«حماسه خرمشهر و شهيد هاشمي» در گفت و شنود شاهد ياران با معصومه رامهرمزي
چهارشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۲ ساعت ۰۰:۰۰
خود شهيد هاشمي هم ما را آبجي صدا مي كرد نه خواهر يا عناوين ديگر. اما اين «آبجي» كه مي گفتند، واقعا معناي خواهر داشت. انسان در قبال اين گونه خطاب كردنشان احساس امنيت مي كرد.




نوید شاهد: نام معصومه رامهرمزی برای کسانی که با دنیای کتاب مأنوسند چندان بیگانه نیست. او تا به حال چندین کتاب از خاطراتش درباره روزهای اولیه جنگ منتشر کرده است. امدادگر آبادانی دیروز و نویسنده امروز، به نیکویی توانست در فرصت محدود مصاحبه ،تصویری نیکو از شهید هاشمی در فضایی که او را به آبادان کشانده بود ترسیم کند.


اولین آشنایی شما با شهید هاشمی چگونه رخ داد؟
 
گمان می کنم آذر 59 بود که برای اولین بار ایشان را دیدم. من امداد گر بیمارستان طالقانی آبادان بودم و پیشتر، از مهر همان سال با بچه های فداییان اسلام که مرتباً برای ما مجروح میآوردند و به آنجا رفت وآمد داشتند، آشنا شده بودیم. آنها در هتل کاروانسرا بودند و با ما فاصله زیادی نداشتند. ظاهر خاصی داشتند و با بقیه بسیار متفاوت بودند و از همین جهت شاخص بودند. برخی از آنها شلوار کردی پایشان می کردند، یا با زیرپیراهن سفید به تن داشتند و در برخوردها و صحبتهایشان روحیات لوتی منشانه داشتند. گروه فداییان اسلام به این واسطه برایمان شناخته شده بود. این را هم می دانستیم که شهید سیدمجتبی هاشمی فرمانده آنهاست. ایشان مرتباً به بیمارستان می آمدند و به مجروحین سرکشی می کردند و به آنها روحیه می دادند. صفا و صمیمیت خاصی در رفتارشان بود که توجه همه را جلب می کرد.
وقتی مشغول امداد و پانسمان مجروحان بودیم، ناگهان می دیدیم شهید هاشمی وارد می شود و شروع می کند به خواندن اشعار و سینه زدن. یادم هست یکی از چیزهایی که ایشان مرتباً می گفتند این بود که «کار صدام تمام است/ خمینی امام است/ استقلال، آزادی جمهوری اسلامی/ آخرین پیام است». این را به شکل مداحی می خواند. می گفت:« نبینم اخم کنید، نبینم گریه کنید، ما پیروزیم». غوغایی در بخشها به راه می انداخت و می رفت. اتفاقاً یک مدت یک دستش هم شکسته بود و با دست دیگر سینه می زد. در بخش با صدای بلندی این را می خواند و صدایش در بیمارستان طنین انداز می شد و این کارش موجب روحیه و شادی مجروحین و امدادگران می شد. وقتی می آمد به همه خسته نباشید می گفت و گاهی هم از هدایای مردمی با خودش میآورد. از آذر تا اسفند 59 که من در بیمارستان طالقانی بودم، در طول هفته آقای هاشمی 2تا3 بار به بیمارستان سر می زد. جبهه شان خرمشهر بود و فاصله زیادی با آبادان نداشت و ایشان مرتباً می آمد به مجروحین سر می زد و ما ایشان را می دیدیم. در بیمارستان ما فقط امدادگری نمی کردیم بلکه برای مجروحین مثل یک خواهر بودیم، خواهر بزرگتر یا کوچکترشان. کار ما فقط رسیدگی و مداوا نبود، بلکه گاهی اوقات حمایتهای عاطفی که در مورد اینها به عمل می آوردیم خیلی ارزشمندتر از مداوای ظاهری بود و از این جهت برای این اقدام شهید هاشمی خیلی ارزش قائل بودیم.
برای نمونه سید جلال پسر 12 ساله ای بود که در بیمارستان بستری بود و در کردستان تمام خانواده اش را از دست داده بود و هیچ کس را نداشت. او در یکی از تیپهای آبادان کار می کرد و همانجا هم زخمی شده بود و او را به بیمارستان ما انتقال داده بودند. ما خیلی به او علاقه پیدا کردیم و دوستش داشتیم و در مدتی که در بیمارستان بستری بود، مثل پروانه دورش می چرخیدیم. وقتی فهمیدیم خانواده اش را از دست داده، از او سؤال کردیم:« سید جلال! چرا در جبهه مانده ای و فعالیت می کنی؟» می گفت:« من که قدم نمی رسد اسلحه در دست بگیرم، زورم هم که نمی رسد با عراقی ها بجنگم، اما حدیثی را از پیامبر شنیده ام که هر کس به رزمنده ها خدمت کند ،خداوند اجر جهاد را به او می دهد. ما آمده ام به اینها خدمت کنم که خداوند آن اجر را به من بدهد». می گفتیم:« خوب حالا درگردان و تیپی که هستی چه کار می کنی؟» می گفت:« برای رزمنده ها غذا آماده می کنم، آفتابه آبشان را پر از آب می کنم و در کنار توالتهای صحرایی می گذارم، جورابهایشان را می شویم. هرکاری که از دستم برآید برایشان انجام می دهم». او به ما می گفت:« از وقتی با شما آشنا شدم، دیگر احساس بی کسی نمی کنم».
فکر کنم عملیات بعد از رمضان بود که بعد از بازگشت نیروها وقتی سراغش را گرفتیم، گفتند شهید شده است. ما بیهوده به دنبال رستم و سهراب و اسطوره می گردیم. رزمندگان اسطوره بودند. با حضور افرادی مانند سید جلال با آن سن کم لازم نیست دنبال رستم و سهراب شاهنامه بگردیم. اینها خودشان شاهنامه های ما هستند.

گویا شما اول انقلاب در آبادان نام مدرسه تان را به فداییان اسلام تغییر داده بودید. با توجه به علاقه ای که به گروه فداییان اسلام داشتید،




آیا تشابه اسمی این گروه با فداییان اسلام در شما انگیزه ایجاد نکرد که از رابطه آنها با گروه شهید نواب بپرسید؟
 
من خودم خیلی شهید نواب صفوی را دوست داشتم. عملکرد ایشان به روحیه بچه های آبادان می خورد. مخصوصاً شجاعت و غیرتش. وقتی انقلاب شد من کلاس اول راهنمایی بودم و 12 سال داشتم. اما از همان وقت وقتی با گروههای مختلف آشنا شدم، از قاطعیت شهید نواب در برخورد با رژیم و نوع حضور ایشان در صحنه خیلی خوشم میآمد و شخصیت نواب که ناگهان وسط بازار شروع می کرد به سخنرانی و ارشاد مردم و... اینکه از دل مردم برخاسته بود، شباهت زیادی به فداییان اسلام به فرماندهی شهید هاشمی داشت.
بچه های گروه شهید هاشمی فوق العاده بی ادعا بودند. نه ادعا داشتند که در اوج تقوا و مذهبی بودن هستند و نه اعمال ریاکارانه ای را انجام می دادند. فوق العاده بچه های بی ریایی بودند. مثلاً اگر با شلوار کردی راحت تر بودند، با همان می گشتند. حالا هرکس هرچه می خواست بگوید. البته در شش ماه اول جنگ این حس وجود نداشت که اینها را طرد کنند، ولی بعدها احساس می کردم رفتار اینها خیلی مورد علاقه دیگران نیست. ولی اینها خیلی عادی رفتار می کردند. من یادم می آید که مثلاًً یک مجروحی داشتیم در آبادان، وقتی من رفتم بالای سرش و پرسیدم از کجا اعزام شدی ،گفت:« بچه تهرون هستم، میدون خراسون». گفتم:« چرا نسبت به میدان خراسان اینقدر تعصب داری؟» گفت:« شما بچه تهرون نیستید و نمی دونید میدون خراسان و شوش یه چیز دیگه اس!» ابایی نداشتند که چه مرامی دارند و از هویتشان اصلاً فرار نمی کردند. راحت حرف می زدند و راحت برخورد می کردند. آدم می دید در اوج فداکاری هستند،می جنگند ،
مبارزه می کنند ، زخمی می شوند ، ولی ابایی ندارند که بگویند از قشر عادی جامعه هستند. اصلاً تظاهر نمی کردند.

این تفاوت لباس و ظاهری که اشاره کردید، صرفاً تفاوت ظاهر بود یا حاصل یک تفاوت باطنی هم بود؟
 
فکر می کنم عمده ترین تفاوت باطنی شان صداقت و یکرنگی شان بود. هرجور بودند همان گونه بروز می دادند. بعدها متاسفانه در جامعه ما آدمها ظاهر و باطنشان کمی متفاوت شد. البته این را هم بگویم که خیلی ها هم تحویلشان نمی گرفتند. بعدها با ادامه جنگ این حس وجود داشت که خیلی ها شاید اینها را آدمهای مقبولی نمی دانستند. ولی واقعاً در میان عموم مقبول بودند. یادم هست در شش ماه اول جنگ، یکی از خواهران همه خانواده اش را در خرمشهر و آبادان از دست داده بود. در اوج جنگ ،او با یکی از بچه های فداییان اسلام که خیلی هم چاق بود و به شوخی به او می گفتند "چیفتن" عقد کرد تا او بی کس نماند. من البته در عقدشان نبودم، اما از بعضی از بچه های بیمارستان که شرکت کرده بودند، شنیدم که عقدشان هم در هتل کاروانسرا برگزار شد و خیلی ساده و معمولی هم بود. این اوج جوانمردی یک فرد است که در آن شرایط بحرانی بیاید یک فردی که هیچ کس را ندارد را به عقد خود درآورد و از او حمایت کند. این جوانمردی ها و لوطی منشی هایی که داشتند در دیگر آدمها به این شکل دیده نمی شد.

