دفتر خاطرات - سنگ صبور
سهشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۲۲
نوید شاهد: يك جفت عصا گرفته بود زير بغلش و لنگ لنگان مي رفت. به هر كه مي رسيد، نشان شهبازي را مي گرفت. بايد قبل از آغاز مرحله سوم عمليات پيام متوسليان را به او مي داد. رسيد پشت كانتينرهاي دارخوين. يكي از بچه هاي تداركات گفت: «اگه حاج محمود رو مي خواي، همين نيم ساعت پيش اينجا بود. يه دست لباس نو گرفت با يه مشت حنا. فكر كنم مي خواست تني به آب بزنه.»
يك جفت عصا گرفته بود زير بغلش و لنگ لنگان مي رفت. به هر كه مي رسيد، نشان شهبازي را مي گرفت. بايد قبل از آغاز مرحله سوم عمليات پيام متوسليان را به او مي داد. رسيد پشت كانتينرهاي دارخوين. يكي از بچه هاي تداركات گفت: «اگه حاج محمود رو مي خواي، همين نيم ساعت پيش اينجا بود. يه دست لباس نو گرفت با يه مشت حنا. فكر كنم مي خواست تني به آب بزنه.»
همداني راه بركه را مي شناخت. با زحمت از ميان زمينهاي خيس نخلستان عبور كرد. چشمش افتاد به لباسهاي سبزي كه رگه هاي شوره، دور تا دورش را موج انداخته بود. لباس از شاخه يك نخل آويزان بود؛ كنارش هم يك دست لباس نو خاكي رنگ با آرم سبز و زرد مخملي سپاه و يك كوله پشتي.
كنجكاوي همداني گل كرد. آرام آرام رفت پشت يك بوته خار. همانجا نشست و چشمش را دوخت به شهبازي كه تنش را سپرده بود به آب بركه.
دقيقه اي گذشت شهبازي كنار بركه ايستاد و با يك كاسه پلاستيكي، آب بر سر و بدنش ريخت. به سمت نخل آمد. لباسهاي تازه را پوشيد و حنا را ريخت توي كاسه پلاستيكي.
همداني دزديده نگاه مي كرد. با خودش مي گفت: «حتماً باز كف پاهاش تاول زده!» اما وقتي ديد شهبازي روي انگشت دست و پاهاش حنا گذاشت، شوري به دلش افتاد. ناخواسته نيم خيز شد و عصا را زد زير بغلش.
شهبازي كوله پشتي را باز كرد. سه كتابي را كه هميشه همراهش بود، بيرون آورد. با حسرت، نهج البلاغه و رساله لقاءالله امام را ورق زد. هر دو را بوسيد و گذاشت توي كوله پشتي رو به قبله چرخيد و شروع كرد به خواندن قرآن.
قرآن كه مي خواند، شانه هايش تكان مي خورد. صداي هق هق گريه او گامهاي همداني را سست كرد. داشت سوره قيامت را مي خواند: «وجوه يومئذ ناضره الي ربها ناظره...»
همداني محو صداي او شد. صورت دلنشين و حزين شهبازي مثل طيفي نيرومند از جاذبه مغناطيسي او را به سمت خود كشيد. شهبازي تلق تلق عصا را شنيد. سوره را تمام كرد و با گوشه آستين اشك چشمانش را گرفت. چرخيد به طرف همداني. لبخندي زد و گفت: «چه به موقع آمدي! خيلي خوشحالم كه مي بينمت.»
- من هم واسه تو دلتنگ بودم. رو تخت بيمارستان برام سخت بود. راستش وقتي حاج احمد چوب دستي رو انداخت كنار و گفت مرحله نهايي عمليات مي خواد شروع بشه، بيشتر هواي تو رو كردم.
- اما من واسه اين خوشحال نيستم.
- پس چي؟
- مي گن هر كي يه سنگ صبور بايد داشته باشه، يكي سنگ صبورش مادرشه، يكي همسرش، يكي برادرش، يكي هم مثل امام علي دردش رو واسه چاه مي گه و ...
همداني فهميد شهبازي دنبال چيست. پريد وسط حرفش: «تو هم اومدي درد دلت رو واسه اين بركه بگي... توي اين نخلستان قشنگ.»
