دفتر خاطرات - كشیك امام ( 1 )
يکشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۱۴
نوید شاهد: یك شب مهدی به خانه آمد و با خوشحالی و شور و شعف عجیبی به من گفت: ننه، دیشب كه بچه ها داشتند كشیك می دادند، حضرت امام وارد حیاط منزل شد تا قدم بزند، بعد رفت سر وقت یكی از بچه ها و به اوگفت: پسرم می شود اسلحه ات را به من بدهی تا به جای تو نگهبانی بدهم!؟
به روایت از : مادر شهید
یك شب مهدی به خانه آمد و با خوشحالی و شور و شعف عجیبی به من گفت: ننه، دیشب كه بچه ها داشتند كشیك می دادند، حضرت امام وارد حیاط منزل شد تا قدم بزند، بعد رفت سر وقت یكی از بچه ها و به اوگفت: پسرم می شود اسلحه ات را به من بدهی تا به جای تو نگهبانی بدهم!؟ آن بندۀ خدا تفنگ خودش را با احترام به امام داد. امام هم عبای خودش را داد دست آن برادر و بعد، دو ساعت تفنگ به دوش به جای او پاسداری داد. بعد كه نوبت كشیك آن بندۀ خدا داشت تمام می شد، امام تفنگ را به او پس داد و عبایش را گرفت. مهدی این ماجرا را خیلی قشنگ تعریف كرد. من از او پرسیدم : ننه جان اون پسر چه عكس العملی نشان داد؟ او گفت: ننه، او مؤدب ایستاد و از جای خودش تكان نخورد. امام چند دفعه به او گفت: پسرم شما خسته ای برو استراحت كن. ولی آن پسر نرفت و همان جا كنار امام ماند. بعد از تمام شدن نگهبانی، امام توی حیاط ایستاد به نماز شب. آن بنده خدا هم ایستاد به اقامۀ نماز شب. به مهدی گفتم: مادر جان خوشا به حال پدر و مادرش، خوشا به حال خودش. حالا مادر بگو بدانم این بچه چند ساله بود؟ گفت: تقریباً هم سن و سال خودم. گفتم ننه آن پسر چه شكلی بود؟ از من رو گرداند و مختصر گفت: ننه، عجب چیزها می پرسید از آدم خب یك بندۀ خدایی بود دیگر.
منبع : كتاب آن سه مرد
انتشارات : ( نشر غنچه ) موسسه فرهنگی هنری شهید آوین
یك شب مهدی به خانه آمد و با خوشحالی و شور و شعف عجیبی به من گفت: ننه، دیشب كه بچه ها داشتند كشیك می دادند، حضرت امام وارد حیاط منزل شد تا قدم بزند، بعد رفت سر وقت یكی از بچه ها و به اوگفت: پسرم می شود اسلحه ات را به من بدهی تا به جای تو نگهبانی بدهم!؟ آن بندۀ خدا تفنگ خودش را با احترام به امام داد. امام هم عبای خودش را داد دست آن برادر و بعد، دو ساعت تفنگ به دوش به جای او پاسداری داد. بعد كه نوبت كشیك آن بندۀ خدا داشت تمام می شد، امام تفنگ را به او پس داد و عبایش را گرفت. مهدی این ماجرا را خیلی قشنگ تعریف كرد. من از او پرسیدم : ننه جان اون پسر چه عكس العملی نشان داد؟ او گفت: ننه، او مؤدب ایستاد و از جای خودش تكان نخورد. امام چند دفعه به او گفت: پسرم شما خسته ای برو استراحت كن. ولی آن پسر نرفت و همان جا كنار امام ماند. بعد از تمام شدن نگهبانی، امام توی حیاط ایستاد به نماز شب. آن بنده خدا هم ایستاد به اقامۀ نماز شب. به مهدی گفتم: مادر جان خوشا به حال پدر و مادرش، خوشا به حال خودش. حالا مادر بگو بدانم این بچه چند ساله بود؟ گفت: تقریباً هم سن و سال خودم. گفتم ننه آن پسر چه شكلی بود؟ از من رو گرداند و مختصر گفت: ننه، عجب چیزها می پرسید از آدم خب یك بندۀ خدایی بود دیگر.
منبع : كتاب آن سه مرد
انتشارات : ( نشر غنچه ) موسسه فرهنگی هنری شهید آوین
نظر شما