يکشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۳۷
نوید شاهد: یک بار که مهدی در سرپل ذهاب بود ، من رفتم به او تلفن زدم و با وی صحبت کردم . خواهرش هم همان شب ساعت 8 به او تلفن کرد . شب من خواب دیدم که بهار است و دارد نم نم باران می آید . بعد دیدم که هیئت عزاداری خیلی سنگین از حسینیه مان بلند شد و
به روایت از : مادر شهید
یک بار که مهدی در سرپل ذهاب بود ، من رفتم به او تلفن زدم و با وی صحبت کردم . خواهرش هم همان شب ساعت 8 به او تلفن کرد . شب من خواب دیدم که بهار است و دارد نم نم باران می آید . بعد دیدم که هیئت عزاداری خیلی سنگین از حسینیه مان بلند شد و به سمت امامزاده به راه افتاد . امامزاده که به خواب دیدم در همین پایین دهمان است . توی خواب دیدم پدر مهدی هم با دسته گلی پای امامزاده نشسته و خیلی مکدر و ناراحت است . از خواب بلند شدم و پدر مهدی را صدا زدم و گفتم : حتماً بچه هایم بلایی سرشان آمده است چون این طور خوابی که دیدم ، پدرش هم نگران شد ، آن موقع چهار نفر از پسرهایم جبهه بودند . پدرش گفت : تو که دیروز تلفنی با مهدی صحبت کردی . من گفتم اما با قاسم و باقر و علی که صحبت نکردم . فردای آن شب داشتم قرآن می خواندم که پدر مهدی آمد گفت: یک کامیون که از خیابان رد می شد بوق زد فکر کنم داداشت باشد . فوری قرآن را جمع کردم و گذاشتم روی کرسی و بلند شدم رفتم بیرون، درست گفته بود برادرم داوود بود . احساس کردم او هم از چیزی ناراحت است . اما بعد برای اینکه ما ناراحت نشویم آمد نشست و با ما صبحانه خورد . گفتم : داوود جان ، من اینطوری خوابی دیدم حتماً یکی از بچه های من طوری شده است . او اول منکر شد . اما بعد گفت : چیزی نیست مهدی یک خورده حال نداره ، آوردمش خانه خودمان . وقتی با پدرش بلند شدیم رفتیم دیدم مهدی آنقدر لاغر شده که باور کردنی نبود چشمهایش بسته بود سرش بسته بود ، دستش را گچ گرفته بودند ، کمرش بسته بود ، و یک چشمش هم آسیب دیده بود . مدتی خانه دایی بود و بعد او را آوردیم خانه خودمان و حالش کمی بهتر شد . توی همین اوضاع و احوال بود که خبر آوردند حسین سمیعی که ما بعد فهمیدیم جانشین مهدی بوده شهید شده ، مهدی به محض شنیدن خبر شهادت معاونش با همان حال مجروح پا شد ساک برزنتی را بست و راه افتاد رفت جبهه .
منبع : کتاب آن سه مرد
انتشارات : ( نشر غنچه ) موسسه فرهنگی هنری شهید آوینی


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده