متولد ظهر عاشورا...
يکشنبه, ۰۹ اسفند ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۵۹
حسين در زمان فراگيري دانش كلاسيك، لحظهاي از آموزش مسائل ديني غافل نبود. به تدريج نسبت به امور سياسي آشنايي بيشتري پيدا كرد و بدان علاقهمند شد. در شرايط فساد و خفقان دوران طاغوت گرايش زيادي به مطالعة جزوهها و كتب اسلامي نشان داد
نوید شاهد: بازنشر گفت و شنود شاهد ياران با حاجيه خانم طيبه تابش، مادر مكرمه شهيد:
«با حقوق کارخانه دخانيات كه پدرش آنجا كار ميكرد اين زندگي را ساختيم. پدر حسين مرد مؤمن و خوبي بود و هميشه ميخواست اين بچهها لقمه حلال بخورند. حسين آقا هم خيلي مراقب بود، حتي درباره حقوقي که پدرش ميگرفت به ايشان ميگفت خمساش را دادهايد؟» شنيدن اوصاف شخصيت والاي شهيد خرازي در كلام حاجيه خانم طيبه تابش، مادر مكرمه ايشان، لطفي دارد كه شايد در بيان كمتر كسي بتوان آن را سراغ گرفت؛ چرا كه حسين در دامان چنين بانوي مؤمنهاي پرورش يافت و بدان جايگاه نائل شد. اين گفت و شنود را بخوانيد:
تا حد مقدورات، دوست داريم از زبان شما زندگي و خصوصيات شهيد خرازي را مرور ميکنيم و بدانيم فرزند برومندتان با وجود جواني و اينكه زمان شهادت حداكثر در سن بيست و نه سالگي به سر ميبرد، چگونه به آن حد والا از معنويت و ايمان نائل شده بود؟
ايشان دريافتهاي خوبي داشت. البته پدرش نيز لقمه حلال به او داد و خودش هم مسير رسيدن به اين ايمان را در پيش گرفت. زماني كه حسين را باردار بودم عمويم يكبار ما را دعوت كرد و ما همگي رفتيم باغ ايشان در نجف آباد و دور هم بوديم. در باغ، درختهاي زردآلوي زيادي بود و ما هم بعد از صحبت و تعريف، شروع كرديم به خوردن زردآلوها. من چندين زردآلو خوردم، حتي مقداري هم از اين ميوهها كنديم و با خود به منزل برديم. يادم است فرداي آن روز دوباره هوس زردآلو كردم و از همانهايي كه آورده بوديم شروع كردم به خوردن. هنوز اندكي نخورده بودم كه دلدرد شديدي گرفتم و ديگر نتوانستم بخورم. پس از مدت زماني دلدردم خوب شد. روزي ديگر، يكي از همسايهها برايم مقداري شير گاو آورد، اندكي از آن را كه خوردم مجدداً همان دلدرد به سراغم آمد. يك روز ديگر هم براي ما كدو آوردند و باز اندكي از آن را كه خوردم دلدرد گرفتم، اينبار حالت تهوع هم به من دست داد ولي خيلي زود حالم خوب شد. پدر حسين گفت بيا تا برويم دكتر، گفتم نه حالم خوب است و احتياجي به دكتر ندارم. اينها گذشت؛ تا اينكه يك روز گرم كه خيلي هم تشنهام بود يكي از دوستانم ـ چون حامله بودم ـ به عيادتم آمد، برايم آب انار آورد. من تشكر كردم و وقتي رفت از فرط تشنگي و علاقه شروع كردم به خوردن آب انار كه دوباره خيلي زود حالم بد شد و حالت تهوع شديدي به من دست داد. باري، بعد از يكي دو ساعت خوب شدم و وقتي همسرم به خانه آمد موضوع را گفتم. ايشان گفتند فردا به مطب دكتر ميرويم، تا علت اين مشكل را جويا شويم.
فردا صبح نزد دكتر رفتيم، پس از معاينه گفت: خانم؛ شما مشكلي نداريد و وضعيتتان از بنده نيز بهتر است. گفتم: حال بچهام چطور است؟ گفت: او نيز بحمدالله صحيح و سالم است. گفتم: پس آقاي دكتر؛ اين دلدردها براي چيست؟ گفت: نميدانم، شايد زيادهروي كردهايد. سپس از آقاي دكتر خداحافظي كرديم و رفتيم. در راه پدر حسين گفت: بيا پيش روحاني مسجدمان برويم. گفتم: آخر حاج آقا كه دكتر نيستند. گفت ضرري ندارد بيا برويم.
خدمت حاج آقا رسيديم و موضوع را گفتيم. ايشان اندكي فكر كردند و گفتند: به احتمال زياد بچهاي كه در شكم شماست مال حرام را قبول نميكند. هر دو با تعجب گفتيم چطور مگر؟! ايشان فرمودند آن زردآلوهايي را كه در باغ خورديد صاحبش راضي بود ولي آنهايي را كه به خانه آورديد صاحبش اكراه داشت. آن شيري هم كه خورديد شايد خود شير مشكل نداشته، بلكه گاو شايد جايي علف خورده كه صاحبش راضي نبوده است يا مثلاً شايد آن انارها از جايي چيده شده كه صاحبش راضي نبوده و كدوها هم به همين ترتيب... من و پدرش با تعجب از حاج آقا تشكر كرديم و رفتيم. از آن زمان به بعد حتي پدرش هم كه چيزي برايم ميآورد، ميگفتم: ميترسم بخورم؛ حلال است يا حرام؟! پدرش ميگفت: من صبح تا حالا دارم جان ميكنم تا پول زندگيمان حلال باشد، حالا تو ميپرسي حلال است يا حرام؟! گفتم: من از حلال بودنش مطمئن هستم اما چه كنم كه دلم شور بچه داخل شكمم را ميزند، او به راحتي هر غذايي را قبول نميكند.
از آن به بعد حتي در خوردن آب سقاخانه هم احتياط ميكردم، چون ديگر به خوبي دريافته بودم كه حسينام از همان دوران جنيني هر آب و خوراكياي را قبول نميكند.
حسين آقا اهل مسجد و قرآن بود؛ آقاي شکوهنده، مسجد خلدبرين، آقاي جنتي و دوستش آقاي تنباکويي كه ايشان را به جلسه قرآن ميبردند؛ از اينها براي ما بگوييد.
حسين آقا هيچوقت اينها را در منزل شرح نميداد. ايشان اصلاً اهل تعريف کردن نبود و سعي ميكرد خودش را پنهان کند. ما چيز زيادي از او نميدانستيم. ابتدا نه رفيقي داشت و نه برو و بيايي و پيوسته نماز شب ميخواند. شايد حکمت اعتلاي شخصيتش اين بود که آن نمازها را ميخواند. زمان جنگ، گاهي فقط بيست و چهار ساعت به مرخصي ميآمد، خاک و خونها را از بدنش ميشست و ميرفت...
قبل از به دنيا آمدنش يك بچه شيرخوار ديگر هم داشتم و ميترسيدم كه شيرم كم بيايد و نتوانم به هر دو شير بدهم اما با به دنيا آمدن حسين، شيرم دوچندان شد و خوشبختانه هيچ وقت مشكلي به نام كمبود شير نداشتم.
او خيلي بچه آرام و بيسر و صدايي بود، فقط يكبار در دوران شيرخوارگي حالش بد شد، چون سابقه نداشت من به شدت ترسيدم و سريع او را به بيمارستان احمديه كه نزديك خانهمان بود بردم. وقتي به پرستار نشانش دادم، حسين خيلي بيتابي ميكرد. آنها گفتند اصلاً مشكلي براي او پيش نيامده و فقط به يك «ريسه رفتن» ساده دچار شده است، به زودي خوب ميشود. من اندكي آرام گرفتم و همانجا نشستم، البته بعد از نيم ساعت حسين بهتر شد و به خانه برگشتيم. خيلي كوچك كه بود، دوست داشت با انگشتانش رويه ماست را بردارد، من با خنده و به نرمي روي دستش ميزدم، او هم ميخنديد و معذرتخواهي ميكرد. كمي كه بزرگ شد فهميد كه رويه ماست و بقيه خوراكيها متعلق به همه افراد خانواده است.
يكبار هم داشت وسط حياط بازي ميكرد كه زمين خورد، پايش مجروح شد و شروع به خونريزي كرد. من سريع به سمتش دويدم و چيزي دور جراحت پايش پيچاندم، او را بغل كردم و خيلي سريع به سمت بيمارستان دويدم. آنجا زخمش را سه بخيه زدند و پانسمان كردند. شكر خدا؛ به غير از اين دو مورد، ديگر اتفاق و بيماري خاصي برايش پيش نيامد.
هميشه بدنش بوي گل ميداد، حتي اگر يك هفته هم حمام نميرفت، باز هم بوي گل را از بدنش احساس ميكردم. شهيد هم كه شد با اينكه خيلي خاكي و خونين شده بود، باز هم بوي گل خوشبويي ميداد.
از همان سنين كودكي حسين نسبت به او خيلي حساس بودم، موقع بازي توي كوچه همهاش ميترسيدم بلايي سرش بيايد يا تصادف كند، زمين بخورد و دستش بشكند. آنقدر نگران دستانش بودم كه آخرش هم بدون دست شهيد شد. حسين خيلي كم غذا ميخورد گاهي اوقات بايد به زور به او غذا ميداديم، هيچوقت هم نسبت به غذا ايراد نميگرفت. هميشه هر چه ميپختيم بدون صحبت و ايرادگيري ميخورد. در تميزكاري خانه به من خيلي كمك ميكرد؛ بدون آنكه من از او كمك بخواهم.
حتي موقع مدرسه كه به او ميگفتم تو برو و به درسهايت برس، باز هم ميگفت هم به شما كمك ميكنم و هم به درسهايم ميرسم. هر وقت هم كه كاري بيرون از منزل ـ مثل خريد كردن ـ داشتم، او هميشه پيشقدم ميشد و سريع كار مرا انجام ميداد. هيچ وقت من و خانوادهاش را اذيت نميكرد.
موقع تولد ايشان دعايي نکرديد، يا توسلي نجستيد؟
همان طور كه گفتم، از همان ابتدا که حسينام را باردار بودم، قبول نميکردم از هر کسي چيزي بگيرم و بخورم؛ مراقب حلال بودن لقمه بودم. از طرفي، ما در پرده بوديم و طوري نبود که بدانيم اين فرزند که خدا به ما داده كيست...
همينطور اتفاقي نام زيباي حسين را براي او انتخاب كرديد؟
او ظهر عاشورا و روز جمعه، هنگامي كه عمويش داشت اذان ظهر را ميگفت به دنيا آمد و به همين سبب زيباترين نام ممكن را برايش انتخاب كرديم؛ حسين. هم ما و هم خودش عاشق اسمش و صاحب اسمش بوديم. خوشبختانه بعدها توش و توان عقلي، تربيتي و معنوياش اينقدر بود که با پاي خودش به مدرسه و جبهه برود و خيلي هم فرز و چالاك راه ميرفت.
از كودكي حاج حسين، ديگر چه خاطراتي داريد؟
هفت سالش كه بود موقع امتحانات، هرچه به او اصرار كردم كه بگذار من هم همراهت بيايم قبول نكرد، ميگفت مگر من بچه هستم كه با مادرم به مدرسه بروم؟ اما من كه هميشه نگران بودم، به آهستگي پشت سرش به مدرسه رفتم و از راه دور مراقب او بودم. يك بار، بعد از امتحان كه از كلاس بيرون آمد من را ديد و گفت مادرم؛ براي چي شما اين همه راه تا اينجا آمديد؛ من خودم ميآمدم... گفتم: نه عزيزم؛ آمدم كه مواظبت باشم تا خداي ناكرده برايت مشكلي پيش نيايد. ناراحت شد و گفت من ديگر بزرگ شدهام. در راه خانه هم هر چه به او اصرار كردم كه برايش چيزي بخرم تا بخورد، قبول نكرد و گفت زشت است كه آدم توي خيابان چيزي بخورد، و بعد رفتيم به سمت خانه.
از سالهاي تحصيل فرزند برومندتان بيشتر براي ما بگوييد.
