ناگفته های حاج داود کریمی از شهید باقری و چگونگی تشکیل اطلاعات عملیات سپاه
شاهد یاران (90-91-): شهيد حاج داود کريمي از اولين
کساني بود که شهيد باقري در جنوب با او آشنا شد...، ...وي با شروع جنگ به
منطقة جنوب رفت و اولين فرمانده پايگاه عمليات جنوب، موسوم به «پايگاه
منتظران شهادت» بود. زمان آشنايي و همکاري او با شهيد حسن باقري از همين
دوران بود...
(بقيه مطلب را از زبان خود شهيد بخوانيد:)
روز اول جنگ، براي
سازماندهي مجدد سپاه آذربايجان شرقي، در تبريز به سر ميبردم. در آنجا
شهيد رحمان دادمان [رحمان دادمان قبل از جنگ رئيس ستاد سپاه تبريز بود. سپس
فرماندة سپاه تبريز شد. او در کابينة دولت هشتم وزارت راه را برعهده گرفت.
رحمان دادمان روز 27 ارديبهشت 1380 براي افتتاح فرودگاه گرگان در راه
عزيمت به اين شهر، در سانحة سقوط هواپيما با همراهان به شهادت رسيد.] را به
عنوان فرماندة جديد معرفي کردم و سريعاً به تهران آمدم. بلافاصله عازم
جنوب شدم، تا به مسائل عمليات و تشکيل سپاه منطقة هشت کشوري بپردازم. آن
زمان، کار منطقهبندي سپاه به صورت تئوريک شروع شده بود.
منطقه هشت کشوري، شامل
خوزستان و لرستان ميشد و ما ميبايستي فرمانده و شوراي فرماندهي آن را
تعيين ميکرديم. بنده با پنج نفر از دوستان ستاد مرکزي ـ حاج طاهر طاهري
فر، آقاي احمد نکويي [او از نيروهاي اولية ستاد گلف بود]، آقاي حسن کامران
[حسن کامران (خليليان) مسئول تدارکات سپاه قم بود که در آغاز جنگ، ستاد
پشتيباني را در خوزستان ايجاد کرد و در عمليات خيبر هر دو پاي خود را از
دست داد. آقاي خليليان بعد از جنگ، فرماندار قم شد. سپس به عنوان مسئول
ايثارگران وزارت کشور به فعاليت پرداخت]، آقاي حسن کنگرلو [از نيروهاي
قديمي سپاه که مدتي براي ساماندهي تشکيلات سپاه فعاليت ميکرد] و آقاي مجيد
بهرامي، شبانه به راه افتاديم. صبح که رسيديم، متوجه شديم جايي براي
نيروهاي اعزامي نيست. نيروها را در مدارس جمع و پخش ميکردند و در معرض و
تيررس توپخانة دشمن بودند. در آنجا آقاي غفور [حاج سالم]، که از
برنامهريزي سپاه مرکز آمده بود، يک سري از کارها را انجام ميداد. من شهر و
اطرافش را گشتم. مناسبترين جا همين منطقة گلف بود که «پايگاه منتظران
شهادت» ناميده شد. گلف متعلق به ادارة نفت بود. بلافاصله، آن را تخليه
کردند و در اختيار ما قرار دادند. آنجا تبديل به ستاد جنگ شد. با آقاي علي
شمخاني تماس گرفتم. ايشان فرماندة سپاه خوزستان بود. با شناخت قبلي و
اطلاعاتي که از وضعيت خوزستان داشتم، کسي را شايستهتر از آقاي شمخاني براي
فرماندهي منطقه نميشناختم. معمولاً براي فرماندهي جاهايي که خلاء نيروي
کيفي وجود داشت، شخصي را از ميان رفقاي مرکز انتخاب ميکرديم. بعد، اگر
نيروي محلي مناسب پيدا ميشد، جايگزين ميکرديم. اين کار در چند استان
انجام شده بود. به آقاي شمخاني گفتم از نظر من، شما فرمانده منطقه هشت
هستي، الان شورايت را مشخص و معرفي کن تا به «مرکز» انتقال بدهيم. آقاي
شمخاني تشکيلات ستادي منطقة هشت را معلوم کرد و به گلف انتقال داد.
من در گلف، يا ستاد جنگ
جنوب، آقاي طاهريفر را به عنوان معاون تعيين کردم. آقاي مجيد بهرامي مسئول
آموزش و آقاي سيد محمد حجازي مسئول پرسنلي و سازماندهي نيروها شد. همين
طور کارها را بين بچهها تقسيم کرديم. الحمدالله با همکاري رفقا کارها خوب
اجرا ميشد. به طوري که يک بار شهيد کلاهدوز [شهيد يوسف کلاهدوز به سال
1325 در قوچان متولد شد. او پس از ديپلم به استخدام ارتش در آمد. پس از
پيروزي انقلاب به سپاه پيوست و در مناطق جنگي غرب و جنوب فعاليت کرد. او در
عمليات ثامن الائمه(ع)، همراه با مرحوم ظهيرنژاد، در قرارگاه مشترک ارتش و
سپاه حضور داشت. آقاي کلاهدوز در پايان همان عمليات، روز 9 مهر 1360 هنگام
عزيمت به تهران، به همراه جمعي از فرماندهان در سانحة هوايي به شهادت
رسيد. شهيد کلاهدوز هشتم شهريور همان سال از واقعة انفجار بمب در نخست
وزيري جان سالم به در برده بود] آمد و نحوة تقسيم نيرو، سازماندهي و آموزش
را ديد و از آن مجموعه تقدير کرد. آقاي مجيد بهرامي سلاحهاي مختلف، حتي
دراگون و 106 [نوعي تفنگ 106 م م که به وسيلة پايه بر روي خودروي سبک جيپ
سوار ميشود] و ضدهواييهاي مختلف را جمع آوري کرده بود و به افرادي که
ميآمدند آموزش ميداد، اما دست آخر موقع اعزام به آنها کلاش [کلاشينکف]،
ام يک، برنو يا ژ3 ميداديم. اگر هم ميگفتند اين چه بساطي است، ميگفتيم
سلاحهاي بهتر را، خودتان از عراقيها بگيريد و استفاده کنيد، خدا کافي
المهمات است؛ اين شعار ما شده بود.
ارتباط ما با ستاد
مرکزي، يک ارتباط بسيار ضعيفي بود. آن موقع آقاي مرتضي رضايي، از طرف بني
صدر به عنوان فرماندة سپاه انتخاب شده بود. ما عملاً و قلباً فرماندهي
ايشان را قبول داشتيم، چون امام حکم ميدادند، اما اين کار از او برنميآمد
و مرکز، يک مرکز غير منسجمي بود. بنابراين از مرکز، نميتوانستيم
(درخواست) تأمين نيرو و پشتيباني بکنيم. رابطة ما با تمام فرماندهان
استانها همان روابطي بود که در سمينارها پيدا کرده بوديم و مستقيماً به ما
کمک ميکردند. مثلاً يک بار شهيد صنيعخاني [سيد محمد صنيعخاني مسئول
ترابري سنگين سپاه در طول جنگ بود. او در فاو و حلبچه مجروح شيميايي شد و
روز 14 شهريور 1374 بر اثر عوارض ناشي از آن به شهادت رسيد.] از طرف آقاي
غفاري براي ما 700 نفر اعزام کرد. ما هيچ چيزي نداشتيم که به آنها بدهيم و
برگشتند. فرماندة سپاه خراسان، آقاي احمد کنعاني، هزار نفر فرستاده بود.
شهيد رستمي [بابامحمد رستمي از بنيانگذاران سپاه خراسان و در سال 1359
فرماندة سپاه سقز بود. او دو ماه پس از جنگ وارد خوزستان شد و مسئوليت محور
نورد اهواز را برعهده گرفت. بابامحمد رستمي روز 17 دي 1359 هنگام مراجعت
به مشهد، بر اثر سانحة رانندگي به شهادت رسيد]، فرمانده عمليات خراسان و
انسان بسيار شجاعي بود، خدا مقامش را متعالي کند، آمده بود اتاق جنگ و ما
چيزي نداشتيم به نيروهايش بدهيم؛ نه سلاح، نه تجهيزات، نه لباس.
فرمانده لشکر 92 گفته
بود اگر من 500 نفر نيرو داشتم، چنين و چنان ميکردم. گفتيم ما هزار نفر به
شما ميدهيم. آنها به لشکر 92 رفتند و آموزش توپخانه و ديدهباني ديدند.
زماني که در سوسنگرد دستور عقبنشيني رسيده بود، آنها گفته بودند
عقبنشيني حرام است و جلوي عقبنشيني عناصري از تيپ 2 زرهي را گرفته بودند؛
تا زماني که عمليات سوسنگرد شروع شد. يعني تأثير اين بچهها دوطرفه بود.
من با تجربيات قبلي به
جنوب رفتم؛ چون هم در زمان ستمشاهي از سربازي فرار کرده بودم و هم در
ابتداي درگيريهاي کردستان، قبل از آقارحيم [صفوي]، فرماندهي سپاه کردستان
با بنده بود. قبل از انقلاب هم، کمي با آقارحيم در فلسطين آموزش نظامي ديده
بوديم. يعني با آقارحيم در خانههاي تيمي، مسائل سياسي را از آقاي علي
عرفي ياد ميگرفتيم. بعد، ما را براي آموزشهاي نظامي به اردوگاههاي
افسران فلسطيني فرستادند. خودمان را پاکستاني معرفي کرده بوديم. آنجا
آموزشهاي نظامي را در حد خمپاره و تيراندازي با آر.پي.جي و اين طور چيزها
گذرانديم. اول جنگ کردستان که فرماندهياش با بنده بود، شامل جنگ و گريز و
تعقيب تثبيت امنيت شهرها و اين جور چيزها بود. بعداً آقا رحيم آمد. پس از
ايشان آقاي مصطفي ايزدي [مصطفي ايزدي در سال 1358 مسئول مخابرات سنندج بود و
به دعوت شهيد بروجردي، مسئول ستاد قرارگاه حمزه(ع) شد. پس از آن، فرماندهي
قرارگاه نجف را به او محول کردند. سردار ايزدي پس از جنگ به ترتيب مسئوليت
عمليات سپاه، فرماندهي نيروي زميني سپاه و سپس طرح و برنامة ستاد کل
نيروهاي مسلح را برعهده گرفت. گفتني است که پس از آقاي رحيم صفوي، شهيد
ناصر کاظمي فرماندهي را برعهده داشت و سردار ايزدي پس از ايشان به فرماندهي
رسيد] آمد و تشکيلات وسيعي به وجود آورد.
اولين کار در جنوب اين
بود که سعي کرديم خوزستان را بين رفقايي تقسيمبندي کنيم که هر کدام در
سپاه «محور» بودند. اينها جزو عناصري بودند که وقتي در سپاه ميگشتيم،
نظير اينها را پيدا نميکرديم. حد خط جبهة ما از دزفول تا خرمشهر بود.
آقاي [غلامعلي] رشيد دزفول را داشت. خدا رحمت کند، [محمدعلي] جهان آرا [سيد
محمدعلي جهان آرا در سال 1333 در خرمشهر به دنيا آمد. او در سال 1351 توسط
ساواک دستگير شد و يک سال در زندان بود. محمدعلي جهان آرا پس از پيروزي
انقلاب وارد سپاه شد و نقشي مؤثر در مقابله با گروهکهاي ضد انقلاب داشت.
جهان آرا با شروع جنگ تحميلي در سمت فرماندهي سپاه خرمشهر، مقاومت 34 روزة
مردم خرمشهر را هدايت کرد. او در فروردين سال 1360 فرماندة سپاه اهواز شد و
هفتم مهر همان سال، پس از عمليات ثامن الائمه(ع) ـ هنگام عزيمت به تهران ـ
همراه چند تن از فرماندهان بر اثر سقوط هواپيماي سي 130 به شهادت رسيد]
خرمشهر را داشت. بقيه هم تقسيم شده بودند. آقاي [مجيد] بقايي [مجيد بقايي
سال 1337 در بهبهان به دنيا آمد. او در سال 1358 به عضويت جهاد در آمد و در
آستانة جنگ وارد سپاه شد. بقايي مدتي به عنوان نمايندة سپاه در اتاق جنگ
لشکر 92 زرهي ارتش بود. پس از آن، فرمانده سپاه شوش شد. او در عمليات فتح
المبين، فرماندهي قرارگاه فجر را برعهده گرفت. سپس جانشين آقاي حسن باقري
در قرارگاه کربلا و پس از عمليات محرم، فرمانده قرارگاه کربلا شد. مجيد
بقايي به همراه حسن باقري، روز 9 بهمن 1361 در منطقة فکه به شهادت رسيد.]،
[حميد] معينيان، [عبدالمحمد] رئوفي [عبدالمحمد رئوفي به سال 1337 در ورامين
به دنيا آمد. او فرمانده جبهة دزفول بود و در دي ماه سال 1360 تيپ 7
وليعصر(عج) را تشکيل داد. اين تيپ پس از چندي تبديل به لشکر شد و او تا
پايان جنگ فرمانده آن بود. رئوفي بعد از جنگ مدتي فرمانده لشکر عاشورا،
فرمانده لشکر ثارالله، استاندار کرمان و سپس استاندار زنجان شد.]، [جعفر]
اسدي، مرتضي صفاري، حسين بسطامي [حسين بسطامي از دانشجويان پيرو خط امام
بود. مدتي فرماندهي سپاه سوسنگرد را برعهده گرفت و از مسئولين مهندسي رزمي
بود. او در بهمن ماه 1361 در عمليات والفجر مقدماتي، در فکه به شهادت
رسيد]، احمد فروغي [احمد فروغي در اسفندماه 1359 پس از رحيم صفوي، فرمانده
جبهة دارخوين بود. پس از آن، در سال 1360 فرماندة عمليات سپاه اصفهان شد.
او در آذرماه 1360 طي عمليات طريق القدس، در چزابه به شهادت رسيد]، اسماعيل
دقايقي [اسماعيل دقايقي در سال 1333 به دنيا آمد. او در سال 1358 به اتفاق
دوستانش جهادسازندگي آغاجاري را راهاندازي کرد. پس از چند ماه سپاه
آغاجاري را تشکيل داد و سپس فرمانده سپاه سوسنگرد شد. دقايقي مدتي مسئول
طرح و عمليات لشکر 17 علي ابن ابيطالب(ع) بود تا اينکه، براي ساماندهي
نيروهاي مبارز عراقي، تيپ مستقل بدر را تشکيل داد. اسماعيل دقايقي، با
عنوان فرمانده لشکر 9 بدر، در عمليات کربلاي 5 به شهادت رسيد]، [احمد]
غلامپور و خيلي از نيروهايي که شايد اسمشان الان در ذهنم نيست، آنجا
مشغول بودند. بعداً که چارت سازماني درست شد، کار و حد خط بچهها تعيين شده
بود.
سپس کار شناسايي را شروع
کرديم. بعداً اسمش «اطلاعات عمليات» شد. چرا که قبل از اين، بچههاي سپاه،
دو بار در دارلک مهاباد در کمين دشمن افتاده و هر بار پيش از 70 نفر شهيد
داده بودند. علت، اين بود که واحدي به نام «اطلاعات عمليات» نداشتند.
بچهها همين طور ميرفتند و در کمين ميافتادند. شهيد کلاهدوز زماني که
قائم مقام سپاه بود به شورا آمدند. خيلي ناراحت و با حالت پرخاش گفتند: «ما
بايد گروه شناسايي داشته باشيم. چرا بايد اين بچهها اين طوري کمين
بخورند.» ما، براساس مطالب شهيد کلاهدوز، اين گروه را زير نظر آقاي جواد
افخمي [جواد افخمي، در ابتداي جنگ، مدتي نزد شهيد حسن باقري در اطلاعات
عمليات گلف خدمت کرد. او نمايندة پارلماني سپاه در سال 1351 بود. سال 1361
جانشين لشکر نجف و پس از آن قائم مقام سپاه منطقة 6 کرمان شد. افخمي بعد از
جنگ، به جرگه مسئولين دانشگاه امام حسين(ع) پيوست] تشکيل داديم. اين،
ابتداي ورود و شروع کار شهيد حسن باقري در همين گروه شناسايي بود، که بعد
تبديل به «اطلاعات عمليات» شد.
***
آقارحيم [صفوي] در
کردستان، آقاي رسول ياحي را جايگزين کرد و به جنوب آمد. فشار روي دارخوين
خيلي زياد بود. به آقارحيم گفتم که فشار در آنجا زياد است. اگر عراق
دارخوين را بگيرد، ديگر تمام راه ما به جنوب بسته ميشود. اينجا محل بسيار
حساسي است و شما بايد اينجا را نگه داريد. آقارحيم هم به سمت آنجا راه
افتاد. ما شش دستگاه پي.آر.سي77 [پي.آر.سي77 نوعي بيسيم با موج کوتاه اف ـ
ام و قابل حمل آلماني است که در زمان جنگ مورد استفادة يگانها بود]
داشتيم و من به خاطر رفاقت قبل از انقلاب و ميانهاي که با آقارحيم داشتم،
آنها را در اختيار او گذاشتم. ديدم يک اعتراضي کرد. گفتم: «آقارحيم، از
رفقا سؤال کن. در انبارهاي ما اصلاً پي.آر..سي وجود ندارد. شما خيلي
نورچشمي سپاه هستيد که اينها را گرفتهايد.»
***
زماني که آقاي رجايي
[شهيد محمدعلي رجايي به سال 1313 در قزوين به دنيا آمد. او از چهرههاي
مذهبي مبارز و زندانکشيدة دوران رژيم پهلوي بود. بعد از پيروزي انقلاب
مدتي وزير آموزش و پرورش شد. از سال 1359 تا 1360 نخست وزير دولت بني صدر
بود. بعد از عزل بنيصدر، با انتخاب مردم به رياست جمهوري رسيد. حدود يک
ماه بعد، در 8 شهريور 1360، در دفتر نخست وزيري به همراه نخست وزير و يار
قديمياش حجت الاسلام دکتر محمدجواد باهنر به شهادت رسيدند] به گلف آمدند،
استقبال بزرگي از ايشان کرديم. ايشان با آقاي نبوي آمده بود. مجلس دعاي
کميل برقرار شد. خواستيم «صلي علي محمد، يار امام خوش آمد» بگوييم، ايشان
جلوي شعارها را گرفت. گفت: «احترام دعا را نگه داريد که از همة ملت ايران
بالاتر است»
آن دعاخوان هم همين حرف
را تکرار کرد. انتهاي دعا، آقاي رجايي صحبت کردند و از آن دعاخوان به خاطر
حفظ احترام دعا خيلي تشکر کردند. استقبال شاياني از آقاي رجايي شد. آقاي
بني صدر اعلام کرد که ميخواهد از آنجا بازديد کند. ما قبلاً بچهها را
هماهنگ کرده بوديم. آقاي بهآذين، آقاي سرهنگ فکوري [شهيد جواد فکوري در
سال 1317 در تبريز تولد يافت. او در سال 1337 ديپلم گرفت و وارد دانشکدة
خلباني نيروي هوايي شد. شهيد فکوري دو بار در سالهاي 1343 و 1356 براي
تحصيل و تکميل آموزش به آمريکا عزيمت کرد. او در تمام دوران خدمتش در ارتش
به عنوان فردي مذهبي و قاطع شناخته ميشد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي
مسئوليتهاي فرماندهي پايگاه دوم، پايگاه يکم شکاري، معاون عمليات نيروي
هوايي و سپس فرماندهي نيروهي هوايي به او سپرده شد. شهيد فکوري در کابينة
شهيد رجايي با حفظ سمتِ فرماندهي نيروي هوايي، وزارت دفاع را نيز برعهده
گرفت. آقاي جواد فکوري 7 مهرماه 1360 در سن 43 سالگي به همراه چند تن از
فرماندهان در سانحة سقوط هواپيما به شهادت رسيد] و يکي ديگر از سرهنگهاي
ارتش همراهش بود. به بقيه اجازه ورود به اتاق ندادند. من به معاونم حاج
طاهر [طاهري فر] گفتم: «شما برو وضعيت نقشه و ترتيب نيروها را به بني صدر
توضيح بده، من با آقاي فکوري صحبت دارم.»
قبلاً صحنهاي از آقاي
فکوري ديده بودم. در يکي از جلسات آخر که ما را به قول معروف اخراج کردند و
عذر آقاي مجيد بقايي و معينيان و همه را خواستند، آقاي غرضي استاندار آمده
بود تا در اتاق جنگ شرکت کند. متوجه شدم شهيد فکوري با آقاي غرضي بگومگو
ميکند. تيمسار ولي الله فلاحي هم آمده بودند. من جلو رفته و گفتم: «اين
جنگ، جنگ شرافت و جنگ ايمان و اعتقادات ملت ماست، چند وقت ديگر هم تمام
ميشود. اين چيزها باقي ميماند. ما همه در يک جبههايم، يک نيرو هستيم.»
اخوي فرماندة لجستيک
نيروي هوايي از دوستان خيلي صميمي من بود و مرا ميشناخت. به سرهنگ شهيد
فکوري مطلبي گفتند که ايشان ديگر حرفي نزد. من با توجه به اين سابقه به
غرضي گفتم: «شما ديگر در اين جلسات نياييد. چون بني صدر ميخواهد در اينجا
غائله برپا کند و هر روز با يکي درگير بشود.»
از طرفي پيش آقاي فکوري رفتم و شروع به صحبت کردم. گفتم: «همة ما نظامي هستيم. هدف اين است که از اين کشور دفاع کنيم.»
***
يک شب در قضاياي سوسنگرد
بوديم که خدابيامرز آقاي حسن باقري با يک جوان آمد، گفت: «اين پسرخالة من
است.» يعني برادر را به عنوان پسرخاله معرفي کرد. آقاي محمد باقري هم بسيار
جوان بود و هنوز صورتش محاسن در نياورده بود. بچههاي داراي اين سن و سال،
آنجا زياد ميآمدند. من هم گفتم: «بسيار خوب، شما پسرخالة من هم بشويد،
پسرخالهتان هم پيش خودتان در اطلاعات عمليات باشد.» ديدم بچههاي تند و
تيزي هستند.
***
نيروهايي ميآمدند؛ با
آنها صحبتهايي ميکرديم، سوابقشان را ميديديم، بعد بين رفقا تقسيم
ميکرديم. مثل آقاي [عليرضا] عندليب، آقاي عزيز [محمدعلي] جعفري و آقاي علي
زحمتکش [علي زحمتکش دانشجو و عضو سپاه تهران بود. او به عنوان اولين
فرمانده سپاه هويزه منصوب شد. سپس مسئوليت عمليات سپاه تهران به او سپرده
شد که در طول جنگ ادامه داشت. علي زحمتکش پس از جنگ به وزارت نيرو رفت].
مثلاً به همان آقاي علي زحمتکش يک نامه به عنوان فرمانده عمليات سپاه
سوسنگرد داديم. گفت: «با چه بروم؟»
گفتم: «برو سرِ جادة سوسنگرد، دست نگهدار، هر ماشيني که آمد، سوار شو، برو سوسنگرد.»
گفت: «شما هيچ چيزي به من نميدهيد؟»
گفتم: «ما هيچ چيز نداريم که بدهيم. شما همين طوري برو خودت را معرفي کن.»