شاخصه هایی که سبب شده بود این لوتی ها دور شهید هاشمی جمع شوند چه بود؟
 
خوب او هم از رنگ خودشان بود. من البته آن موقع نمی دانستم که او یک کاسب معمولی در تهران است. اما بعدها که او را بیشتر شناختم فهمیدم، او هم مثل بچه های فداییان از خودش فرار نمی کرد. به اصل خودش اعتقاد و ایمان داشت و اصل خودش را دوست داشت. بخاطر همین صفایی که داشت بچه ها دورش جمع شده بودند. من فراموش نمی کنم که هر بار ایشان به بیمارستان می آمد، بقدری به ما که امدادگر بودیم و به پرستارها احساس خوشایندی دست می داد که گفتنی نیست. هیچ کس نمی آمد چنین کاری را بکند. می آمدند و سر می زدند، اما رویشان نمی شد مثل او روحیه بدهند. هاشمی خجالت نمی کشید. برای زخمی ها شعرهای روحیه بخش می خواند. سرشان و صورتشان را می بوسید و بغلشان می کرد. این کار در آن شرایط شش ماهه اول که کمبود امکانات بود، پشتیبانی نمی شدیم و آبادان درحصر بود و... این کار به ظاهر کوچک خیلی بزرگ بود.

در یکی از نوشته هایتان به دشواریهای حضور بانوان در عرصه دفاع اشاره کرده بودید. چگونه بود که در گروه شهید هاشمی این حضور، پررنگ بود؟
 
البته حضور بانوان در آن شش ماه اول نسبت به بعدها خیلی راحت تر بود. اگر شما بروید خاطرات خانم کاظمی خبرنگار جنگ را بخوانید، ایشان در شش ماه اول خودش را در دفاع خیلی راحت تر می دید. چون در شش ماه اول، اوج دفاع ما مردمی بود و چون زنها هم بخشی از این مردم بودند. وقتی به جای کلمه جنگ از کلمه دفاع استفاده می کنیم، بار معنایی کلمه متفاوت می شود و همه آدمها اعم از مرد و زن در حق دفاع شریک می شوند. آن زمان به هر حال راحت تر بود، اما خیلی هم آسان نبود. ما خودمان هم برای ماندن با اعضای ذکور خانواده یا محل و شهرمان درگیری داشتیم و آنها قبول نمی کردند. به دلایل مختلف که مثلاًً زخمی می شوید یا اسیر می شوید و ماندنتان زحمتش بیشتراست و...و ما برای اثبات سهیم بودن زنان در مفهوم دفاع، باید برای ماندن و دفاع کردن با بستگان خونی مذکر و نزدیکان و دوستان هم می جنگیدیم.
اما شهید هاشمی اینگونه نبود. می دیدم که برخی از خانمها درگروه ایشان به عنوان خدمه توپ 106هم همکاری می کردند یا در هتل کاورانسرا ما خانمهایی داشتیم که آشپزی می کردند. نگاه شهید هاشمی به این موضوع یک نگاه بسته نبود. با اینکه ریشه های سنتی داشت و هویت سنتی خودش را قبول داشت، اما نگاهش در این خصوص هم باز بود. یعنی اگر زنی توان نشستن پشت توپ106 را داشت، در آن شرایط کمبود نیرو، ایشان ممانعت نمی کرد. یا اگر زنی این شجاعت را داشت که با ایشان در بخشی از دفاع همراه شود ، مخالفت نمی کرد . ایشان خیلی راحت دختران خرمشهری و آبادانی را که می خواستند در دفاع مشارک کنند، با خودشان می بردند. البته این نکته را هم بگویم که واقعاً بچه های فداییان اسلام با وجود آن ظاهری که شاید خیلی مقبول برخی نبود ،با زیر پیراهن بودن و با دمپایی گشتن و حتی بعضیهایشان با سیگار دست گرفتنشان خیلی پاک نیت و پاک چشم بودند.
نه تنها خدای نکرده نگاه آلوده نداشتند، بلکه ما را آبجی صدا می کردند و نگاهشان هم واقعاً نگاه به خواهرشان بود. خود شهید هاشمی هم ما را آبجی صدا می کرد نه خواهر یا عناوین دیگر. اما این "آبجی" که می گفتند، واقعاً معنای خواهر داشت. انسان در قبال اینگونه خطاب کردنشان احساس امنیت می کرد و می فهمید که برای او واقعاً این خانم همچون خواهرش می ماند و نگاه سوئی ندارد. شاید یکی که ظاهرخیلی فریبنده تری هم از آنها داشت، احتمال مرضی در دلش وجود داشت؛ اما در دل این بچه ها چنین چیزی نبود و این خیلی باعث اطمینان خاطر می شد. من در فاع نظامی با آنها همراه نشدم. ولی وقتی از بچه ها می پرسیدم، از آن همراهی احساس امنیت خاطر می کردند. آن نیت پاک شهید هاشمی و گروهش در حضور خانم ها در جمع آنها خیلی موثر بود. من این را به صراحت می گویم که ما یک مورد خلاف مسائل اخلاقی در هتل کاروانسرا ندیدیم و نشنیدیم. همه شهید هاشمی را قبول داشتند و می پرستیدند و روی حرف او حرف نمی زدند. این مدیریت او بر نیروهایش در ایجاد آن جو سالم خیلی موثر بود.

