دفتر خاطرات - سرباز مسلح
شنبه, ۰۲ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۵۳
نوید شاهد: سال 1357 (هـ.ش) بود و اوج انقلاب. امام دستور داده بودند كه سربازان پادگانها را ترك كنند. با چند نفر از بچههاي محله در مسجد محل گروهي را تشكيل داده بوديم، از خيابان جمهوري اسلامي (فعلي) ميگذشتم. هنوز به «داروخانه جالينوس» نرسيده بوديم كه به سرباز مسلحي برخورديم. او در كنار جيپ ارتشي نگهباني ميداد.
سال 1357 (هـ.ش) بود و اوج انقلاب. امام دستور داده بودند كه سربازان پادگانها را ترك كنند. با چند نفر از بچه هاي محله در مسجد محل گروهي را تشكيل داده بوديم، از خيابان جمهوري اسلامي (فعلي) ميگذشتم. هنوز به «داروخانه جالينوس» نرسيده بوديم كه به سرباز مسلحي برخورديم. او در كنار جيپ ارتشي نگهباني ميداد.
جلو رفتم به او سلام كرده و گفتم:
برادرم! حضرت امام فرموده اند كه: پادگانها را ترك كنيد. اگر شهرستاني هستيد،هيچ نگران نباشيد ما جا و لباس داريم. خلاصه ميتوانيم در خدمتتان باشيم.
او چشمان مهربان خود را به رخسار من دوخت و با تواضع گفت: مي دانم برادر. اما ما هم كار داريم.
توي دلم گفتم: چه كاري؟
راستش متوجه منظورش نشدم. فرصت زيادي نبود. خداحافظي كردم و از آن جا دور شدم. آن روزها گروه مسلحي در كار نبود، اما گروهي بود كه يكي از برادران سرپرستي آن را به عهده داشت. مسلح بودند و ما هم تصميم گرفته بوديم كه با آنها ادغام شويم.
جلسهاي در خانه آن برادر ترتيب داده شده بود.
در آن جلسه قرار بر اين شد كه نارنجكهاي دستسازي را با همكاري يكديگر بسازيم. در بين حاضران در جلسه، قيافه يك نفر به نظرم خيلي آشنا آمد. حدس زدم كه او را در جايي ديده و شايد هم قبلاً برخوردي با او داشتهام. پس از پايان جلسه گفتم: برادر، مثل اينكه من تو را يك جايي ديدهام اما هر چه فكر ميكنم چيزي به ذهنم نميرسد.
لبخندي بر لبانش نقش بست:
يادتان مي آيد، نزديكي هاي داروخانه جالينوس... كنار جيپ ارتشي... من همان سربازم.
خيلي خوشحال شدم و خودم را معرفي كردم. او هم خود را حسن شفيعزاده معرفي كرد. سپس توضيح داد كه: اگر ما در آنجا باشيم و از اقدامات ارتش عليه مردم و انقلابيون باخبر شويم، خيلي مفيدتر است از اين كه فرار كنيم و اسلحه ما به دست دشمنان مردم بيفتد. به هر حال ما مقلد و تابع امام هستيم و بايد دستوراتش را به طور كامل اجرا كنيم.
جلسه به پايان رسيد و گروه واحدي تشكيل يافت.
راوي: جليل بديعي مقدم
جلو رفتم به او سلام كرده و گفتم:
برادرم! حضرت امام فرموده اند كه: پادگانها را ترك كنيد. اگر شهرستاني هستيد،هيچ نگران نباشيد ما جا و لباس داريم. خلاصه ميتوانيم در خدمتتان باشيم.
او چشمان مهربان خود را به رخسار من دوخت و با تواضع گفت: مي دانم برادر. اما ما هم كار داريم.
توي دلم گفتم: چه كاري؟
راستش متوجه منظورش نشدم. فرصت زيادي نبود. خداحافظي كردم و از آن جا دور شدم. آن روزها گروه مسلحي در كار نبود، اما گروهي بود كه يكي از برادران سرپرستي آن را به عهده داشت. مسلح بودند و ما هم تصميم گرفته بوديم كه با آنها ادغام شويم.
جلسهاي در خانه آن برادر ترتيب داده شده بود.
در آن جلسه قرار بر اين شد كه نارنجكهاي دستسازي را با همكاري يكديگر بسازيم. در بين حاضران در جلسه، قيافه يك نفر به نظرم خيلي آشنا آمد. حدس زدم كه او را در جايي ديده و شايد هم قبلاً برخوردي با او داشتهام. پس از پايان جلسه گفتم: برادر، مثل اينكه من تو را يك جايي ديدهام اما هر چه فكر ميكنم چيزي به ذهنم نميرسد.
لبخندي بر لبانش نقش بست:
يادتان مي آيد، نزديكي هاي داروخانه جالينوس... كنار جيپ ارتشي... من همان سربازم.
خيلي خوشحال شدم و خودم را معرفي كردم. او هم خود را حسن شفيعزاده معرفي كرد. سپس توضيح داد كه: اگر ما در آنجا باشيم و از اقدامات ارتش عليه مردم و انقلابيون باخبر شويم، خيلي مفيدتر است از اين كه فرار كنيم و اسلحه ما به دست دشمنان مردم بيفتد. به هر حال ما مقلد و تابع امام هستيم و بايد دستوراتش را به طور كامل اجرا كنيم.
جلسه به پايان رسيد و گروه واحدي تشكيل يافت.
راوي: جليل بديعي مقدم
نظر شما