دفتر خاطرات - انتظاري شيرين
سهشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۳۵
نوید شاهد: گلاب آرام گلوله را ميان دو انگشت خود گرفت. همداني ذكري گفت و چشمانش را بست. گلاب گلوله را محكم بيرون كشيد. خون مثل چشمه از ميان گوشت پاي او جوشيد و بالا آمد. حاج بابا چفيه خودش را روي زخم بست و گفت: «به به... مهمونا هم به موقع دارن ميان. نگاه كنين...»
هوا روشن شده بود. دشت گيلان غرب زير پاي بچه ها خود نمايي مي كرد. نگاه
حاج بابا به چفيه دور پاي همداني افتاد: «تو هم نوش جان كردي؟... فكر مي
كنم بايد برگردي پيش حاج محمود.»
- اما حالا اول جنگه... تا حالا كوهنوردي بود.
- اما اين كوهنوردي شما، نصف بچه ها رو گرفت.
همداني تكاني خورد: «چي؟ يعني 75 نفر شهيد داديم؟»
- هم شهيد و هم مجروح. افتاده اند گوشه كنار سنگها.
همداني گفت: «بايد وضعيت رو به شهبازي گزارش بديم.»
حاج بابا بي سيم را از كنار پيكر يك شهيد برداشت و صدا زد: «محمود محمود، حسين...»
شهبازي انگار كه ساعتي پشت بي سيم منتظر مانده باشد، بلافاصله جواب داد: «كجايي حسين؟ به گوشم...»
- بالاي سر گيلان غرب، روي تنگه، اونجا كه وعده داده بوديم.
- بچه ها؟
- نصف آسماني و نصف زميني... از اون نصف اول، نصفشون بين زمين و آسمون گير كرده ن...
- حسين كجاس؟
- پيش منه؛ سر و مر و گنده؛ يه ريزه لنگ ميزنه. مي گم بچه ها بيارنش پايين.
همداني اول ساكت شد. بعد انگار بهش برخورده باشد، محكم چفيه اش را بست و گفت: «بگو اگه نيرو بفرستي، تمام عراقي ها رو مي كشيم اين قسمت.»
حاج بابا خواست پيغام بدهد كه گلوله اي زوزه كشان آسمان بالاي سرش را شكافت. سرش را خم كرد. گلوله پشت تنگه فرود آمد. همانجا كه قرارگاه تاكتيكي بود. صداي شهبازي قطع شد. حاج بابا مطمئن شد كه گلوله هاي خمپاره و توپ سنگر فرماندهي را زير آتش گرفته اند. با خنده به همداني گفت: «اين دوستت خيلي هواي اينجا رو داشت. اين عراقي ها هم بي انصافي نكردن... هرچي واسه ما مي فرستن، پخش مي شه بين ما و اون. آخه اينجا عرضش خيلي كمه. رد مي شه مي ره واسه شهبازي.»
گلاب هن و هن كنان رسيد كنار حاج بابا و همداني. خستگي از سر رويش مي باريد:
«مجروحها رو جمع كرديم زير يه تخته سنگ. عراقي ها از روي يال دارن ميان جلو. چيكار كنيم؟»
حاج بابا نگاهي به زخم همداني انداخت. خون تمام چفيه را پوشانه بود. چفيه را كنار زد. ته گلوله از گوشت پاي او بيرون مانده بود. گفت: «اين آقا خيال برگشتن نداره. مي خواد همين جا بمونه. چاره اي نيست. اول بايد يه فكري واسه اين گلوله بكنيم.»
چفيه را از روي پاي همداني باز كرد و دور انداخت. روي زانوي او نشست. محكم چسبيد به دو دستش و رو كرد به گلاب: «چرا معطلي؟ بسم الله...»
گلاب آرام گلوله را ميان دو انگشت خود گرفت. همداني ذكري گفت و چشمانش را بست. گلاب گلوله را محكم بيرون كشيد. خون مثل چشمه از ميان گوشت پاي او جوشيد و بالا آمد. حاج بابا چفيه خودش را روي زخم بست و گفت: «به به... مهمونا هم به موقع دارن ميان. نگاه كنين...»
هر سه به انتهاي دشت گيلانغرب نگاه كردند. تانكهاي عراقي دود مي كردند و به سمت تنگه مي آمدند. برق شادي در چشمان هر سه درخشيد. همداني بلافاصله بلند شد و ايستاد. به پشت ديواره تنگه سركي كشيد. بيشتر نردبانهاي چوبي گوشه كنارتنگه افتاده بودند. و جنازه هاي عراقي لابه لايشان. با اميدواري گفت: «از اين پشت كه نمي تونن بيان بالا. مي مونه فقط اون يالي كه به سمت ما مي رسه. بايد يه گروه قوي بذاريم نوك قله.»
حاج بابا گفت: «يقيناً اين تانكها توي يه فاصله اي نمي ايستند كه بچه ها با آرپي جي بتونن. بزننشون. اونا از دور شليك مي كنن.»
گلاب افزود: «آره، به همين دليله كه بايد نيروها رو بكشيم كمي اين ور يال.»
همداني لنگ لنگان به سمت يال رو به رو به راه افتاد. اولين گروه عراقي مقابل او از لا به لاي سنگها بالا مي آمد. هرچه به تعداد عراقي ها افزوده مي شد، همداني خوشحالتر مي شد. حاج بابا دست روي شانه همداني گذاشت و گفت: «قرار نبود ديگه لب سفره بشيني.»
- اما يكي از ما لازمه اونجا باشه.
- قبول دارم؛ ولي اون يه نفر منم... نه تو با اين وضعيت!
و به سمت نوك قله گام برداشت. دم آخر همداني فرياد زد: «به بچه ها بگو تا مي تونن، بذارن عراقي ها بيان جلو، بعد شليك كنن. مهمات كمه.»
حاج بابا لبخندي زد و بالاي تخته سنگي ايستاد. سرش را به سمت همداني چرخاند و با دهانش سوتي زد: «چه جشني!»
همداني با صداي بلند پرسيد:«چه خبره؟»
- مثل مور و ملخ لاي اين سنگها آدم وول مي خوره. يه تيپ بعثي مهمون داريم.
همداني سر به تخته سنگ گذاشت. چشمانش را به آسمان دوخت: «خدايا شكر.»
حاج بابا ادامه داد: «از اين بهتر نمي شه. اونا همزمان نمي تونن شليك كنن. راه باريكه. بايد از لاي سنگها چند تا چند تا بيان جلو.»
- يعني مي تونيم چند روز اونا رو سرگرم كنيم؟
- آره، اگر مهمات و غذا برسه.
خورشيد وسط آسمان ايستاده بود. صداي شليك گلوله ها تنها صدايي بود كه فضاي تنگ را در خود مي گرفت. بوي تند باروت دماغها را پر كرده بود.
اولين پاتك دشمن داشت دفع مي شد و گرما و تشنگي كم كم به سراغ نيروها مي آمد.
منبع: كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه 179-182.
- اما حالا اول جنگه... تا حالا كوهنوردي بود.
- اما اين كوهنوردي شما، نصف بچه ها رو گرفت.
همداني تكاني خورد: «چي؟ يعني 75 نفر شهيد داديم؟»
- هم شهيد و هم مجروح. افتاده اند گوشه كنار سنگها.
همداني گفت: «بايد وضعيت رو به شهبازي گزارش بديم.»
حاج بابا بي سيم را از كنار پيكر يك شهيد برداشت و صدا زد: «محمود محمود، حسين...»
شهبازي انگار كه ساعتي پشت بي سيم منتظر مانده باشد، بلافاصله جواب داد: «كجايي حسين؟ به گوشم...»
- بالاي سر گيلان غرب، روي تنگه، اونجا كه وعده داده بوديم.
- بچه ها؟
- نصف آسماني و نصف زميني... از اون نصف اول، نصفشون بين زمين و آسمون گير كرده ن...
- حسين كجاس؟
- پيش منه؛ سر و مر و گنده؛ يه ريزه لنگ ميزنه. مي گم بچه ها بيارنش پايين.
همداني اول ساكت شد. بعد انگار بهش برخورده باشد، محكم چفيه اش را بست و گفت: «بگو اگه نيرو بفرستي، تمام عراقي ها رو مي كشيم اين قسمت.»
حاج بابا خواست پيغام بدهد كه گلوله اي زوزه كشان آسمان بالاي سرش را شكافت. سرش را خم كرد. گلوله پشت تنگه فرود آمد. همانجا كه قرارگاه تاكتيكي بود. صداي شهبازي قطع شد. حاج بابا مطمئن شد كه گلوله هاي خمپاره و توپ سنگر فرماندهي را زير آتش گرفته اند. با خنده به همداني گفت: «اين دوستت خيلي هواي اينجا رو داشت. اين عراقي ها هم بي انصافي نكردن... هرچي واسه ما مي فرستن، پخش مي شه بين ما و اون. آخه اينجا عرضش خيلي كمه. رد مي شه مي ره واسه شهبازي.»
گلاب هن و هن كنان رسيد كنار حاج بابا و همداني. خستگي از سر رويش مي باريد:
«مجروحها رو جمع كرديم زير يه تخته سنگ. عراقي ها از روي يال دارن ميان جلو. چيكار كنيم؟»
حاج بابا نگاهي به زخم همداني انداخت. خون تمام چفيه را پوشانه بود. چفيه را كنار زد. ته گلوله از گوشت پاي او بيرون مانده بود. گفت: «اين آقا خيال برگشتن نداره. مي خواد همين جا بمونه. چاره اي نيست. اول بايد يه فكري واسه اين گلوله بكنيم.»
چفيه را از روي پاي همداني باز كرد و دور انداخت. روي زانوي او نشست. محكم چسبيد به دو دستش و رو كرد به گلاب: «چرا معطلي؟ بسم الله...»
گلاب آرام گلوله را ميان دو انگشت خود گرفت. همداني ذكري گفت و چشمانش را بست. گلاب گلوله را محكم بيرون كشيد. خون مثل چشمه از ميان گوشت پاي او جوشيد و بالا آمد. حاج بابا چفيه خودش را روي زخم بست و گفت: «به به... مهمونا هم به موقع دارن ميان. نگاه كنين...»
هر سه به انتهاي دشت گيلانغرب نگاه كردند. تانكهاي عراقي دود مي كردند و به سمت تنگه مي آمدند. برق شادي در چشمان هر سه درخشيد. همداني بلافاصله بلند شد و ايستاد. به پشت ديواره تنگه سركي كشيد. بيشتر نردبانهاي چوبي گوشه كنارتنگه افتاده بودند. و جنازه هاي عراقي لابه لايشان. با اميدواري گفت: «از اين پشت كه نمي تونن بيان بالا. مي مونه فقط اون يالي كه به سمت ما مي رسه. بايد يه گروه قوي بذاريم نوك قله.»
حاج بابا گفت: «يقيناً اين تانكها توي يه فاصله اي نمي ايستند كه بچه ها با آرپي جي بتونن. بزننشون. اونا از دور شليك مي كنن.»
گلاب افزود: «آره، به همين دليله كه بايد نيروها رو بكشيم كمي اين ور يال.»
همداني لنگ لنگان به سمت يال رو به رو به راه افتاد. اولين گروه عراقي مقابل او از لا به لاي سنگها بالا مي آمد. هرچه به تعداد عراقي ها افزوده مي شد، همداني خوشحالتر مي شد. حاج بابا دست روي شانه همداني گذاشت و گفت: «قرار نبود ديگه لب سفره بشيني.»
- اما يكي از ما لازمه اونجا باشه.
- قبول دارم؛ ولي اون يه نفر منم... نه تو با اين وضعيت!
و به سمت نوك قله گام برداشت. دم آخر همداني فرياد زد: «به بچه ها بگو تا مي تونن، بذارن عراقي ها بيان جلو، بعد شليك كنن. مهمات كمه.»
حاج بابا لبخندي زد و بالاي تخته سنگي ايستاد. سرش را به سمت همداني چرخاند و با دهانش سوتي زد: «چه جشني!»
همداني با صداي بلند پرسيد:«چه خبره؟»
- مثل مور و ملخ لاي اين سنگها آدم وول مي خوره. يه تيپ بعثي مهمون داريم.
همداني سر به تخته سنگ گذاشت. چشمانش را به آسمان دوخت: «خدايا شكر.»
حاج بابا ادامه داد: «از اين بهتر نمي شه. اونا همزمان نمي تونن شليك كنن. راه باريكه. بايد از لاي سنگها چند تا چند تا بيان جلو.»
- يعني مي تونيم چند روز اونا رو سرگرم كنيم؟
- آره، اگر مهمات و غذا برسه.
خورشيد وسط آسمان ايستاده بود. صداي شليك گلوله ها تنها صدايي بود كه فضاي تنگ را در خود مي گرفت. بوي تند باروت دماغها را پر كرده بود.
اولين پاتك دشمن داشت دفع مي شد و گرما و تشنگي كم كم به سراغ نيروها مي آمد.
منبع: كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه 179-182.
نظر شما