از لبخند امام به خبرنگار جنگ تا ترکشهای اسمدار
سهشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴ ساعت ۰۱:۴۱
زندگینامه روایی شهید غلامرضا رهبر خبرنگار دوران دفاع مقدس تحت عنوان «نیمه پنهان ماه» از سوی انتشارات روایت فتح منتشر شد.
نوید شاهد: زندگینامه روایی شهید غلامرضا رهبر خبرنگار دوران دفاع مقدس تحت عنوان «نیمه پنهان ماه» در 72 صفحه براساس خاطراتی از فریبا انصاری همسرشهید توسط ابوالفضل طاهرخانی تألیف و به تازگی در موسسه روایت فتح منتشر شد.
بخشهایی از این کتاب را با هم میخوانیم.
*همینجوری قبولش دارم!
بار اول، تنهایی به خواستگاریام آمد. با گل و شیرینی و لبخندی که بر لب داشت. با پدر و مادرم صحبت کرد. یادم است در همان موقع مادرم بهش گفت «فریبا فقط از خونه رفته مدرسه و از مدرسه اومده خونه. آشپزیش هم تعریفی نداره» در جواب مادرم گفت «همین جوری قبولش دارم.» بعد دو نفری رفتیم توی اتاقی نشستیم و حرفهایمان را زدیم «روز اول که شما رو دیدم با خودم گفتم این دختریه که دنبالش میگشتم نگشته بودم، سرنوشت آورده بود دم در خونمون. حالا که به اینجا رسیدیم، بذار همه چی رو رک و راست بگم!به اندازهی حقوق میگیرم که زندگی روزمرهتون بچرخه. بیشتر موقعها توی مأموریتم. باید آمادگیش رو داشته باشی خوب فکراتو بکن، اگه دیدی با شرایطم میتونی زندگی کنی، بسمالله...»
گفتم «چه شرایطی؟»
گفت «اگه رفتم مأموریت، رفتنم دست خودمه، اما برگشتنم دست خودم نیست جاهایی میرم که ممکنه برگشتی تو کار نباشه.» گفتم «میفهمم چی میگین، حاضرم با هر شرایطی با شما زندگی کنم.»
*لبخند امام به خبرنگار جنگ
بعد از عقدمان رفتیم ملاقات خصوصی با امام خمینی، دو نفری به همراه بابام سوار ماشین ژیانش شدیم برای اینکه سر وقت برسیم، توی خیابانهای تهران ویراژ میداد. همین که رسیدیم، گفتم «هیچ فکر نمیکردم با این ژیان به موقع برسیم» دستش را روی داشبود زد و گفت «فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه!» سربالایی جماران را که میرفتیم آسمان صاف بود و برگهای درختان به نسیم خنکی نوازش میشدند. بعد از چند دقیقه رسیدیم و منتظر ماندیم تا نوبتمان بشود. همین که صدایمان کردند، اول من داخل شدم، بعد غلامرضا و پدرم. یکی از همراهان، معرفیاش کرد «آقای غلامرضا رهبر، خبرنگار جبهه هستن» اما نگاهی بهش کرد و لبخندی زد و زیر لب دعایی خواند. بعد به من نگاه کرد. نگاهش مهربان بود و پدرانه. یادم است بابام با لهجه جنوبی گفت «خدا حفظت کنه، آقا!».
*ماجرای رزمندهای که گلوله آرپیجی رفت توی بازویش
گاهی اوقات عکسهایی که گرفته بود نشانم میداد. یک عکسی که خیلی ناراحتکننده بود مربوط میشد به رزمندهی که گلوله آرپیجی رفته بود توی بازویش، اما منفجر نشده بود، میگفت «وقتی که خبر دادن چنین کسی رو آوردن بیمارستان، رفتم سراغش، قرار بود دکترها عملش کنن تا گلوله رو از بازوش در بیارن، اما احتمال میدادن گلوله منفجر بشه، فرستاده بودن دنبال بچههای گروه تخریب تا بیان گلوله رو خنثی کنن.»
*هدیه غافلگیرکننده شهید به همسرش چه بود؟
یادم است یک روز توی خانه نشسته بودیم و صحبت میکردیم، وسط صحبتهایش گفت «میخوام بهت هدیه بدم» اسم هدیه را که شنیدم، توی دلم خوشحال شدم با خودم میگفتم «یعنی چی برام خریده؟» ناخودآگاه نگاهم رفت به سمت کولهپشتیاش که گوشهی اتاق قرار داشت و همیشه آن را با خودش میبرد. گفت «اگه تونستی حدس بزنی چه هدیهای برات دارم، یه جایزه دیگهام پیشم داری.» هر چه فکر کردم به نتیجهای نرسیدم با نگاه مهربانش سکوت کرده بود و لبخند میزد و میگفت «حدس زدی؟» گفتم «من فکرم به جایی نرسید بگو اینقدر اذیتم نکن» گفت «امروز بالاخره بعد از چند ماه قرآن رو ختم کردم» گفتم «خداوند قبول کنه» گفت «اگه قبول کنی، ثواب این ختم رو به شما هدیه میکنم» لبخندی زدم و گفتم «منو غافلگیر کردی!» گفت «یعنی ازم قبول میکنی؟» گفتم «هدیه با ارزشیه دعا کن قدرش رو بدونم».
*ترکشهای اسمدار
یک روز توی خانه نشسته بودم که تلفن زنگ خورد آن زمان رفته بود از عملیات والفجر هشت گزارش تهیه کند گوشی را که برداشم، با شنیدن صدایش خوشحال شدم گفت «یه چیزی بهت میگم هول نکنی. یکه کم زخمی شدهام، الانم توی بیمارستانم میتونی بیای ملاقاتم، اما اصلاً نگران نباش، چیزیم نشده.»
به فرهاد تلفن زدم، به همراه مادرش آمد و به بیمارستان رفتیم. روی تخت بیمارستان که دیدمش، گریه نکردم ، اما ترسیدم سر و صورتش پر از ترکشهای ریز بود گوشش به شدت آسیب دیده بود. چهرهاش به طور سطحی سوخته بود و چشمانش قرمز شده بود نگران بودم که نکند بیناییاش را از دست بدهد گفت «نترس طوری نمیشه» بعد به صورتش اشاره کرد و ادامه داد «این ترکشهایی که میبینی، از قبل اسمم رویشان نوشته شده بود، نوشته بود که بیان و به سر و صورت من بخورن».
*ماجرای دیدار هاشمی و شهید رهبر
مدتی در بیمارستان اهواز بستری بود، اما بعد به تهران رفتیم تا گوشش را معالجه کند، ظاهراً پزشکان میگفتند عملش خوب بوده، اما خودش میگفت: «مرتب توی گوشم صدای چهچه بلبل میشنوم.» زمانی که توی بیمارستان پاستور تهران بستری بود، فرهاد میگفت «یه روز آقای هاشمی رئیس سازمان صدا و سیما اومد بیمارستان، ملاقات داداش. بعد از احوالپرسی گفته بود «تو خدمت زیادی به جنگ کردی، حالا وقتشه یه کم استراحت کنی، اگه موافق باشی، بفرستمت تو یکی از نمایندگیهای کشورهای اروپایی کار کنی.» گفته بود «تا زمانی که جنگه، رفتن به جبهه رو به هر جای دیگه ترجیح میدهم.»
بخشهایی از این کتاب را با هم میخوانیم.
*همینجوری قبولش دارم!
بار اول، تنهایی به خواستگاریام آمد. با گل و شیرینی و لبخندی که بر لب داشت. با پدر و مادرم صحبت کرد. یادم است در همان موقع مادرم بهش گفت «فریبا فقط از خونه رفته مدرسه و از مدرسه اومده خونه. آشپزیش هم تعریفی نداره» در جواب مادرم گفت «همین جوری قبولش دارم.» بعد دو نفری رفتیم توی اتاقی نشستیم و حرفهایمان را زدیم «روز اول که شما رو دیدم با خودم گفتم این دختریه که دنبالش میگشتم نگشته بودم، سرنوشت آورده بود دم در خونمون. حالا که به اینجا رسیدیم، بذار همه چی رو رک و راست بگم!به اندازهی حقوق میگیرم که زندگی روزمرهتون بچرخه. بیشتر موقعها توی مأموریتم. باید آمادگیش رو داشته باشی خوب فکراتو بکن، اگه دیدی با شرایطم میتونی زندگی کنی، بسمالله...»
گفتم «چه شرایطی؟»
گفت «اگه رفتم مأموریت، رفتنم دست خودمه، اما برگشتنم دست خودم نیست جاهایی میرم که ممکنه برگشتی تو کار نباشه.» گفتم «میفهمم چی میگین، حاضرم با هر شرایطی با شما زندگی کنم.»
*لبخند امام به خبرنگار جنگ
بعد از عقدمان رفتیم ملاقات خصوصی با امام خمینی، دو نفری به همراه بابام سوار ماشین ژیانش شدیم برای اینکه سر وقت برسیم، توی خیابانهای تهران ویراژ میداد. همین که رسیدیم، گفتم «هیچ فکر نمیکردم با این ژیان به موقع برسیم» دستش را روی داشبود زد و گفت «فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه!» سربالایی جماران را که میرفتیم آسمان صاف بود و برگهای درختان به نسیم خنکی نوازش میشدند. بعد از چند دقیقه رسیدیم و منتظر ماندیم تا نوبتمان بشود. همین که صدایمان کردند، اول من داخل شدم، بعد غلامرضا و پدرم. یکی از همراهان، معرفیاش کرد «آقای غلامرضا رهبر، خبرنگار جبهه هستن» اما نگاهی بهش کرد و لبخندی زد و زیر لب دعایی خواند. بعد به من نگاه کرد. نگاهش مهربان بود و پدرانه. یادم است بابام با لهجه جنوبی گفت «خدا حفظت کنه، آقا!».
*ماجرای رزمندهای که گلوله آرپیجی رفت توی بازویش
گاهی اوقات عکسهایی که گرفته بود نشانم میداد. یک عکسی که خیلی ناراحتکننده بود مربوط میشد به رزمندهی که گلوله آرپیجی رفته بود توی بازویش، اما منفجر نشده بود، میگفت «وقتی که خبر دادن چنین کسی رو آوردن بیمارستان، رفتم سراغش، قرار بود دکترها عملش کنن تا گلوله رو از بازوش در بیارن، اما احتمال میدادن گلوله منفجر بشه، فرستاده بودن دنبال بچههای گروه تخریب تا بیان گلوله رو خنثی کنن.»
*هدیه غافلگیرکننده شهید به همسرش چه بود؟
یادم است یک روز توی خانه نشسته بودیم و صحبت میکردیم، وسط صحبتهایش گفت «میخوام بهت هدیه بدم» اسم هدیه را که شنیدم، توی دلم خوشحال شدم با خودم میگفتم «یعنی چی برام خریده؟» ناخودآگاه نگاهم رفت به سمت کولهپشتیاش که گوشهی اتاق قرار داشت و همیشه آن را با خودش میبرد. گفت «اگه تونستی حدس بزنی چه هدیهای برات دارم، یه جایزه دیگهام پیشم داری.» هر چه فکر کردم به نتیجهای نرسیدم با نگاه مهربانش سکوت کرده بود و لبخند میزد و میگفت «حدس زدی؟» گفتم «من فکرم به جایی نرسید بگو اینقدر اذیتم نکن» گفت «امروز بالاخره بعد از چند ماه قرآن رو ختم کردم» گفتم «خداوند قبول کنه» گفت «اگه قبول کنی، ثواب این ختم رو به شما هدیه میکنم» لبخندی زدم و گفتم «منو غافلگیر کردی!» گفت «یعنی ازم قبول میکنی؟» گفتم «هدیه با ارزشیه دعا کن قدرش رو بدونم».
*ترکشهای اسمدار
یک روز توی خانه نشسته بودم که تلفن زنگ خورد آن زمان رفته بود از عملیات والفجر هشت گزارش تهیه کند گوشی را که برداشم، با شنیدن صدایش خوشحال شدم گفت «یه چیزی بهت میگم هول نکنی. یکه کم زخمی شدهام، الانم توی بیمارستانم میتونی بیای ملاقاتم، اما اصلاً نگران نباش، چیزیم نشده.»
به فرهاد تلفن زدم، به همراه مادرش آمد و به بیمارستان رفتیم. روی تخت بیمارستان که دیدمش، گریه نکردم ، اما ترسیدم سر و صورتش پر از ترکشهای ریز بود گوشش به شدت آسیب دیده بود. چهرهاش به طور سطحی سوخته بود و چشمانش قرمز شده بود نگران بودم که نکند بیناییاش را از دست بدهد گفت «نترس طوری نمیشه» بعد به صورتش اشاره کرد و ادامه داد «این ترکشهایی که میبینی، از قبل اسمم رویشان نوشته شده بود، نوشته بود که بیان و به سر و صورت من بخورن».
*ماجرای دیدار هاشمی و شهید رهبر
مدتی در بیمارستان اهواز بستری بود، اما بعد به تهران رفتیم تا گوشش را معالجه کند، ظاهراً پزشکان میگفتند عملش خوب بوده، اما خودش میگفت: «مرتب توی گوشم صدای چهچه بلبل میشنوم.» زمانی که توی بیمارستان پاستور تهران بستری بود، فرهاد میگفت «یه روز آقای هاشمی رئیس سازمان صدا و سیما اومد بیمارستان، ملاقات داداش. بعد از احوالپرسی گفته بود «تو خدمت زیادی به جنگ کردی، حالا وقتشه یه کم استراحت کنی، اگه موافق باشی، بفرستمت تو یکی از نمایندگیهای کشورهای اروپایی کار کنی.» گفته بود «تا زمانی که جنگه، رفتن به جبهه رو به هر جای دیگه ترجیح میدهم.»
نظر شما