آیا ازسخنرانی های شهید هاشمی پیش از خطبه های آبادان نکته ای را به یاد دارید؟
 
نماز جمعه شهر آبادان در طی سالهای دفاع مقدس به خاطر تاثیر عمیقی که بر روحیه رزمندگان داشت، از اهمیت خاصی برخوردار بود که البته همچون بسیاری از موضوعات مرتبط با تاریخ دفاع مقدس کمتر توسط صاحب نظران تحلیل و بررسی شده است.
شرایط ویژه ماههای اول جنگ به دلیل حمله های گسترده عراق به شهرهای مرزی جنوب و غرب و عدم حمایت دولت وابسته بنی صدر از نیروهای دفاعی و نظامی، کشور را درآستانه سقوط قرار داده بود. تصرف بندر خرمشهر و محاصره کامل شهر آبادان، به آتش کشیده شدن پالایشگاه و خطر سقوط اهواز، وعده های دروغین بنی صدر در اعزام نیرو به جبهه، ویرانی شهرها و شهادت نیروهای غیر نظامی، همه و همه موجب تضعیف روحیه مردم و گسترش فضای یاس و ناامیدی در میان مدافعان شده بود.
در این شرایط حجت الاسلام والمسلمین جمی در زیر موج فشارهای نظامی و مردمی نماز جمعه را برپا و در خطبه نماز همه رزمندگان را به صبر و پایداری و مقاومت دعوت کرد. در روزهای اول جنگ محل برگزاری نماز زیر زمین محقری بود که به کمیته ارزاق شهرت داشت. یادم هست چند بار در این کمیته ارزاق، او سخنران پیش ازخطبه ها بود. خیلی کمرنگ در ذهنم است. همین قدر یادم هست که در پیش از خطبه ها سخنرانی هایی داشتند اما حرفهای ایشان یادم نیست.

از زیارت شهید هاشمی از شهدای آبادان خاطره ای دارید؟
 
عصرهای پنجشنبه روز زیارت شهدا بود. شهدایی که چند ماه یا چند روز یا حتی چند ساعتی از رفتنشان نمی گذشت. چقدر زود قبرستان مردگان به گلستان شهدا تبدیل شد و چقدر با سرعت فضای خالی و خاکی قبرستان را قبرهای شهدا پرکرد. قبرهای گلی که همه شبیه هم بودند. بالای هر قبر، تابلوی آهنی سیاه رنگی قرار داشت که روی آن نام شهید، محل تولد، سال تولد، محل و تاریخ شهادت با رنگ سفید نوشته شده بود. تعداد زیادی از قبور متعلق به شهدای گمنام بودند. مردان و زنانی که تکه تکه شده و هیچ اثری از چهره و سیمایشان نمانده بود تا شناسایی شوند. روی تابلوی آهنی سیاه شهدای گمنام اینطور نوشته شده بود «نام: شهید،شهرت: آشنا، فرزند:روح الله، تاریخ شهادت:عاشورا، محل شهادت:کربلا» هر پنجشنبه، رزمندگان گروه گروه سوار بر ماشین های نظامی خود را به منزل جدید دوستان شهیدشان می رساندند. اتوبوس گِل مالی شده بیمارستان که چند صندلی بیشتر نداشت و وسیله اعزام مجروح بود، عصرهای پنجشنبه به سمت گلستان شهدا حرکت می کرد. ما با سلام و صلوات و شعارهای انقلابی و گاهی سرودهای گروهی مسیر بیمارستان تا گلستان شهدا را طی می کردیم.
شهید هاشمی و بچه های فداییان خیلی به گلزار شهدا می آمدند. وقتی ایشان می آمد، با آن قد بلند وکلاه تکاوری که کج به سرمی گذاشت و اورکتی که به دوش می انداخت، ابهت خاصی پیدا می کرد، ولی البته با نیروها مهربانی خاصی داشت. او جلو حرکت می کرد و تمام بچه های فداییان اسلام مثل پروانه دور او می گشتند. آنها وقتی به گلزار شهدا می آمدند، خیلی به آقای جمی و نظامیان دیگر گروهها مثل سرهنگ کهتری ارتش و... احترام می گذاشتند. بر مزار تک تک قبور حتی شهدای حادثه سینما رکس آبادان حاضر می شدند و فاتحه می خواندند و بعد خارج می شدند. حضورشان خیلی پررنگ بود و کاملاً احساس می شد.

نقش گروه فداییان اسلام در شکست حصر آبادان چه بود؟
 
من در طول مدت شکست حصر آبادان در بیمارستان طالقانی بودم و لحظه ای ننشستم. من در این مدت هم در اتاق عمل مشغول بودم و مجروح هم بی هوش می آمد و بی هوش می رفت و از آنها خبری به ما نمی رسید. آن قدر فشار کار هم زیاد بود که هیچ فرصتی برای اطلاع از آنچه بیرون می گذشت نبود. من شش ماه اول در اورژانس بودم و بیشتر در ارتباط بودم، اما بعد از شش ماه اول کارم به نحوی شد که دیگر خیلی اطلاعی ازآنها نداشتم.

از روزهای آغازین جنگ، روزهایی که امثال سید مجتبی هاشمی ها به آبادان و خرمشهر می آمدند توصیفی را ارائه دهید؟ شما به عنوان یک آبادانی چه تصویری از روزهای نخست جنگ دارید؟
 
قبل از حمله عراق در آبادان و خرمشهر خیلی بمب گذاری می شد. بسیاری از مردم در بازار و اماکن عمومی شهید شدند. وضعیت طوری شده بود که وقتی بیرون می رفتیم، اصلاً احساس امنیت نمی کردیم. اینها همه نشان از یک واقعه جدی می داد. اما جنگ ما را غافلگیر کرد. باور نمی کردیم که دشمن در شهریور و مهر به شکل گسترده با چندین لشگر به آبادان، خرمشهر و اطراف حمله کند. اما شرایط به گونه ای بود که می دانستیم منطقه ما مثل کردستان با همه کشور متفاوت است. من فکر می کنم آبادان وکردستان شرایط شبیه به هم داشتند. حالا یک تفاوتهایی از لحاظ جغرافیایی و افراد بومی وجود داشت .شرایط را عادی نمی دیدیم، زیرا در منزلهای آبادان به راحتی رادیو و تلویزیون عراق قابل شنیدن و مشاهده بود. در برنامه های تلویزیونی عراق، صدام تبلیغات بسیار گسترده ای را شروع کرده بود.
خاطرم است روزی چندین مرتبه، سرودی در وصف صدام از تلویزیون عراق پخش می شد. این نشنا می داد که آنها در حال مانور هستند. ولی برای خود من که یک فرد عادی بودم جنگ غافلگیر کننده بود. مهر 59 که جنگ شروع شد، ما در قم بودیم. پدر من در شهر قم در قبرستان وادی السلام که قبر شهید نواب صفوی هم در آنجاست، مدفون هستند. من همیشه می گفتم:« خوشا به حال پدرم که در جایی دفن است که نواب صفوی هم هست». ما هر سال تابستان برای زیارت قبر پدرم به قم می رفتیم، چون تنها فرصتی بود که داشتیم. یادم می آید که آن سال تصمیم داشتم به حوزه علمیه بروم و داشتم پیگیری می کردم که چطور می شود درآنجا درس خواند.
زمان برگشت وقتی به اندیمشک رسیدیم، هواپیماهای عراقی در حال بمباران کردن دزفول و اندیمشک بودند. اتوبوس ما کنار جاده ایستاد و همه مسافران در بیابان پراکنده شدند. بعد از بمباران دوباره سوار اتوبوس شدیم و به سمت آبادان حرکت کردیم. وقتی رسیدیم مشاهده کردیم که یک حمله خیلی جدی شروع شده است.
