«روضه شيخ شهيد»؛ روايتي ناب از واپسين روزهاي حيات،دستگيري و اعدام شهيد آيت الله شيخ فضل الله نوري
اختصاصی نویدشاهد: روايتي كه در پي ميآيد، حدود نيم قرن پس از شهادت شيخ شهيد، از سوي «مدير نظام نوايي» از شاهدان واقعه دستگيري، محاكمه و اعدام شيخ، براي نواده وي دكتر تندركيا، بيان گرديده است كه نامبرده نيز آن را در سال 1335 در كتاب «نهيب جنبش ادبي- شاهين» به زيور طبع آراست.
حافظه نسبتا قوي و ديد نافذ راوي موجب گرديده است تا وي در مقام بازگويي اين وقايع نكاتي بسيار ظريف و جالب توجه را مورد اشاره قرار دهد كه در مجموع ميتواند ياريگر ما در شناخت سيره عملي شيخ ،به ویژه در واپسين ايام حيات وي باشد.
در معرفي راوي نيز بايد گفت كه وي در آخر سلطنت ناصرالدين شاه وارد مدرسه نظام شد و در زمان مظفرالدين شاه با اتمام دوران مدرسه وارد ژاندارم نظميه گرديد. در مقطع سلطه محمد علي شاه، پس از به توپ بسته شدن مجلس، ژاندارم نظميه به قزاقخانه منتقل گرديد و در مقطعي كوتاه نيز عهدهدار حفاظت از شيخ شهيد بود. پس از فتح شهر و از هم پاشيده شدن شيرازه امور وي مجددا به نظميه بازگشت و تا درجه سرهنگي نيز ارتقاء يافت.
***
وضعيت شهر وخيم بود. مشروطهطلبان، شهر را زير آتش خود گرفته بودند. ماموريت من در جنوب شهر بود. فرمانده ما به ما پيشنهاد كرد كه از بيراهه به مجاهدين ملحق شويم. من نپذيرفتم و خودم را كنار كشيدم. افراد من هم به اين كار حاضر نشدند و حتي يكي از ايشان به نام «عليشاه» به من گفت اگر بگذاري او را هدف گلوله خواهم ساخت، يعني فرمانده را، اين را هم نپذيرفتم. ايشان را برداشتم و در زير آتش دشمن، به زحمت زياد، خود را به قزاقخانه رسانيدم.
پس از تقديم راپرتهاي لازم به مافوقها براي استراحت توي سربازخانه رفتم. تب شديدي داشتم. كمي كه استراحت كردم، مرا خواستند بيرون رفتم. ديدم صاحب منصبان ارشد دور هم ايستادهاند و يكي از ايشان كاغذي در دست دارد، به من گفت :آقا (مقصود شهيد نوري بود) كاغذي فرستاده كه وجود تو لازم شده، زود برو. من به گريه افتادم، براي اين كه ابدا ميل نداشتم در آن موقعيت حساس ،از سنگر به خدمت خانگي بروم.فرمانده ما گفت: «لابد وجودت لازم شده كه آقا ترا خواسته، حتما بايد بروي».اطاعت كردم و رفتم. وارد خانه شدم. آقا توي ايوان خلوت ايستاده بود. هنوز نيامده گفت: «آقا بزرگخان، وجودت لازم شده. خدا هدايت كند حاج آقاعلي اكبر و امير بهادر را كه مرا توي زحمت انداختند، آخر من مستحفظ ميخواستم چكنم؟!»
هنوز نيامده ديدم كه چه خوب شد آمدم. از طرف دولت بيست نفر تفنگچي سيلاخوري و ترك براي حفاظت خانه فرستاده بودند و چند روز بود كه اينها بدون نظم و ترتيب خانه را شلوغ كرده بودند. فورا تشكيلات صحيحي به كار و بار ايشان دادم. «استاد اكبر بنا» را آورديم و روي پشت بام بالاخانه را سنگربندي كرديم و به كشيك پرداختيم. هنوز شاه به سفارت نرفته بود.
فردايش نشسته بوديم كه ناگهان از سمت گلوبندك به سوي ما تيراندازي شد. منهم فرمان شليك دادم و چند تيري رد و بدل گرديد. آقا تا صداي تير را شنيد، يك مرتبه هراسان از كتابخانه بيرون آمد و فرمود: «آقا بزرگ خان، آقا بزرگ خان، اينكار را موقوف كن، در اين خانه صداي تير نبايد بلند شود.»
عرض كردم: «آقا دارند خانه را تيرباران ميكنند».فرمود: «تيرباران كه سهل است اگر بمباران هم بكند، ديگر از اين خانه نبايد صداي تير شنيده شود».همين شد و همين، ديگر از آن خانه صداي تير شنيده نشد. روز سوم اقامت من در خانه بود كه شاه به سفارت رفت. به محض اين كه خبر آمد كه شاه به سفارت رفته، به دستور آقا تفنگچيان را خلع سلاح كرده، مخفيانه از راه سرتون و مدرسه ايشان را مرخص كردم و به باغشاه پيغام دادم بياييد تفنگها را ببريد. آمدند آنها را بردند.از آن روز در خانه فقط من ماندم و «ميرزا عبدالله واعظ» و «آقا حسين قمي» و «شيخ خيرالله»و همين، آن روزها آقا مريض بود و ترچلو زيره ميخورد.
روز چهارم پناهندگي شاه بود كه آقا، آقا ميرزا عبدالله و آقاحسين و شيخ خيرالله را صدا كرد و گفت:«عزيزان من، اينها با من كار دارند نه با شما، اين خانه مورد هجوم اينها خواهد شد. از شما هم هيچ كار ساخته نيست. من ابداًراضي نيستم كه بيهوده جان شما به خطر بيفتد. برويد خانههاي خودتان و دعا كنيد.» ايشان هم پس از آه و ناله رفتند و من ماندم و آقا.
راستي يادم رفت بگويم روز قبل در اطاق بزرگ، همه جمع بوديم و آقايان هر يك به عقل خودشان ،راه علاجي به آقا پيشنهاد ميكردند و او جوابهايي ميداد. آقا رويش را به من كرد و به اسم فرمود:«آقا بزرگ خان تو چه عقلت ميرسد؟!»من خودم را جمع و جور كردم و عرض كردم: «آقا من دو چيز به عقلم ميرسد: يكي اين كه در خانهاي پنهان شويد و بعد مخفيانه به عتبات برويد، آنجا در امن و امان خواهيد بود و بسيارند كساني كه با جان و دل شما در خانهشان منزل خواهند داد.»
فرمود: «اين كه نشد، اگر من پايم را از اين خانه بيرون بگذارم اسلام رسوا خواهد شد، تازه مگر ميگذارند؟! خوب، ديگر چه؟»
عرض كردم: «دوم اين كه مانند خيليها تشريف ببريد به سفارت.»
آقا تبسم كرد و فرمود: «شيخ خيرالله برو ببين زير منبر چيست.»
شيخ خيرالله رفت و از زير منبر يك بقچه قلمكار آورد.فرمود: «بقچه را باز كن» باز كرد. چشم همه ما خيره شد. ديديم كه بيرق خارجي است! خدا شاهد است من كه مستحفظ خانه بودم، اصلا نفهميدم اين بيرق را كي آورد و كيآورد و از كجا آورد. دهان همه ما از تعجب باز ماند!
فرمود: «حالا ديديد، اين را فرستادهاند كه من بالاي خانهام بزنم و در امان باشم. اما رواست كه من پس از هفتاد سال كه محاسنم را براي اسلام سفيد كردهام ،حالا بيايم و بروم زير بيرق كفر؟!» بقچه را از همان راهي كه آمده بود پس فرستاد!
چي ميگفتيم... بله... ميگفتيم من ماندم و آقا و دو سه نفر پيشكار.روز چهارم، و رفتن شاه به سفارت. نزديك نصف شب ديديم در ميزنند، وا كرديم. «ميرزا تقي خان آهي» بود. به آقا خبر داديم. گفت: «بفرمايند تو» رفت تو.گفت: «ميرزا تقيخان چه عجب ياد ما كردي، اين وقت شب چرا؟!».گفت: «آقا كار واجبي بود. از امام جمعه و امير بهادر پيغامي دارم».گفت: «بفرماييد ببينم چه پيغامي داريد؟».گفت: پيغام دادهاند كه ما در سفارت روس هستيم و در اينجا مخلاي طبع شما يك اطاق آماده كردهايم. خواهش ميكنيم براي حفظ جان شريفتان قدم رنجه فرماييد و بياييد اينجا. البته ميدانيد در شرع مقدس حفظ جان از واجبات است».گفت: «ميرزا تقيخان، از قول من به امام جمعه بگو تو حفظ جان خودت را كردي كافي است، لازم نيست حفظ جان مرا بكني!»
