بازنشر يك گفت و شنود خواندني از ماهنامه شاهد ياران:
يکشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۵۹
مرحوم آيت الله لواساني: در جلسات عمومي هم، هرچند مدير تشكيلات آسيد مهدي يوسفيان بود، تقريباً من مديريت مي كردم. هرچند در آن زمان سنم اقتضاي اين معنا را نمي كرد و خيلي ها بزرگ تر از من بودند، اما مديريت هاي عملي و اجرايي را من انجام مي دادم...
مرحوم آيت الله سيدمحمد علي لواساني از ياران شهيد نواب صفوي و از اعضاي هيات مؤسس جمعيت فدائيان اسلام شامگاه دوشنبه در تهران درگذشت. آيت الله لواساني از اعضاي هيأت مؤسس جمعيت فدائيان اسلام بود كه در مبارزات اسلامي به همراه شهيد نواب صفوي و بعد از آن در همراهي با حضرت امام(ره) و انقلاب اسلامي نقش بسزايي داشت.در سوابق ايشان نمايندگي حضرت امام خميني (ره) و حضرت آيت الله خوئي در امور شرعيات و سفير جمهوري اسلامي ايران در تانزانيا به مدت بيش از 8 سال و همچنين مديرمسئولي نشريه منشور برادري وابسته به جمعيت فدائيان اسلام ديده مي شود.

شماره سي و ششم ماهنامه شاهد ياران يادمان شهيد حاج مهدي عراقي گفت و شنودي خواندني با آيت الله لواساني  داشته كه به همين مناسبت بازنشر مي شود:


درآمد
 
سابقة فعاليت در فدائيان اسلام به شهيد عراقي توانايي هائي را داده بود كه بعدها در جريان تشكيل موتلفه و مبارزه در راه امام، بسيار به كار آمدند. در اين گفتگو به گوشه هايي از اين فعاليت ها اشاره شده است، اگرچه غبار گذر پنجاه ساله بر خاطرات فدائيان اسلام سبب گرديد پاسخ بسياري از سوالات همراه با ترديد و ابهام باشد.

اولين بار شهيد عراقي را از كجا ديديد؟
 
مجمع اين دوستان فدائيان اسلام بود، اما يادم نيست دقيقاً كي بود. نمي دانم اگر قبلاً هم مي پرسيديد، نمي دانستم يا الان چون پير شده ام يادم رفته، ولي آن مقداري كه يادم هست، اين است كه شهيد عراقي در فدائيان اسلام بود. چون منزل شهيد عراقي در كوچه اي مقابل بازار پاچنار بود. اصغر علي حكيمي كه دوچرخه ساز بود و با ما رفيق بود، هم محله ي شهيد عراقي بود و از اين نظر ارتباط پيدا كرده بوديم، اما بيشترين رفاقت ما از تحصن در زندان قصر براي استخلاص مرحوم نواب شروع شد.

شهيد عراقي در فدائيان اسلام چه وظايفي را برعهده داشت؟
 
در آن دوره گمان نمي كنم وظيفه خاصي برعهده ايشان بوده باشد، تشكيلات مرحوم نواب تشكيلات اداري نبود و هركسي هركاري از دستش بر مي آمد، انجام مي داد، منتهي رهبري با خود مرحوم نواب بود. اگر بگوييم در آن دوره كه تشكيلاتي وجود داشت، من بودم كه سمتي داشتم، چون هم مدير اجرايي روزنامه «منشور برادري» بودم، يعني مقالات را جمع مي كردم و به چاپخانه مي رفتم و مراحل چاپ روزنامه را پيگيري مي كردم. مديريترسمي آن با سيد هاشم حسيني بود، ليكن عملاً مديريت آن را من انجام مي دادم. در جلسات عمومي هم، هرچند مدير تشكيلات آسيد مهدي يوسفيان بود، تقريباً من مديريت مي كردم. هرچند در آن زمان سنم اقتضاي اين معنا را نمي كرد و خيلي ها بزرگ تر از من بودند، اما مديريت هاي عملي و اجرايي را من انجام مي دادم. مهدي عراقي هم وابسته به تشكيلات بود و چيزي كه از مهدي عراقي كاملاً يادم هست، موقعي كه رفتيم و متحصن شديم، اين است كه آشپزي را به عهده گرفته بود. هرچند وقتي من سرگوشت را گرفتم كه او قيمه درست كند، انگشت مرا هم بريد و صداي من در نيامد!



غبار گذر پنجاه ساله بر خاطرات فدائيان اسلام/ ماجراي تحصن در زندان قصر براي نواب
به تحصن زندان قصر اشاره كرديد، آيا به ياد داريد كه چه كساني در آن تحصن بودند؟
 
آنچه مسلم است 51 نفر در تحصن شركت داشتند. مرحوم آسيد حسين خوش نيت مجموعه اي را درباره فدائيان اسلام و مرحوم نواب نوشته. فكر مي كنم در آنجا اسامي اين افراد را نوشته باشد. آنچه من ياد دارم برادران صفا يعني اسدالله و حبيب صفا بودند، مهدي عراقي، هاشم اماني، اصغر علي حكيمي، سيد هاشم حسيني و آشيخ محمود صادقي بودند.

اگر ممكن است درباره تحصن قدري توضيح بفرماييد.
 
زماني كه شروع كردند براي تحصن نام نويسي، كسي نمي دانست كجا بايد برويم. قبل از ظهر در خانه اي در خيابان ري كه از اقوام آسيد هاشم حسيني بود، جمع شديم و از آنجا به منزل ابراهيم صرافان رفتيم كه در سرچشمه كفاشي داشت و احتمالاً ناهار را آنجا خورديم. بعدازظهر گفتند برويم يك ديداري از مرحوم نواب بكنيم و آنجا مشخص بشود كه كجا بايد برويم. رفتيم زندان قصر، دسته جمعي ملاقات نمي دادند و افراد را ده نفر، ده نفر راه مي دادند. هر سري كه به داخل مي رفتند هفت، هشت نفرشان بر مي گشتند و باقي كه قرار بود بمانند، به پشت پرده اي كه در آن كريدور محل ملاقات بود، مي رفتند و مخفي مي شدند و مي ماندند و به اين ترتيب مدير زندان متوجه نشدند كه عده اي مانده اند. 51 نفر جمع شدند. شهيد عراقي هم جزو اين 51 نفر بود. غروب كه شد، ديگر كسي را راه ندادند. آسيد هاشم حسيني افراد را صدا كرد و همه ميان كريدور آمدند. نگهبانان ناگهان متوجه شدند كه عده اي جمع شده اند و نمي دانستند كه اينها از كجا آمده اند. آسيد هاشم اعلام كرد تا استخلاص آقا از زندان، ما در اينجا تحصن مي كنيم. ما از قبل مي دانستيم كه قرار بر تحصن است، اما مكان آن را نمي دانستيم. اعلاميه اي هم تهيه شده بود كه همزمان با تحصن در بيرون زندان توزيع شد. يك زندان سياسي از غير از فدائيان هم از قبل آنجا بود و آمد با ما اعلام همبستگي كرد. افرادي كه آنجا بودند يكي يكي بلند شدند و به شهيد نواب صفوي اعلام وفاداري كردند، هركدام شعري خواندند و يا به فراخور حال خودشان جمله اي گفتند و خودشان را معرفي كردد. نگهبانان در تلاش بودند كه به نحوي به طور مخفيانه، اسامي متحصنين را به دست آورند. برادران، خودشان را معرفي كردند تا آنها به زحمت نيفتند يا جاسوسي نكنند و در كنارش، همه اعلام كردند ما تا آزادي نواب در زندان هستيم. از جملاتي كه گفتند، علي الخصوص آنچه آقاي عراقي گفت چيزي به خاطر ندارم.
در اين فاصله ما در داخلي زندان را بستيم و تردد آن را در اختيار گرفتيم و سپس همه، از جمله آقاي عراقي موظف شديم كه تمام منافذي را كه با خارج ارتباط پيدا مي كرد، تحت نظر بگيريم كه مبادا پليس به داخل حمله بكند، اما كمونيست ها از پشت به ما خنجر زدند و با پليس همكاري كردند و از طرف آنها كه ما به آن توجهي نداشتيم، وارد شدند. كمونيست ها آمدند به رئيس زندان كه سرهنگ نظري بود، اعتراض كردند كه چرا نواب بايد آزادي براي ملاقات چند نفره داشته باشد و ما نداشته باشيم؟ پشت حياط كمونيست ها به اتاق افسران راه داشت و از آن طريق نيرو آوردند و ما را از آن سمت غافل بوديم. تعداد زيادي پليس به داخل حمله كردند و ما تمام نيروها را جمع كرديم، به كريدور مرحوم نواب رفتيم و در آهني را به روي خودمان بستيم و تا زماني كه مرحوم نواب را زخمي كردند و پيشاني ايشان خون آمد و نيروي ما هم تقليل رفت و تمام شد، از دو سوي پنجره با هم درگير شديم. آنها به داخل زندان حمله كردند و افراد را يكي يكي بيرون بردند. هر نفر را كه بيرون مي بردند، دو ستون از پليس ها كه در طرفين ايستاده بودن، آنها را مرتباً مي زدند تا وقتي كه از در زندان بيرون مي رفتند. بعد هم ما را به زندان ديگري بردند و بين ما و شهيد نواب فاصله افتاد

خاطره اي از شهيد عراقي در اين مقطع در ذهن نداريد؟
 
خيلي فاصله افتاده و همين مقدار هم كه يادم هست بيشتر آنهايي است كه مربوط به خودم بوده است؛ اما بعد از جريان تحصن و ضرب و شتم متحصنين، عده اي را آزاد كردند و عده اي را هم به زندان شماره 4 كه تازه داشتند مي ساختند، بردند. ما هميشه وقتي به ملاقات مرحوم نواب مي رفتيم، از جلوي آن ساختمان عبور مي كرديم و از خودمان مي پرسيديم يعني قرار است كه در اينجا چه كساني را زنداني كنند؟ ما را بعد از كتك زدن، آوردند در اين زندان شماره 4 كه هنوز نه رئيس داشت، نه مدير، نه افسر نگهبان. خلاصه هيچ كادر و تشكيلاتي نداشت. فقط شب ها يك افسر نگهبان داشت. رفتند و چند تا پتو آوردند و به ما دادند. حتي دستشويي زندان را هم هنوز درست نكرده بودند. ما را آنجا مستقر كردند و تازه فهميديم كه اين زندان را براي ما مي ساخته اند!
يك طرف اين زندان يعني شماره 4 به درمانگاه زندان مي خورد و پنجره هايي داشت كه خيلي بالا بودند و به اندازه يك نورگير 30 سانتي بود و كسي نمي توانست از آنها عبور كند. ما وقتي متوجه شديم كه درمانگاه است، نامه اي نوشتيم و مهدي عراقي قلاب گرفت و يك نفر رفت بالا و نامه را پرت كرد آن طرف كه نامه را با خودشان ببرند بيرون. نمي دانم نامه را خود نگهبان برداشته بود يا آنها داده بودند به دست او، خلاصه مضمون نامه كه شرح حال ما بود كه چه جور تحصن كرديم و كتك خورديم و به اينجا آمديم، لو رفت. از طرفي يكي از پرستارهاي درمانگاه، مشتري همشيره من بود كه در خيابان ري خياطخانه داشت و از وضع ما از آن طريق خبر داشت. خلاصه مأموران آمدند و ما 14 نفر را كه در اتاق مشرف به درمانگاه بوديم، خوب وارسي كرند و به اين نتيجه رسيدند كه اين، كار من و مهدي عراقي است و ما را بردند و سه چهار نفري با باتوم به جانمان افتادند و تا مي خورديم، ما دو نفر را زدند و در سلول تاريكي انداختند كه در آن حتي نمي توانستيم بفهميم كي صبح مي شود، كي شب. ما فقط با صداي اذان بچه ها مي فهميديم وقت اذان است. حتي به ما اجازه وضو گرفتن هم نمي دادند. كف سلول هم كه موزايك بود و خاك نداشت كه تيمم كنيم، تقاضاي خاك كرديم و يك سيني پر از خاك به ما دادند.
به هر صورت 48 ساعتي در آنجا بوديم و بعد ما را بردند پيش بقيه. بعد از مدتي عده اي را آزاد كردند و 14 نفرمان را نگه داشتند، از جمله من، مهدي عراقي، علي احراز، سيد مهدي يوسفيان، شيخ محمود صادقي، آسيد محمدعلي ميردامادي. بعد هم كه دادگاهي شديم و وكيل گرفتيم و قرار شد اگر دادگاه حكم به برائت داد كه هيچ، ولي اگر حكم به محكوميت داد، حسن سعيدالسلطنه كه مسلح در آن دادگاه حضور داشت، رئيس دادگاه را همان جا ترور كند. محمد واحدي هم جزو ما بود، البته جزو متحصنين نبود و بعدها او را دستگير و در اين دادگاه به ما ملحق كردند. محمد واحدي در آن دادگاه به وكالت از طرف همه سخنراني خوبي كرد كه به برائت اغلب ما ختم شد. چند نفري هم به زندان هاي يك ماه تا چهار ماه محكوم شدند كه كمتر از مدت بازدداشت ما بود و لذا همه مان آزاد شديم.

اشاره كرديد كه شهيد عراقي در زندان براي شما غذا مي پختند. خاطره اي در اين زميه به ياد داريد؟
 
هر وقت از بيرون براي ما روغن و برنج يا موادغذايي مي آوردند، برايمان غذا درست مي كرد. يادم هست يكبار به جاي دم كني، لنگ روي در قابلمه گذاشته بود كه رنگ قرمز آن پس داده بود به برنج! گاهي هم كه موادغذايي نداشتيم به هماني كه داشتيم مي ساختيم. اين بعد از آن بود كه ما به زندان منتقل شديم، چون در دوره اي كه متحصن بوديم، اصلاً جيره غذايي نداشتيم و غذايمان سيب زميني پخته بود. البته گاهي هم برنجي همچون خانواده اماني براي ما موادغذايي براي پخت غذا مي آوردند. نمي شود گفت اينها را به خاطر برادرشان مي آوردند، چون برادر حاج هاشم به مرحوم نواب و مسيري كه انتخاب كرده بود، اعتقاد داشت.

بعدها كه در سال 43 شهيد عراقي و دوستانش، موتلفه را راه اندازي كردند، ايشان در تهيه اسلحه و استفاده از آن، تجربه هاي خوبي از گذشته داشته است. آيا در دوران فعاليت در فدائيان اسلام در امور نظامي شركت داشت؟
 
نه، تصور نمي كنم. از آن قضايا فقط مرحوم واحدي خبر داشت و شخص مرحوم نواب. وقتي خود مرحوم نواب در قيد حيات بود، همه امور را خودش اداره مي كرد. اما يادم هست شهيد عراقي آدمي جدي بود. ترسو و بزدل و اين حرف ها نبود. بعد از مرحوم نواب كه مسئله حسنعلي منصور پيش آمد، دربازجويي هاگفته بود كه اين اسلحه مرحوم نواب است كه پيش ماست.

منبع: ماهنامه شاهد ياران، شماره 36
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده