شماره های جدید شاهد نوجوان و شاهد کودک منتشر شد
دوشنبه, ۰۴ آبان ۱۳۹۴ ساعت ۱۵:۱۴
شماره 125 ماهنامه شاهد نوجوان و شماره 116 ماهنامه شاهد کودک منتشر شدند.
جدیدترین شماره ماهنامه شاهد نوجوان با مطالبی چون «به یاد آن روز بزرگ»،
«باز هم کلاغ و روباه»، «مسافران آسمان»، «شعر»، «لبخندهای پشت خاکریز»،
«خواندنی شنیدنی»، «علمی»، «پرواز در قفس»، «آشپزباشی»، «اندر حکایت
آقامحمدخان قاجار»، «یک ستاره دیگر»، «خمینی ای امام»، «آن مرد آشنا»، «فکر
بکر»، «سرگرمی»، «گاهی به ما سر می زنند»، «ورزشی»، «من، موش و آقای
مزدا»، «آرزوهای بلند»، «صندوقچه»، «ستاره پنجم آسمان امامت»، «قلم تو» و
«خورشید ما» است.
در بخشی از لبخندهای پشت خاکریز می خوانیم: دو طرف خورجین را پر از گلوله خمپاره کرده، به همراه دو گالن آب بر روی قاطر قرار دادیم. به طرف ارتفاعات صعب العبور مشرف بر شهر «پنجوین» حرکت می کردیم که ناگهان در حال عبور از «مال رو» که عبور از آن تنها تخصص خود قاطر ها بود، دیدم قاطر زیر بار مهمات خوابید و حرکت نکرد. او را نوازش کردم، دست به سر و صورت او کشیدم، فایده ای نداشت. لگدی نثارش کردم اما اثری نبخشید و به خود هیچ تکانی نداد. راه عبور سایر قاطر ها و تدارکات را بند آورده بود. کارشناسان امور قاطر ها جمع شدند و طرح می دادند و اما هیچ کدام فایده ای نداشت تا اینکه متخصص تمام عیاری از راه رسید و گفت:«بروید کنار». دم قاطر را گرفت و محکم چرخ داد. قاطر از جای خود بلند شد و به سرعت به طرف بالا حرکت کرد. هنوز در حال تشکر از آن برادر بودم که قاطر تمام مهمات و گالن های آب را به ته دره خالی کرد و به سرعت به راه خود ادامه داد!
در خاطره ای از آزاده «فرهاد بحرانی» در مطلب پرواز در قفس آمده است: من خیلی به فوتبال علاقه داشتم به همین دلیل در اردوگاه 18 بعقوبه که مفقودالاثر بودیم؛ تیم تشکیل دادیم و قرار شد که با هم بازی کنیم. یک روز عراقی ها گفتند که ما هم تیم داریم و می خواهیم با شما بازی کنیم؛ ما هم قبول کردیم. من خیلی دلم می خواست که به عراقی ها گل بزنم. ما چند تا تیم درست کردیم و با هم بازی دوستانه انجام دادیم؛ تا اینکه یک روز عراقی ها خودشان را جمع جور کردند که با تیم ما مسابقه بدهند. قبل از مسابقه به ما گفتند که هر کسی گل بزند کتک می خورد. تیم عراقی ها با ارشد اردوگاه هماهنگ کرده بودند که بیاید بازی ما و عراقی ها را ببیند. همه مسئولین و ارشد اردوگاه برای تماشای بازی آمدند. بازی شروع شد؛ من دقیقه اول بازی گل زدم. بعد دیدم عراقی ها چپ چپ مرا نگاه می کنند. من هم خودم را برای کتک آماده کرده بودم. دوباره حدوداً دقیقه 20 بود که من یک گل دیگر زدم؛ دیدم عراقی ها با هم پچ پچ می کنند. فهمیدم می گویند این را بزنیم تا نتواند بازی کند؛ چون داشت آبروشان پیش مسئولین اردوگاه می رفت. همه ما با پای برهنه بازی می کردیم؛ ولی عراقی ها با تمام امکانات کامل با ما بازی می کردند. نیمه اول تمام شد. بین دونیمه یکی از دوستان گفت: « دیگر گل نزنیم؛ چون بعد از بازی با کتک روبرو هستیم». من که می دانستم کتک می خوریم؛ گفتم: «تا بتوانم گل می زنم». نیمه دوم هم شروع شد؛ دقیقه آخر من گل دیگری زدم. بازی تمام شد و عراقی ها خشمگین و ناراحت سوت آسایشگاه را زدند که همه برویم داخل آسایشگاه. من که خواستم بروم داخل آسایشگاه به من گفتند: «بیا جایزه را از مسئول اردوگاه بگیر». همه رفتن داخل آسایشگاه ولی من می دانستم که می خواهند مرا کتک بزنند. عراقی ها حدوداً 7 نفر بودند؛ من را بستند به کتک؛ ولی من هیچی نمی گفتم. با مشت و لگد افتادند به جان من؛ آن موقع من هم از لحاظ سن و قد کوچک بودم. یکی از عراقی ها گفت: «رهایش کنید کوچک است؛ گناه دارد»؛ من را رها کردند. مرا بردند داخل آسایشگاه؛ بعد به مسئول آسایشگاه گفتند: «دفعه دیگر که بازی کردیم؛ اگر گل بزنید مثل این کتک می خورید». بعد از آن هرموقع عراقی ها با ما بازی می کردند؛ من اگر می توانستم به آن ها گل می زدم؛ گل زدن در خون من بود؛ نمی توانستم گل نزنم؛ هر موقع هم گل می زدم کتک می خوردم؛ عادت کرده بودم. عراقی ها خودشان خسته شده بودند؛ هر موقع گل می زدم با یک سیلی مرا بدرقه آسایشگاه می کردند.
شماره جدید ماهنامه شاهد کودک نیز با مطالبی چون «خدای من»، «حالا من یک چیزی گفتم»، «مواظب باش نیفتد»، «من چیستم»، «خوش به حال کی؟»، «بستنی قیفی»، «من گم شدم»، «جورجورک»، «آیا می دانید»، «دهن بین»، «جدول»، «بچه های مجله»، «لطیفه» و «معرفی کتاب» منتشر شده است.
این نشریات به صاحب امتیازی بنیاد شهید و امور ایثارگران، مدیرمسئولی حجت الاسلام سیدحسن موذنی و سردبیری محبوب شهبازی منتشر شده اند.
در بخشی از لبخندهای پشت خاکریز می خوانیم: دو طرف خورجین را پر از گلوله خمپاره کرده، به همراه دو گالن آب بر روی قاطر قرار دادیم. به طرف ارتفاعات صعب العبور مشرف بر شهر «پنجوین» حرکت می کردیم که ناگهان در حال عبور از «مال رو» که عبور از آن تنها تخصص خود قاطر ها بود، دیدم قاطر زیر بار مهمات خوابید و حرکت نکرد. او را نوازش کردم، دست به سر و صورت او کشیدم، فایده ای نداشت. لگدی نثارش کردم اما اثری نبخشید و به خود هیچ تکانی نداد. راه عبور سایر قاطر ها و تدارکات را بند آورده بود. کارشناسان امور قاطر ها جمع شدند و طرح می دادند و اما هیچ کدام فایده ای نداشت تا اینکه متخصص تمام عیاری از راه رسید و گفت:«بروید کنار». دم قاطر را گرفت و محکم چرخ داد. قاطر از جای خود بلند شد و به سرعت به طرف بالا حرکت کرد. هنوز در حال تشکر از آن برادر بودم که قاطر تمام مهمات و گالن های آب را به ته دره خالی کرد و به سرعت به راه خود ادامه داد!
در خاطره ای از آزاده «فرهاد بحرانی» در مطلب پرواز در قفس آمده است: من خیلی به فوتبال علاقه داشتم به همین دلیل در اردوگاه 18 بعقوبه که مفقودالاثر بودیم؛ تیم تشکیل دادیم و قرار شد که با هم بازی کنیم. یک روز عراقی ها گفتند که ما هم تیم داریم و می خواهیم با شما بازی کنیم؛ ما هم قبول کردیم. من خیلی دلم می خواست که به عراقی ها گل بزنم. ما چند تا تیم درست کردیم و با هم بازی دوستانه انجام دادیم؛ تا اینکه یک روز عراقی ها خودشان را جمع جور کردند که با تیم ما مسابقه بدهند. قبل از مسابقه به ما گفتند که هر کسی گل بزند کتک می خورد. تیم عراقی ها با ارشد اردوگاه هماهنگ کرده بودند که بیاید بازی ما و عراقی ها را ببیند. همه مسئولین و ارشد اردوگاه برای تماشای بازی آمدند. بازی شروع شد؛ من دقیقه اول بازی گل زدم. بعد دیدم عراقی ها چپ چپ مرا نگاه می کنند. من هم خودم را برای کتک آماده کرده بودم. دوباره حدوداً دقیقه 20 بود که من یک گل دیگر زدم؛ دیدم عراقی ها با هم پچ پچ می کنند. فهمیدم می گویند این را بزنیم تا نتواند بازی کند؛ چون داشت آبروشان پیش مسئولین اردوگاه می رفت. همه ما با پای برهنه بازی می کردیم؛ ولی عراقی ها با تمام امکانات کامل با ما بازی می کردند. نیمه اول تمام شد. بین دونیمه یکی از دوستان گفت: « دیگر گل نزنیم؛ چون بعد از بازی با کتک روبرو هستیم». من که می دانستم کتک می خوریم؛ گفتم: «تا بتوانم گل می زنم». نیمه دوم هم شروع شد؛ دقیقه آخر من گل دیگری زدم. بازی تمام شد و عراقی ها خشمگین و ناراحت سوت آسایشگاه را زدند که همه برویم داخل آسایشگاه. من که خواستم بروم داخل آسایشگاه به من گفتند: «بیا جایزه را از مسئول اردوگاه بگیر». همه رفتن داخل آسایشگاه ولی من می دانستم که می خواهند مرا کتک بزنند. عراقی ها حدوداً 7 نفر بودند؛ من را بستند به کتک؛ ولی من هیچی نمی گفتم. با مشت و لگد افتادند به جان من؛ آن موقع من هم از لحاظ سن و قد کوچک بودم. یکی از عراقی ها گفت: «رهایش کنید کوچک است؛ گناه دارد»؛ من را رها کردند. مرا بردند داخل آسایشگاه؛ بعد به مسئول آسایشگاه گفتند: «دفعه دیگر که بازی کردیم؛ اگر گل بزنید مثل این کتک می خورید». بعد از آن هرموقع عراقی ها با ما بازی می کردند؛ من اگر می توانستم به آن ها گل می زدم؛ گل زدن در خون من بود؛ نمی توانستم گل نزنم؛ هر موقع هم گل می زدم کتک می خوردم؛ عادت کرده بودم. عراقی ها خودشان خسته شده بودند؛ هر موقع گل می زدم با یک سیلی مرا بدرقه آسایشگاه می کردند.
شماره جدید ماهنامه شاهد کودک نیز با مطالبی چون «خدای من»، «حالا من یک چیزی گفتم»، «مواظب باش نیفتد»، «من چیستم»، «خوش به حال کی؟»، «بستنی قیفی»، «من گم شدم»، «جورجورک»، «آیا می دانید»، «دهن بین»، «جدول»، «بچه های مجله»، «لطیفه» و «معرفی کتاب» منتشر شده است.
این نشریات به صاحب امتیازی بنیاد شهید و امور ایثارگران، مدیرمسئولی حجت الاسلام سیدحسن موذنی و سردبیری محبوب شهبازی منتشر شده اند.
نظر شما