عاشقانه هایی درباره یک شهید/ دلنوشته خواهر شهید هادی باغبانی
يکشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۳:۰۰
چند دقیقه بعد از رفتنش پیامک زد که «خداحافظ ». این کارش خیلی برایم عجیب بود. سابقه نداشت. با بغض و اشک رفتم خانه و به مادرم گفت مهادی پیامک زده «خداحافظ.» بند دلم پاره شده بود. نتوانستم صبوری کنم. به مامان گفتم: «فکر کنم این بار آخرین باری بود که هادی را دیدیم...
اختصاصی نوید شاهد؛ به قلم خانم طاهره باغبانی، خواهر شهید هادی باغبانی:
هادی که به دنیا آمد، من یک دختر بچه 8-7 ساله بودم. احتمالا در آن روزها با لبخندی از سر شوق ،هادی را توی بغل مادرم نگاه کرده ام. نامگذاری هادی را یادم هست.
وسط همه اسم هایی که روی کاغذ نوشتند و لای قرآن گذاشتند، من اسم هادی را پیشنهاد دادم. خدا می داند چه ذوقی کردم وقتی اسم هادی از لای قرآن درآمد.
کودکی مان گذشت. از فکر کردن به کودکی اصلا خسته نمی شوم. اما نمی دانم حکمتش چه بود که انگار بعضی وقت ها من کودک می شدم، هر چه می گذشت هادی بزرگ تر از من می شد و من وابسته تر به او.
دوسال بعد از هادی اسماعیل به دنیا آمد. شدیم دو به یک. اسماعیل وهادی خیلی سر به سر هم می گذاشتند.
کشتی گرفتن شان واقعا دیدنی بود. آنقدر با هم گلاویزمی شدند که بالاخره لباس یکی شان پاره می شد. من اما تماشاچی بودم. کمی به نفع هادی، کمی طرفدار اسماعیل.
هردو را تشویق می کردم. حتی تا این اواخر که هادی رضوانه را داشت و اسماعیل هم پدر دو بچه بود، باز هم کشتی گرفتن شان قضا نمی شد. به هم که م یرسیدند می دانستم یکی از برنامه هایشان کشتی گرفتن است.
یک شب که در خانه پدر جمع بودیم، اسماعیل وهادی به اتاق دیگری رفتند. عجیب که هیچ صدایی ازشان نم یآمد، رفتم ببینم چه خبر است. دو فرد بزرگ را دیدم که چنان در هم پیچیده اند که نمی شود دست و پایشان را از هم تشخیص داد! بی صدا داشتند با هم کشتی می گرفتند. سر و بدن شان خیس عرق بود. طبق معمول یقه زیرپوش آن یکی و آستین این یکی پاره شده بود. آ نها خسته و نفس زنان به من نگاه م یکردند و من متحیر به آنها چشم دوخته بودم.
هادی را که می دیدم همه سوالهایم به ذهنم می آمد. آنقدر سوال داشتم که تا صبح می نشستیم به صحبت کردن.
وقتی از تهران می آمد شمال انگار همه حرفها یادم می آمد. تا اذان صبح فیلم می دیدیم و مستند تماشا می کردیم و هادی برایمان تفسیر و کارشناسی می کرد. مستند «شعور آب» را که آورد خیلی لذت بردیم.
به خاطر شغلش قبل از رسانه ای شدن، فیلم ها و مستندها را برایمان می آورد و می نشستیم به تماشا.
یک بار از فیل مهای خانوادگی یک مستند ساخته بود. شبی که آمد خانه پدر و فیلم را گذاشت از خاطرم نمی رود. آن قدر خندید و خندید که پخش زمین شد. ریسه می رفت و می خندید. چقدر آن شب خندیدیم.
می گفت: « بالاخره باید از همین حالا برنامه ریزی کنیم! » در سفر هم همه تلاشش را می کرد که به خودش و بقیه خوش بگذرد . قدم زدن لب دریا را خیلی دوست داشت. هر وقت قایق سواری آخری که باهادی داشتم، یادم می آید هوس دریا به سرم می زند .هادی عاشق دریا بود.
شربت های خانگی مامان را خیلی با لذت می خورد. تابستان را با شربت های مامان سر می کرد. شب های تابستان با پسرعموها می رفتند فوتبال و بعدش هم شربتهای مامان.
اما وقتی می خواست سفر برود، دوست داشت سبک بار باشد. حتی شربت های خانگی مامان را هم نمی برد. میوه و شیرینی و تنقلات را هم که توی ساکش می گذاشتیم، کنار می گذاشت. خانمش دستش را خوانده بود. وقتی همه چیز مهیای رفتن هادی بود، بی خبر از او میوه و تنقلات را توی ساکش جا می کرد.
پیامک فرستادنهای هادی هم خاص بود. فارسی و گلیکی را با هم قاطی می کرد. برای تولدم پیامک فرستاد که: تولدت موِارک کک. شوخی را با حرفهایش می آمیخت.
پیامک زدن هادی و اسماعیل که خودش ماجرایی داشت. فقط خودشان می فهمیدند چه می گویند! زبان مخصوصی داشتند. مثلا اهادی برای اسماعیل پیامک می فرستاد که: «چ» و اسماعیل می فهمید که یعنی چه خبر! تازه این آسان ترین پیامکشان بود.
هادی خیلی خوش تیپ بود. این حس مشترک همه خواهرهاست که از دیدن قد و بالای برادرشان لذت ببرند. من از دیدن هادی، همین لذت را داشتم.
مخصوصا در مهمانی های خانوادگی و دسته جمعی ،هادی برایم می درخشید.
از بین 50-40 نفر هم پیدایش می کردم و به قد و بالایش هزار ماشاءالله می فرستادم.من مناجات های برنامه راه شب را خیلی دوست داشتم، یک بار به هادی گفتم می توانی این مناجاتها را برایم ضبط کنی؟! سفر بعدی که آمد یک سی دی به من داد و گفت این هم مناجاتهای درخواستی شما.
سی دی را گذاشتم صدایش خیلی برایم آشنا بود. صدای خودش بود. برایم یک سی دی از مناجات های ادبی و خواجه عبدالله انصاری با صدای خودش پر کرده بود.
اسم رضوانه هم مثل پدرش از لای قرآن درآمد همسر هادی از اسم رضوانه خوشش آمده بود. وقتی پای انتخاب به میان می آید، اسم ها را می گذارند لای قرآن صفحه آخر سوره حشر. اسم رضوانه در می آید.
هادی هم خیلی اسم رضوانه را پسندید. مخصوصا روی (ه )خیلی حساس بود. ظاهرا برای شناسنامه گرفتن، مامور ثبت احوال گفته بود که بای را بردارد و رضوان باشد .
هادی هم کلی دوندگی کرده بود تا توانسته بو د(ه) آخر را تثبیت کند.
اگر کسی رضوان صدایش می کرد، با دلخوری می گفت: رضوانه! برا ی (ه) آخرش کلی دویدم. دختر هادی شد: رضوانه باغبانی. باغ در باغ ...
به سفرهایش عادت کرده بودیم. هر چند همیشه دلهره و نگرانی اش رفیق روزهای مان بود. چند باری رفته بود لبنان. این دومین سفرش به سوریه بود. اما نمی گفت می رود سوریه.
نمی خواست نگران مان نکند. رضوانه و همسرش را آورد بابلسر تا تنهایی تهران اذیت شان نکند. شب قبل از سفرش تیشرتش را برایش شستم.
شلوار کتان مشکی پوشیده بود. از ما که خداحافظی کرد، برگشت تهران. حرکتش از تهران بود. چند دقیقه بعد از رفتنش پیامک زد به گوشی من که «خداحافظ ».
این کارش خیلی برایم عجیب بود. سابقه نداشت. با بغض و اشک رفتم آشپزخانه و به مادرم گفت مهادی پیامک زده «خداحافظ.»
