظامي بر تن داشتند. نيروهاي ما ساير عراقي ها از جمله اين دو زن را كشتند. بسيار تعجب كرده بوديم كه آن زن ها چرا آنجا بودند؟ در همان جا سيد مجتبي گفت: «بسيار مراقب باشيد كه عراقي ها از طريق زن ها رزمنده هاي ما را فريب ندهند.» در واقع بعثي ها از زن ها براي فريب دادن نيروها استفاده مي كردند.
همان طور كه اشاره كردم نيروهاي داوطلب مختلفي از اقصي نقاط ايران به گروه ما مي پيوستند. مثلا 50 نفر از شمال، 30 نفر از يك استان يا تعدادي از استان هاي ديگر و .... زماني كه نيروي تازه نفس از راه مي رسيد. آقا سيد مجتبي بلافاصله مي گفت: «امشب بايد شبيخون بزنيم.» اهميتي نمي داد كه آيا اينها آموزش ديده اند يا خير. چرا كه آقاي هاشمي همواره معتقد بود و مي گفت: «نبايد به دشمن اجازه دهيم ساكن باشد. بايد مرتبا به او حمله كنيم و شبيخون بزنيم تا جا نگيرد و جاي پا باز نكند.»
در پيشروي (حدود يك ماه و چند روز) قبل از شكست حصر آبادان توانستيم 7-8 كيلومتر جلو رويم و خاكريز عراقي ها را بگيريم. در اين هنگام آقا سيد مجتبي بالاي خاكريز ايستاد و محسن ارومي را (كه در مكه شهيد شد) سر خاكريز گذاشت و به او گفت: «اگر اين سربازها از خاكريز حركت كردند و اين سمت آمدند با مسئوليت من به همه شان شليك كن.» و خودش هم چند تير شليك كرد تا به قول معروف حساب كار دستشان بيايد. چون عقب نشيني و خالي شدن يكباره خط توسط آنها باعث تضعيف روحيه رزمنده هايي مي شد كه در خط مي ماندند. از طرفي ايشان مي گفت: «ما در اسلام عقب نشيني نداريم. يا همه با هم جلو مي رويم و كشته مي شويم يا مي كشيم.» اين تدبير يك فرمانده در آن لحظات دشوار است. مي بايست چنين خصوصياتي از اين شخصيت ها بيان شود تا به عنوان سند باقي بماند. با توضيحاتي كه داده شد تصور كنيد گروهي با اين اعضا كه از هر قشري بودند و مي بايست براي مقابله با دشمن در خط پدافندي فرماندهي مي شدند تا وظايفشان را انجام دهند و بجنگند نياز به چه فرمانده مقتدري دارد؟ آنچه شخصيت شهيدان چمران و هاشمي را از ساير فرماندهان جنگ متمايز مي كند اين است كه آنان در جنگ از كساني بهترين بهره و استفاده را بردند كه در ساير ستادها و ارگان ها تحويل گرفته نمي شدند.
وقتي توانستيم در منطقه ذوالفقاريه خط پدافندي تشكيل دهيم. آقا سيد مجتبي گفت: «مي بايست در دشت باز به سمت عراقي ها كانال بزنيم.» به اين ترتيب رزمنده ها شبانه شروع به ايجاد كانال كردند. يك بار عراقي ها ضمن احداث خاكريزشان با لودر پيشروي كردند تا خاكريز را در فاصله كمتري به ما ايجاد كند. بچه هاي ما هم به آن لودر تيراندازي كردند و آنها ناچار به عقب نشيني شدند و پانصد متر عقب تر اقدام به ايجاد خاكريز نمودند. در اين ميان لودر عراقي ها كه ضمن تيراندازي ها راننده آن، آن را رها كرد، شاخص ما شده بود و مي خواستيم به لودر برسيم. آقا سيد مجتبي گفت: «تا آن لودر كانال ايجاد مي كنيم تا آنجا خط اولمان شود.» رزمنده ها هم شبانه شروع به احداث كانال كردند و خاك ها را طوري در منطقه پخش مي كردند كه بعثي ها متوجه نشوند در حال حفر كانال هستيم. به مرور پيش رفتيم و لودر عراقي پيشاني خط ما و مركز ديده باني رزمنده ها شد. اين كانال زيگزاگي شكل بود. زيرا اگر مستقيم پيش مي رفتيم و دشمن آن را گلوله باران مي كرد هر آنچه در كانال بود اعم از نفر و مهمات به كلي تخريب مي شد كه اين خود يك تاكتيك نظامي است تا تعداد كشته ها را كاهش دهد. طوري كه در مسير 200-300 كيلومتري كانالي به طول 500-600 كيلومتر ايجاد كرديم. يكي از فعالان حفر كانال آقاي جواد رضا بود. اين كانال باعث شد فاصله ما تا خط عراقي ها يك كيلومتر گردد.
اگر امكان دارد درباره ساير فعاليت هاي آقاي هاشمي در جبهه توضيحاتي بدهيد:
لازم است بگويم سيد مجتبي هاشمي سه دستگاه خانه داشت، اما وقتي شهيد شد ورثه هر سه را فروختند تا بدهي هايش را بدهند. بدهي اش هم اين بود كه از سايرين پول مي گرفت تا خرج رزمنده ها در جبهه كند. يك بار عملياتي انجام داديم كه رمز آن «دوقلوها» بود. براي ما اين سئوال پيش آمد چرا آقاي هاشمي چنين اسمي را براي رمز عمليات انتخاب كرده است؟ بعداً فهميديم خدا به ايشان دوقلو داده بود به همين دليل نام يكي از شبيخون ها را «دوقلوها» گذاشته بود. شب عاشورا در هتل و در خاموشي (چون اگر در شب چراغي روشن مي شد با توجه به نوري كه به دشمن مي رسيد موقعيت ما شناسايي مي شد.) آقاي هاشمي شروع به خواندن روضه كرد و يك مداح هم آن را ادامه داد و پس از آن دعاي كميل خوانده و به اين ترتيب مراسم عزاداري شب عاشورا برگزار شد.هنگامي كه شب جمعه در هتل كاروانسرا بوديم سيد مجتبي ما را به قبرستان آبادان براي زيارت اهل قبور مي برد. يا اينكه زماني كه بچه ها عقب برمي گشتند آقاي هاشمي آنها را جمع مي كرد و به نماز جمعه آبادان مي برد. آن زمان به دليل شرايط جنگ نماز جمعه در يك زيرزمين برگزار مي شد و در مجموع بيست، سي نفر جمع مي شدند. دشمن وقتي متوجه مي شد در آبادان نماز جمعه بر پا شده است آنجا را گلوله باران مي كرد كه حتي در نماز جمعه شهيد هم داديم. در شهر آبادان منافقين فعاليت داشتند كه آنها با استفاده از تجهيزات و امكانات ما و يا آنچه از عراقي ها به غنيمت گرفته بوديم خود را تأمين مي كردند تا به گروه هاي نظامي و شبه نظامي كه عليه بعثي ها در جنگ بودند ضربه بزنند و پيش مي آمد كه حتي به هتل مي آمدند و تيراندازي هايي هم مي كردند. ضمنا بخشي از پالايشگاه آبادان را همين منافقين از خاك آبادان هدف گرفتند. طوري كه امام مي فرمودند: «منافقين از كفار بدترند.» يكي از اقدامات آقاي هاشمي اين بود كه به همراه تعدادي از رزمنده ها يكي، دوتا از خانه هاي تيمي شان در آبادان شناسايي و تصرف كرد. چون جبهه جبهه بازي بود. حتي بعد از آنكه به دلايل مختلف از ورود به جبهه منع شد با سخنراني هايش در مساجد و پايگاه هاي مختلف در بيداري و هوشياري مردم نسبت به ضربه اي كه منافقين در جنگ به ما وارد مي كردند مؤثر بود. در واقع ما در آبادان با دو جبهه در جنگ بوديم، عراقي ها كه دشمن رو در روي ما بودند و منافقين از داخل شهر آبادان به ما ضربه مي زدند و حتي چندين بار قصد داشتند آقاي هاشمي را در همان آبادان به شهادت برسانند. با وجودي كه پس از شكسته شدن حصر آبادان امام جمعه آبادان از فعاليت هاي آقاي هاشمي تقدير و تشكر كرد كه در كتاب «مي نويسم تا بماند» چنين اشاره كرده است: «با حركت هاي اعجاب انگيز اين گروه آنها توانستند آبادان را نجات بدهند.» آقاي هاشمي پس از آنكه به تهران بازگشت به كاسبي مشغول شد و درآمد حاصل از آن را صرف كمك به جبهه كرد. در عين حال نخستين شخصيتي بود كه حركت هاي انقلابي عليه بي حجابي و بدحجابي را سازماندهي كرد. ايشان همچنين در مدتي كه در تهران بود به جانبازان و خانواده هاي شهدا سر مي زد و از آنها دلجويي مي كرد. در اين ميان در راستاي انقلاب به اندازه وسعش كارهايي انجام مي داد. مثلا چند بار به عنوان يك بسيجي به جبهه رفت. تا اينكه در 28 ارديبهشت سال 64 توسط يك زن منافق ساعت 8 ـ 9 شب در مغازه اش به شهادت رسيد.
راجع به برخورد با مسئولان مملكتي كه براي بازديد به مقر فدائيان سلام مي آمدند توضيحاتي بفرمائيد.
فرماندهي شهيد هاشمي در منطقه آبادان زبانزد خاص و عام بود، طوري كه مسئولان درجه اول مملكتي براي بازديد از فدائيان اسلام و ديدار و گفتگو با آقاي هاشمي به آبادان و هتل كاروانسرا مي آمدند. به عنوان مثال مقام معظم رهبري (كه آن زمان عضو شوراي عالي جنگ بودند)، شهيد رجايي، شهيد بهشتي، آقاي هاشمي رفسنجاني (كه آن زمان رئيس مجلس بود) و حتي بني صدر.
به خاطر دارم بني صدر به هتل كاروانسرا آمد و سيد مجتبي هاشمي با او دعوا كرد و به او گفت: «ما حتما بايد «مرگ بر شاه» بگوييم تا چند تانك بياوري؟» بني صدر تعجب كرد و گفت: «يعني چه؟» آقاي هاشمي گفت: «در تهران زمان شاه هنگامي كه شعار «مرگ بر شاه» مي داديم براي مقابله با ما تانك ها مي آمدند. اينجا هم بايد حتما شعار بدهيم تا تانك بيايد؟» در واقع آقاي هاشمي جز معدود فرماندهاني بود كه مقابل بني صدر ايستاد و با او بحث كرد و حرفش را زد. حتي محافظ بني صدر به سيد مجتبي تذكر داد: «ايشان رئيس جمهو رمملكت هستند. مراقب حرف زدنت باش.» آقاي هاشمي هم گفت: «براي من مهم نيست هر كس مي خواهد باشد. خيانت كه خاص و عام ندارد.» سيد مجتبي بني صدر را به هتل راه نداد و او هم با ناراحتي رفت. ايشان معتقد بود حضرت امام فرموده است: «آبادان را بايد حفظ كنيد.» ما هم بايد حفظ كنيم و هدفش هم همين بود.به همين دليل چندين ماه حتي زماني كه يكي دو بار مجروح شد به خانه نرفت. هنگامي كه مقام معظم رهبري به هتل كاروانسرا آمدند شهيد هاشمي با ايشان هم بحث كرد كه نوارش هم موجود است. آيت الله خامنه اي در بين صحبت هايش مي فرمايد: «اين چه كسي است كه دارد نق مي زند؟» يكي از حضار در جمع گفت: «ايشان آقا سيد مجتبي فرمانده ماست.» مقام معظم رهبري فرمود: «كه اين طور! پس سيد مجتبي ايشان اند. خوشحال شديم كه با ايشان آشنا شديم و ايشان را ديديم.» آقاي هاشمي هم بلند شد و راجع به كمبود امكانات و تجهيزات اعتراض كرد. در واقع شهيد هاشمي چنين شخصيتي بود كه حرفش را مي زد، انتقادش را مي كرد و در عين حال كارش را هم انجام مي داد و از زير بار مسئوليت شانه خالي نمي كرد.
.
به چه علت آقاي هاشمي از جبهه بازگشت؟
پس از شكست حصر آبادان سپاه به تدريج رشد كرد و طي عمليات تنگه چزابه كه منجر به فتح بستان شد خودش را نشان داد و منسجم تر شد و كادر گرفت و سازمان رزمش را از گردان به تيپ و سپس لشكر گسترش داد. در اين ميان آقاي هاشمي به عنوان فرمانده جايگاهي نداشت و متأسفانه از وجودش به عنوان يك فرمانده استفاده نشد. از طرفي با توجه به گستردگي قشرهاي مختلف گروه ما و اينكه سيستم به تدريج نظم گرفت و چنين افرادي با توصيفي كه كردم در مجموعه نظامي جايگاهي نداشتند آقاي هاشمي به تهران بازگشت.
اگر ممكن است كمي راجع به ملاقات شهيد چمران با آقاي هاشمي و تصميماتي كه گرفته شد توضيح دهيد.
يك ماه قبل از شهادت شهيد چمران ايشان براي ديدار با آقاي هاشمي به منطقه آبادان آمد و از خط ما بازديد كرد. با توجه به ابتكاراتي كه از شهيد هاشمي و همرزمانش در طول اين يك سال در منطقه ذوالفقاريه شنيده بود براي پيشبرد بهتر جنگ تصميم بر اين شد گروه ما تحت فرمان شهيد چمران باشد زيرا آن زمان ما كاملا مستقل عمل مي كرديم. متأسفانه زماني كه شهيد چمران در 31 خرداد سال 60 به شهادت رسيد آن تصميمات هم عملي نشد.
در پايان لازم مي دانم به مطلبي از كتاب «آبادان من» اشاره كنم كه يكي از نيروهاي داوطلب مردمي راجع به آقاي هاشمي چنين مي گويد: «... تا مدتي آبادان را از دست رفته مي دانستم. وقتي با آن كلت غنيمتي كه در ايام انقلاب از پادگان عشرت آباد آورده بودم وارد آبادان شدم، اينكه چرا آن را به اسلحه خانه تحويل ندادم راستش دلم نيامد و از اين بابت شرمنده امام هستم. يك ساعت طول نكشيد كه متوجه شدم هيچ كس به هيچ كس نيست. بعد از ساعت ها سرگرداني به دنبال مقر سپاه و ارتش گشتم. بنده خدايي كه خودش هم تفنگ بر دوشش بود به ساختماني كه نيروهاي نظامي در آن بودند راهنمايي ام كرد. همه آشفته و مبهوت زانوي غم به بغل گرفته بودند. آن بنده خدا با انگشتش شخصي را به من نشان داد كه «بايد خود را به او معرفي كني.» آن شخص سيد مجتبي هاشمي بود. ريش انبوه جو گندمي داشت و يك بلوز سبز چيني بر تن و يك شلوار ارتشي خاك آلوده به پا داشت. به همراه موهاي آشفته كه از دور و بر كلاه بره سبز رنگي كه به سر داشت بيرون زده بود. ابهتش خيلي زود مرا گرفت. برخلاف افرادي كه آنجا بودند در چهره اش آثار درماندگي و نااميدي به چشم نمي خورد قيافه اش مرا به ياد حمزه در فيلم «محمد رسول الله» انداخت وقتي به كنارش رسيدم ديدم قدم تا زير شانه هايش است. عطر گل محمدي كه از اوركتش به مشامم مي رسيد چند لحظه اي مرا از حال و هوايم بيرون برد. با صداي كلفت مردانه اي به خود آمدم: «پسرم! شما از نيروهاي داوطلب هستي؟» دست و پايم را گم كردم و زبانم گرفته بود. بالاخره بدون آنكه به چشم هايش نگاه كنم گفتم: «بله، حاج آقا!» همه تلاشم را كردم كه خودم را طوري نشان دهم كه فكر نكند بچه ام. گفتم: «من اسلحه هم دارم!» گفت: «مثل اينكه آرتيست هم هستي!» خنده قشنگي كرد و گفت: «همين جا بنشين تا بگويم چه كار كني.» حسابي وا رفتم و هزار جور فكر كردم....»
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43
نظر شما