من همیشه در صحبتها و مصاحبه هایم می گویم، وقتی می خواهیم در مورد جنگ صحبت کنیم باید حساب آن 34 روز مقاومت خرمشهر را از کل جنگ جدا کنیم؛ یعنی این موضوع نیاز به بررسی و تحلیل بسیار متفاوتی دارد آن شش ماه اول جنگ را نمی توانیم با کل تاریخ جنگ مقایسه کنیم. وقتی که ما به آبادان رسیدیم، دیدیم شهر بسیار درگیر است. عراق شبانه روز شهر را مورد حمله قرار می داد. یک اصطلاحی است بین خوزستانی ها که به آن توپ هایی که پی در پی روی شهر می ریخت، خمسه خمسه می گفتند. عراق مرتباً از صبح تا شب خمسه خمسه می زد، بطوری که یک محله در عرض کمتر از 20 دقیقه کاملاً تخریب می شد. ما اوایل چون به هیچ جایی دسترسی نداشتیم و سازماندهی نشده بودیم، می رفتیم به بیمارستان و محله هایی که تخریب شده بودند و هرکاری که از دستمان بر میآمد، انجام می دادیم. روبروی منزل به کمک دیگر همسایه ها یک سنگر بسیار بزرگ درست کرده بودیم، سقف برای آن گذاشتیم و موکت در آن پهن کردیم و در آن سنگر زندگی می کردیم. برق قطع بود و امکان استفاده از آب هم شاید فقط چند ساعت آن هم در نیمه های شب ممکن بود. عراق هم مرتباً بمباران می کرد و به هیچ عنوان نمی شد در منزل ماند. مادرم و زنهای مسن دیگر محله در سنگر می ماندند و بچه ها برای کمک کردن به این طرف وآن طرف می رفتند. من به یکی از دوستانم به نام فرشته که در بیمارستان کار می کرد گفتم که اگر جایی نیرویی نیاز داشتند فوراً مرا خبر کند، اما چون شرایط من طوری بود که مادرم در شهرحضور داشت، باید صبح از خانه بیرون میآمدم و شب برمی گشتم، چون من و دیگر خواهرانم جوان وکم سن و سال بودیم و مادرم زود نگران ما می شد.
یادم میآید بعضی از رزمندگان گاهی مدتها گرسنه می ماندند. در این درگیریها تنها محلی که غذا درآن موجود بود، مسجد جامع بود که آن هم محدود بود. آنطور نبود که از صبح تا شب غذا به مقدار زیاد در مسجد جامع وجود داشته باشد. به هرحال غذایی که پخته می شد، کم بود و خیلی از رزمندگان به دلیل درگیری زیاد با عراقی ها اصلاً فرصت نمی کردند برای تهیه غذا به مسجد جامع بیایند.
اوایل فرصتی برای استفاده از ژ-3 برای من ایجاد نشد و در شرایطی قرار نگرفتم که احتیاج شود از اسلحه در مقابل عراقی ها استفاده کنم، ولی بعدها استفاده از اسلحه برایم عادت شد، زیرا مدتها در روستاهای اطراف آبادان در زمان جنگ به عشایر کمک می کردم و چون منطقه ناامن بود، همیشه یک کلت همراه داشتم.
در خرمشهر خانم های زیادی بودند که اسلحه داشتند و حتی به خط مقدم و شلمچه هم می رفتند. یکی از دوستان به نام خانم زهرا حسینی که جانباز جنگ هستند، در درگیریها با عراقی ها ترکش به کمرشان اصابت کرد. در حال حاضر هم بیمار هستند. ایشان مقابل عراقی ها می جنگید. من هم دلم می خواست در میدان نبرد حضور داشته باشم، اما مادرم رضایت نمی داد، زیرا ما در بچگی پدرمان را از دست داده بودیم و مادرم علاقه و وابستگی شدیدی به بچه هایشان داشت. ما هم همیشه تا جایی می رفتیم که مادرم راضی بود و هر جا که احساس می کردیم اگر یک قدم دیگر بردارم، مادرمان ناراضی است، به هیچ وجه تکان نمی خوردیم. زمانی که داشتم به خرمشهر می رفتم، برادرم اسماعیل (شهید) به من گفت:« معصومه الان خیلی به نیرو نیاز داریم و من خیلی راحت می توانم تو را تا گمرک هم ببرم تا در کنار ما بجنگی، ولی مامان به این کار راضی نیست و تا همین حدکه کار می کنی کافی است».

روزگار شما به عنوان نوجوان آبادانی که به دفاع پرداخته بودید، چگونه سپری می شد؟ مواجهه شما با شهادت نزدیکانتان چگونه بود؟
 
هنگامی که ما برای غذارسانی به خرمشهر می رفتیم، صبح از خانه بیرون می رفتیم. مادرم هم مطلع بود که ما به خرمشهر می رویم، ولی نه ایشان به روی خود می آورد نه ما. ایشان اعتقاد داشت که باید دفاع کرد، ولی نمی خواست ما در معرض مستقیم خطر باشیم. همیشه می گفت:« من به انقلاب و جنگ کاری ندارم، من بچه هایم را می خواهم». با صراحت احساسش را بیان می کرد. صبح که می شد اسماعیل به خرمشهر می رفت، من هم از طرف دیگر به خرمشهر می رفتم. او 16 سال داشت و 2 سال از من بزرگتر بود. اسماعیل همیشه به من می گفت:« غذاها را که پخش کردی، دیگر نمان و به آبادان برگرد. جلوتر نیا!» اسماعیل می جنگید، رانندگی می کرد و... همه کاری را انجام می داد. ولی شب که می شد به خاطر مادرم تا ساعت 8 و 9شب خودش را به منزل می رساند. همان مقدار که مادرم به ما وابستگی داشت، ما هم به او وابسته بودیم و نمی توانستیم برخلاف خواسته اش عمل کنیم. خیلی اوقات پیش می آمد من و اسماعیل در خرمشهر به هم برخورد می کردیم. من غذا پخش می کردم و اسماعیل مجروح جا به جا می کرد و یا هر کار دیگری را که گاهی پیش می آمد، انجام می داد.
27 مهر 1359 یک روز قبل از عید قربان اسماعیل صبح که از خواب بیدار شد، نماز صبح را خواند و رفت غسل شهادت کرد. من هم از خواب بیدار شدم. مادرم با او دعوا کرد وگفت:« آب نداریم، این آب را هم شب پیش با زحمت ذخیره کرده ام، آن وقت تو رفتی با این آب حمام کردی؟» گفت:« نه مامان. رفتم غسل شهادت کردم. ناراحت نشو!» این را که گفت، مادرم دیگر حرفی نزد. صبح اسماعیل با یک حالت عجیبی از خانه بیرون رفت. فکر کنم ساعت 9 صبح بود که به خرمشهر رسیدیم و شروع کردیم به تقسیم غذا و تا ظهر تقریباً تمام غذاها را تقسیم کردیم. یک مقدار مانده بود که آنها را برای بچه هایی که در مسجد جامع بودند، بردیم. قبل از اذان ظهر بود و روبروی مسجد جامع ایستاده بودیم تا نماز را به جماعت بخوانیم. اینهایی را که تعریف می کنم در فضایی بود که عراق مرتباً خمپاره می ریخت. هنگامی که در داخل شهر به سمت مسجد جامع حرکت می کردیم، واقعاً جهنمی بر پا بود. مشاهده می کردیم که ساختمانها فرو ریخته اند و بعضی از آنها آتش گرفته بودند. لحظه ای صداها قطع نمی شد و صدای تک تیراندازها و رگبار ترکشها در گوشمان بود.
من و اسماعیل قبل از اذان ظهر روبروی مسجد جامع، همدیگر را دیدیم. از وانت حمل غذا پیاده شدم. اسماعیل با یک لندرور سبز با چند تا از دوستانش بود که به مناطق مختلف می رفتند و مجروحان را به بیمارستان طالقانی آبادان انتقال می دادند. اسماعیل از لندرور خارج شد ، همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم . بعد هم با هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم . به فاصله ای که ما از هم خداحافظی کردیم ، روبروی مسجد جامع ، اسماعیل به سمت لندرور رفت .من هم به طرف مسجد راه افتادم . هنوز صد متری از هم دور نشده بودیم که ناگهان یک خمپاره 60 بین من و اسماعیل به زمین خورد و دود و خاک و غبار همه جا را فرا گرفت. اصلاً چشم، چشم را نمی دید. شدت موج انفجار همه ما را به این طرف و آن طرف پرتاب کرد. خاطرم هست که صدای افتادن ترکش ها روی آسفالت و دیوار را می شنیدم. صدای خیلی خشنی داشت. هنگامی که دود و غبار کمی آرام تر شد، دیدم دوست اسماعیل فریاد می زند: اسماعیل !اسماعیل! اسماعیل در بغلش بود. او را سوار جیب لندرور کرد و به سرعت به سمت بیمارستان طالقانی حرکت کرد. ظاهر بدن اسماعیل سالم سالم بود. فقط یک مقدار خون روی صورتش ریخته بود، هاله خیلی کمرنگی از خون. سریع سوار وانت شدم و پشت سرشان حرکت کردم. وقتی رسیدم به بیمارستان طالقانی دیدم دوست اسماعیل سرش را به میله های پارکینگ می کوبد و فریاد می زند :کاکا،کاکا! گفتم:« چه شده ؟»گفت: «اسماعیل تمام کرد»!
وقتی وارد سردخانه شدم و جنازه او را دیدم ،گویی خوابیده بود. موقعی که ما اسماعیل را بردیم دفن کنیم، جمعیت سر مزار به 20 نفر هم نمی رسید. همان روز با شرایط بسیار سختی اسماعیل را دفن کردیم. وقتی ما پیکر او را به بیمارستان می بردیم، صدای اذان ظهر از مناره های مسجد جامع می آمد و ساعت 3 بعد ازظهر هم او را دفن کردیم. زندگی ما در تلاطم و سرعت حوادث بود و هر کسی شهید می شد، باید همان روز دفنش می کردند. ده پانزده نفری بودیم که اسماعیل را مظلومانه دفن کردیم و به منزل برگشتیم؛ نه مراسمی، نه مسجدی و نه عزایی و نه حلوایی.برای یک مادر خیلی سخت است!