بند دلم پاره شده بود. نتوانستم صبوری کنم. به مامان گفتم: «فکر کنم این بار آخرین باری بود که هادی را دیدیم... »
همه جای خانه ما پر است از عکس هادی. دلم خیلی هوایش را می کند. می گفت: ما از این طرف فریاد می زنیم: « لبیک یا زینب » از آن طرف داعشی ها نعره می زدند: «لبیک یا یزید! » ...
هادی با تقدیم خونش به حضرت زینب پای لبیکش ایستاد.
به قلم خانم طاهره باغبانی، خواهر شهید هادی باغبانی
هادی که به دنیا آمد، من یک دختر بچه 8-7 ساله بودم. احتمالا در آن روزها با لبخندی از سر شوق ،هادی را توی بغل مادرم نگاه کرده ام. نامگذاری هادی را یادم هست.
وسط همه اسم هایی که روی کاغذ نوشتند و لای قرآن گذاشتند، من اسم هادی را پیشنهاد دادم. خدا می داند چه ذوقی کردم وقتی اسم هادی از لای قرآن درآمد.
کودکی مان گذشت. از فکر کردن به کودکی اصلا خسته نمی شوم. اما نمی دانم حکمتش چه بود که انگار بعضی وقت ها من کودک می شدم، هر چه می گذشت هادی بزرگ تر از من می شد و من وابسته تر به او.
دوسال بعد از هادی اسماعیل به دنیا آمد. شدیم دو به یک. اسماعیل وهادی خیلی سر به سر هم می گذاشتند.
کشتی گرفتن شان واقعا دیدنی بود. آنقدر با هم گلاویزمی شدند که بالاخره لباس یکی شان پاره می شد. من اما تماشاچی بودم. کمی به نفع هادی، کمی طرفدار اسماعیل.
هردو را تشویق می کردم. حتی تا این اواخر که هادی رضوانه را داشت و اسماعیل هم پدر دو بچه بود، باز هم کشتی گرفتن شان قضا نمی شد. به هم که م یرسیدند می دانستم یکی از برنامه هایشان کشتی گرفتن است.
یک شب که در خانه پدر جمع بودیم، اسماعیل وهادی به اتاق دیگری رفتند. عجیب که هیچ صدایی ازشان نم یآمد، رفتم ببینم چه خبر است. دو فرد بزرگ را دیدم که چنان در هم پیچیده اند که نمی شود دست و پایشان را از هم تشخیص داد! بی صدا داشتند با هم کشتی می گرفتند. سر و بدن شان خیس عرق بود. طبق معمول یقه زیرپوش آن یکی و آستین این یکی پاره شده بود. آ نها خسته و نفس زنان به من نگاه م یکردند و من متحیر به آنها چشم دوخته بودم.
هادی را که می دیدم همه سوالهایم به ذهنم می آمد. آنقدر سوال داشتم که تا صبح می نشستیم به صحبت کردن.
وقتی از تهران می آمد شمال انگار همه حرفها یادم می آمد. تا اذان صبح فیلم می دیدیم و مستند تماشا می کردیم و هادی برایمان تفسیر و کارشناسی می کرد. مستند «شعور آب» را که آورد خیلی لذت بردیم.
به خاطر شغلش قبل از رسانه ای شدن، فیلم ها و مستندها را برایمان می آورد و می نشستیم به تماشا.
یک بار از فیل مهای خانوادگی یک مستند ساخته بود. شبی که آمد خانه پدر و فیلم را گذاشت از خاطرم نمی رود. آن قدر خندید و خندید که پخش زمین شد. ریسه می رفت و می خندید. چقدر آن شب خندیدیم.
هادی عاشق سفرهای دسته جمعی بود. چندماه مانده به عید نوروز می آمد بابلسر و می گفت: «خب امسال عید کجا بریم؟ »می گفتیم هنوز دو-سه ماه تا عید مانده، چقدر عجله داری! ».
شربت های خانگی مامان را خیلی با لذت می خورد. تابستان را با شربت های مامان سر می کرد. شب های تابستان با پسرعموها می رفتند فوتبال و بعدش هم شربتهای مامان.