- نه، خودت هم مي دوني كه سنگ صبور من تويي.
همداني خجالت كشيد و صورتش سرخ شد: «مـ... من هم به داشتن دوست و فرماندهي مثل تو افتخار مي كنم.»
شهبازي آهي از ته دل كشيد و چشم انداخت روي كوله پشتي: «دارايي من اين دو تا كتابه و اين تيكه كاغذ. پيش تو باشه.»
دست كرد توي جيبش و كاغذ تا شده اي را گذاشت توي دست همداني. همداني خشكش زد: «اين چيه محمود؟»
شهبازي نمك خنده اي زد: «گفتن نگيد؛ ولي من بهت مي گم... وصيت نامه س.»
همداني خواست خود را خونسرد نشان بدهد. آرام گفت: «اي بابا! حالا كه جاده رو رد كرديم، دژ مرزي رو گرفتيم، يه گام ديگه تا دروازه خرمشهر نمونده، اين حرفا رو بذار واسه آزادي قدس و كربلا.»
- توي تنگه قراويز گفتم اين دفعه آخره... توي تنگه كورك گفتم اين دفعه ديگه رفتني ام، توي دشت عباس گفتم اينجا با جاهاي ديگه فرق داره؛ ولي...
شهبازي به اينجا رسيد، مكثي كرد. صورتش را رو به آسمان گرفت و گفت: «ولي اينجا، كشش از يه جاي ديگه س.»
همداني سرش را انداخت پايين: « ولي حاج احمد منو فرستاد كه بهت بگم بياي قرارگاه.»
- اين يه بار، حاج احمد عذر منو مي پذيره. خودش بهتر از من مي دونه كه همت اون جلو تنهاست.
- اما... اما من به حاج احمد چي جواب بدم؟ بگم كه جانشين تيپ مثل يه نيروي ساده رفت تو خط؟
- مگه خود حاج احمد توي دژ مرزي تركش نخورد؟ اونجا مگه خط نبود؟
غبار غمي به دل همداني نشست. با حسرت چشم انداخت توي چشمان شهبازي و لباسهاي تازه اش را نگاه كرد. مانده بود چه بگويد. تمام رگ و پي بدنش مي تپيد و بغضي سخت گلويش را فشار مي داد. حالت چشمانش به آسمان مي مانست، بهانه گريه داشت؛ اما لبخند صميمانه شهبازي به او جرئت نمي داد.
شهبازي دست برد و دو تا عصا را از روي زمين برداشت. آهسته آنها را گذاشت زير بغل همداني و خم شد. روي دست راست همداني بوسه اي زد؛ روي عقيق. همداني دستش را كشيد: «اين كارا چيه پسر؟!»
شهبازي خنديد. دو كف دستش را روي چشمانش ماليد و نفس عميقي كشيد: «چه بويي... بوي كربلا رو حس مي كني؟»
همداني دل گرفته گفت: «نه حس نمي كنم؛ ولي مي دونم يه پيوندي با اين انگشتري داره.»
يه بار گفتم... چيزي از سر اين انگشتري نمي دونم. فقط مادرم وقتي اين رو بهم داد، گفت كه از كربلا اومده... همين.
همداني بدنش را روي عصا انداخت و با دست حلقه انگشتر را بيرون كشيد: «فكر مي كنم وقتشه كه پيش خودت باشه.»
گونه هاي شهبازي از لبخند گرد شد: «انگشتري رو از كربلا آوردن... اسم تو هم حسينه... پس برازنده خودته. اين رو توي همون برخورد اول بهش رسيدم .»
همداني با گوشه آستين عرق پيشاني اش را گرفت. قبل از اينكه جواب بدهد، شهبازي پيشدستي كرد و كوله پشتي را روي دستش انداخت. گفت: «يا الله... حاج احمد چشم به راهته.»
همداني جنبشي گرفت. دستانش روي عصا مي لرزيد. شهبازي دستانش را دور شانه هاي او حلقه كرد و بوسه اي بر شانه اش زد.
چشمان همداني بر خاك خيره ماند. پلكي زد و دانه هاي اشك روي گونه هايش دويد. بريده بريده گفت: «يادش به خير پرويز اسماعيلي... چقدر ما زود زديم كه اون رو بفرستيم يه جاي بي خطر كه خوابش تعبير نشه...»
شهبازي سرش را روي شانه او تكان داد: «همين طوره. خودش وعده داده ظرف آدم كه پر بشه، يه ثانيه هم اين طرف و اون طرف نمي شه.» همداني طاقت نياورد. يكباره خودش را از آغوش شهبازي جدا كرد. نتوانست به چشمان او نگاه كند. برگشت و عصا زنان راه قرارگاه را در پيش گرفت.
منبع: كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه 311-315.
همداني راه بركه را مي شناخت. با زحمت از ميان زمينهاي خيس نخلستان عبور كرد. چشمش افتاد به لباسهاي سبزي كه رگه هاي شوره، دور تا دورش را موج انداخته بود. لباس از شاخه يك نخل آويزان بود؛ كنارش هم يك دست لباس نو خاكي رنگ با آرم سبز و زرد مخملي سپاه و يك كوله پشتي.
كنجكاوي همداني گل كرد. آرام آرام رفت پشت يك بوته خار. همانجا نشست و چشمش را دوخت به شهبازي كه تنش را سپرده بود به آب بركه.
دقيقه اي گذشت شهبازي كنار بركه ايستاد و با يك كاسه پلاستيكي، آب بر سر و بدنش ريخت. به سمت نخل آمد. لباسهاي تازه را پوشيد و حنا را ريخت توي كاسه پلاستيكي.
همداني دزديده نگاه مي كرد. با خودش مي گفت: «حتماً باز كف پاهاش تاول زده!» اما وقتي ديد شهبازي روي انگشت دست و پاهاش حنا گذاشت، شوري به دلش افتاد. ناخواسته نيم خيز شد و عصا را زد زير بغلش.
شهبازي كوله پشتي را باز كرد. سه كتابي را كه هميشه همراهش بود، بيرون آورد. با حسرت، نهج البلاغه و رساله لقاءالله امام را ورق زد. هر دو را بوسيد و گذاشت توي كوله پشتي رو به قبله چرخيد و شروع كرد به خواندن قرآن.
قرآن كه مي خواند، شانه هايش تكان مي خورد. صداي هق هق گريه او گامهاي همداني را سست كرد. داشت سوره قيامت را مي خواند: «وجوه يومئذ ناضره الي ربها ناظره...»
همداني محو صداي او شد. صورت دلنشين و حزين شهبازي مثل طيفي نيرومند از جاذبه مغناطيسي او را به سمت خود كشيد. شهبازي تلق تلق عصا را شنيد. سوره را تمام كرد و با گوشه آستين اشك چشمانش را گرفت. چرخيد به طرف همداني. لبخندي زد و گفت: «چه به موقع آمدي! خيلي خوشحالم كه مي بينمت.»
- من هم واسه تو دلتنگ بودم. رو تخت بيمارستان برام سخت بود. راستش وقتي حاج احمد چوب دستي رو انداخت كنار و گفت مرحله نهايي عمليات مي خواد شروع بشه، بيشتر هواي تو رو كردم.
- اما من واسه اين خوشحال نيستم.
- پس چي؟
- مي گن هر كي يه سنگ صبور بايد داشته باشه، يكي سنگ صبورش مادرشه، يكي همسرش، يكي برادرش، يكي هم مثل امام علي دردش رو واسه چاه مي گه و ...
همداني فهميد شهبازي دنبال چيست. پريد وسط حرفش: «تو هم اومدي درد دلت رو واسه اين بركه بگي... توي اين نخلستان قشنگ.»
- نه، خودت هم مي دوني كه سنگ صبور من تويي.
همداني خجالت كشيد و صورتش سرخ شد: «مـ... من هم به داشتن دوست و فرماندهي مثل تو افتخار مي كنم.»
شهبازي آهي از ته دل كشيد و چشم انداخت روي كوله پشتي: «دارايي من اين دو تا كتابه و اين تيكه كاغذ. پيش تو باشه.»
دست كرد توي جيبش و كاغذ تا شده اي را گذاشت توي دست همداني. همداني خشكش زد: «اين چيه محمود؟»
شهبازي نمك خنده اي زد: «گفتن نگيد؛ ولي من بهت مي گم... وصيت نامه س.»
همداني خواست خود را خونسرد نشان بدهد. آرام گفت: «اي بابا! حالا كه جاده رو رد كرديم، دژ مرزي رو گرفتيم، يه گام ديگه تا دروازه خرمشهر نمونده، اين حرفا رو بذار واسه آزادي قدس و كربلا.»
- توي تنگه قراويز گفتم اين دفعه آخره... توي تنگه كورك گفتم اين دفعه ديگه رفتني ام، توي دشت عباس گفتم اينجا با جاهاي ديگه فرق داره؛ ولي...
شهبازي به اينجا رسيد، مكثي كرد. صورتش را رو به آسمان گرفت و گفت: «ولي اينجا، كشش از يه جاي ديگه س.»
همداني سرش را انداخت پايين: « ولي حاج احمد منو فرستاد كه بهت بگم بياي قرارگاه.»
- اين يه بار، حاج احمد عذر منو مي پذيره. خودش بهتر از من مي دونه كه همت اون جلو تنهاست.
- اما... اما من به حاج احمد چي جواب بدم؟ بگم كه جانشين تيپ مثل يه نيروي ساده رفت تو خط؟
- مگه خود حاج احمد توي دژ مرزي تركش نخورد؟ اونجا مگه خط نبود؟
غبار غمي به دل همداني نشست. با حسرت چشم انداخت توي چشمان شهبازي و لباسهاي تازه اش را نگاه كرد. مانده بود چه بگويد. تمام رگ و پي بدنش مي تپيد و بغضي سخت گلويش را فشار مي داد. حالت چشمانش به آسمان مي مانست، بهانه گريه داشت؛ اما لبخند صميمانه شهبازي به او جرئت نمي داد.
شهبازي دست برد و دو تا عصا را از روي زمين برداشت. آهسته آنها را گذاشت زير بغل همداني و خم شد. روي دست راست همداني بوسه اي زد؛ روي عقيق. همداني دستش را كشيد: «اين كارا چيه پسر؟!»
شهبازي خنديد. دو كف دستش را روي چشمانش ماليد و نفس عميقي كشيد: «چه بويي... بوي كربلا رو حس مي كني؟»
همداني دل گرفته گفت: «نه حس نمي كنم؛ ولي مي دونم يه پيوندي با اين انگشتري داره.»
يه بار گفتم... چيزي از سر اين انگشتري نمي دونم. فقط مادرم وقتي اين رو بهم داد، گفت كه از كربلا اومده... همين.
همداني بدنش را روي عصا انداخت و با دست حلقه انگشتر را بيرون كشيد: «فكر مي كنم وقتشه كه پيش خودت باشه.»
گونه هاي شهبازي از لبخند گرد شد: «انگشتري رو از كربلا آوردن... اسم تو هم حسينه... پس برازنده خودته. اين رو توي همون برخورد اول بهش رسيدم .»
همداني با گوشه آستين عرق پيشاني اش را گرفت. قبل از اينكه جواب بدهد، شهبازي پيشدستي كرد و كوله پشتي را روي دستش انداخت. گفت: «يا الله... حاج احمد چشم به راهته.»
همداني جنبشي گرفت. دستانش روي عصا مي لرزيد. شهبازي دستانش را دور شانه هاي او حلقه كرد و بوسه اي بر شانه اش زد.
چشمان همداني بر خاك خيره ماند. پلكي زد و دانه هاي اشك روي گونه هايش دويد. بريده بريده گفت: «يادش به خير پرويز اسماعيلي... چقدر ما زود زديم كه اون رو بفرستيم يه جاي بي خطر كه خوابش تعبير نشه...»
شهبازي سرش را روي شانه او تكان داد: «همين طوره. خودش وعده داده ظرف آدم كه پر بشه، يه ثانيه هم اين طرف و اون طرف نمي شه.» همداني طاقت نياورد. يكباره خودش را از آغوش شهبازي جدا كرد. نتوانست به چشمان او نگاه كند. برگشت و عصا زنان راه قرارگاه را در پيش گرفت.
منبع: كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه 311-315.
نظر شما