***
در مسألة آبادان، تيمسار
ملک به جلسه آمد و به آقاي فؤاد کريمي [نمايندة مردم آبادان در دورة اول
مجلس شوراي اسلامي.] گفت: «آقاي بني صدر دستور دادهاند تا دزفول عقبنشيني
کنيد.»
من براي بررسي مسأله به
آبادان رفتم. توي محاصره هم افتاديم. بعد در شادگان جلسه داشتيم. در آنجا
حرف رفقا و دوستان، جرقه در ذهنمان زد که به حضرت امام(ره) خبر بدهيم. من
بلافاصله همراه با نوة امام خميني، به وسيله يک فروند هواپيماي سي 130 به
تهران رفتم. من نتوانستم خدمت امام گزارش بدهم، چو مرا نميشناختند. صبح
فردا [12 آبان]، حضرت آقاي خامنهاي تشريف آوردند. خدمتشان عرض کردم: «شما
براي چه تشريف آوردهايد؟»
گفتند: «آمدهام تکليفم را بفهمم.»
به من گفتند: «داود، تو براي چه آمدهاي؟»
گفتم: «من هم براي تکليف
آمدهام. اين همه نيرو خوابيده است، بعد ما به طريقه اشکاني [نوعي تاکتيک
جنگي منسوب به دورة اشکانيان، که عبارت از عقبنشيني مصلحتي براي به تله
انداختن دشمن بوده است. بني صدر از اين عبارت براي توجيه عقبنشيني استفاده
ميکرد] برويم دزفول پدافند کنيم؟»
حضرت آقاي خامنهاي مرا
خدمت حضرت امام بردند و گفتند که ايشان مورد اعتماد ماست و مسئوليتش اين
است. بعد به من فرمودند: «توضيح بده.»
من خدمت امام، دقيقاً
توضيح دادم. امام فرمودند: «خدا شما پاسدارها را حفظ کند. عقب ننشينيد. همة
سنگرهايتان را حفظ کنيد. حصر آبادان بايد شکسته بشود. من هم فردا صحبت
ميکنم. برويد به آقاي رجايي و مجلس هم بگوييد.»
من تند تند حرفهاي امام
را يادداشت کردم. آن را از همان بيت امام به حاج طاهر تلفنگرام کردم.
خوشبختانه آقاي نبي رودکي [نبي رودکي در ابتداي جنگ مسئوليت محور ولايت
فقيه در آبادان را برعهده داشت. وي فرمانده تيپ 35 امام سجاد(ع) در
عملياتهاي فتح المبين، بيت المقدس، رمضان و محرم بود. سپس فرماندهي لشکر
19 فجر به او سپرده شد که تا پايان جنگ ادامه داشت. بعد از جنگ، فرمانده
قرارگاه کربلا و بعد به عنوان جانشين بازرسي ستاد کل نيروهاي مسلح منصوب
شد. او در دورة هفتم نمايندة مجلس شوراي اسلامي بود] نيروي زيادي بالاي 200
نفر از شيراز آورده بود که به کمک نيروهاي آبادان رفت. بعد خدمت آقاي
رجايي رفتم، گفتند: «10 دقيقة ديگر بايد به کابينه بروم.»
من آشنايي ديرينهاي با ايشان داشتم. داشت نان سنگک ميخورد. گفتند: «ناهار ميخوري؟»
فکر کردم شوخي ميکند، گفتم: «نه حاج آقا، شما بفرماييد.»
ايشان به حرفهاي من گوش کردند و گفتند: «به مجلس هم بگو.»
به آقاي بشارتي [علي
محمد بشارتي در ابتداي تأسيس سپاه مسئول پرسنلي سپاه بود. در دوران دفاع
مقدس، قائم مقام وزارت امور خارجه شد. پس از آن، مدتي هم وزارت کشور را
برعهده داشت] زنگ زدم، نمايندهها را جمع کرد. براي آنها هم توضيح دادم و
نظر حضرت امام را گفتم. بلافاصله به سمت جنوب حرکت کردم. فرداي آن شب،
حضرت امام راجع به حصر آبادان صحبت کردند. [حضرت امام خميني(ره) روز 14
آبان 1359 در آستانة ماه محرم در جمع وعاظ سخنراني کردند و در بخشي از آن
با اشاره به حصر آبادان فرمودند:
«من منتظرم که اين حصر
آبادان از بين برود و هشدار ميدهم به پاسداران، قواي انتظامي و فرماندهان
قواي انتظامي که بايد اين حصر شکسته بشود، در آن مسامحه نشود. حتماً بايد
شکسته بشود. فکر اين نباشند که ما اگر اينها هم آمدند بيرونشان ميکنيم.
اگر اينها آمدند، خسارات بر ما وارد ميکنند. نگذاريد اينها بيايند در
آبادان وارد بشوند.» (صحيفة امام خميني(ره) ـ جلد سيزدهم ـ صفحه 333)]
***
آقاي حسن باقري به سرعت
رشد کرد. استعداد و فراگيرياش به حدي بود که من در جلسات اتاق جنگ فقط
ايشان را (با خود) ميبردم. ديگر با ساير رفقا که شايد از ايشان 10-12 سال
مسنتر بودند و سابقة بيشتري در سپاه داشتند، نميرفتم. از نکات خيلي مهم
شهيد باقري اين بود که هم حافظة قوياي داشت، هم انسان «دل و جگردار» و
شجاعي بود. استعداد شخصياش کمک ميکرد تا خودش را يک سر و گردن بالا بکشد.
ما آنجا نيرو کم نداشتيم. اين نيروها دائماً از دزفول تا خرمشهر در
ارتباط بودند. چون براي عملياتهاي ايذايي در اتاق جنگ نياز به جمع آوري
اطلاعات بود.
شهيد باقري محفوظاتش به
سرعت جمع ميشد و ميديديم بدون در نظر گرفتن اينکه در جلسه چند نفر سرهنگ
و سرلشکر و چنين شخصيتهايي حضور دارند و بدون آنکه روحيهاش را ببازد،
در جمع آن بزرگان و عناصر رده بالا، با قاطعيت، موقعيت جنگ و راهکارها و
ترتيب نيروها را تشريح ميکرد. بنده خود را موظف ميدانستم مسائل و مشکلات
رفقا و دوستان را پيگيري کنم. با حضرت آيت الله خامنهاي صحبت کردم که شما
نمايندة امام هستيد، چرا نه اسلحه به ما ميدهند، نه تجهيزات، نه
پشتيباني؟...
يک بار فرمودند شما
برويد و طرح کلي خودتان را در مورد جنگ بياوريد. مرا موظف کردند: برو چيزي
بنويس و بياور. ما با آقاي حاج حسين کنعاني [حسين کنعاني مقدم در سال 1360
در فرماندهي عمليات ستاد جنوب حضور داشت و بعداً در قرارگاه فتح، معاون
آقاي رحيم صفوي بود] شايد دو روز در اتاق نشستيم تا يک طرح 5 صفحهاي
نوشتيم. بعداً اين طرح توسط آقاي کنعاني به 27 صفحه رسيد که مثلاً ما در
مراحل جنگ، چگونه بايد در خوزستان با عراق برخورد کنيم. من به ارتش هم گفتم
شما هم بايد طرح کلي بياوريد، اين طوري نميشود مسائل جنگ را دنبال کرد.
در اين رابطه خاطرهاي دارم. يک بار در اتاق جنگ استانداري بوديم که يک
فروند هواپيماي توپولف عراقي آمد و بمباران خيلي شديدي کرد. من و حضرت آيت
الله خامنهاي به سمت پنجره دويديم تا ببينيم چه خبر شده است. ديديم انفجار
و گرد و غبار زيادي است. برگشتيم، ديديم هيچکس توي اتاق نيست. ايشان از
من پرسيدند: «رفقا کجا هستند؟»
گفتم: «رفتند زيرزمين.»
همه رفته بودند...