اما وقتی می خواست سفر برود، دوست داشت سبک بار باشد. حتی شربت های خانگی مامان را هم نمی برد. میوه و شیرینی و تنقلات را هم که توی ساکش می گذاشتیم، کنار می گذاشت. خانمش دستش را خوانده بود. وقتی همه چیز مهیای رفتن هادی بود، بی خبر از او میوه و تنقلات را توی ساکش جا می کرد.
پیامک فرستادنهای هادی هم خاص بود. فارسی و گلیکی را با هم قاطی می کرد. برای تولدم پیامک فرستاد که: تولدت موِارک کک. شوخی را با حرفهایش می آمیخت.
پیامک زدن هادی و اسماعیل که خودش ماجرایی داشت. فقط خودشان می فهمیدند چه می گویند! زبان مخصوصی داشتند. مثلا اهادی برای اسماعیل پیامک می فرستاد که: «چ» و اسماعیل می فهمید که یعنی چه خبر! تازه این آسان ترین پیامکشان بود.
هادی خیلی خوش تیپ بود. این حس مشترک همه خواهرهاست که از دیدن قد و بالای برادرشان لذت ببرند. من از دیدن هادی، همین لذت را داشتم.
مخصوصا در مهمانی های خانوادگی و دسته جمعی ،هادی برایم می درخشید.
از بین 50-40 نفر هم پیدایش می کردم و به قد و بالایش هزار ماشاءالله می فرستادم.من مناجات های برنامه راه شب را خیلی دوست داشتم، یک بار به هادی گفتم می توانی این مناجاتها را برایم ضبط کنی؟! سفر بعدی که آمد یک سی دی به من داد و گفت این هم مناجاتهای درخواستی شما.
سی دی را گذاشتم صدایش خیلی برایم آشنا بود. صدای خودش بود. برایم یک سی دی از مناجات های ادبی و خواجه عبدالله انصاری با صدای خودش پر کرده بود.
اسم رضوانه هم مثل پدرش از لای قرآن درآمد همسر هادی از اسم رضوانه خوشش آمده بود. وقتی پای انتخاب به میان می آید، اسم ها را می گذارند لای قرآن صفحه آخر سوره حشر. اسم رضوانه در می آید.
هادی هم خیلی اسم رضوانه را پسندید. مخصوصا روی (ه )خیلی حساس بود. ظاهرا برای شناسنامه گرفتن، مامور ثبت احوال گفته بود که بای را بردارد و رضوان باشد .
هادی هم کلی دوندگی کرده بود تا توانسته بو د(ه) آخر را تثبیت کند.
اگر کسی رضوان صدایش می کرد، با دلخوری می گفت: رضوانه! برا ی (ه) آخرش کلی دویدم. دختر هادی شد: رضوانه باغبانی. باغ در باغ ...
به سفرهایش عادت کرده بودیم. هر چند همیشه دلهره و نگرانی اش رفیق روزهای مان بود. چند باری رفته بود لبنان. این دومین سفرش به سوریه بود. اما نمی گفت می رود سوریه.
نمی خواست نگران مان نکند. رضوانه و همسرش را آورد بابلسر تا تنهایی تهران اذیت شان نکند. شب قبل از سفرش تیشرتش را برایش شستم.
شلوار کتان مشکی پوشیده بود. از ما که خداحافظی کرد، برگشت تهران. حرکتش از تهران بود. چند دقیقه بعد از رفتنش پیامک زد به گوشی من که «خداحافظ ».
این کارش خیلی برایم عجیب بود. سابقه نداشت. با بغض و اشک رفتم آشپزخانه و به مادرم گفت مهادی پیامک زده «خداحافظ.»
بند دلم پاره شده بود. نتوانستم صبوری کنم. به مامان گفتم: «فکر کنم این بار آخرین باری بود که هادی را دیدیم... »
همه جای خانه ما پر است از عکس هادی. دلم خیلی هوایش را می کند. می گفت: ما از این طرف فریاد می زنیم: « لبیک یا زینب » از آن طرف داعشی ها نعره می زدند: «لبیک یا یزید! » ...
هادی با تقدیم خونش به حضرت زینب پای لبیکش ایستاد.
به قلم خانم طاهره باغبانی، خواهر شهید هادی باغبانی
نظر شما