وارد سنگر شدیم، همان سنگری که شب قبلش اسماعیل در آن نشسته و حسابرسی کرده بود. شب بعد از شهادت اسماعیل من و مادرم و صدیقه در تاریکی در سنگر نشسته بودیم، مادرم تا صبح نخوابید، تا 3 روز هیچ غذایی هم نخورد. یعنی 3 روز تمام این زن آب هم نخورد! آن شب تا صبح فقط نماز و دعا خواند. ما نمی توانستیم او را آرام کنیم، فقط در سکوت نشسته بودیم. مادر از بچگی اسماعیل گفت، از وقتی که به دنیا آمد، از اینکه چرا اسمش را اسماعیل گذاشت، گفت:« اسمش را اسماعیل گذاشته که در عید قربان شهید شود». 27 مهر که اسماعیل شهید شد، حدود یک هفته درآبادان بودیم. آنجا هم در محاصره قرار گرفته بود. اوایل آبان بود که همه خانواده از آبادان خارج شدیم و به شیراز رفتیم. یک روز شیراز بودیم تا اینکه من و صدیقه (خواهرم) گفتیم: «ما اصلاً نمی توانیم شیراز بمانیم. غیرتمان اجازه نمی دهد. اسماعیل هم که شهید شده، ما باید راهش را ادامه دهیم!» مادرم دیگر بی خیال شده بود. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. وقتی به او گفتم:« مامان! ما باید برویم» گفت: «هر چه نباید می شد، شد. اگر شما هم می خواهید بروید اشکالی ندارد، اما حد خودتان را بدانید که شما هم از دستم نروید».
در کل شهدای مردمی 34 روز مقاومت خرمشهر، همه شان مظلومند و بین مردان و زنان در این مظلومیت چندان تفاوتی نیست. شهدای اول جنگ، شهدای مردمی بودند. بی اسم و رسم و نام و نشان. نه سردار بودند، نه فرمانده، مردمی بودند و با آن غیرتی که داشتند وارد صحنه جنگ شدند. همه شان مظلومند. شما چند تا از آنها را می شناسید؟ اینها اولین شهدای ما هستند که این اولین ها همیشه با ارزشند. ولی ما در این سالها حرمت این اولین ها را نگه نداشتیم. هیچ گاه نیامدیم درباره زندگی و شخصیت این اولین ها کارکنیم. چقدر مردم ما با این دفاع مردمی آشنا هستند؟ در صورتی که این 34 روز به اندازه یک عمر است. تک تک این روزها به اندازه چند روز است. یعنی اگر بچه ها با دست خالی ایستادگی نمی کردند، وضعیت اشغال شهرها خیلی بدتر از این می شد. متأسفانه در این مورد همه شان مظلومند.
دو تا بچه 16، 18 ساله در مکتب قرآن خرمشهر کار می کردند. می دانید کار اینها در خرمشهر چه بود؟ تمام اجناسی که از کل کشور در کامیون به خرمشهر می رسید، از جمله کنسرو مواد غذایی را این دو نفر از کامیون ها تخلیه می کردند و داخل انبار می چیدند. دخترهای 16، 18 ساله اجناس را روی کولشان می گذاشتند و از کامیون خارج می کردند. اما خودشان نان خشک می خوردند. وقتی به آنها می گفتند:« چرا نان خشک می خورید؟» جواب می دادند:« مردم اینها را برای رزمنده ها فرستاده اند. ما که رزمنده نیستیم. ما اینجا به رزمنده ها خدمت می کنیم». چقدر هم مظلومانه در خرمشهر شهید شدند. کدام کتاب چاپ شد تا ما شخصیت واقعی شهناز حاجی شاه را بشناسیم؟ اینها فیلسوف یا عارف نبودند، بلکه آدمهای عادی مثل بقیه بودند. اما در جوهره وجودشان یک چیزی بود که خدا انتخابش کرد. زیرا احساس مسئولیت کردند و در مقابل عراق ایستادند، بدون اینکه کسی از آنها بخواهد.
اگر بخواهیم دفاع را تعریف و الگوسازی کنیم، باید از همان شش ماه بگویم. باید از آن 34 روز بگویم. فیلم اخراجی ها را که بعد از سالها توسط آقای ده نمکی ساخته شد، ببینید. باید پرسیده شود مجید سوزوکی کی بود؟ بچه های فداییان اسلام، بچه های شهید سید مجتبی هاشمی قشری بودند که با یک زیر پیراهنی به تن و با شلوار کردی می جنگیدند. بعضی از آنها هم سیگار گوشه لبشان بود، ولی مردانه می جنگیدند. آیا از آنها گفته ایم؟ مگر اینها سهمی در جنگ ندارند؟ سید مجتبی هاشمی کسی بود که در تهران زندگی داشت، مغازه داشت، ثروت داشت. همه اینها را رها کرد و به جبهه آمد. کجا ما از اینها صحبتی کردیم؟ مدتی پیش در میدان ولی عصر سوار تاکسی شدم خانمی را دیدم که در زمان جنگ با برادرش خدمه توپ 106 بود و در آن 34 روز مقاومت خرمشهر می جنگیدند. خانم تنومندی بود که هیکل و قد بلندی داشت. مردانه هم می جنگید. بعد از مدتها من ایشان را دیدم که رفته سر زندگی اش و هیچ ادعایی هم ندارد. یعنی بی ادعاترین آدمهای جنگ آدمهای اول جنگ هستند. فکر می کنم در بیان موضوعات و انتخاب سوژه ها خیلی گزینشی عمل کردیم و دچار تکرار شدیم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره

نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده