روایتی دیگر از آن بیست و سه نفر در «فتاح»
سهشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۴ ساعت ۰۰:۳۱
«فتاح» زاویه دید دیگری است از آن ۲۳ نفر معروف. روایتی دیگر از رزمندگانی که هرچند دشمن کوچکشان فرض کرد، اما آنها بزرگمردانی بودند در کسوت کودکی. کودکی دنیای کوچکی برای این مردان کوچک بود.
به گزارش نوید شاهد،«فتاح» زاویه دید دیگری است از آن ۲۳ نفر معروف. روایتی دیگر از رزمندگانی که هرچند دشمن کوچکشان فرض کرد، اما آنها بزرگمردانی بودند در کسوت کودکی. کودکی دنیای کوچکی برای این مردان کوچک بود.
ادبیات اسارتگاهی آنقدر وسیع است که هرچه از این خوان گسترده برداشته شود و روایت، هنوز جا برای کار بسیار است؛ حرفهای ناگفته، نقلهای ناشنیده. اگرچه کتابهای متعددی درباره سالهای اسارت در خاک عراق نوشته شده، اما میتوان گفت که ادبیات اسارتگاهی در سالهای اخیر جان تازه به خود گرفته و با نگاهی متفاوتتر و عینیتر نوشته شده است.
اسارتگاه؛ واژهای است که با شنیدنش ترس، شکنجه، بیخبری و ... به ذهن متبادر میشود. واژههای سیاهی که در چهارچوب یک فضای مشخص محصور شده است. این واژهها و عبارات در تمام کتابهای اسارتگاهی دنیا دیده میشود. ادبیات اردوگاهی یا همان اسارتگاهی در ایران در چند سال اخیر وضعیت متفاوتی پیدا کرده است. به نظر میرسد که هرچه از عمر ادبیات اردوگاهی در ایران میگذرد و بیشتر در زمین ادبیات دفاع مقدس ریشه میدواند، نوع نگاه نویسندگان نیز رئالیستیتر میشود.
پیشتر کتابهایی در میان خیل آثار ادبیات اردوگاهی یافت میشد که یا نگاهی فراواقعی به موضوع اسارت داشتند یا از بیان برخی موارد پرهیز میکردند، اما هرچه به این سالها نزدیک تر میشویم، ادبیات این حوزه جان بیشتری میگیرد و با اطمینان و نگاه جدیدتری به روایت روزهای تلخ و در عین حال شیرین اسارت میپردازد. گویی ادبیات اسارتگاهی ایران پختهتر از قبل وارد گود شده است.
آنچه که در اسارت بیش از هر چیز به سراغ انسان میآید- به شهادت خاطراتی که از اسرا نقل شده است- ترس از وضعیتی است که روشن نیست. این ترس گاه دامن خود را بر دیگر وجوه زندگی یک انسان میگستراند و گاه مانند خورهای به جانش میافتد؛ خورهای که در ذهن میرود و هی تلنگر میزند که برای رها شدن از وضعیت موجود و یا بهتر شدن شرایط، کمی همراهی کند با دشمنی که تا دیروز در برابرش میجنگید. اینها واقعیتهایی از جنگ است که به گفته برخی از نویسندگان ادبیات اردوگاهی گاه در بیانشان در سطرهای کتاب پرهیز میشده است، اما چه بهتر از نشان دادن این درگیری ذهنی از زبان راوی و بعد تصمیمگیری او در این شرایط. ادبیات دفاع مقدس پر است از انسانهایی که در سختترین شرایط بهترین تصمیمات را گرفتهاند و این خود، گواهی است بر دفاع مقدس بودن هشت سال جنگ تحمیلی. آیا بیان همین درگیریهای ذهنی جانمایه ادبیات دفاع مقدس را تقویت نمیکند و برای مخاطب امروزی دوستداشتنیتر نمیشود؟ روایتی از یک انسان معمولی که شخصیتش در مواجهه با شرایط بحرانی شکل میگیرد و پخته و پختهتر میشود.
کتاب «فتاح» خاطره نوجوان 15 ساله دیروز حکایتی از این جنس دارد. حکایتی از تردیدها و ترسها در میان دوستان رزمندهای که تا آخرین نفس ایستادند، مقاومت کردند، ایثار کردند و به شهادت رسیدند. یک روایت واقعی از یک انسانی واقعی در یک جنگ واقعی. فتاح نوجوان 15 سالهای است که در نزدیکیهای بصره به اسارت نیروهای عراقی در میآید. از همان زمان که میشنود در محاصره دشمن گرفتار آمدهاند، ترس در تمام وجودت لانه میکند و البته دلتنگی برای خانواده امانش را میبرد.
راوی از همان ابتدا سر اصل موضوع میرود و شرایط بحرانی خود و دوستانش را در آن روز مهم را چنین روایت میکند: «با ترس و دلهره در سنگر نعلاسبی، که به سنگر اسرائیلی معروف بود، نشسته بودیم؛ سنگری در حدود چهار در پنج متر. پشت سرمان نیروهای پیاده عراقی لحظه به لحظه جلوتر میآمدند و منتظر تسلیم شدن ما بودند. جلویمان هم تانکهای عراقی قرار داشتند. گرد و غبار و دود فضا را پر کرده و بوی باروت و آتش همه جا را گرفته بود. پیکر شهید عبدالله نجفی ، نصیبالله کریمی و چند رزمنده دیگر بر زمین افتاده بود. فقط من، فایز جمالسیرت و خسرو نیکنام سالم بودیم. هر قدمی که عراقیها به ما نزدیک میشدند، دلشورهام بیشتر میشد و ضربان قلبم تندتر.
عراقیها رفتهرفته حلقه محاصره را تنگتر میکردند. فکر اسارت عذابم میداد. خستگی ناشی از ده ساعت جدال سخت و نفسگیر و بیخوابی، بدون حتی یک لحظه استراحت، توان همه را گرفته بود...»
و در ادامه: «ده ـ یازده نفر بودیم. دستهایمان را با سیم تلفن آن قدر محکم بسته بودند که کبود و بیحس شده بودند. افسر عراقی، که فردی قویهیکل بود، با چشمان گودافتاده و سری تاس، به سربازها دستور داد همان جا اعداممان کنند. این را جواد محمدی، که عربزبان بود، برایمان ترجمه کرد. کشتن چند اسیر بینام و نشان برایشان خیلی راحت بود.
اسلحهها را به سمت ما نشانه گرفته بودند. دنیا برایم به آخر رسیده بود. زندگیام مثل یک فیلم سینمایی به سرعت از جلوی چشمانم میگذشت. افسر بعثی، مثل دیوانهها، به صورت اسرایی که ریش داشتند سنگ میکشید و میگفت: «اَنت حَرس الخمینی!» (تو سرباز خمینی هستی!)
رگ گردنش از شدت عصبانیت بیرون زده و صورتش مثل لبو سرخ شده بود. از حالتش مشخص بود تعادل روانی ندارد. آرزو میکردم زودتر تیربارانم کنند تا بیشتر از این زجر نکشم. چشمهایم را بستم. همه بدنم میلرزید...».
کتاب «فتاح» نوشته میترا رفیعی بزرگ شدن یک نوجوان در جنگ را به تصویر میکشد؛ بزرگ شدنی که به بهای صرف هشت سال از بهترین سالهای زندگی هر انسانی در اردوگاه موصل رقم میخورد. این کتاب زاویهای دیگر از زندگی آن 23 نفر معروف در جنگ است که هرکدام از آنها نوجوانانی بودند که از جان گذشتند، اما از کشور و دینشان نه. هرچند دشمن کوچکشان فرض کرد، اما آنها بزرگمردانی بودند در کسوت کودکی. کودکی دنیای کوچکی برای این مردان کوچک بود.
علاقهمندان برای مطالعه «فتاح» میتوانند این کتاب را از انتشارات سوره مهر تهیه کنند.
ادبیات اسارتگاهی آنقدر وسیع است که هرچه از این خوان گسترده برداشته شود و روایت، هنوز جا برای کار بسیار است؛ حرفهای ناگفته، نقلهای ناشنیده. اگرچه کتابهای متعددی درباره سالهای اسارت در خاک عراق نوشته شده، اما میتوان گفت که ادبیات اسارتگاهی در سالهای اخیر جان تازه به خود گرفته و با نگاهی متفاوتتر و عینیتر نوشته شده است.
اسارتگاه؛ واژهای است که با شنیدنش ترس، شکنجه، بیخبری و ... به ذهن متبادر میشود. واژههای سیاهی که در چهارچوب یک فضای مشخص محصور شده است. این واژهها و عبارات در تمام کتابهای اسارتگاهی دنیا دیده میشود. ادبیات اردوگاهی یا همان اسارتگاهی در ایران در چند سال اخیر وضعیت متفاوتی پیدا کرده است. به نظر میرسد که هرچه از عمر ادبیات اردوگاهی در ایران میگذرد و بیشتر در زمین ادبیات دفاع مقدس ریشه میدواند، نوع نگاه نویسندگان نیز رئالیستیتر میشود.
پیشتر کتابهایی در میان خیل آثار ادبیات اردوگاهی یافت میشد که یا نگاهی فراواقعی به موضوع اسارت داشتند یا از بیان برخی موارد پرهیز میکردند، اما هرچه به این سالها نزدیک تر میشویم، ادبیات این حوزه جان بیشتری میگیرد و با اطمینان و نگاه جدیدتری به روایت روزهای تلخ و در عین حال شیرین اسارت میپردازد. گویی ادبیات اسارتگاهی ایران پختهتر از قبل وارد گود شده است.
آنچه که در اسارت بیش از هر چیز به سراغ انسان میآید- به شهادت خاطراتی که از اسرا نقل شده است- ترس از وضعیتی است که روشن نیست. این ترس گاه دامن خود را بر دیگر وجوه زندگی یک انسان میگستراند و گاه مانند خورهای به جانش میافتد؛ خورهای که در ذهن میرود و هی تلنگر میزند که برای رها شدن از وضعیت موجود و یا بهتر شدن شرایط، کمی همراهی کند با دشمنی که تا دیروز در برابرش میجنگید. اینها واقعیتهایی از جنگ است که به گفته برخی از نویسندگان ادبیات اردوگاهی گاه در بیانشان در سطرهای کتاب پرهیز میشده است، اما چه بهتر از نشان دادن این درگیری ذهنی از زبان راوی و بعد تصمیمگیری او در این شرایط. ادبیات دفاع مقدس پر است از انسانهایی که در سختترین شرایط بهترین تصمیمات را گرفتهاند و این خود، گواهی است بر دفاع مقدس بودن هشت سال جنگ تحمیلی. آیا بیان همین درگیریهای ذهنی جانمایه ادبیات دفاع مقدس را تقویت نمیکند و برای مخاطب امروزی دوستداشتنیتر نمیشود؟ روایتی از یک انسان معمولی که شخصیتش در مواجهه با شرایط بحرانی شکل میگیرد و پخته و پختهتر میشود.
کتاب «فتاح» خاطره نوجوان 15 ساله دیروز حکایتی از این جنس دارد. حکایتی از تردیدها و ترسها در میان دوستان رزمندهای که تا آخرین نفس ایستادند، مقاومت کردند، ایثار کردند و به شهادت رسیدند. یک روایت واقعی از یک انسانی واقعی در یک جنگ واقعی. فتاح نوجوان 15 سالهای است که در نزدیکیهای بصره به اسارت نیروهای عراقی در میآید. از همان زمان که میشنود در محاصره دشمن گرفتار آمدهاند، ترس در تمام وجودت لانه میکند و البته دلتنگی برای خانواده امانش را میبرد.
راوی از همان ابتدا سر اصل موضوع میرود و شرایط بحرانی خود و دوستانش را در آن روز مهم را چنین روایت میکند: «با ترس و دلهره در سنگر نعلاسبی، که به سنگر اسرائیلی معروف بود، نشسته بودیم؛ سنگری در حدود چهار در پنج متر. پشت سرمان نیروهای پیاده عراقی لحظه به لحظه جلوتر میآمدند و منتظر تسلیم شدن ما بودند. جلویمان هم تانکهای عراقی قرار داشتند. گرد و غبار و دود فضا را پر کرده و بوی باروت و آتش همه جا را گرفته بود. پیکر شهید عبدالله نجفی ، نصیبالله کریمی و چند رزمنده دیگر بر زمین افتاده بود. فقط من، فایز جمالسیرت و خسرو نیکنام سالم بودیم. هر قدمی که عراقیها به ما نزدیک میشدند، دلشورهام بیشتر میشد و ضربان قلبم تندتر.
عراقیها رفتهرفته حلقه محاصره را تنگتر میکردند. فکر اسارت عذابم میداد. خستگی ناشی از ده ساعت جدال سخت و نفسگیر و بیخوابی، بدون حتی یک لحظه استراحت، توان همه را گرفته بود...»
و در ادامه: «ده ـ یازده نفر بودیم. دستهایمان را با سیم تلفن آن قدر محکم بسته بودند که کبود و بیحس شده بودند. افسر عراقی، که فردی قویهیکل بود، با چشمان گودافتاده و سری تاس، به سربازها دستور داد همان جا اعداممان کنند. این را جواد محمدی، که عربزبان بود، برایمان ترجمه کرد. کشتن چند اسیر بینام و نشان برایشان خیلی راحت بود.
اسلحهها را به سمت ما نشانه گرفته بودند. دنیا برایم به آخر رسیده بود. زندگیام مثل یک فیلم سینمایی به سرعت از جلوی چشمانم میگذشت. افسر بعثی، مثل دیوانهها، به صورت اسرایی که ریش داشتند سنگ میکشید و میگفت: «اَنت حَرس الخمینی!» (تو سرباز خمینی هستی!)
رگ گردنش از شدت عصبانیت بیرون زده و صورتش مثل لبو سرخ شده بود. از حالتش مشخص بود تعادل روانی ندارد. آرزو میکردم زودتر تیربارانم کنند تا بیشتر از این زجر نکشم. چشمهایم را بستم. همه بدنم میلرزید...».
کتاب «فتاح» نوشته میترا رفیعی بزرگ شدن یک نوجوان در جنگ را به تصویر میکشد؛ بزرگ شدنی که به بهای صرف هشت سال از بهترین سالهای زندگی هر انسانی در اردوگاه موصل رقم میخورد. این کتاب زاویهای دیگر از زندگی آن 23 نفر معروف در جنگ است که هرکدام از آنها نوجوانانی بودند که از جان گذشتند، اما از کشور و دینشان نه. هرچند دشمن کوچکشان فرض کرد، اما آنها بزرگمردانی بودند در کسوت کودکی. کودکی دنیای کوچکی برای این مردان کوچک بود.
علاقهمندان برای مطالعه «فتاح» میتوانند این کتاب را از انتشارات سوره مهر تهیه کنند.
نظر شما