روضه خواني روحاني شهيد براي همسرش
چهارشنبه, ۲۵ تير ۱۳۹۳ ساعت ۰۰:۰۰
شهيد نادر ديرين بعضي وقتها برايم روضه چهارده معصوم(ع) را ميخواند و مي گفت: اگر در قبر اسم امامان را يكي يكي از من بپرسند، به امام هشتم عليه السلام كه برسم ميگويم چند سالي همسايهاش بودم.
نويد شاهد: كتاب «علمداران عشق» نوشته سيد محمود مهدوي به برخي از خاطرات شهداي روحاني استان اردبيل پرداخته است كه بخشي از خاطرات شهيد روحاني حجت الاسلام نادر ديرين در ذيل ميخوانيم:
روحاني كشتي گير
چند ماه از ازدواجش، با مادرم به مشهد رفتيم. نادر خانهاي دوطبقه اجاره كرده بود و ما را برد طبقه بالا و خودشان پايين رفتند. از پلهها كه بالا ميرفتيم ديدم ديوارهايش رطوبت پس داده واز بويش نميشود زياد آنجا دوام آورد!
در آن چند روزمرا با خودش به خانه آيت الله علمي كه اهل نمين بود برد. پنجشنبهها در حسينيه خانه آيت الله علمي جمع ميشدند. بعد از سخنراني آيت الله علمي و مداحي نادر، بحث طلبهها داغ شد. هركدام نظري دادند و يكي از آنها گفت: استاد ما ميگويد طلبگي از رفتن به جبهه واجبتر است.
نادر گفت: نه، طبق دستور صريح امام حضور در جبهه از هر كاري واجبتر است. عبا و عمامهاش را در آورد، وسط اتاق ايستاد و گفت: فكر نكنيد فقط روحانيام. كشتي گير هم هستم. هر كي جرات دارد بيايد وسط ميدان.
صدايي ازكسي درنيامد و چشم از نادربرنداشتم!
زندگيام
سال 1354 وقتي مرحوم سيدغني يونسي را تشييع ميكردند، شنيدم يكي اذان مي گويد و بلند بلند لااله الا الله گويان ميرود. بعدها فهميدم آن بچه كه لحن شيوايي داشت نادر ديرين بوده است!
كلاس چهارم ابتدايي كه از مدرسه بر مي گشتم جلوي مسجد ميايستادم و به اذان گفتن نادر گوش ميدادم. صدايش با بلندگو در تمام محله ميپيچيد! بي آنكه او را بشناسم شيفته صدايش شده بودم.
اواخر سال 1363 به خواستگاريام آمدند. فرد با تقوي و مومني بود، بله را كه گفتم برايم كتاب زندگي نامه حضرت زهرا سلام الله عليها، نهج البلاغه و سه كتاب ديگر فرستاد.
بيست ساله بودم و نادر بيست و سه سال داشت. بعد از ده ماه نامزدي سال 1364 عروسي كرديم. دم در خانه پدرياش كه رسيديم دوستانش طوري الله اكبر گفتند كه ترسيدم. به جاي دسته گل برايم قرآن آوردند.
بلافاصله بعداز عروسي به مشهد رفتيم. يك روز بعد از جارو كردن، غذا پختم. وقتي نادر به خانه آمد گفت: نماز خواندي؟
گفتم: نه.
گفت: به همه كارهاي مستحب رسيدي و نماز را كه واجب است نخواندي!
از آن روز سر وقت خواندن نماز آويزه گوشم شد.
هيچ وقت غيبت نميكرد و در جايي كه غيبت ميشد لحظهاي نميماند. خيلي دوست داشتم لباس بپوشد ولي راضي نميشد و ميگفت: هنوز زود است.
با اصرارم بالاخره قبول كرد. نيمه شعبان سال 1364 سجده شكر به جا آورد و براي اولين بار عبا و قبا را پوشيد.
بعضي وقتها برايم روضه چهارده معصوم عليهم السلام را ميخواند و مي گفت: اگر در قبر اسم امامان را يكي يكي از من بپرسند، به امام هشتم عليه السلام كه برسم ميگويم چند سالي همسايهاش بودم.
اسلحه داغ
ديدم نادر عقب عقب از سنگر بيرون ميآيد. رفتم سراغش و پرسيدم: چي شده؟
گفت: خمپارهاي افتاد و اسلحهام را لاي درختها انداخت.
اسلحهاش سوخته بود. دست زدم هنوز داغ بود. با يك پتو به زحمت از لاي چوب درش آورديم و داخل آب انداختيم تا خنك شود.
تمام ناتمام من
اواسط دي ماه 1365نادر گفت: اگر ميخواهي اينجا بمان و يا به اردبيل برويم. هفته آينده ميخواهم اعزام شوم.
راضي نشدم. نوبتبندي اعزام شروع شد و نادر منتظر ماند و اواخر دي كه ميخواست حكم ماموريتش را از مشهد بگيرد گفت: ميخواهم در لشكر عاشورا باشم ولي از مشهد براي لشكر خودشان ماموريت ميدهند.
صبح متوجه گريهاش شدم. گفتم: چي شده؟
حرفي نزد. اصرار پشت اصرار، لبش را باز كرد و گفت: اگر ناراحت نميشوي بگويم.
قول دادم و گفت: ديشب در خواب آقا امام زمان (عج) را ديدم. كاظم هم پيشم بود و با هم پرواز كرديم.
گريه مجالم نداد و گفت: ميدانم شهيد ميشوم ولي تو روحيه طلبگيات را حفظ كن.
گفتم : پس من چي؟
گفت: خداوند ولي نعمت همه ماست. شايد به زودي در آن دنيا ببينمت.لحظاتي ساكت ماندم و گفت: حنا بياور.
ناراحت بودم و گفتم: نميتوانم.
اصرار كرد وحنا آوردم و روي انگشتانش گذاشتم.
دو روز ديگر كه ميخواستيم به اردبيل بيايم به حرم رفتيم. بين راه گفت: وقتي زيارت كردي منتظرم نباش.
هميشه درحياط حرم منتظر هم ميمانديم . بعد زيارت تنها و خانه برگشتم. وقتي آمد ديدم چمانش مثل يك لخته خون سرخ شده است. پرسيدم : چه خبره؟
گفت: خداحافظي با امام رضا عليه السلام همين طوريست.
آمديم اردبيل و سوم بهمن به جبهه رفت. هر روز آيه الكرسي ميخواندم و توي هوا قوت ميكردم. مي گفتم: خدايا خود نگهدارش باش!
قرار بود عيد سال 1366 برگردد اردبيل. هر چي منتظر ماندم خبري نشد. به خاطر جنگ سفره نچيده بوديم. شنبه ساعت هفت و بيست ودو دقيقه و هشت ثانيه سال تحويل شد. وقت پختن پلو نيت كردم وتوي برنج نمك ريختم. باز هم خبري نشد. به حياط رفتم و آيه الكرسي خواندم . كم كم دلم شور زد. احساس كردم خبري هست. هر طوري شده خوابم برد. درخواب ديدم نادر بالاي كوه بزرگي نشسته و سنگ بزرگي هم جلويش است. گفتم: بلند شو برويم.
گفت: تو برو. ديگر منتظرم نباش.
سراسيمه از خواب پريدم. فردا شب به خانه مادر شوهرم رفتم و به من گفت: خبرداري نادر در حمله شركت كرده؟
گفتم: نميدانم!
بعدها فهميدم از شهادت نادر با خبر بودهاند و به من چيزي نگفتهاند. منتظرش ماندم و دهم فروردين خبر شهادتش را دادند.
انتهاي پيام
نظر شما