در زمينه تحصيل هم خيلي بيدردسر درس خواند، به طوري كه اصلاً ما متوجه نشديم كي درسش تمام شد و كي ديپلم گرفت. هر وقت پدرش به مدرسه ميرفت و از وضعيت تحصيلش سؤال ميكرد، ميگفت: همه از حسين تعريف ميكنند. هرچند كه خيلي در خانه درس نميخواند ولي سر كلاس حواسش جمع بود و چون خيلي باهوش بود، زود مطالب را ياد ميگرفت. در خانه هميشه به آرامي و در تنهايي با خودش بازي ميكرد و زياد به كوچه نميرفت. در خانه با مُركّب بازي ميكرد و كاغذها را رنگآميزي ميكرد.
مسجد رفتن را خيلي دوست داشت، هر روز ميرفت مسجدسيد و نمازهايش را آنجا ميخواند. از سن نه سالگي شروع كرد به روزه گرفتن و بيشتر روزههايش را هم كامل ميگرفت، قرائت قرآن را هم دوست ميداشت و زياد قرآن ميخواند.
يادم ميآيد يكبار به كوچه رفته بود تا بازي كند كه ناخودآگاه توپ به شيشه همسايه برخورد ميكند و شيشه ميشكند، حسين خيلي ترسيده بود و نميدانست چه بايد بكند. آقاي همسايه با عصبانيت تمام بيرون آمده، دست حسين را گرفته بود و ميخواست ببردش كلانتري... من از خانه بيرون آمدم و آنها را ديدم، برگشتم و به آقاي همسايه گفتم: اين چه كاري است كه ميكنيد، خب، ميگفتيد تا شيشه منزلتان را تعويض كنيم. آقاي همسايه معذرتخواهي كرد و گفت: من پسر شما را نشناختم وگرنه اصلاً اشكال نداشت. حسين كه از آمدن من بسيار خوشحال شده بود به طرفم آمد و گفت كه به آقاي همسايه گفته كه خودش شيشه را شكسته و قول داده به خانوادهاش ميگويد شيشهتان را درست كنند. در نهايت آقاي همسايه قبول نكردند و باز هم معذرت خواهي كردند و ما نيز برگشتيم.
راستي حسين آقا فرزند چندم شما بود؟
دومين پسرم بود.
شما کلاً چند فرزند داريد؟
بنده چهار پسر دارم؛ هوشنگ، حسين، ايرج (علي) و محسن كه با همسر شهيد خرازي ازدواج کرد، ايندو حالا 2 فرزند به نامهاي مهدي ـ پسر شهيد ـ و محمدحسين دارند.
لابد در وجنات فرزندتان ميديديد كه به شهادت برسد...
نه، ما نميدانستيم شهيد ميشود، اما خودش خيلي دوست داشت که شهيد بشود. عاشق شهادت بود...
شما زمان شهادت ايشان چه شرايطي داشتيد و كجا زندگي ميكرديد؟ شنيدهايم كه پيش از شهادت فرزندتان تعدادي از نزديكان شما در بمباران شهرها به شهادت رسيده بودند...
خب، ما هم مثل ساير مردم بوديم و در شرايط جنگي زندگي ميكردیم. آن زمان، اينجا که الان هستيم ساكن نبوديم و منزلي را در دروازه شيراز اجاره کرده بوديم. همان سالها آنجا را بمباران کردند و همسر خواهرم، پسر و دخترش شهيد شدند.
لحظهاي که خبر شهادت حسين آقا را دريافت كرديد بر شما چه گذشت؟
رفته بودم نان و سبزي بخرم، به منزل كه رسيدم ديدم چند خانم از اتومبيل پياده شدند و گفتند تبريک ميگوييم. خب، آن ايام، كم كم داشتيم خودمان را براي تولد نوهام آماده ميكرديم، فلذا ابتدا فکر کردم كه آقامهدي به دنيا آمده است...
خلاصه، به داخل منزل رفتم و پرسيدم اين خانمها کي بودند؟ گفتند چون در را ما باز نکرديم نميدانستيم چه كساني بودند. من هم گفتم پس سريع آماده شويد تا به منزل حسين برويم. موقعي که به آنجا رسيديم، ديديم در حياط آب پاشيده و كارهاي ديگري هم کردهاند. با اين حال باز هم متوجه نبودم که حسين آقا شهيد شده و فکر کردم آقامهدي ميخواهد به دنيا بيايد. همسر حسين هم آنجا نبود، او را نزد پزشك برده بودند. وقتي متوجه موضوع شدم، ميخواستم در حياط گريه و زاري کنم كه حاج کريم ـ پدر شهيد ـ گفتند حاجيه خانم؛ زاري نكنيد، دشمن دلشاد ميشود.
حسين آقا براي شما چگونه فرزندي بود؟
خيلي خوب بود. كمترين اذيت و آزاري نداشت، هميشه سرش توي لاک خودش بود. حسين آقا استقلال داشت. توي خانه من و پدر و برادرانش او را «آميرزاحسين» صدا ميكرديم، چون از مدرسه كه ميآمد خانه، سريع غذا ميخورد، كمي استراحت ميكرد و بلافاصله ميرفت مسجد... اين را هم يادم است كه توي درس خواندن به برادرانش خيلي كمك نميكرد و ميگفت درستان را بايد سعي كنيد خودتان بخوانيد، اينطوري مطالب، بهتر در يادتان ميماند. هيچ وقت كاري به كسي نداشت و همه كارها را به خوبي انجام ميداد، بنابراين موردي پيش نيامد كه بخواهيم او را سرزنش يا ـ خداي ناكرده ـ تنبيه كنيم. فقط وقتي با پدرش ميرفت حمام، نميگذاشت همسرم دستانش را بشويد و ميگفت: بابا؛ دستهايم پاك هستند و نيازي به شستن ندارند. من هم نسبت به شستن دست و پا و تميز بودن فرزندانم خيلي حساس بودم، هر وقت از حسين ميپرسيدم دستانت را شستهاي؟ ميگفت دستهايم تميز و پاك اند! هيچ وقت روي حرف پدرش حرفي نميزد و خيلي احترام او را داشت. مثلاً يادم است يك سال من با اقوامم ميخواستم بروم سيزده بدر ولي پدر مخالفت كرد، حسين هم با اينكه خيلي دوست داشت با من بيايد وقتي مخالفت پدر را ديد گفت هر چه بابا بگويد و من هم وقتي ديدم تنها شدهام نرفتم و همگي در خانه مانديم.
شما پيش از ازدواج با مرحوم حاج کريم خرازي نسبت فاميلي با ايشان داشتيد؟
بله، بنده و ايشان نوه عمو بوديم. من چهار فرزند داشتم و با حقوق کارخانه دخانيات كه پدرش آنجا كار ميكرد اين زندگي را ساختيم. پدر حسين مرد مؤمن و خوبي بود و هميشه ميخواست اين بچهها لقمه حلال بخورند. حسين آقا هم خيلي مراقب بود، حتي درباره حقوقي که پدرش ميگرفت به ايشان ميگفت خمساش را دادهايد؟ بنده خدا حاج كريم، عصرها هم كه از کارخانه دخانيات ميآمد، به يک مغازه در خيابان چهارباغ ميرفت و براي درآمد بيشتر دو سه ساعت کار حسابداري برايشان ميکرد، وگرنه از عهده مخارج تحصيل بچهها برنميآمديم. ما وقتي به حسين ميگفتيم اتومبيل نداريم، ميگفت بعدها برايتان ميخرم، ميگفتيم منزل را عوض کنيم، ميگفت بعدها، هر چه ميگفتيم يک چيز ديگر جواب ميداد. ايشان هيچوقت از غذا شکايتي نميکرد و حتي وقتي ما ميگفتيم پول براي خريد لباس عيد نداريم، از همان ابتدا نميگذاشت برايش لباس بخريم و ميگفت دارم.
در واقع هيچ چيزي را براي شخص خودش نميخواست.
ابداً چيزي براي خودش نميخواست. يک کاپشن داشت كه خيلي كهنه شده بود، دکمهها و درزهايش را ميدوختيم تا دوباره بپوشد. اصلاً دلش نميآمد کاپشن نو بپوشد و ميگفت آن را به هر کسي ميخواهيد بدهيد. آقاي عليرضا صادقي تعريف ميکرد كه چون ايشان نميتوانست بند پوتينهايش را با يک دست ببندد ـ وقتي جانباز شده بود با دهان و دست چپاش آن را ميبست ـ براي سهولت، پوتين مخصوص و زيپدار برايش گرفته بوديم. يک روز مرا صدا کرد و گفت صادقي! اين پوتينهاي زيپدار را براي تو گذاشتهام. ببينيد ايشان چقدر سخاوتمندانه زندگي کرده است. در واقع حسين آقا ميخواست مثل همه باشد و فرقي بين خودش با بقيه نميديد.
از ابتدا فکر ميکرديد پسرتان به چنين مقام و جايگاهي برسد؟
پدر و مادر به هر حال ميفهمند که فرزندشان چگونه است، حسين هم از وجانتش معلوم بود. زماني که ايشان را باردار بودم و به دنيا آوردم، ميدانستم که حتماً به مقامي ميرسد اما اينكه شهيد ميشود را خير... حسين تا ديپلم درس خواند، وقتي به پدرش گفتم که نميخواهد در دانشگاه درس بخواند و ميخواهد دنبال کار خودش برود، ايشان گفت ميتواند برود، چون اينطوري دوست دارد. اين را هم بگويم كه چون ـ همان طور كه گفتم ـ همسرش در ماههاي آخر عمر حسين باردار بود، او هم وصيت كرد كه در صورت شهادتش اگر صاحب فرزند پسر شدند، اسمش را مهدي و اگر فرزندشان دختر بود اسمش را زهرا بگذاريم. باري، مدت كوتاهي بعد از شهادت، فرزندش به دنيا آمد و نام او را مهدي گذاشتيم.
بعد از شهادتش، مهدي گاهي اوقات، براي او دلتنگي ميكرد و پدرش را ميخواست: تا اينكه بعدها به خواست خدا قسمت شد و رفت كربلا، در آنجا مهدي پدرش را در خواب ميبيند كه به او ميگويد: مهدي جان؛ اينقدر دلتنگي نكن، بهتر است به جاي گريه، هر روز دعاي عهد را بخواني... از آن موقع به بعد، مهدي هر روز دعاي عهد خواند و دلتنگيهايش هم خيلي كمتر شد. پدرش حسين هر شب نماز شب ميخواند و گاهي شبها كه نيمهشب ميخواستم وارد اتاق بشوم ميگفت: مادر جان كار دارم لطفاً وارد نشويد هر سال ماه محرم هم به مسجدسيد ميرفت و پاي سخنرانيها مينشست، چندان اهل زنجيرزني و دسته نبود و بيشتر ميكوشيد در مفاهيم قيام عاشورا دقيق شود.
حسين آقا پيش از پيروزي انقلاب هم فعاليت ميکرد؟
ايشان به خدمت نظام رفت، اما فرار کرد. وقتي که حضرت امام(ره) دستور دادند حسين هم سربازي را رها کرد. آن موقع هنوز انقلاب شروع نشده بود. چهل روز پس از آن بود كه کارت پايان خدمتش را گرفت. جنگ كه شروع شد، همسرم به او گفت حسين جان؛ من ميروم جبهه و ديگر نيازي نيست شما هم بيايي، ولي حسين گفت نه، من ميخواهم روي پاي خودم باشم و به مملكتم خدمت كنم، من جاي خودم ميروم و شما هم جاي خودتان برويد. هر وقت ميخواست به جبهه برود، قرآن روي سرش ميگذاشتم، او هم از زير قرآن رد ميشد و يك اسكناس پنجاه توماني روي قرآن ميگذاشت و ميگفت اين هم هديه قرآن، در عمليات خيبر دستش قطع شد آن موقع ما يزد بوديم و او نيز به مرخصي آمده بود. آنجا تا ديدمش او را بغل كردم. بعد از سلام و احوالپرسي خواستم لباسهايش را در بياورد كه گفت: مادر اگر طاقت داري لباسهایم را در بياور. گفتم: خب، معلوم است كه طاقت دارم، چرا نداشته باشم؟ بعد شروع كردم به بازي كردن تكمههاي لباسهايش كه يكدفعه چشمم خورد به دست قطع شده حسين. به چشمهايش نگاه كردم و شروع به گريه كردم، آنقدر كه حالم بد شد و از هوش رفتم... هر وقت از جبهه ميآمد با لباسهاي خاكي و خونين ميآمد. لباسهايش را درميآورد و من شروع ميكردم به شستن آنها. ضمن شست و شو به او ميگفتم حسين جان؛ با لباس خاكي و نشسته بيايي اشكال ندارد، ولي مواظب خودت باش كه صحيح و سالم بيايي خانه...
آقاي کريم خرازي چه سالي فوت کرد؟
ايشان سال 1386 فوت شدند.
روحش شاد.
ممنون از شما.
«با حقوق کارخانه دخانيات كه پدرش آنجا كار ميكرد اين زندگي را ساختيم. پدر حسين مرد مؤمن و خوبي بود و هميشه ميخواست اين بچهها لقمه حلال بخورند. حسين آقا هم خيلي مراقب بود، حتي درباره حقوقي که پدرش ميگرفت به ايشان ميگفت خمساش را دادهايد؟» شنيدن اوصاف شخصيت والاي شهيد خرازي در كلام حاجيه خانم طيبه تابش، مادر مكرمه ايشان، لطفي دارد كه شايد در بيان كمتر كسي بتوان آن را سراغ گرفت؛ چرا كه حسين در دامان چنين بانوي مؤمنهاي پرورش يافت و بدان جايگاه نائل شد. اين گفت و شنود را بخوانيد:
تا حد مقدورات، دوست داريم از زبان شما زندگي و خصوصيات شهيد خرازي را مرور ميکنيم و بدانيم فرزند برومندتان با وجود جواني و اينكه زمان شهادت حداكثر در سن بيست و نه سالگي به سر ميبرد، چگونه به آن حد والا از معنويت و ايمان نائل شده بود؟
ايشان دريافتهاي خوبي داشت. البته پدرش نيز لقمه حلال به او داد و خودش هم مسير رسيدن به اين ايمان را در پيش گرفت. زماني كه حسين را باردار بودم عمويم يكبار ما را دعوت كرد و ما همگي رفتيم باغ ايشان در نجف آباد و دور هم بوديم. در باغ، درختهاي زردآلوي زيادي بود و ما هم بعد از صحبت و تعريف، شروع كرديم به خوردن زردآلوها. من چندين زردآلو خوردم، حتي مقداري هم از اين ميوهها كنديم و با خود به منزل برديم. يادم است فرداي آن روز دوباره هوس زردآلو كردم و از همانهايي كه آورده بوديم شروع كردم به خوردن. هنوز اندكي نخورده بودم كه دلدرد شديدي گرفتم و ديگر نتوانستم بخورم. پس از مدت زماني دلدردم خوب شد. روزي ديگر، يكي از همسايهها برايم مقداري شير گاو آورد، اندكي از آن را كه خوردم مجدداً همان دلدرد به سراغم آمد. يك روز ديگر هم براي ما كدو آوردند و باز اندكي از آن را كه خوردم دلدرد گرفتم، اينبار حالت تهوع هم به من دست داد ولي خيلي زود حالم خوب شد. پدر حسين گفت بيا تا برويم دكتر، گفتم نه حالم خوب است و احتياجي به دكتر ندارم. اينها گذشت؛ تا اينكه يك روز گرم كه خيلي هم تشنهام بود يكي از دوستانم ـ چون حامله بودم ـ به عيادتم آمد، برايم آب انار آورد. من تشكر كردم و وقتي رفت از فرط تشنگي و علاقه شروع كردم به خوردن آب انار كه دوباره خيلي زود حالم بد شد و حالت تهوع شديدي به من دست داد. باري، بعد از يكي دو ساعت خوب شدم و وقتي همسرم به خانه آمد موضوع را گفتم. ايشان گفتند فردا به مطب دكتر ميرويم، تا علت اين مشكل را جويا شويم.
فردا صبح نزد دكتر رفتيم، پس از معاينه گفت: خانم؛ شما مشكلي نداريد و وضعيتتان از بنده نيز بهتر است. گفتم: حال بچهام چطور است؟ گفت: او نيز بحمدالله صحيح و سالم است. گفتم: پس آقاي دكتر؛ اين دلدردها براي چيست؟ گفت: نميدانم، شايد زيادهروي كردهايد. سپس از آقاي دكتر خداحافظي كرديم و رفتيم. در راه پدر حسين گفت: بيا پيش روحاني مسجدمان برويم. گفتم: آخر حاج آقا كه دكتر نيستند. گفت ضرري ندارد بيا برويم.
خدمت حاج آقا رسيديم و موضوع را گفتيم. ايشان اندكي فكر كردند و گفتند: به احتمال زياد بچهاي كه در شكم شماست مال حرام را قبول نميكند. هر دو با تعجب گفتيم چطور مگر؟! ايشان فرمودند آن زردآلوهايي را كه در باغ خورديد صاحبش راضي بود ولي آنهايي را كه به خانه آورديد صاحبش اكراه داشت. آن شيري هم كه خورديد شايد خود شير مشكل نداشته، بلكه گاو شايد جايي علف خورده كه صاحبش راضي نبوده است يا مثلاً شايد آن انارها از جايي چيده شده كه صاحبش راضي نبوده و كدوها هم به همين ترتيب... من و پدرش با تعجب از حاج آقا تشكر كرديم و رفتيم. از آن زمان به بعد حتي پدرش هم كه چيزي برايم ميآورد، ميگفتم: ميترسم بخورم؛ حلال است يا حرام؟! پدرش ميگفت: من صبح تا حالا دارم جان ميكنم تا پول زندگيمان حلال باشد، حالا تو ميپرسي حلال است يا حرام؟! گفتم: من از حلال بودنش مطمئن هستم اما چه كنم كه دلم شور بچه داخل شكمم را ميزند، او به راحتي هر غذايي را قبول نميكند.
از آن به بعد حتي در خوردن آب سقاخانه هم احتياط ميكردم، چون ديگر به خوبي دريافته بودم كه حسينام از همان دوران جنيني هر آب و خوراكياي را قبول نميكند.
حسين آقا اهل مسجد و قرآن بود؛ آقاي شکوهنده، مسجد خلدبرين، آقاي جنتي و دوستش آقاي تنباکويي كه ايشان را به جلسه قرآن ميبردند؛ از اينها براي ما بگوييد.
حسين آقا هيچوقت اينها را در منزل شرح نميداد. ايشان اصلاً اهل تعريف کردن نبود و سعي ميكرد خودش را پنهان کند. ما چيز زيادي از او نميدانستيم. ابتدا نه رفيقي داشت و نه برو و بيايي و پيوسته نماز شب ميخواند. شايد حکمت اعتلاي شخصيتش اين بود که آن نمازها را ميخواند. زمان جنگ، گاهي فقط بيست و چهار ساعت به مرخصي ميآمد، خاک و خونها را از بدنش ميشست و ميرفت...
قبل از به دنيا آمدنش يك بچه شيرخوار ديگر هم داشتم و ميترسيدم كه شيرم كم بيايد و نتوانم به هر دو شير بدهم اما با به دنيا آمدن حسين، شيرم دوچندان شد و خوشبختانه هيچ وقت مشكلي به نام كمبود شير نداشتم.
او خيلي بچه آرام و بيسر و صدايي بود، فقط يكبار در دوران شيرخوارگي حالش بد شد، چون سابقه نداشت من به شدت ترسيدم و سريع او را به بيمارستان احمديه كه نزديك خانهمان بود بردم. وقتي به پرستار نشانش دادم، حسين خيلي بيتابي ميكرد. آنها گفتند اصلاً مشكلي براي او پيش نيامده و فقط به يك «ريسه رفتن» ساده دچار شده است، به زودي خوب ميشود. من اندكي آرام گرفتم و همانجا نشستم، البته بعد از نيم ساعت حسين بهتر شد و به خانه برگشتيم. خيلي كوچك كه بود، دوست داشت با انگشتانش رويه ماست را بردارد، من با خنده و به نرمي روي دستش ميزدم، او هم ميخنديد و معذرتخواهي ميكرد. كمي كه بزرگ شد فهميد كه رويه ماست و بقيه خوراكيها متعلق به همه افراد خانواده است.
يكبار هم داشت وسط حياط بازي ميكرد كه زمين خورد، پايش مجروح شد و شروع به خونريزي كرد. من سريع به سمتش دويدم و چيزي دور جراحت پايش پيچاندم، او را بغل كردم و خيلي سريع به سمت بيمارستان دويدم. آنجا زخمش را سه بخيه زدند و پانسمان كردند. شكر خدا؛ به غير از اين دو مورد، ديگر اتفاق و بيماري خاصي برايش پيش نيامد.
هميشه بدنش بوي گل ميداد، حتي اگر يك هفته هم حمام نميرفت، باز هم بوي گل را از بدنش احساس ميكردم. شهيد هم كه شد با اينكه خيلي خاكي و خونين شده بود، باز هم بوي گل خوشبويي ميداد.
از همان سنين كودكي حسين نسبت به او خيلي حساس بودم، موقع بازي توي كوچه همهاش ميترسيدم بلايي سرش بيايد يا تصادف كند، زمين بخورد و دستش بشكند. آنقدر نگران دستانش بودم كه آخرش هم بدون دست شهيد شد. حسين خيلي كم غذا ميخورد گاهي اوقات بايد به زور به او غذا ميداديم، هيچوقت هم نسبت به غذا ايراد نميگرفت. هميشه هر چه ميپختيم بدون صحبت و ايرادگيري ميخورد. در تميزكاري خانه به من خيلي كمك ميكرد؛ بدون آنكه من از او كمك بخواهم.
حتي موقع مدرسه كه به او ميگفتم تو برو و به درسهايت برس، باز هم ميگفت هم به شما كمك ميكنم و هم به درسهايم ميرسم. هر وقت هم كه كاري بيرون از منزل ـ مثل خريد كردن ـ داشتم، او هميشه پيشقدم ميشد و سريع كار مرا انجام ميداد. هيچ وقت من و خانوادهاش را اذيت نميكرد.
موقع تولد ايشان دعايي نکرديد، يا توسلي نجستيد؟
همان طور كه گفتم، از همان ابتدا که حسينام را باردار بودم، قبول نميکردم از هر کسي چيزي بگيرم و بخورم؛ مراقب حلال بودن لقمه بودم. از طرفي، ما در پرده بوديم و طوري نبود که بدانيم اين فرزند که خدا به ما داده كيست...
همينطور اتفاقي نام زيباي حسين را براي او انتخاب كرديد؟
او ظهر عاشورا و روز جمعه، هنگامي كه عمويش داشت اذان ظهر را ميگفت به دنيا آمد و به همين سبب زيباترين نام ممكن را برايش انتخاب كرديم؛ حسين. هم ما و هم خودش عاشق اسمش و صاحب اسمش بوديم. خوشبختانه بعدها توش و توان عقلي، تربيتي و معنوياش اينقدر بود که با پاي خودش به مدرسه و جبهه برود و خيلي هم فرز و چالاك راه ميرفت.
از كودكي حاج حسين، ديگر چه خاطراتي داريد؟
هفت سالش كه بود موقع امتحانات، هرچه به او اصرار كردم كه بگذار من هم همراهت بيايم قبول نكرد، ميگفت مگر من بچه هستم كه با مادرم به مدرسه بروم؟ اما من كه هميشه نگران بودم، به آهستگي پشت سرش به مدرسه رفتم و از راه دور مراقب او بودم. يك بار، بعد از امتحان كه از كلاس بيرون آمد من را ديد و گفت مادرم؛ براي چي شما اين همه راه تا اينجا آمديد؛ من خودم ميآمدم... گفتم: نه عزيزم؛ آمدم كه مواظبت باشم تا خداي ناكرده برايت مشكلي پيش نيايد. ناراحت شد و گفت من ديگر بزرگ شدهام. در راه خانه هم هر چه به او اصرار كردم كه برايش چيزي بخرم تا بخورد، قبول نكرد و گفت زشت است كه آدم توي خيابان چيزي بخورد، و بعد رفتيم به سمت خانه.
از سالهاي تحصيل فرزند برومندتان بيشتر براي ما بگوييد.
در زمينه تحصيل هم خيلي بيدردسر درس خواند، به طوري كه اصلاً ما متوجه نشديم كي درسش تمام شد و كي ديپلم گرفت. هر وقت پدرش به مدرسه ميرفت و از وضعيت تحصيلش سؤال ميكرد، ميگفت: همه از حسين تعريف ميكنند. هرچند كه خيلي در خانه درس نميخواند ولي سر كلاس حواسش جمع بود و چون خيلي باهوش بود، زود مطالب را ياد ميگرفت. در خانه هميشه به آرامي و در تنهايي با خودش بازي ميكرد و زياد به كوچه نميرفت. در خانه با مُركّب بازي ميكرد و كاغذها را رنگآميزي ميكرد.
مسجد رفتن را خيلي دوست داشت، هر روز ميرفت مسجدسيد و نمازهايش را آنجا ميخواند. از سن نه سالگي شروع كرد به روزه گرفتن و بيشتر روزههايش را هم كامل ميگرفت، قرائت قرآن را هم دوست ميداشت و زياد قرآن ميخواند.
يادم ميآيد يكبار به كوچه رفته بود تا بازي كند كه ناخودآگاه توپ به شيشه همسايه برخورد ميكند و شيشه ميشكند، حسين خيلي ترسيده بود و نميدانست چه بايد بكند. آقاي همسايه با عصبانيت تمام بيرون آمده، دست حسين را گرفته بود و ميخواست ببردش كلانتري... من از خانه بيرون آمدم و آنها را ديدم، برگشتم و به آقاي همسايه گفتم: اين چه كاري است كه ميكنيد، خب، ميگفتيد تا شيشه منزلتان را تعويض كنيم. آقاي همسايه معذرتخواهي كرد و گفت: من پسر شما را نشناختم وگرنه اصلاً اشكال نداشت. حسين كه از آمدن من بسيار خوشحال شده بود به طرفم آمد و گفت كه به آقاي همسايه گفته كه خودش شيشه را شكسته و قول داده به خانوادهاش ميگويد شيشهتان را درست كنند. در نهايت آقاي همسايه قبول نكردند و باز هم معذرت خواهي كردند و ما نيز برگشتيم.
راستي حسين آقا فرزند چندم شما بود؟
دومين پسرم بود.
شما کلاً چند فرزند داريد؟
بنده چهار پسر دارم؛ هوشنگ، حسين، ايرج (علي) و محسن كه با همسر شهيد خرازي ازدواج کرد، ايندو حالا 2 فرزند به نامهاي مهدي ـ پسر شهيد ـ و محمدحسين دارند.
لابد در وجنات فرزندتان ميديديد كه به شهادت برسد...
نه، ما نميدانستيم شهيد ميشود، اما خودش خيلي دوست داشت که شهيد بشود. عاشق شهادت بود...
شما زمان شهادت ايشان چه شرايطي داشتيد و كجا زندگي ميكرديد؟ شنيدهايم كه پيش از شهادت فرزندتان تعدادي از نزديكان شما در بمباران شهرها به شهادت رسيده بودند...
خب، ما هم مثل ساير مردم بوديم و در شرايط جنگي زندگي ميكردیم. آن زمان، اينجا که الان هستيم ساكن نبوديم و منزلي را در دروازه شيراز اجاره کرده بوديم. همان سالها آنجا را بمباران کردند و همسر خواهرم، پسر و دخترش شهيد شدند.
لحظهاي که خبر شهادت حسين آقا را دريافت كرديد بر شما چه گذشت؟
رفته بودم نان و سبزي بخرم، به منزل كه رسيدم ديدم چند خانم از اتومبيل پياده شدند و گفتند تبريک ميگوييم. خب، آن ايام، كم كم داشتيم خودمان را براي تولد نوهام آماده ميكرديم، فلذا ابتدا فکر کردم كه آقامهدي به دنيا آمده است...
خلاصه، به داخل منزل رفتم و پرسيدم اين خانمها کي بودند؟ گفتند چون در را ما باز نکرديم نميدانستيم چه كساني بودند. من هم گفتم پس سريع آماده شويد تا به منزل حسين برويم. موقعي که به آنجا رسيديم، ديديم در حياط آب پاشيده و كارهاي ديگري هم کردهاند. با اين حال باز هم متوجه نبودم که حسين آقا شهيد شده و فکر کردم آقامهدي ميخواهد به دنيا بيايد. همسر حسين هم آنجا نبود، او را نزد پزشك برده بودند. وقتي متوجه موضوع شدم، ميخواستم در حياط گريه و زاري کنم كه حاج کريم ـ پدر شهيد ـ گفتند حاجيه خانم؛ زاري نكنيد، دشمن دلشاد ميشود.
حسين آقا براي شما چگونه فرزندي بود؟
خيلي خوب بود. كمترين اذيت و آزاري نداشت، هميشه سرش توي لاک خودش بود. حسين آقا استقلال داشت. توي خانه من و پدر و برادرانش او را «آميرزاحسين» صدا ميكرديم، چون از مدرسه كه ميآمد خانه، سريع غذا ميخورد، كمي استراحت ميكرد و بلافاصله ميرفت مسجد... اين را هم يادم است كه توي درس خواندن به برادرانش خيلي كمك نميكرد و ميگفت درستان را بايد سعي كنيد خودتان بخوانيد، اينطوري مطالب، بهتر در يادتان ميماند. هيچ وقت كاري به كسي نداشت و همه كارها را به خوبي انجام ميداد، بنابراين موردي پيش نيامد كه بخواهيم او را سرزنش يا ـ خداي ناكرده ـ تنبيه كنيم. فقط وقتي با پدرش ميرفت حمام، نميگذاشت همسرم دستانش را بشويد و ميگفت: بابا؛ دستهايم پاك هستند و نيازي به شستن ندارند. من هم نسبت به شستن دست و پا و تميز بودن فرزندانم خيلي حساس بودم، هر وقت از حسين ميپرسيدم دستانت را شستهاي؟ ميگفت دستهايم تميز و پاك اند! هيچ وقت روي حرف پدرش حرفي نميزد و خيلي احترام او را داشت. مثلاً يادم است يك سال من با اقوامم ميخواستم بروم سيزده بدر ولي پدر مخالفت كرد، حسين هم با اينكه خيلي دوست داشت با من بيايد وقتي مخالفت پدر را ديد گفت هر چه بابا بگويد و من هم وقتي ديدم تنها شدهام نرفتم و همگي در خانه مانديم.
شما پيش از ازدواج با مرحوم حاج کريم خرازي نسبت فاميلي با ايشان داشتيد؟
بله، بنده و ايشان نوه عمو بوديم. من چهار فرزند داشتم و با حقوق کارخانه دخانيات كه پدرش آنجا كار ميكرد اين زندگي را ساختيم. پدر حسين مرد مؤمن و خوبي بود و هميشه ميخواست اين بچهها لقمه حلال بخورند. حسين آقا هم خيلي مراقب بود، حتي درباره حقوقي که پدرش ميگرفت به ايشان ميگفت خمساش را دادهايد؟ بنده خدا حاج كريم، عصرها هم كه از کارخانه دخانيات ميآمد، به يک مغازه در خيابان چهارباغ ميرفت و براي درآمد بيشتر دو سه ساعت کار حسابداري برايشان ميکرد، وگرنه از عهده مخارج تحصيل بچهها برنميآمديم. ما وقتي به حسين ميگفتيم اتومبيل نداريم، ميگفت بعدها برايتان ميخرم، ميگفتيم منزل را عوض کنيم، ميگفت بعدها، هر چه ميگفتيم يک چيز ديگر جواب ميداد. ايشان هيچوقت از غذا شکايتي نميکرد و حتي وقتي ما ميگفتيم پول براي خريد لباس عيد نداريم، از همان ابتدا نميگذاشت برايش لباس بخريم و ميگفت دارم.
در واقع هيچ چيزي را براي شخص خودش نميخواست.
ابداً چيزي براي خودش نميخواست. يک کاپشن داشت كه خيلي كهنه شده بود، دکمهها و درزهايش را ميدوختيم تا دوباره بپوشد. اصلاً دلش نميآمد کاپشن نو بپوشد و ميگفت آن را به هر کسي ميخواهيد بدهيد. آقاي عليرضا صادقي تعريف ميکرد كه چون ايشان نميتوانست بند پوتينهايش را با يک دست ببندد ـ وقتي جانباز شده بود با دهان و دست چپاش آن را ميبست ـ براي سهولت، پوتين مخصوص و زيپدار برايش گرفته بوديم. يک روز مرا صدا کرد و گفت صادقي! اين پوتينهاي زيپدار را براي تو گذاشتهام. ببينيد ايشان چقدر سخاوتمندانه زندگي کرده است. در واقع حسين آقا ميخواست مثل همه باشد و فرقي بين خودش با بقيه نميديد.
از ابتدا فکر ميکرديد پسرتان به چنين مقام و جايگاهي برسد؟
پدر و مادر به هر حال ميفهمند که فرزندشان چگونه است، حسين هم از وجانتش معلوم بود. زماني که ايشان را باردار بودم و به دنيا آوردم، ميدانستم که حتماً به مقامي ميرسد اما اينكه شهيد ميشود را خير... حسين تا ديپلم درس خواند، وقتي به پدرش گفتم که نميخواهد در دانشگاه درس بخواند و ميخواهد دنبال کار خودش برود، ايشان گفت ميتواند برود، چون اينطوري دوست دارد. اين را هم بگويم كه چون ـ همان طور كه گفتم ـ همسرش در ماههاي آخر عمر حسين باردار بود، او هم وصيت كرد كه در صورت شهادتش اگر صاحب فرزند پسر شدند، اسمش را مهدي و اگر فرزندشان دختر بود اسمش را زهرا بگذاريم. باري، مدت كوتاهي بعد از شهادت، فرزندش به دنيا آمد و نام او را مهدي گذاشتيم.
بعد از شهادتش، مهدي گاهي اوقات، براي او دلتنگي ميكرد و پدرش را ميخواست: تا اينكه بعدها به خواست خدا قسمت شد و رفت كربلا، در آنجا مهدي پدرش را در خواب ميبيند كه به او ميگويد: مهدي جان؛ اينقدر دلتنگي نكن، بهتر است به جاي گريه، هر روز دعاي عهد را بخواني... از آن موقع به بعد، مهدي هر روز دعاي عهد خواند و دلتنگيهايش هم خيلي كمتر شد. پدرش حسين هر شب نماز شب ميخواند و گاهي شبها كه نيمهشب ميخواستم وارد اتاق بشوم ميگفت: مادر جان كار دارم لطفاً وارد نشويد هر سال ماه محرم هم به مسجدسيد ميرفت و پاي سخنرانيها مينشست، چندان اهل زنجيرزني و دسته نبود و بيشتر ميكوشيد در مفاهيم قيام عاشورا دقيق شود.
حسين آقا پيش از پيروزي انقلاب هم فعاليت ميکرد؟
ايشان به خدمت نظام رفت، اما فرار کرد. وقتي که حضرت امام(ره) دستور دادند حسين هم سربازي را رها کرد. آن موقع هنوز انقلاب شروع نشده بود. چهل روز پس از آن بود كه کارت پايان خدمتش را گرفت. جنگ كه شروع شد، همسرم به او گفت حسين جان؛ من ميروم جبهه و ديگر نيازي نيست شما هم بيايي، ولي حسين گفت نه، من ميخواهم روي پاي خودم باشم و به مملكتم خدمت كنم، من جاي خودم ميروم و شما هم جاي خودتان برويد. هر وقت ميخواست به جبهه برود، قرآن روي سرش ميگذاشتم، او هم از زير قرآن رد ميشد و يك اسكناس پنجاه توماني روي قرآن ميگذاشت و ميگفت اين هم هديه قرآن، در عمليات خيبر دستش قطع شد آن موقع ما يزد بوديم و او نيز به مرخصي آمده بود. آنجا تا ديدمش او را بغل كردم. بعد از سلام و احوالپرسي خواستم لباسهايش را در بياورد كه گفت: مادر اگر طاقت داري لباسهایم را در بياور. گفتم: خب، معلوم است كه طاقت دارم، چرا نداشته باشم؟ بعد شروع كردم به بازي كردن تكمههاي لباسهايش كه يكدفعه چشمم خورد به دست قطع شده حسين. به چشمهايش نگاه كردم و شروع به گريه كردم، آنقدر كه حالم بد شد و از هوش رفتم... هر وقت از جبهه ميآمد با لباسهاي خاكي و خونين ميآمد. لباسهايش را درميآورد و من شروع ميكردم به شستن آنها. ضمن شست و شو به او ميگفتم حسين جان؛ با لباس خاكي و نشسته بيايي اشكال ندارد، ولي مواظب خودت باش كه صحيح و سالم بيايي خانه...
آقاي کريم خرازي چه سالي فوت کرد؟
ايشان سال 1386 فوت شدند.
روحش شاد.
ممنون از شما.
نظر شما