روايت فرزند شهيد كچويي از شهادت پدر
سهشنبه, ۰۵ شهريور ۱۳۹۲ ساعت ۰۰:۰۰
محسن كچويي: وقتي انفجار رخ داد اول فكر كرد كه پدر من هم اونجا بوده ، ولي بعد كه با دفتر پدرم در زندان تماس گرفت و به اوگفتن كه پدرم به دليل مشغله كاري نتونسته تو جلسه اي كه هميشه شركت ميكرد، شركت كنه خيالش راحت شد ...
محسن كچويي فرزند شهيد محمد كچويي در وبلاگ شخصي اش روايت تازه اي از روز انفجار دفتر حزب جمهوري اسلامي و روز شهادت پدر را به شرح زير منتشر كرده است:
صبح زود مامان بيدار شده بود ، منتظر شد تا ما هم از خواب بيدار شديم ... شب قبلش صداي انفجار بمب در محل حزب جمهوري اسلامي كه تا منزل ما فاصله چنداني نداشت و اتفاقات بعدش او را مضطرب كرده بود ...
وقتي انفجار رخ داد اول فكر كرد كه پدر من هم اونجا بوده ، ولي بعد كه با دفتر پدرم در زندان تماس گرفت و به اوگفتن كه پدرم به دليل مشغله كاري نتونسته تو جلسه اي كه هميشه شركت ميكرد، شركت كنه خيالش راحت شد .
حالا ميخواست صبح اول وقت بره به زندان اوين تا هم پدرم ما رو ببينه هم ما ، اونرو ...اون روز ده روزي ميشد كه پدرم خونه نيومده بود ... دقيقا از ۳۱ خرداد ماه كه تهران به هم ريخت و ميليشياي سازمان منافقين ريختند در تهران ، اون رفته بود و خونه نيومده بود ... البته يكبار در همين فاصله من و مادر و خواهرم رفتيم ديدنش ولي انقدر مشغول كارش بود كه من فقط تونستم دنبالش بدوم تا ببينمش ....و الا مادر و خواهرم فقط تونستند با هاش سلام واحوالپرسي كنند ...
خلاصه راه افتاديم به سمت زندان اوين ... خيابان هاي اطراف خانه ما خيلي شلوغ بود ، انگار همه تهران اومده بودن به سمت اون منطقه تا ببينند چه خبر شده .. خبر شهادت دكتر بهشتي و يارانش باعث شده بود همه نگران بشن و خلاصه تو كوچه ما هم ، كلي آدم داشت پياده به سمت چهارراه سر چشمه ميرفت ... هنوز چند متري از خونه دور نشده بوديم كه خيلي آرام ، مامان ماشينش خورد به يه خانم پير ... خانم پير جيغي كشيد و افتاد زمين ... مامان هول شده بود و مردم هم جمع شدن و خانم پير و دخترش رو نشوندن تو ماشين ما ،كه بايد سريع برين بيمارستان طرفه تا عكس برداري كنند ... ( آخرش هم دكتر گفت فقط يه كم كوفتگي دارن و بس )
رفتيم بيمارستان طرفه ... بالاتر از ميدان بهارستان تهران ... اونروز بيمارستان طرفه يكي از مراكز اصلي تخليه جنازه ها و مجروح هاي حادثه شب قبل شده بود ... تا اون خانم رو درمان كنند ... من كه ۹ سالي بيشتر نداشتم شروع كردم به سرك كشيدن تو اين اتاق و ان اتاق ... خلاصه شايد اغلب جنازه هايي كه اورده بودن رو ديدم ... كفن هاي خوني و سوخته ... همه جا كثيف و خوني بود ... همه داشتن ميدويدند ... اصلا كسي حواسش به من نبود ... من هم از روي كنجكاوي و شيطنت تمام اتاقها رو سرك كشيدم ... اتاقها پر از مجروح و جنازه و ... بود .
خلاصه آنروز تا بعد از ظهر مامان درگير مداواي آن خانم پير شد و ما نتوانستيم به ديدار پدرجون برويم .
ديداري كه ديگر هيچ وقت حاصل نشد ...
درست همان لحظه ها كه ما در بيمارستان بوديم ... پدرم مورد حمله و اصابت گلوله قرارگرفته بود ... جسم مجروحش را به بيمارستان آيت اله طالقاني سعادت آباد برده بودند و تلاش كرده بودند تا او را نجات دهند ... ولي كار از كار گذشته بود ...او مورد اصابت دو گلوله قرار گرفته بود ، يكي كتف و ديگري جمجمه اش .... و به گمانم همان لحظه كه بر زمين افتاد ، روحش برخاست و راحت شد . ( هميشه پدر بزرگم به من ميگفت ميدوني : فزت و رب الكعبه يعني چي ؟ يعني آخيش راحت شدم ...)
وقتي برگشتيم ، مامان بي تاب بود ، نميشد با پدرم تماس بگيرد ... كسي به او نگفته بود چه شده ... تا شب شد ... ما خوابيديم ... ولي او بيدار بود ... تمام شب منتظر بود تا پدرم با او تماس بگيرد ... صبح زود به ما خبر دادند كه به منزل پدرِ مادرم برويم تا با آنها براي تشييع جنازه شهداي هفت تير به بهشت زهرا برويم ... هنوز ما بي خبر بوديم ... تا به خانه پدر بزرگم رسيديم ... وقتي به آنجا رسيديم اطراف خانه آنها شلوغ بود ... غير عادي بود ... تا مادرم وارد خانه شد صداي شيون و جيغ بر خاست ... من مات و مبهوت بودم .... همه مرا در آغوش گرفتند .... گريه ميكردند ... فرياد ميزدند ... من شوكه شده بودم ....
به بهشت زهرا رفتيم ... آنجا همه چيز به هم ريخته بود ... تا جنازه پدر من را آوردند ديگر بعد از ظهر شده بود ... من انگار هنوز نفهميده بودم چه شده ؟ وقتي جنازه پدرم را آوردند ... من از لابلاي دست و پاي مردم خودم را به بالاي قبر رساندم ... ميخواستند روي پدرم را باز كنند و من ميخواستم براي آخرين بار او را ببينم ... نشد ....
اين آخرين عكسي است كه ما باهم گرفتيم ... عيد سال ١٣۶٠ در منزل خواهر پدرم ... ۴ ماه بعد او شهيد شد.
http://kachooee.persianblog.ir
نظر شما