همه مي دانستند با يك جانباز ازدواج مي كنم
سهشنبه, ۰۴ مهر ۱۳۹۱ ساعت ۰۰:۰۰
همه دوستانم مي دانستند من قصد دارم با يك جانباز ازدواج كنم اما ظاهر ايوب نشاني از جانبازي نداشت. يك روز با يكديگر از خيابان عبور مي كرديم كه دوستم ما را با هم ديد. با لحن خاصي در گوشم گفت:\\\"شهلا تو كه مي خواستي زن جانباز بشي پس چي شد؟!\\\" اما هيچ كس نمي دانست ايوب از نوك سر تا نوك پا جاي سالم در بدن ندارد و 70 مرتبه عمل جراحي شده بود.
وعده هاي خداوند را باور كرده بودم براي همين وقتي به خواستگاري ام آمد نپرسيدم چقدر پول داري و مدل ماشينت چيست. به ضمانت خدا ايمان داشتم و مي دانستم او مثل برخي از بنده هايش زير حرف خود نمي زند. بله را گفتم و زندگي تازه اي را كنار ايوب شروع كردم.
همه دوستانم مي دانستند من قصد دارم با يك جانباز ازدواج كنم اما ظاهر ايوب نشاني از جانبازي نداشت. يك روز با يكديگر از خيابان عبور مي كرديم كه دوستم ما را با هم ديد. با لحن خاصي در گوشم گفت:\\\"شهلا تو كه مي خواستي زن جانباز بشي پس چي شد؟!\\\" اما هيچ كس نمي دانست ايوب از نوك سر تا نوك پا جاي سالم در بدن ندارد و 70 مرتبه عمل جراحي شده بود.
تا حدي وضع جسماني اش وخيم بود كه اگر يك چراغ علاءالدين در خانه جابه جا مي كرد، تاندون هاي دستش پاره مي شد و كارش به جراحي مي كشيد. اگرچه جسم سالمي نداشت اما آنقدر بزرگوار، صبور، مهربان و دلسوز بود كه هر چه مي گذشت بيشتر باورم مي شد كه در بله گفتن به او اشتباه نكردم.
استخوان دستش بيرون بود وبه همين دليل هميشه دستكش مي پوشيد. مهرباني اش تا جايي بود كه يك روز از سر كوچه همراه با فرزندانمان مي گذشتيم. سبزي فروش وانتي به خاطر جابه جا كردن سبزي هاي آب زده اش در سرما، دستانش يخ زده بود. ايوب يكي از دستكش هايش را درآورد و به مرد سبزي فروش داد و گفت:\\\"يك دستكش براي من يكي براي شما. بپوش دستت گرم شود.\\\" من و بچه ها مي دانستيم كه نبايد دستان ايوب سرما را حس كند اما مي دانستيم روح او بزرگواتر از اين حرف هاست كه ناراحتي يك انسان را بتواند تحمل كند. از همان جا فرزندانمان گذشت و ايثار را آموختند و در زندگي به كار بستند.
مدير يك دبيرستان شده بود. مدير قبلي كلي ميز و صندلي براي مدرسه سفارش داده بود. ايوب همه سفارش ها را پس داد و رفت سراغ انباري كه داخل آن پر از ميز و نيمكت هاي شكسته و داغان بود. همه را درآورد و شروع كرد به تعمير. نيمكت هاي چوبي را ميخ و رنگ زد و ميزهاي فلزي را جوشكاري كرد. همه چيز مرتب و قابل استفاده شده بود. راضي بود كه بيت المال صرف موارد نابه جا نشده بود.
وقتي توي جمع بوديم با خوش زباني اش مجلس را دستش مي گرفت و همه دوستش داشتند. وقتي صحبت مي كرد دائم به من نگاه مي كردو انگار در آن جمع فقط من بودم. مي گفتم ايوب كار تو درست نيست وقتي حرف مي زني به ديگران هم نگاه و توجه كن. بقيه ناراحت مي شوند. مي گفت چشم خانم اين دفعه اگر حواسم نبود به من اشاره كن تا به بقيه هم نگاه كنم. اما دوباره فراموش مي كردو من گاهي مجبور مي شدم به خاطر اينكه ناراحتي پيش نيايد مجلس را ترك كنم. آنقدر عيال عيال مي گفت كه ديگر اين كلام ورد زبان اطرافيان هم شده بود و شده بود تكه كلام.
چهارم مهرماه سال 80 بود. تازه مراسم چهلم خواهر زاده ام تمام شده بود و هنوز پيراهن سياهم را درنياورده بودم كه ايوب دچار موج گرفتگي شديدي شد و او به آرزوي ديرينه اش رسيد.
وقتي فهميدم او را براي هميشه از دست داده ام و جاي مهرباني ها و عشق ورزي هايش براي هميشه خالي شده، احساس مي كردم ديگر نيستم و گويي وزن نداشتم … ياد فداكاري هايش، صبوري هايش، رشادت هايش و وطن پرستي اش هرگز مرا رها نمي كند. ايوب تمام سالهاي جنگ، جبهه را خالي نگذاشت و براي دفاع از مملكتش عاشقانه جنگيد.
روزهايي كه جبهه حضور او را درك نمي كرد، تنها روزهايي بود كه او در بيمارستان بستري بود يا در خانه ايام نقاهتش را مي گذراند. ايوب برازنده ترين و با مسماترين نامي بود كه جلوه صبر را در او به وضوح به تصوير مي كشيد، نامي كه با شنيدنش گوشه اي از صبر ايوب پيامبر را مي توان به خوبي لمس كرد…
گفتني است جانباز شهيد شيميايي ايوب بلندي 29 آذر ماه سال 39 ديده به جهان گشود. ايوب بلندي از جمله مرداني است كه هميشه درد و رنج را همراه خود مي ديد. اما قبل از آن با استقامت و صبر دست دوستي داده بود. حتي اين دو را به همسرش شهلا غياثوند معرفي كرده بود. محمدحسين، محمدحسن و هدي به عنوان فرزندان ايوب هم آنها را مي شناختند. خانواده شهيد بلندي مانند ما نيستند كه وقتي براي چند روز مشكلات مهمان سفره هاي زندگي مان شوند براي آنها جايي باز نكينم. وقتي دردها يكي دو تا نباشد و درماني هم برايشان پيدا نشود، وقتي جسم ديگر توان اين همه درد را نداشته باشد، روح بلند و صبر ايوب مي طلبد كه هنوز زنده باشي و به دردهايت لبخند بزني.
ايوب عصاره غم و درد بود سر، فك، چشم، صورت، گردن، قلب، ريه، كمر، دست، كتف، در تمام پيكرش تركشي وجود داشت بعد از اينكه انگشتان دستش قطع شد، عضلات پشتش را به دستش پيوند زدند او حتي در زمان طاغوت جراحتي در بدنش داشت ساواك او را از بام مسجد جامع تبريز به پائين انداخت، به طوري كه تا مدت ها دچار ناراحتي پا بود، اما باز هم صبورانه سعي مي كرد درد را تحمل كند. ايوب با 70% جانبازي هيچ گاه از پاي ننشست و تا پايان عمر به مردم ايران اسلامي خدمت كرد.
در رساي شهيد ايوب بلندي:
به رسم عاشقي نامت بلند است
خدا ناميده، نامت هم بلند است
ستايم صبر ايوبت؛ بلندي
سزا باشد كه گويندت بلندي!!
انتهاي پيام/س/ع
نظر شما