***
شناساييها حساس بود. با
شهيد حسن باقري دوتايي به شناسايي ميرفتيم. با فرماندهان محورها هماهنگ
ميکرديم که کجاها ميشود کار کرد. يک شب با شهيد باقري به محور دب حردان
رفتيم. آن موقع، فرماندة حميديه شهيد [علي] هاشمي بود. قرار بود عمليات
اجرا کنيم. آر.پي.جي برده بوديم. اکثر بچههاي محور شهيد هاشمي همراه ما
بودند. به دهي رسيديم که در آن ده شايد بيش از 30 سگ دنبالمان کردند. يکي
دو ساعت کار ما اين بود که سگها را ميرانديم. به محض اينکه به سمت
عراقيها ميرفتيم، سگها دنبال ما ميآمدند. خلاصه گرفتار شده بوديم. وقتي
خودمان را به عراقيها رسانديم، هوا نزديک سپيده بود. همه را خواب گرفته
بود. توي يک خانة متروک به رفقا گفتم: «شما بخوابيد من نگهباني ميدهم، بعد
نوبتي صدايتان ميکنم.»
هوا سرد بود و همه
ميلرزيديم. بچهها نماز خواندند و خوابيدند. آن شب عمليات نشد. آقاي
شمخاني هم خيلي منتظر بود که يکطوري طلسم شکسته بشود. صبح در جلسه گزارش
داديم: «سگها مزاحم ما بودند، ما را تا نيمه شب اسير کردند، گويا با
عراقيها ساخته بودند!»
به هر حال قرار شد فردا
شب برويم، که رفتيم و ماجرايي بود... ميخواهم بگويم ماها خودمان را موظف
ميدانستيم در کارهايي که انجام ميشود شرکت داشته باشيم. چون اصلاً فرهنگ
آن موقع اين طوري بود. در محورهاي شناسايي به اتفاق آقاي حسن باقري خيلي
جاها ميرفتيم. از سوسنگرد و بستان گرفته تا خرمشهر؛ همه را هماهنگ
ميکرديم.
***
ما هر 15 روز يک بار،
همة فرماندهان: آقاي [جعفر] اسدي، آقارحيم [صفوي]، شهيد [محمدعلي] جهان
آرا، آقاي [غلامعلي] رشيد، تمام رفقا، آقاي [مجيد] بقايي، ]مرتضي] صفاري،
آقاي [اسماعيل] دقايقي و [احمد] غلامپور جمع ميشديم و هر چيزي را که در
محور خودمان گذشته بود به همديگر ميگفتيم. آن موقع، چون محور کار ما بر
اساس عملياتهاي ايذايي بود، به همديگر سلاح و نيرو قرض ميداديم. 15 روز
يک بار هم شهيد بروجردي [شهيد محمد بروجردي پس از پيروزي انقلاب از مؤسسين
سپاه بود. او با شروع غائلة کردستان با سمت فرمانده سپاه کشور به مبارزه
عليه ضد انقلاب پرداخت. بروجردي در آغاز جنگ با نيرويي اندک مانع هجوم رژيم
بعثي در غرب و شمال غرب کشور شد. نقش او در تربيت فرماندهان دفاع مقدس
فراموش نشدني است. محمد بروجردي يکم خرداد 1362 در 29 سالگي در جاده مهاباد
ـ نقده بر اثر برخورد با مين به شهادت رسيد]، آقاي رسول ياحي [رسول ياحي
جانشين سردار رحيم صفوي در کردستان بود و بعد از ايشان فرماندهي عمليات
کردستان را برعهده گرفت. او در سال 1365 فرمانده يگان دريايي سپاه شد. وي
پس از جنگ، مسئوليت آموزش نيروي زمين را برعهده داشت] و اخوي کوچک من، حاج
محمد که فرمانده سپاه ايلام بود، ميآمدند و ما را از وضعيت جنگِ غرب باخبر
ميکردند. ما هم آنها را از وضعيت جبهة جنوب مطلع ميکرديم. اينها را در
بولتن هم منعکس ميکرديم. اين، اولين بولتني بود که در جنگ منتشر شد.
بولتن ما به ارتش، بيت حضرت امام، رياست جمهوري و مسئولين ميرسيد و اثر
خيلي خوبي گذاشته بود. شهيد [يوسف] کلاهدوز آمد و خيلي از تهيه اين بولتن
تقدير کرد.
***
قبل از محاصرة سوسنگرد،
من با آقاي حسن باقري بارها محورهاي مختلف را رفته و شناسايي کرده بوديم.
آن شب آقاي اسماعيل دقايقي به من زنگ زد و گفت: «ما ساختمان سپاه را منفجر
کرديم و از شما خداحافظي ميکنيم؛ حلالمان کنيد. عراق بيشتر شهر را گرفته و
ما الان مجروحين را داخل مسجد گذاشتهايم و دور و بر مسجد و خانههاي
اطراف داريم ميجنگيم. اگر توانستنيد به ما کمک کنيد؛ نتوانستيد هم ما را
حلال کنيد.» [شهيد حسن باقري روز 24 آبان 1359 خبر زير را به فرماندهي سپاه
ارسال کرده است:
از: اطلاعات تلفنگرام
به: فرماندهي تاريخ: 24/8/1359
آخرين خبرهاي رسيده از
سوسنگرد حاکي است که جادة سوسنگرد ـ هويزه در تصرف نيروهاي عراقي و بسته
شده است و شهر در محاصرة کامل قرار دارد. نيروي مدافع شهر سوسنگرد از نظر
مهمات در مضيقه هستند، شهرباني از شهر بيرون رفته است و بهداري هم تخليه
شده است. تانکهاي عراقي به مدخل شهر رسيدهاند و احتمالاً تا هنگام ارسال
خبر وارد شدهاند. تعداد شهدا و مجروحين بسيار زياد است. (براي) برادراني
که زخمي ميشوند، در شهر، نه امکان معالجه وجود دارد و نه امکان خروج از
شهر. نيروهاي ژاندارمري و برادران سپاه در هويزه هم در محاصره قرار
گرفتهاند. نيروي زرهي حاضر در منطقه هم تاکنون دخالتي به نفع مدافعان شهر
سوسنگرد نکردهاند. ساعت مخابره خبر: 18:00
شهيد حسن باقري يک روز قبل از آن، در 23 آبان، گزارش زير را از نيروهاي اطلاعات عمليات سوسنگرد دريافت کرده است:
(توجه: اين هم گزارشي که گفتهام.)
گزارش شناسايي از جبهة کرخه کور تاريخ: 23/8/1359
تانکهاي ارتش مزدور از
طرف روستاي جلاليه به طرف روستاي ابوحميظه همچنان به پيشروي خود ادامه
ميدهند. روستاي جلاليه و ابوحميظه شديداً زير آتش خمپاره و توپ دشمن قرار
ميگرفت و تيربار کاليبر 75 که بر روي نفربرها بوده با شدت، منازل مسکوني
مردم ابوحميظه را مورد هدف قرار ميداد و حتي ساختمانهاي آجري را منهدم
ميکرد. بنا به گفتة يک شاهد عيني، تعدادي در حدود 50 نفر از مردم ابوحميظه
در اثر ترکش گلولهها و تيربارها شهيد و مجروح شدهاند. مردم به سرعت
منازل خود را تخليه ميکردند و به طرف رودخانة کرخه، متواري ميشدند. نيروي
مزدور همچنان با تانک، نفربر و گروههاي پياده، اطراف روستاي ابوحميظه را
در محاصرة کامل خود قرار داده است و تعدادي بالغ بر 50 نفر از جوانان اين
روستا را دستگير کرده است. تعداد شش نفر از برادران پاسدار که در کمين
تانک، مسلح به آر.پي.جي7 نشسته بودند، به تانک دشمن که در حال حرکت بود
حمله ميکنند و پس از سوزاندن آن، به وسيلة عمال سرسپرده، هدف رگبار مسلسل
قرار ميگيرند و شربت شهادت را مينوشند (ارواحشان شاد باد). نيروي پيشرو
دشمن به سرعت از ابوحميظه به طرف شهر سوسنگرد پيشروي ميکند و در فاصلة 4
کيلومتر، قسمت جنوبي سوسنگرد، واقع در يک کيلومتري روستاي ابوحميظه، مستقر
ميشود و مرتب شهر سوسنگرد و اطراف را زير آتش خود قرار ميدهد.
ساعت 2 بعد از ظهر
واحد اطلاعات عمليات سپاه سوسنگرد
(از مجموع اسناد شهيد حسن باقري)]
از حاج طاهر [طاهري فر] پرسيدم: «چقدر نيرو داريم؟»
رفت با آقاي سيد محمد
حجازي صحبت کرد. 13 نفر نيروي ذخيره در «منتظران شهادت» (گلف) داشتيم.
مانده بودم که خدايا چه بکنم؟ به سمت تپههاي گلف به راه افتادم. ساعت 11
شب بود. نشستم يک دعاي توسل خواندم. خيلي گريه کردم: خدايا...، چرا من را
اينجا آوردي، چه کار بکنم؟ گفتم ميروم و به حاج طاهر ميگويم اين 13 نفر
را جمع کند تا قبل از روشنايي صبح، برويم سوسنگرد؛ کمک بچهها. کار ديگري
از ما برنميآيد، تکليف ما همين است. در همين لحظات، يک مرتبه به ذهنم رسيد
بياييم امام جمعههاي ايران را توسط فرماندهان سپاهها... مطلع کنيم و
بگوييم وضعيت به چه صورت است. آن موقع، در يکي از روستاهاي سوسنگرد،
عراقيها به 12 زن ايراني تجاوز کرده بودند. بچهها گزارش آورده بودند. ما 9
سطر به عنوان تلفنگرام نوشتيم. بعد آقاي حسن، باجناق آقاي يزداني را
گذاشتيم پاي تلفن. شمارهگير تلفن هم انگشتي بود. تا 3 نيمه شب آنقدر
شماره گرفته بود که تمام انگشتهايش درد ميکرد.
همة امام جمعههاي
ايران، از جمله آقاي دستغيب [آيت الله شهيد عبدالحسين دستغيب امام جمعة
شيراز بود. روز جمعه 20 آذرماه 1360 در بمب گذاري منافقين به شهادت رسيد.
ايشان چندي قبل از شهادت گفته بود: «اين بدنها حيف است. همه خواهند مرد و
مرگ حق است، چه بهتر در بستر نميريم»]، به همراه امام جمعة وقت اصفهان،
همچنين آقاي اشرفي [آيت الله شهيد عطاءالله اشرفي اصفهاني امام جمعه
کرمانشاه بود. روز جمعه 23 مهرماه 1361 در بمبگذاري منافقين به شهادت
رسيد. او در عملياتها حاضر ميشد و براي رزمندگان دعا ميکرد. آيت الله
شهيد پس از آزادي خرمشهر در مسجد جامع اين شهر گفته بود: «امروز يکي از
روزهاي مهم اسلامي و يوم الله است. از جمله آرزوهاي من فتح خرمشهر بود که
بحمدالله زنده ماندم و اين روز را ديدم»] همه را بيدار کرده بود. صبح ساعت
6، خدا رحمت کند، آقاي رحمان دادمان با شهيد آيت الله مدني [آيت الله شهيد
سيد اسدالله مدني امام جمعه تبريز بود. روز جمعه 20 شهريور 1360 هنگام
نماز، بر اثر بمبگذاري منافقين به شهادت رسيد. ايشان رنج فراواني در
روزهاي بحراني و پرآشوب آذربايجان شرقي و غربي متحمل گشت. هيچگاه از
جبهههاي جنگ غافل نشد و در کنار، و حامي رزمندگان بود] از تبريز عازم
تهران ميشوند. عين تلفنگرام را صبح ساعت هشت خدمت امام ميبرند. [...]
امام قضايا را که ميشنوند، بلافاصله به تيمسار [ولي الله] فلاحي و
ظهيرنژاد [سرلشکر قاسمعلي ظهيرنژاد در سال 1352 با درجة سرهنگ دومي
بازنشسته شده بود. او پس از انقلاب فرمانده لشکر 64 اروميه شد. ظهيرنژاد در
سال 1359 به سمت فرماندهي ژاندارمري کل کشور و نيروي زميني ارتش و در
مهرماه 1359 به سمت رياست ستاد مشترک ارتش منصوب شد. ظهيرنژاد در سال 1366
به درجة سرلشکري نائل آمد و در سال 1378 دار فاني را وداع گفت] اعلام
ميکنند که من سوسنگرد را ميخواهم. من بعداً شنيدم که امام فرموده بودند
اگر بشود، من خودم ميآيم آنجا. صبح ديدم همه در به در دنبال ما ميگردند
تا به اتاق جنگ برويم. خدايا، مدتي ما را راه نميدادند، حالا دنبالمان
ميگردند! به اتاق جنگ رفتم. چشمهايم از گريه و توسل سرخ شده بود. بچهها
پرسيدند: «کجا بودي؟»
گفتم: من اينجا توسل
ميخواندم و گريه ميکردم. حتماً آواکسها [نوعي هواپيماي نظامي آمريکايي
است. اين هواپيما براي شناسايي و کسب اطلاعات مورد استفاده قرار گرفته و از
تکنولوژي بالايي برخوردار است. آمريکا در طول جنگ در حمايت گسترده و
همهجانبه از عراق، همراه با کمکهاي متنوع تسليحاتي، چند فروند آواکس را
هم در اختيار صدام گذاشته بود و آواکس با کارآيياي شبيه ماهواره، تجمع و
جا به جايي نيروهاي ايراني را به مقامات عراق گزارش ميداد] عکس گرفتهاند،
گفتهاند اين فرمانده عمليات نشسته گريه ميکند و مادرش را ميخواهد.
من و شهيد باقري به اين
اتاق رفتيم. يعني من آنقدر متکي به اطلاعات و مجموعة داشتههاي ذهني او
بودم که ديگر برنداشتم مثلاً هفت هشت نفر، يا حتي مسئولين اصلي عمليات را
به همراه خود ببرم. ديدم همه نشستهاند و شخص حضرت آيت الله خامنهاي نيز
تشريف دارند. من بغل دستشان نشستم. شهيد چمران، آقاي غرضي، تيمسار فلاحي،
ظهيرنژاد، آقاي سرهنگ قاسمي، تمام فرماندههان ارتش، آنجا جمع شده بودند.
آقاي ظهيرنژاد وسط اتاق قدم ميزد. همهاش در فکر بود. چند دقيقه قدم زد.
همه منتظر تصميمگيري ايشان بوديم. يک مرتبه با صداي بلند داد زد: «رکن 2»
يک سرگرد از بيرون آمد داخل و احترام نظامي گذاشت و گفت: «بله قربان.»
گفت: «برو پاي نقشه وضعيت دشمن را براي ما بگو.»
ايشان همهاش از اطلاعات
طرف خودي ميگفت. هر چه، خدا رحمتش کند، آقاي ظهيرنژاد ميگفت برو جلوتر،
اين شخص جلو نميرفت! آنقدر که آقاي ظهيرنژاد خيلي عصباني شد، گفت: «برو
بنشين.»
در اين لحظه، من داد زدم: «رکن 2 و 20 دقيقه!»
حسن باقري خدابيامرز گفت: «بله، حاجي؟!»
گفتم: «برو پاي نقشه.»
حسن، خدا رحمتش کند،
هميشه شلوار سپاه ميپوشيد و رويش پيراهن ميانداخت؛ چون دائماً در منطقه
رفت و آمد ميکرد. حالا يک جوان 23-24 ساله با همان پيراهن و شلوار، رفت
پاي نقشه. در جلسهاي که نمايندة حضرت امام(ره) و همة سران نظامي حضور
دارند، براي انساني در اين سنين، آنقدر بايد اتکاء به نفس، روحيه و
اندوختههاي ذهني و اطلاعاتي (وجود داشته) باشد، تا بتواند حرف بزند. حسن
شروع به توضيح دادن تکتک محورها کرد. سريعاً از نيروهاي خودمان گذشت و
سراغ اطلاعات عراقيها رفت. اينکه چه کارهايي بايد کرد و چه کارهايي نبايد
کرد. قشنگ همة اينها را شرح ميداد. جوّ جلسه چنان عوض شده بود که بايد
ميديديد. مسئولين، بندگان خدا، خوشحال شدند. همة توضيحات و اطلاعات را
کامل و مفصل داد. قرار شد عمليات شروع بشود. در آن جلسه، حضرت آيت الله
خامنهاي فرمودند: «سپاه عجب نيروهايي دارد.»
پرسيدند: «اين رکن 2 و 20 دقيقه ديگر چه بود؟»
من هم با صداي بلند
گفتم: «از اين خاکريز تا آن خاکريز بخواهيم پياده برويم، ميشود 20 دقيقه.
اين بندة خداها زحمت ميکشند ولي ارتش محدوديتها و قانونمنديهايي
دارد...»
من در آن جلسه امضاي 100
دستگاه بي ام پي 1 [بي ام پي 1: نفربر زرهي رزمي ساخت روسيه است که در
ارتش ايران و نيز در سازمان يگانهاي مکانيزة ارتش عراق وجود داشت. سپاه در
طول جنگ موفق شد بيش از 300 دستگاه از اين نوع نفربر را از عراق غنيمت
بگيرد] را از ايشان گرفتم. البته اين دستور در حد امضاء ماند. شرايط آن
زمان، طوري بود که در اختيار ما نگذاشتند.
آن جلسه، يکي از نقاط
عطف تأثيرگذاري شهيد باقري در تصميمگيري سرنوشتساز جنگ بود که بر مبناي
اطلاعات او به وجود آمد. ما فرداي آن روز براي عمليات رفتيم. تيمسار فلاحي،
خدا مقامش را متعالي کند، يک سرباز داشت با يک بيسيم پي.آر.سي77. آقاي
غرضي هم در مدرسة روستاي ابوحميظة سوسنگرد ايستاده بود. آتش خيلي شديد بود.
من هر چه اصرار کردم: «تيمسار، اگر برگرديم، شما کشته ميشويد.»
ميگفت: «من، تا اينجا نايستم و نيروها را پاي کار نياورم، از اينجا نميروم. امام سوسنگرد را خواسته است.»
من آن روز شجاعت را در تيمسار فلاحي ديدم.
قرار بود براي سوسنگرد
فرمانده انتخاب بشود. يک سرهنگ تکاور را آوردند. ظاهراً مسئول آموزش بود.
حضرت آيت الله خامنهاي نيز به عنوان نمايندة امام به او پيشنهاد دادند...
در اين فاصله، آقاي شيخ
صادق خلخالي آمد و برخوردي با اين سرهنگ کرد. او هم گذاشت و رفت. حسن باقري
پيشنهاد داد آقاي شمخاني کسي را معرفي کند. گفت: «[اسماعيل] دقايقي و
[حسين] علم الهدي هر دو خوبند.»
گفتم: «آخر علم الهدي سنش پايين است.»
حسن گفت: «با اين منطقه آشناست، بچة شجاعي است. همه قبولش دارند.»
هر دو را معرفي کرديم.
آنها به جلسه آمدند، بلافاصله پذيرفتند و اعزام شدند. دقايقي و علم الهدي،
فرماندهيِ نيروهاي شهرباني، ژاندارمري، کميته و بسيج و سپاه سوسنگرد را
برعهده گرفتند.
آن اتاق جنگ باعث شد که
ما به ارتش نزديکتر شويم. ارتش در خوزستان کاري با مسائل سياسي و
دستهبنديها نداشت. از لحاظ توپخانه و تجهيزات و مهمات کمک ميکرد. مثلاً
سرهنگ سهرابي که بعداً تيمسار و فرمانده [ستاد مشترک] ارتش شدند، براي ما
در غرب تريليهاي مهمات ميفرستاد. اخوي هم در اين رابطه با ايشان صحبت
ميکرد. مهمات ارتش که به غرب ميآمد، در تمام جبهههاي ما تقسيم ميشد. به
جان تيمسار سهرابي دعا ميکرديم. سرهنگ ساعي هم بودند و همکاري ميکردند.
ولي وقتي جريان سياسي سايه ميانداخت اين انسجام را از بين ميبرد.
آن زمان در مجلس، در
ديدار با مسئولين يا مراجع تقليد، هر جا ميرفتيم، فرماندهان مناطق مرا به
عنوان سخنگو انتخاب ميکردند. من هميشه از دو چيز دم ميزدم: يکي اينکه
سپاه سلاحهاي سنگين ميخواهد، ديگر اينکه ما در جنگ استراتژي ميخواهيم.
***
گزارش شهيد داود کريمي:
تاريخ: 6/8/1359
ساعت 6-4 بعد از ظهر در
ستاد جنگ لشکر 92 زرهي با حضور آقايان حضرت آيت الله خامنهاي، تيمسار
ظهيرنژاد، تيمسار فلاحي، سرهنگ قاسمي فرماندة لشکر 92 زرهي و سرهنگ سليمي
معاون دکتر چمران، فرمانده عمليات سپاه خوزستان داود کريمي، مسئولين
ارگانها و سپاه، جهت شکستن محاصرة سوسنگرد تصويب شد که تيپ 3 و 2 و گردان
148 با هماهنگي سپاه، خط محاصره را شکسته و اطراف شهر را پاکسازي کند. در
اين طرح، نيروهاي دکتر چمران و بسيج، تأمين راه تدارکاتي، حفاظت عقبه و
پهلوي جبهه را برعهده خواهند داشت.
در ساعت 12 شب، طي تماس
تلفني با برادر غرضي، استاندار خوزستان مطلع شدم که به دستور رئيس جمهور از
شرکت تيپ 2 جلوگيري شد و به عنوان شرکت تيپ مذکور در شکستن محاصرة آبادان
نميبايستي تيپ شرکت کند. با توجه به کمبود نيروي ارتش در مقابله با دولت
مزدور عراق، حذف نيروي مذکور، تمامي ارتش و سپاه را ضربه پذير ميکند و با
توجه به قتل عام روز گذشته از سپاه، مردم و ارتش و سهل انگاري مسئولين،
تلفني موفق به تماس با حضرت آيت الله خامنهاي شدم و نسبت به حذف تيپ 2 در
شرکت در عمليات، شديداً اعتراض نمودم و اظهار داشتم چنانچه مسأله از طرف
بني صدر به اين صورت عمل شود، مطالب را به اطلاع تمام فرماندهان سپاه ايران
و علما خواهم رساند. آقاي بني صدر با اين وضع، حتي نماز جمعه تهران را
متلاشي و خط امام را از بين خواهد برد. حضرت آيت الله خامنهاي و دکتر
چمران، با بني صدر و ظهيرنژاد صحبت کردند و مسأله منتفي شد و نيز با سرهنگ
قاسمي فرمانده لشکر صحبت کردم و ايشان طي تماس تلفني با ظهيرنژاد (به زبان
ترکي) مسأله را اين طور به من جواب داد که ظهيرنژاد ميگويد: با رئيس جمهور
صحبت شد که اگر تيپ 3 لازم باشد، استفاده شود و مسأله منتفي شده است و
لشکر ميبايستي طرح تصويب شده را اجرا کند. با اينکه فلاحي و ظهيرنژاد که
خود ظهيرنژاد، طراح عمليات مذکور نبود و بني صدر متخصص نظامي نيست، چنين
تصميمگيريها براي ما مورد سؤال و قابل پيگيري است.
(از مجموعه اسناد شهيد حسن باقري)
***
وضعيت ارتش به گونهاي
بود که به لحاظ سياسي تجزيه شده بود؛ يعني در جنوب آقاي سرهنگ فروزان و
آقاي سرهنگ شکرريز، در اهواز تيمسار شهيد فلاحي، در دزفول تيمسارِ مرحومْ
آقاي ظهيرنژاد، در غرب هم سرهنگ عطاران [بني صدر در سال 1359 پس از برکناري
شهيد صياد شيرازي، او را به فرماندهي مناطق کرمانشاه و کردستان منصوب کرد.
سرهنگ عطاران بعدها در حين جاسوسي براي بيگانگان دستگير شد] و آقاي صياد
شيرازي هم در کردستان ولي در حاشيه بودند. همه از هم جدا بودند که علت آن
مسأله سياسي مرکز بود. يعني ارتش ما يکدست نبود و اين عامل موجب شکست
[عمليات نصر] هويزه شد. در عمليات هويزه در اتاق جنگ، همة همکاريها
(انجام) شد. ما همة اطلاعات لازم را در اختيار ارتش گذاشته بوديم. نفرات ما
شبانه با موتور ميرفتند و از دشمن اطلاعات ميآوردند و به لشکرهاي ارتش
ميداديم. روز اولِ عمليات، بنده حضور داشتم. ما جزءِ نيروهاي پيادة لشکر
16 بوديم. آقاي جعفر اسدي هم در يک محور با يک تيپ زرهي [لشکر] 92 همکاري
ميکرد. اما در خيلي از محورها، مثل فارسيات و دارخوين، عمل نکردند. آن
روز، لشکر 16 حماسهاي آفريد که شايد در جنگ زرهي تاريخ جنگ ما بينظير
است. تيمسار لطفي و سرهنگ جمشيدي [سرهنگ ايرج جمشيدي فرمانده تيپ يکم لشکر
16 قزوين بود. او بعداً فرماندة آن لشکر شد]، با آن محاسن سفيد، شجاعتشان
را در هويزه نشان دادند. من شاهد بودم و کلاً افکارم عوض شد. آن روز با
شهيد علم الهدي، شهيد دقايقي، حکيم [شهيد دکتر محمدعلي حکيم از نيروهاي
سپاه اهواز بود که به همراه حسين علم الهدي و دانشجويان پيرو خط امام در
عمليات هويزه به شهادت رسيد]، آقاي علي زحمتکش و بچههاي دانشجويان خط
امام، با هم بوديم. اول پيشروي بسيار خوبي بود. لشکر 16 زرهي بسيار خوب عمل
کرد. تانکهاي عراقي را پشت سر هم ميزدند. 20 کيلومتر پيشروي بود و ما 20
کيلومتر دويده بوديم. شب، همه در سنگرهاي عراقي خوابيديم، غافل از اينکه
در محورهاي ديگر عمل نشده است. از طرفي، تيپ معروف 10 زرهي عراق و گارد
جمهوري [تيپ 10 زرهي گارد رياست جمهوري عراق مجهز به تانکهاي تي ـ 72] و
همه به سمت لشکر 16 حملهور شدند. يعني لشکر 16 در مقابل همة آنها قرار
گرفت. آن روز عصر بعضي بچهها نذر کرده بودند تا در روزهاي عمليات روزه
بگيرند. من هم جزء آنها بودم. شکمم از گرسنگي درد ميکرد. اين
مصاحبهچيهاي تلويزيون هر وقت ميآمدند، ردشان ميکرديم. ميکروفن را آورد و
گفت: «شما يک چيزي بگوييد.»
گفتم: «برويد سراغ کس ديگر.»
گفتند: «کس ديگري اينجا نيست.»
من هم گفتم: «و ما رميت اذ رميت، خدا قاتل اينهاست، خدا تير انداخت، به کسي هم مربوط نيست، خداحافظ شما.»
بعد رفتيم جلو. عصر همان
روز شهيد چمران، حضرت آيت الله خامنهاي، آقاي سرهنگ [غلامرضا] قاسمي و
آقاي غرضي با يک نفربر [ام] 113 [نفربر ام 113 يک نفربر آمريکايي است با
وزن 9 تن که بدنة آن از آلومينيوم فشرده ساخته شده است. اين نفربر در انواع
مختلف حامل موشک تاو و خمپارة 120 ميليمتري است که به عنوان پاسگاه
فرماندهي استفاده ميشود.] آمدند و وضعيت را ديدند. صبح فردا لشکر 16 زرهي،
يک لشکر بيدفاع بود. ساعت 9 صبح عملياتِ [عراق] شروع شد. آدم نميدانست
از کدام طرف ميآيند. هليکوپتر، تير مستقيم تانک، موشکهاي ماليوتکايِ
[نوعي موشک ضد تانک هدايت شونده روسيِ نسل يک] عراقي به شدت يکي يکيِ
تانکهاي ما را ميزدند. خيلي از بچههايي که نيروي پيادة سپاه بودند، آسيب
ديدند. بچهها دنبال من آمدند که يک کارِ ضروري هست. گفتم اگر من بيايم،
ميگويند دارند فرار ميکنند؛ پس شما بياييد. ما تا عصر آنجا مانديم، که
شايد بيش از 6-7 دستگاه تانک از لشکر زرهي باقي نمانده بود. همين سرهنگ
بزرگوار که فرماندة تيپ بود [سرهنگ جمشيدي]، خط پدافندياش را روي جاده
حميديه ـ سوسنگرد قرار داده و تانکهاي سالم را عقب کشيده بود تا آنجا را
حفظ کند.
هر چه فرمانده لشکر
[تيمسار لطفي] پشت بيسيم به اين سرهنگ ميگفت بيا عقب، ايشان عقب نميآمد.
بعد حضرت آيت الله خامنهاي تشريف آوردند، شهيد چمران آمدند، آقاي غرضي
آمدند و به او (سرهنگ) اصرار ميکردند.
[سرهنگ جمشيدي] مرا
ميشناخت. به من گفت: «شرافت سربازيام اجازه نميدهد عقب بنشينم.» من بار
اول و دوم فکر کردم اين بندة خدا شعار ميدهد. يکي دو ساعت گذشت، يکي از
تانکهايشان رفت روي هوا و تانکهاي عراق جلو ميآمدند. بمباران هواپيماها
خيلي شديد بود. من هم يک کلاش [کلاشينکف] داشتم. يک قبضه سهند [موشک ضد
هوايي روسي عليه پرواز در ارتفاع پست] هم گيرمان آمده بود. هي شليک
ميکرديم. نميدانستيم اين [هواپيما] مال خودمان است يا دشمن، چون آشنايي
زيادي با شکل هواپيماها نداشتيم.
يکمرتبه ديدم اين
بزرگوارها آمدند. به آنها گفتيم تو را به حضرت عباس(ع) به اين سرهنگ
بگوييد تانکهاي باقيمانده را بردارد و بياورد عقب؛ تا اينکه تيمسار لطفي
به يک گروهبان دستور داد برود و هر طوري هست آنها را به عقب بياورد. در
قضية هويزه متأسفانه لشکر 16 که روز قبل، عالي و با سرعت و قدرت عمل کرده
بود، تبديل به يک لشکر متلاشي شد.
***
وقتي قضية هويزه پيش
آمد، تمام مسئولين کشوري ميآمدند، آنها را دقيقاً توجيه ميکرديم تا
اطلاعات لازم را داشته باشند. بعد، ميفرستاديم از محورها بازديد کنند.
حضور آنها موجب شد مسائل هويزه در مجلس مطرح بشود. من با آقاي شمخاني و
اخويِ بزرگتر شهيد علم الهدي [کاظم علم الهدي از نيروهاي اطلاعات عمليات
تحت امر شهيد حسن باقري بود و در سال 1389 بدرود حيات گفت] که تعداد نود و
خوردهاي امضاء جمع کرده بودند به مجلس رفتيم. آنجا من به آقاي شمخاني
گفتم شما صحبت کن. ايشان گردن من انداختند، بنده يک ساعت و نيم به طور مفصل
دربارة مسائل جنگ صحبت کردم...