چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۵۲

بسم الله الرحمن الرحيم

«ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله أمواتا بل احياء عند ربهم يرزقون»

چه سازم مشكل دل را كه يار آسان نمي‌گيرد

حديث از خود نمي‌گويد مرا تا جان نمي‌گيرد

به نام خداي «شهيدان»، كه فرمود «شهيد» را مرگي نباشد، و به پاس خون «شهيدان» كه در قربانگاه «شهادت» مردانه ايستادند و جان فشاندند؛

آنان كه پيام خويش را در صفحات جاودانة تاريخ به ثبت رساندند و به سينة تاريخ سپردند،

آنان كه مرگ بي‌ثمر و بي‌رنگ را به جاودانگي «شهادت» بدل كردند،

آنان كه شيوة زيستن و مردن را در راه الله به ما آموختند،

آنان كه مرگشان باور نمي‌شود و زواياي ميهن اسلامي خالي از انديشة پاكشان نيست،

آنان كه نام و يادشان در انديشه و سينة همگان نقش بسته و راهشان «زاد معاد و خير عباد» است،

آنان كه خاكشان بر سرها افسر و راهشان بر پا مبارك است:

سجده برم كه خاك تو بر سر چو افسر است

پا در نهم كه راه تو بر پا مبارك است

همگان با «شهيدان» پيوندي هميشگي دارند (اي خدا، اين وصل را هجران مكن)، چه مرگ «شهيد» باور نمي‌شود.

آنان درس فداكاري، ايثار و پارسايي را از مكتب خدايشان، از تعاليم رسولشان، از روايات ائمه و اولياي دينشان نيك آموختند؛ پس غايت ناسپاسي است كه بي‌نامشان روز را بياغازيم، و بي‌يادشان شب را به سر آريم:

مي‌آيدم به چشم همين لحظه نقش تو

والله خجسته آمد و حقا مبارك است

آنان از عالم عالي هستند و هرگز چشم به جهان خاكي ندارند، و چه عارفانه دريافته‌اند:

نقشي كه رنگ بست از اين خاك بي‌وفاست

نقشي كه رنگ بست ز بالا مبارك است

و تنها ذكر و وردشان اين است كه:

بفزا شراب خامش و ما را خموش كن

كاندر درون نهفتن اشيا مبارك است

و تو اي «شهادت»، چه نيك رهروانت را مي‌سازي

چه سخت ستمكاران را مي‌گدازي

چه زيبا بذرهاي كمال را به بار مي‌نشاني

و چه با صلابت كفر را از سرزمين اسلام مي‌زدايي

اي «شهادت»، به عشق تو «اسماعيل‌ها» به مني، «حسين‌ها» به كربلا، «ميثم‌ها» بر دار، و «مسلم‌ها» بر بام قساوت و شقاوت درآمدند تا با نثار خون خويش كفر و جور را فاش و طاغوت‌هاي زمان را رسوا كنند.

اي «شهادت»، بيا و نيك بنگر كه ياوران و پيروان آن مرد قيام قم كه (گنج زري بود در اين خاكدان)، چه قيامتي بپا كردند و چه با افتخار در مقابل كفار و ستم‌پيشگان فرياد برآوردند «ملتي كه شهادت دارد اسارت ندارد».

اي «شهادت» بيا و نيك بنگر در دنيايي كه حقوق محرومان پايمال تجاوز جهانخواران است، و قدرت زمين در قبضة قابيليان، و ثروت آن در انحصار قارونيان است، فرعونيان در سرزمين وحي چه كردند و چه مي‌كنند؟

جاذبة چهره‌هاي نوراني و ملكوتي راهيانت آنچنان سوخته‌دلان را مجذوب كرد كه گويي دلهاي آنان در فضاي بي‌كران عرش الهي به پرواز درآمده و همة «شهداي» مظلوم تاريخ را در نظرشان مجسم كرده است.

آيينة سيماي آسماني «شهيدان» كوه طوري است كه نور خدا در آن تابيده است. در ميدان «ايثار و شهادت» سلاحشان ايمان، هنرشان ايثار، فكرشان جهاد، همتشان دفاع، محرابشان سنگر شهادت، نژادشان از قبيلة محرومان، نسبشان از تبار رسولان، شعارشان «لااله الا الله» و پرچمشان «نصر من الله» است.

سلاح حق اكنون در دست كساني است كه زيباترين و حماسي‌ترين انقلاب جهان را آفريدند و با فرياد پاك دل سرود عاشورا را سر دادند و پشت ستمگران هميشة تاريخ را به لرزه درآوردند و قابيليان را از خروش آنان هنوز ياراي سر برآوردن نيست.

آري، صداي آنان طنين‌افكن است؛

صداي آنان كه با خون پاك خود آيه‌هاي ايمان مي‌نگاشتند،

صداي آنان كه فروغ عشق خدا در چشمانشان مي‌درخشيد،

صداي آنان كه مي‌سرودند:

به عزم مرحلة عشق پيش نه قدمي

كه سودها كني از اين سفر تواني كرد

صداي آنان كه مي‌خواندند:

«و اعبد ربك حتي يأتيك اليقين»

«والذين اهدوا فينا لنهدينهم سبلنا»

آري، صداي آنان كه ناليدندو خالصانه اشك ريختند و سجده كردند و گفتند:

از آن‌گه كه يارم كس خويش خواند

دگر با كسم آشنائي نماند

و چه زيبا قامتهايشان را ـ كه خونين‌ترين خامه‌هاي عالم بود ـ در نوشتار اين كلام به كار بستند كه:

«هو الذي خلق الموت و الحياه ليبلوكم ايكم احسن عملا» (اوست خدايي كه مرگ و زندگي آفريد تا بيازمايدتان كه در صحنة پيكار حق و باطل، كداميك از شما نيكوكارتر است).

اما، دريغا ندانستيم كه آنان بر بال كدامين ملك نشستند كه بي‌امان و شتابان به كوي معبود شتافتند!

دريغا ندانستيم كه آنان در نمازشب با خدايشان چه گفتند كه معبود اين‌گونه پذيراي آنان شد!

دريغا ندانستيم كه آنان چه كردند كه خدايشان عاشقشان شد!

دريغا ندانستيم كه قطرات اشكشان به پاي كدامين بذر ريخت كه «لالة شهادت» را اين‌گونه جالب و جاذب بارور كرد!

دريغا ندانستيم كه آنان در كدام بازار كالاي خود را عرضه كردند تا چنين مقبول و مطلوب اوفتاد!

و دريغا ندانستيم كه با كدام ديدة بصيرت معشوق را ديدند!

در كوي دوست شوكت شاهي نمي‌خرند

اقرار بندگي كن و دعوي چاكري

و تو اي «شهيد»، اي قلب تپندة هستي، اي شمع محفل بشريت، اي آن كه در اشگت نشان از «عشق» بود و در شوقت نشان از «شهادت»، بي‌شك تو ستاره‌اي چو «طارق» تابان و فروزان در شبهاي ديجور و تارمان.

اين پرسش همارة وجدان را جز تو ياراي پاسخ نيست كه به كجاييد روان؟ (فأين تذهبون؟).

خدايا، صداي جرس قافلة عشق به گوش مي‌رسد، گويا خسته‌دلان سپاه هجرت در آرايش لشگر «شهادت» از راهي بس دراز، از سفري بس دور براي لقاي تو مي‌آيند. به مستكبران بفرما كه سيل بنيان‌كن خون گرم «شهيدان» به سوي شما ستم‌پيشگان در حركت است تا بنيانتان را بر باد دهد.

به خفاشان كوردل بفرما با طلوع چهرة خورشيدهاي درخشان «شهادت» به دوزخ‌هايي كه به دست خود ساخته‌ايد پناه بريد.

به نسيم‌هاي ملايم سحر بفرما كه بر گلزار «شهيدان» بگذرد و عطر آسماني «شهادت» را به مشام جهانيان برساند،

به چشمه‌هاي جوشان پرفيض و بركت بفرما تا بجوشند و همگان را سيراب كنند، به درياهاي بي‌كران لطف و مرحمتت بفرما تا بخروشند،

به ابرهاي رحمتت بفرما تا باران رحمت ببارند،

به نگهبانان بهشت برينت بفرما تا درهاي بهشت را بگشايند و مرحبا گويان ترانة ملكوتي «فادخلوها بسلام آمنين» بخوانند،

به ابراهيم بفرما به تماشاي اسماعيل‌هاي بي‌شمار امت بنشيند.

و به هاجر بفرما صبر و استقامت هاجران زمان را بنگرد.

سفيران نور، رفيقان ره، رهروان عشق، شهيدان وصل رفتند و پرده‌هاي ظلمت را دريدند. اين پاكبازان كوي حق در وصال محبوب سر دادند و راز بنهفتند؛ رازي كه بر نامحرمان پوشيده است و «دست غيب آمد و بر سينة نامحرم زد».

و اينك، تو اي شرارة افروخته از عشق، با سوختنت بي‌سخن اما گويا، پاسخ اين پرسشي؛ و چه دردمندانه آنان را مي‌نگري كه به گرد بتهاي اوهامشان در طوافند و جز خسران نصيبي ندارند.

وه كه چه مغبونند آنان كه در اين گردش دايره‌وار به گرداب «پوچي‌ها» درافتادند.

اما، تو اي خضر هدايت درنگ نشناختي، شتابان ره عشق پوييدي و از رفتن باز نماندي.

پرسيدمت چوني؟

با طنين پرشور گفتيم، همنواي تسبيح تمامي عالم هستي از دروازه‌هاي عشق گذر مي‌كنم و به سوي كمال مطلق ره مي‌پويم.

گفتمت، كه بر اين سوخته‌دل نظري به عنايت فرما و كمي از خوان عشق نصيبم كن.

در پاسخم خوش سرودي خواندي كه:

آتش ما ز كجا خواهي ديد

تو كه بر آتش خويشت نظر است

كس ندانست كه من مي‌سوزم

سوختن هيچ نگفتن هنر است

آري، تابش انوار جمال و كمال الهي در درون انسان‌ها خاستگاهي ايجاد مي‌كند كه همواره او را به تمناي وصال آن يگانه بي‌تاب و بي‌قرار و به نيايش و راز و نياز با او دمساز مي‌سازد:

در اندرون من خسته‌دل ندانم كيست

كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست

تماشاي فروغ رخ ساقي در جام دل آنچنان آدمي را واله و شيدا مي‌كند كه سر از پا نشناخته روز و شب در فراق دوست مي‌سوزد و مي‌گدازد و با معشوق خويش به راز و نياز عارفانه مي‌پردازد:

فراقم سخت مي‌آيد وليكن صبر مي‌بايد

كه گر بگريزم از سختي رفيق سست پيمانم

با ناله و زاري تلاش دارد درياي بي‌كران رحمت و عطوفت الهي را به جوشش درآورد تا از امواج خروشان آن قطره‌اي بر دل او فرو نشيند.

آب دريا را اگر نتوان كشيد

هم به قدر تشنگي بايد چشيد

«ولا تحجب مشتاقيك عن النظر الي جميل رؤيتك»

(خداوندا، مشتاقان جمالت را از نظر به ديدار زيبايت محجوب و محروم مفرما)

گر به صد منزل فراق افتد ميان ما و دوست

همچنانش در ميان جان شيرين منزل است

«يا من انوار قدسه لابصار محبيه رائعه و سبحات وجهه لقلوب عارفيه شائقه»

(اي خداوندي كه انوار قدس او به ديدگان و دوستدارانش جلوه‌گر است و شكوه و جلال جمالش به دلهاي عارفانش فروزان است.)

آوازة جمالت از جان خود شنيديم

چون باد و آب و آتش در عشق تو دويديم

اندر جمال يوسف گر دستها بريدند

دستي به جان بر و خود بنگر چه‌ها بريديم

و تو اي خواهر، اي برادر، اي همزبان، اي همدل، اي همدرد و اي همراه از من بپرس كه از ما چه برمي‌آيد؟

تا بگويمت، نگاه به آيينة كمال و تصوير جمال و تأسي به اسوة صبر و ثبات و هجرت و جهاد.



و تو اي «شهيد»، اي قلب تپندة هستي، اي شمع محفل بشريت، اي آن كه در اشگت نشان از «عشق» بود و در شوقت نشان از «شهادت»، بي‌شك تو ستاره‌اي چو «طارق» تابان و فروزان در شبهاي ديجور و تارمان.

اين پرسش همارة وجدان را جز تو ياراي پاسخ نيست كه به كجاييد روان؟ (فأين تذهبون؟).

خدايا، صداي جرس قافلة عشق به گوش مي‌رسد، گويا خسته‌دلان سپاه هجرت در آرايش لشگر «شهادت» از راهي بس دراز، از سفري بس دور براي لقاي تو مي‌آيند. به مستكبران بفرما كه سيل بنيان‌كن خون گرم «شهيدان» به سوي شما ستم‌پيشگان در حركت است تا بنيانتان را بر باد دهد.

به خفاشان كوردل بفرما با طلوع چهرة خورشيدهاي درخشان «شهادت» به دوزخ‌هايي كه به دست خود ساخته‌ايد پناه بريد.

به نسيم‌هاي ملايم سحر بفرما كه بر گلزار «شهيدان» بگذرد و عطر آسماني «شهادت» را به مشام جهانيان برساند،

به چشمه‌هاي جوشان پرفيض و بركت بفرما تا بجوشند و همگان را سيراب كنند، به درياهاي بي‌كران لطف و مرحمتت بفرما تا بخروشند،

به ابرهاي رحمتت بفرما تا باران رحمت ببارند،

به نگهبانان بهشت برينت بفرما تا درهاي بهشت را بگشايند و مرحبا گويان ترانة ملكوتي «فادخلوها بسلام آمنين» بخوانند،

به ابراهيم بفرما به تماشاي اسماعيل‌هاي بي‌شمار امت بنشيند.

و به هاجر بفرما صبر و استقامت هاجران زمان را بنگرد.

سفيران نور، رفيقان ره، رهروان عشق، شهيدان وصل رفتند و پرده‌هاي ظلمت را دريدند. اين پاكبازان كوي حق در وصال محبوب سر دادند و راز بنهفتند؛ رازي كه بر نامحرمان پوشيده است و «دست غيب آمد و بر سينة نامحرم زد».

و اينك، تو اي شرارة افروخته از عشق، با سوختنت بي‌سخن اما گويا، پاسخ اين پرسشي؛ و چه دردمندانه آنان را مي‌نگري كه به گرد بتهاي اوهامشان در طوافند و جز خسران نصيبي ندارند.

وه كه چه مغبونند آنان كه در اين گردش دايره‌وار به گرداب «پوچي‌ها» درافتادند.

اما، تو اي خضر هدايت درنگ نشناختي، شتابان ره عشق پوييدي و از رفتن باز نماندي.

پرسيدمت چوني؟

با طنين پرشور گفتيم، همنواي تسبيح تمامي عالم هستي از دروازه‌هاي عشق گذر مي‌كنم و به سوي كمال مطلق ره مي‌پويم.

گفتمت، كه بر اين سوخته‌دل نظري به عنايت فرما و كمي از خوان عشق نصيبم كن.

در پاسخم خوش سرودي خواندي كه:

آتش ما ز كجا خواهي ديد

تو كه بر آتش خويشت نظر است

كس ندانست كه من مي‌سوزم

سوختن هيچ نگفتن هنر است

آري، تابش انوار جمال و كمال الهي در درون انسان‌ها خاستگاهي ايجاد مي‌كند كه همواره او را به تمناي وصال آن يگانه بي‌تاب و بي‌قرار و به نيايش و راز و نياز با او دمساز مي‌سازد:

در اندرون من خسته‌دل ندانم كيست

كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست

تماشاي فروغ رخ ساقي در جام دل آنچنان آدمي را واله و شيدا مي‌كند كه سر از پا نشناخته روز و شب در فراق دوست مي‌سوزد و مي‌گدازد و با معشوق خويش به راز و نياز عارفانه مي‌پردازد:

فراقم سخت مي‌آيد وليكن صبر مي‌بايد

كه گر بگريزم از سختي رفيق سست پيمانم

با ناله و زاري تلاش دارد درياي بي‌كران رحمت و عطوفت الهي را به جوشش درآورد تا از امواج خروشان آن قطره‌اي بر دل او فرو نشيند.

آب دريا را اگر نتوان كشيد

هم به قدر تشنگي بايد چشيد

«ولا تحجب مشتاقيك عن النظر الي جميل رؤيتك»

(خداوندا، مشتاقان جمالت را از نظر به ديدار زيبايت محجوب و محروم مفرما)

گر به صد منزل فراق افتد ميان ما و دوست

همچنانش در ميان جان شيرين منزل است

«يا من انوار قدسه لابصار محبيه رائعه و سبحات وجهه لقلوب عارفيه شائقه»

(اي خداوندي كه انوار قدس او به ديدگان و دوستدارانش جلوه‌گر است و شكوه و جلال جمالش به دلهاي عارفانش فروزان است.)

آوازة جمالت از جان خود شنيديم

چون باد و آب و آتش در عشق تو دويديم

اندر جمال يوسف گر دستها بريدند

دستي به جان بر و خود بنگر چه‌ها بريديم

و تو اي خواهر، اي برادر، اي همزبان، اي همدل، اي همدرد و اي همراه از من بپرس كه از ما چه برمي‌آيد؟

تا بگويمت، نگاه به آيينة كمال و تصوير جمال و تأسي به اسوة صبر و ثبات و هجرت و جهاد.

تا بگويمت:

 

كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش كي روي؟ ره ز كه پرسي؟ چه كني؟ چون باشي تا بگويمت:

 

آنان كه چون به مصيبتي دشوار گرفتار آيند، گويند مابه فرمان خدا آمده‌ايم و به سوي او باز مي‌گرديم.

 

(الذين إذا أصابتهم مصيبه قالوا إنا لله و إنا إليه راجعون).

 

تا بگويمت:

 

آنان كه ايمان و عمل در متن زندگي افتخارآفرينشان رنگ خدايي گرفت و جان پاكشان عاشقانه به آستان جانان، تا بزم حضور، تا سرچشمة نور پر كشيد و از خاك تا خدا، و از هيچ تا همه عروج كردند و در بزم قرب بر مائدة ابديت نشستند، چه همه‌جا و هميشه تابع تكليف بودند و پيرو «پير جماران»:

 

«پير ما هرچه كند عين ولايت باشد»

 

جلوه‌هاي زندگي براي سرمستان بادة ايمان و سيرابان كوثر عشق حباب و سراب است.

 

و جان‌هاي سيراب از يقين، نه «دل» به حباب مي‌بندند، نه «ديده» به سراب مي‌دوزند.

 

زهر است عطاي خلق هرچند دوا باشد

 

حاجت ز كه مي‌خواهي جايي كه خدا باشد

 

تا بگويمت: روح خدا امام خميني(قدس‌سره) در وصيتنامة الهي _ سياسي خود فرمودند: «وصيت من به همه آن است كه با ياد خداي متعال به سوي خودشناسي و خودكفايي و استقلال با همه ابعادش به پيش برويد، و بي‌ترديد دست خدا با شماست. اگر شما در خدمت او باشيد و براي ترقي و تعالي كشور اسلامي به روح تعاون ادامه دهيد...»

 

تا بگويمت: پيروزي در عمل به تكليف است، و انجام وظيفه،

 

هرچه باشد، هرجا باشد

 

در سنگر مدرسه، در دانشگاه

 

بر سجادة‌عبادت، در جبهه، در سنگر

 

و همه‌جا و هميشه.

 

تا بگويمت: بياييد، پا روي لاله‌ها نگذاريم،

 

بياييد، آبرو، حيثيت و كرامت «شهيدان» را حفظ كنيم.

 

بياييد، در پاسداري از خونشان، اهدافشان را جامة عمل بپوشانيم.

 

بياييد، به پاس آن جانفشاني‌ها و نورافشاني‌هايشان متاع جان را جز به راه رضاي جانان نفروشيم، چه آنان كالاي جان را در بازار حق به مشتري جانها فروختند، بهشت را به بها خريدند، فريب سراب دنيا را نخوردند، در ساية تنعم نخفتند، و در گوشة بي‌تفاوتي نخزيدند.

 

بياييد، به ياد «شهيدان»، انقلابي در دل و جان و انديشه و ايمان پديد آوريم و به فرمان اماممان و خواستة «شهيدانمان» به پاس محبت‌هاي بي‌دريغ مسئولان دلسوزمان اسوة صبر و مقاومت و آينده‌سازان فرداي ايران اسلامي باشيم.

 

بياييد و از نام بلند، حماسة بزرگ و ياد هميشه جاويد «شهيد» مدد بگيريم.

 

«شاهدان» دلير ما كه «شهادت» در راه خدا را معامله‌اي بس پر ارج دانسته و بهاي پيروزي را با نقد جان پرداخته‌اند در خلال جملات و تراوشات فكري و وصيتنامه‌ةاي خود كه نشان از غناي طبع، علو همت، روح سرشار از معنويت و سرشتي آكنده از انسانيت و وجدان پاك آن بزرگواران دارد، توصيه‌ةايي بس ارزنده داشته‌اند، بويژه در پيام خود به «پدران و مادران» با دم گرم مسيحيايي خود در كالبد آنان جان تازه دميده‌اند.

 

«شاهدان» افتخارآفرين ما با همة علو طبع، با همة بلنداي قامت و رشادت، و نمونة بارز انسانيت و بزرگواري، خود را ذرة ناچيزي در راه خدمت به اسلام و انقلاب شمرده‌اند.

 

اين مردان حق اعلام داشته‌اند اگر براي پاسداري از اسلام و قرآن افتخار آن را نداشته‌اند كه در ركاب حضرت رسول اكرم(ص) و حضرت علي(ع) و حضرت اباعبدالله الحسين(ع) باشند و شمشير بركشند و جانفشاني كنند، اگر در عاشوراي حسيني فيض حضور نداشته‌اند، حال در ركاب امام خميني با نثار خون خويش دين خود را ادا و خلوص‌نيت خود را به اثبات رساندند.

 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده