دفتر خاطرات - فرماندهي تيپ محمد رسول الله
سهشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۴۶
نوید شاهد: نگاه آقا محسن رفت روي ساعت ديواري. عقربه از دوازده نيمه شب گذشته بود و هنوز از متوسليان خبري نبود. چاي را يكسر ريخت توي نعلبكي و سر كشيد و به عكس امام زل زد. عكس امام با او حرف مي زد. ياد ملاقات آخر افتاد و سفارش هاي امام: «نفسهاي آخر اين متجاوزان را بگيريد.»
نگاه آقا محسن رفت روي ساعت ديواري. عقربه از دوازده نيمه شب گذشته بود و هنوز از متوسليان خبري نبود. چاي را يكسر ريخت توي نعلبكي و سر كشيد و به عكس امام زل زد. عكس امام با او حرف مي زد. ياد ملاقات آخر افتاد و سفارش هاي امام: «نفسهاي آخر اين متجاوزان را بگيريد.»
آقا محسن نمي خواست رايحه كلمات دلنشين امام و خاطره باز كردن قرآن را از ذهن بيرون كند. دوباره به عكس امام عميق تر شد. امام قرآن را بوسيد و آرام گشود. لبخندي مليح برگوشه لبان او نشست و اين آيه را خواند: «انا فتحنا لك فتحناً مبينا...»
و افزود: «يك حماسه در انتظار شماست... يك فتح المبين. برويد و به خدا اتكال كنيد.»
رئيس دفتر فرماندهي، چند بار انگشت به در كوبيد. مكثي كرد و آهسته دستگيره در را خوابانيد و مؤدبانه گفت: «برادر محسن، فرمانده هاي سپاه مريوان و پاوه اومدند. فرمانده سپاه همدان هم باهاشونه. بيان تو يا نه؟»
آقا محسن هنوز غرق كلمات امام بود، اما اسم فرمانده سپاه همدان كه آمد، به ترديد افتاد: «بروجردي گفته بود كه واسه تشكيل تيپ، متوسليان و همت رو مي فرسته. حرفي از شهبازي نگفته بود. حتماً كار احمده.»
رئيس دفتر دوباره پرسيد: «برادرا منتظرن... چي دستور مي ديدن؟»
- بگيد بفرمايين داخل.
هر سه فرمانده سلام كردند و نشستند. آقا محسن نگاهي دقيق به آنها انداخت. معلوم بود كه موضوع تازه اي ذهنش را مشغول كرده است. متوسليان معني اين نگاه كنجكاوانه را فهميد. اجازه گرفت و سر صحبت را باز كرد: «بالاخره يه تيپ تازه تأسيس، فرمانده مي خواد. شما بايد اين رو تكليف كنين.»
لبخندي معني دار گوشه لبهاي آقا محسن نشست. گفت:«ولي من واسه برادر شهبازي يه فكر ديگه داشتم... مثل راه اندازي يه تيپ ديگه.» و خنده اش آشكار تر شد: «مثل اينكه شما دو تا دست از هم برنمي دارين. شايد خير در اين باشه كه با هم باشين.»
شهبازي ابرو گره كرد. زير چشمي نگاهي از سر غيظ به متوسليان انداخت؛ ولي لب گزيد و چيزي نگفت. آقا محسن ادامه داد: «از شما دو نفر يكي تون بايد فرمانده بشين. انتخاب با خودتونه.»
متوسليان گفت: «اما شما بايد تكليف كنيد.» و زيركانه با سر اشاره اي به شهبازي كرد.
آقا محسن پلكي به آرامي زد و آهسته گفت:«براي من شما دو تا، آينه هم هستيد. هر چي فكر مي كنم، مي بينم خدا گل شما دو تا رو مثل هم گرفته.»
شهبازي به حرف آمد: «پيش احمد و همت، من فرمانبرم نه فرمانده.»
آقا محسن جدي گفت: «براي من فرقي نمي كنه. مهم اينه كه تيپ شما بايد ده گردان داشته باشه؛ يعني يه سازمان بزگتر از لشكر. اين تيپ هم فرمانده مي خواد، هم جانشين فرمانده و هم رئيس ستاد.»
هر سه نفر ساكت شدند. آقا محسن ادامه داد: «بايد دزفول و شوش از زير آتيش عراقي ها بياد بيرون. حضرت امام روي اين عمليات نظر داره.»
حرفهاي فرمانده كل سپاه، اشتياق شهبازي را براي حضور در تيپ محمد رسول الله بيشتر كرد. خداحافظي كه كردند، دم در نگاهي معني دار به متوسليان انداخت و گفت: «كار خودتو كردي فرمانده؟»
متوسليان دستهايش را دور دستهاي او و همت حلقه كرد و در حالي كه از اتاق بيرون مي آمد گفت: «كنار حرم رسول الله قول دادم كه هر دوي شما رو توي يه تله مي اندازم.»
منبع: كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه 201-203.
آقا محسن نمي خواست رايحه كلمات دلنشين امام و خاطره باز كردن قرآن را از ذهن بيرون كند. دوباره به عكس امام عميق تر شد. امام قرآن را بوسيد و آرام گشود. لبخندي مليح برگوشه لبان او نشست و اين آيه را خواند: «انا فتحنا لك فتحناً مبينا...»
و افزود: «يك حماسه در انتظار شماست... يك فتح المبين. برويد و به خدا اتكال كنيد.»
رئيس دفتر فرماندهي، چند بار انگشت به در كوبيد. مكثي كرد و آهسته دستگيره در را خوابانيد و مؤدبانه گفت: «برادر محسن، فرمانده هاي سپاه مريوان و پاوه اومدند. فرمانده سپاه همدان هم باهاشونه. بيان تو يا نه؟»
آقا محسن هنوز غرق كلمات امام بود، اما اسم فرمانده سپاه همدان كه آمد، به ترديد افتاد: «بروجردي گفته بود كه واسه تشكيل تيپ، متوسليان و همت رو مي فرسته. حرفي از شهبازي نگفته بود. حتماً كار احمده.»
رئيس دفتر دوباره پرسيد: «برادرا منتظرن... چي دستور مي ديدن؟»
- بگيد بفرمايين داخل.
هر سه فرمانده سلام كردند و نشستند. آقا محسن نگاهي دقيق به آنها انداخت. معلوم بود كه موضوع تازه اي ذهنش را مشغول كرده است. متوسليان معني اين نگاه كنجكاوانه را فهميد. اجازه گرفت و سر صحبت را باز كرد: «بالاخره يه تيپ تازه تأسيس، فرمانده مي خواد. شما بايد اين رو تكليف كنين.»
لبخندي معني دار گوشه لبهاي آقا محسن نشست. گفت:«ولي من واسه برادر شهبازي يه فكر ديگه داشتم... مثل راه اندازي يه تيپ ديگه.» و خنده اش آشكار تر شد: «مثل اينكه شما دو تا دست از هم برنمي دارين. شايد خير در اين باشه كه با هم باشين.»
شهبازي ابرو گره كرد. زير چشمي نگاهي از سر غيظ به متوسليان انداخت؛ ولي لب گزيد و چيزي نگفت. آقا محسن ادامه داد: «از شما دو نفر يكي تون بايد فرمانده بشين. انتخاب با خودتونه.»
متوسليان گفت: «اما شما بايد تكليف كنيد.» و زيركانه با سر اشاره اي به شهبازي كرد.
آقا محسن پلكي به آرامي زد و آهسته گفت:«براي من شما دو تا، آينه هم هستيد. هر چي فكر مي كنم، مي بينم خدا گل شما دو تا رو مثل هم گرفته.»
شهبازي به حرف آمد: «پيش احمد و همت، من فرمانبرم نه فرمانده.»
آقا محسن جدي گفت: «براي من فرقي نمي كنه. مهم اينه كه تيپ شما بايد ده گردان داشته باشه؛ يعني يه سازمان بزگتر از لشكر. اين تيپ هم فرمانده مي خواد، هم جانشين فرمانده و هم رئيس ستاد.»
هر سه نفر ساكت شدند. آقا محسن ادامه داد: «بايد دزفول و شوش از زير آتيش عراقي ها بياد بيرون. حضرت امام روي اين عمليات نظر داره.»
حرفهاي فرمانده كل سپاه، اشتياق شهبازي را براي حضور در تيپ محمد رسول الله بيشتر كرد. خداحافظي كه كردند، دم در نگاهي معني دار به متوسليان انداخت و گفت: «كار خودتو كردي فرمانده؟»
متوسليان دستهايش را دور دستهاي او و همت حلقه كرد و در حالي كه از اتاق بيرون مي آمد گفت: «كنار حرم رسول الله قول دادم كه هر دوي شما رو توي يه تله مي اندازم.»
منبع: كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه 201-203.
نظر شما