علامه جعفری و خاطره روح نواز نواب
سهشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴ ساعت ۰۱:۴۲
مرحوم علامه محمدتقی جعفری خاطره ای از روز های تحصیل خود و نواب صفوی در نجف را این گونه بیان كرده است.
نوید شاهد: هر دو جوان بودیم و هر دو به نوعی تهجد و شب زندهداری و زیارات را دوست داشتیم.
در حوزه نجف در خدمت مرحوم شیخ مرتضی طالقانی تلمذ میكردیم و از علامه شیخ عبدالحسین امینی (صاحب الغدیر) درس ایمان و ولایت میآموختیم. روزی پیشنهاد كرد پیاده از نجف به كربلا برای زیارت سومین پیشوای تشیع با هم حركت كنیم. موافقت كردم و بعدازظهر یكی از روزهای پاییزی به راه افتادیم. هوا تقریبا تاریك شده بود كه ما در راه نجف - كربلا قرار گرفتیم. هنوز بیش از چند كیلومتر از شهر دور نشده بودیم كه مردی تنومند از اعراب بیابان نشین در جلومان سبز شد و با صدای خشن فرمان ایستادن داد.
در نور مهتاب خنجر آذین شدهای كه مرد عرب بر كمر داشت، را دیدم و یكه خوردم. اما سید آرام ایستاد. مرد عرب با خشونت گفت: هر چه دینار دارید از جیبهایتان بیرون آورده و تحویل دهید.
من ترسیده بودم و میخواستم آنچه دارم تحویل دهم كه یك مرتبه متوجه شدم شهید نواب صفوی با چالاكی، خنجر مرد عرب را از كمرش بیرون كشیده و برق آن را جلوی چشمان مرد تنومند عرب نگهداشته و با قدرت، نوك خنجر را نزدیك گلویش قرار داده و میگوید با خدا باش و از خدا بترس و دست از زشتیها بشوی. من از سرعت و شجاعت سید حیرت زده و مات به هر دوی آنها نگاه میكردم كه مرد عرب، ما را به چادرش جهت استراحت دعوت كرد. نواب صفوی فورا پذیرفت.
برای من تعجب آور بود. به سید گفتم: چگونه دعوت كسی را میپذیری كه تا چند لحظه پیش میخواست لختمان كند؟
سید گفت: اینها عرب هستند و به میهمان ارج مینهند و محال است خطری متوجهمان باشد. آن شب من و نواب به چادر مرد عرب رفتیم و سید تا صبح آرام خوابیده و من تا صبح بیدار بودم و همهاش میترسیدم كه مرد عرب، هر دوی ما را نابود كند. سید نیمه شب برای نماز برخاست و با آوایی ملكوتی با خدای خویش به راز و نیاز پرداخت و فردای آن روز با هم عازم كربلا شدیم....
این خاطره در طول پنجاه سال، همیشه نوازشگر من بوده است و وقتی شهید شد اشكی در سوگش بیاختیار از دیدگان من جاری شد.
شاهد یاران شماره (2)
در حوزه نجف در خدمت مرحوم شیخ مرتضی طالقانی تلمذ میكردیم و از علامه شیخ عبدالحسین امینی (صاحب الغدیر) درس ایمان و ولایت میآموختیم. روزی پیشنهاد كرد پیاده از نجف به كربلا برای زیارت سومین پیشوای تشیع با هم حركت كنیم. موافقت كردم و بعدازظهر یكی از روزهای پاییزی به راه افتادیم. هوا تقریبا تاریك شده بود كه ما در راه نجف - كربلا قرار گرفتیم. هنوز بیش از چند كیلومتر از شهر دور نشده بودیم كه مردی تنومند از اعراب بیابان نشین در جلومان سبز شد و با صدای خشن فرمان ایستادن داد.
در نور مهتاب خنجر آذین شدهای كه مرد عرب بر كمر داشت، را دیدم و یكه خوردم. اما سید آرام ایستاد. مرد عرب با خشونت گفت: هر چه دینار دارید از جیبهایتان بیرون آورده و تحویل دهید.
من ترسیده بودم و میخواستم آنچه دارم تحویل دهم كه یك مرتبه متوجه شدم شهید نواب صفوی با چالاكی، خنجر مرد عرب را از كمرش بیرون كشیده و برق آن را جلوی چشمان مرد تنومند عرب نگهداشته و با قدرت، نوك خنجر را نزدیك گلویش قرار داده و میگوید با خدا باش و از خدا بترس و دست از زشتیها بشوی. من از سرعت و شجاعت سید حیرت زده و مات به هر دوی آنها نگاه میكردم كه مرد عرب، ما را به چادرش جهت استراحت دعوت كرد. نواب صفوی فورا پذیرفت.
برای من تعجب آور بود. به سید گفتم: چگونه دعوت كسی را میپذیری كه تا چند لحظه پیش میخواست لختمان كند؟
سید گفت: اینها عرب هستند و به میهمان ارج مینهند و محال است خطری متوجهمان باشد. آن شب من و نواب به چادر مرد عرب رفتیم و سید تا صبح آرام خوابیده و من تا صبح بیدار بودم و همهاش میترسیدم كه مرد عرب، هر دوی ما را نابود كند. سید نیمه شب برای نماز برخاست و با آوایی ملكوتی با خدای خویش به راز و نیاز پرداخت و فردای آن روز با هم عازم كربلا شدیم....
این خاطره در طول پنجاه سال، همیشه نوازشگر من بوده است و وقتی شهید شد اشكی در سوگش بیاختیار از دیدگان من جاری شد.
شاهد یاران شماره (2)
نظر شما