آن شب هم گذاشت، شب چهارم بود. روز پنجم يا ششم آقا مرا خواست، رفتم توي كتابخانه، گفت:
«فرزند تو جواني، جوان رشيدي هم هستي (من بيست و هفت هشت ساله بودم) من حيفم ميآيد كه تو بيخود كشته شود؛ اينجا ميماني چه كني، برو فرزند، از اينجا برو!».من قلباً به اين امر راضي نبودم. رفتم در اندرون. حاج ميرزا هادي را صدا كردم، گفتم: «آقا مرا جواب كرده، تكليفم چيست؟».حاج ميرزا هادي رفت و به خانه قضيه را گفت كه يك مرتبه ضجه خانمها بلند شد، نميخواستند من بروم! آقا از كتاب خانه ملتفت شد و حاج ميرزا هادي را صدا زد و گفت:«اين سروصداها چيست؟ ميخواهيد جوان مردم را بكشتن بدهيد؟».همه ساكت شدند و من رفتم توي كتابخانه زانوي آقا را همانطور كه نشسته بود بوسيدم كه مرخص شوم. فرمود:«فرزند من خيلي خلالات براي تو داشتم، افسوس كه دستم كوتاه شد. برو پسر جان، برو ترا به خدا ميسپارم».
يك ماه پيش رفتم قم و سر مقبره آقا به خاك افتادم و گفتم آقا تو مرا آن روز به خدا سپردي و پنجاه سال است كه با كمال عزت زندگي ميكنم، روز قيامت هم خودت بايد شفيع من باشي!
در هر حال از خدمت مرخص شدم و رفتم خودم را به نظميه معرفي كردم... آخر من صاحب منصب ژاندارم نظميه بودم، صاحب منصب قزاقخانه كه نبودم. پنج شش روزي گذشت. يك روز نشسته بوديم، عصر بود. ديديم هفتاد هشتاد نفر مجاهد آقا را در ميانه گرفته و با درشكه او را آوردند نظميه.
مشهدي علي ميگفت : عصر بود كه يك مرتبه ديديم عده زيادي مجاهد خانه را محاصره كردند و مانند مور و ملخ از ديوارها بالا رفتند و پشت بامها را اشغال كردند. آقا در كتابخانه بود. حال نداشت. وقتي كه صداي گرپ گرپ را شنيد، آمد بيرون. دو دستش را در طرف در تكيه داد و فرمود: «باز چه خبره؟!»در اين وقت رئيس مجاهدين جلو آمد و گفت:«آقا بفرماييد با هم برويم».آقا به رو بام نگاهي كرد و فرمود:«اين همه تفنگچي براي گرفتن من يك نفر!؟»رئيس مجاهدها جواب داد: «آخر حضرت آقا ما شنيده بوديم شما سلاخوري داريد.» (كلمه سيلاخوري را با مسخره كشيده طول و تفصيلش داد).
آقا فرمود: «ميبينيد كه ندارم!»ديگر نگذاشتند آقا از درگاهي جم بخورد!حاج ميرزا هادي (فرزند شيخ شهيد) عبا و عمامه او را آورد و رفتند كه بروند. حاج ميرزا هادي هم دنبالشان راه افتاد كه با آقا برود.
آقا فرمود: «تو كجا ميآيي. برگرد پيش مادرت بمان!»آقا را بردند و «مهدي نادعلي» (خدمتگذار شيخ) هم سياهي به سياهي ايشان رفت.
در دهه اول رجب بود كه آقا را گرفتند. درست يادم نيست چندم رجب بود. همينقدر ميدانم كه آقا چهار پنج روزي بيشتر در زندان نماند. آقا را گرفتند و آوردند و در ضلع شرقي عمارت نظميه، توي اطاقي كه مشرف به خيابان مریضخانه (سپه امروزي) بود، او را حبس كردند.مجدالدوله، آجودان باشي و شيخ چاله ميداني با دو پسرش هم در همين اطاق حبس بودند. من مرتب به ديدن آقا ميرفتم، آخر صاحب منصب نظميه بودم. يك روز آقا به من گفت:«تو چرا اينقدر اينجا رفت و آمد ميكني، من ميبينم با تو چه معاملهاي خواهند كرد» بله ديدم كه با من چه معاملهاي كردند. دو ماه از شهادت آقا نگذشته بود كه مرا از نظميه اخراج كردند و توي حبس انداختند. «صدرالعلماء» مرا نجات داد. در اين فتنهها به صدرالعلماء خدمتي كرده بودم كه تلافي كرد.
اين چند روزي كه آقا حبس بود، مردم شرطلب مرتبا در ميدان توپخانه تظاهراتي ميكردند. تا اين كه سيزدهم رجب، روز تولد مولاي متقيان اميرالمؤمنين علي(ع) رسيد. آن روز من صاحب منصب كشيك بودم. اين كاش اصلا نبودم تا اين چيزها را ببينم.
سه ساعت بعدازظهر بود كه آقا را از بالاخانه نظميه پائينآوردند و مرا با چند نفر مجاهد مامور كردند تا ايشان را به عمارت گلستان ببريم. آقا را توي درشكه گذاشتيم و برديم به عمارت گلستان. در گلستان عمارتي بود به اسم عمارت خورشيد كه امروز مقابل در بزرگ دادگستري واقع است.در عمارت خورشيد سه تالار بسيار بزرگ بود. وارد يكي از تالارها شديم. تالار مفروش نبود. وسط تالار يك ميز گذاشته بودند كه يك طرف ميز يك صندلي بود و يك طرف ديگر يك نيمكت. شش نفر آنجا روي اين نيمكت حاضر و آماده نشسته بودند.
آقا را روي صندلي نشانديم و خودمان رفتيم كنار. من توي درگاهي ايستاده بودم و تا آخر هم همانجا ايستاده بودم. تقريبا بيست نفر تماشاچي هم بود، مجاهد و غير مجاهد. ولي همه ازهم تقيدههاي خودشان بودند كه به ايشان اجازه ورود داده بودند.سه نفر از اين شش نفر مستنطق را من ميشناختم. يكي «شيخ ابراهيم زنجاني» بود. اصلا معلوم نبود اين آخوند چه دين و آئيني دارد. دو نفر ديگر «حاجي خان» و برادرش پسران «ابوالفتح خان» صاحب منصبان قزاقخانه بودند و چون كه در رشت به دسته مخالفي ملحق شده بودند، از قزاقخانه اخراج شده بودند. آن سه نفر ديگر را نشناختيم، غريبه بودند.
در راس اين شش نفر مستنطق، شيخ ابراهيم قرار داشت كه فورا از آقا شروع كرده به سؤالات، از اول تا آخر همه اش از تحصن حضرت عبدالعظيم سوال كرد كه چرا رفتي، چرا آن حرفها را زدي، چرا آن چيزها را نوشتي، پول از كجا ميآوردي و از اين قبيل چيزها، و آقا جوابهايي ميداد.شيخ ابراهيم در ضمن استنطاق، خيلي به آقا حمله ميكرد و يك دفعه اين آخوند بيسواد به آقا گفت:«شيخ، من از تو عالمترم!ن مخصوصا خيلي ميخواستند بدانند آقا مخارج تحصن حضرت عبدالعظيم را از كجا ميآورده، آقا هم يكي يكي قرضهاي خود را شمرد و آخر سر گفت: «ديگر نداشتم كه خرج كنم.»
در ضمن استنطاق آقا اجازه نماز خواست، اجازه دادند. آقا عبايش را همان نزديكي روي صحن اطاق پهن كرد و نماز ظهرش را خواند. اما ديگر نگذاشتند نماز عصرش را بخواند.
آقا اين روزها همينطور مريض بود و پايش هم از همان وقت تير خوردن، درد ميكرد. زير بازوي او را گرفتيم و دوباره روي صندلي نشانديم و استنطاق شروع شد. دوباره شروع كردند در اطراف تحصن حضرت عبدالعظيم سؤالات كردن.
در ضمن سؤالات، «بپرم» از در پائين ،آهسته وارد تالار شد و پنج شش قدم پشت سر آقا براي او صندلي گذاشتند و نشست. آقا ملتفت آمدن او نشد. چند دقيقهاي كه گذشت، يك واقعهاي پيش آمد كه تمام وضعيت تالار را تغيير داد. در اينجا من از آقا يك قدرتي ديدم كه در تمام عمرم نديده بودم. تمام تماشاچيان وحشت كرده بودند. تن من ميلرزيد. يك مرتبه آقا از مستنطقين پرسيد:«بپرم، كداميك از شما هستيد؟!»همه به احترام بپرم از سرجايشان بلند شدند و يكي از آنها، با احترام بپرم را كه پشت سر آقا نشسته بود، نشان داد و گفت: «بپرم خان ايشان هستند!».آقا همينطور كه روي صندلي نشسته و دو دستش را روي عصا تكيه داده بود، به طرف چپ نصفه دوري زد و سرش را برگرداند و با تغير گفت:
«بپرم تويي؟!»
بپرم گفت: «بله، شيخ فضلالله تويي؟!»
آقا جواب داد: «بله منم!»
بپرم گفت: «تو بودي كه مشروطه را حرام كردي؟!»
آقا جواب داد: «بله من بودم و تا ابدالدهر هم حرام خواهد بود،موسس اين مشروطه همه لامذهبين صرف هستند و مردم را فريب دادهاند»
آقا رويش را از بپرم برگرداند و به حالا اول خود در آمد.
در اين موقع كه اين كلمات با هيبت مخصوصي از دهانآقا بيرون ميآمد، نفس از در و ديوار بيرون نميآمد!همه ساكت گوش ميدادند. تن من رعشه گرفته بود. با خودم ميگفتم اين چه كار خطرناكي است كه آقا دارد در اين ساعت ميكند. آخر «بپرم» رئيس مجاهدين و رئيس نظميه آن وقت بود!
بعد از چند دقيقه بپرم از همان راهي كه آمده بود، رفت و استنطاق هم تمام شد. همه بلند شدند و يكي از آن شش نفر رو به تماشاچيان كرده، اين مضمون را گفت:«تا موقعي كه صورت جلسه رسمي منتشر نشده، هيچ يك از شما حق ندارد يك كلمه از آنچه در اينجا ديده يا شنيده، در خارج نقل كند. هر كس يك كلمه فضولي بكند، به همان مجازاتي خواهد رسيد كه اين شخص الان ميرسد.» بعد آقا را نشان داد.
من در تمام مدت استنطاق همانجا توي درگاهي ايستاده بودم. استنطاق كه تمام شد، جلو آمديم و آقا را توي درشكه گذاشتيم و به طرف توپخانه راه افتاديم. تجمع در ميدان توپخانه به قدري زياد بود، كه ممكن نبود درشكه رد بشود و به در نظميه برسد.
آقا را با درشكه زير دروازه خيابان باب همايون نگهداشتيم. آن وقتها دهنههاي توپخانه هر كدام يك دروازه داشت. بعد مجاهدين مسلح، جمعيت را شكافتند و راه براي ما باز كردند و رفتيم و به جلوي در نظميه رسيديم. آقا را پياده كرديم و برديم توي نظميه.
... تا يادم نرفته بگويم كه فرداي شهادت آقا ورقهاي منتشر شد، راجع به محاكمه آقا، چيزهايي در آن نوشته بودند كه ابداً و اصلاً ربطي به آنچه من روز پيشش ديده و شنيده بودم، نداشت!
آقا را برديم توي نظميه، كنار ديوار شمالي دالان ورودي، نيمكتي بود، آقا را روي آن نيمكت نشانديم. باز هم يادآور ميشوم كه آقا علاوه بر درد پايي كه از موقع تير خوردن داشت، مدتي هم بود كه مريض بود. آقا روي نيمكت نشست. وسط تابستان بود. عرق كرده بود. عرق از پيشانيش ميريخت. خسته به نظر ميآمد. همينطور دو دستش را روي دسته عصايش و پيشانيش را روي دو دستش گذاشته بود.
از وقتي كه توي عمارت خورشيد آن مستنطق گفته بود كه هر كس كلمهاي از جريان در خارج نقل كند، به همان مجازاتي ميرسد كه او الانه خواهد رسيد، از همان وقت آقا ميدانست كه او را ميكشند. مخصوصا وقتي كه موقع برگشتن در توپخانه آن بساط را ديد، ديگر حتم داشت. خود من در اين هنگام به فاصله يك متري آقا، به لنگه شمالي در نظميه تكيه داده بوديم. به كلي روحيهام را باخته بودم. هيچ اميدي نداشتم.
شب قبلش دار را در مقابل بالاخانهايكه آقايان در آن حبس بودند، برپا كرده بودند. صحنه توپخانه مملو از خلق بود. ايوانهاي نظميه و تلگرافخانه و تمام اطاقها و پشت بامهاي اطراف، مالامال جمعيت بود. دوربينهاي عكاسي در ايوان تلگرافخانه و چند گوشه و كنار ديگر مجهز و مسلط به روي پايهها سوار شده بودند. همه چيز گواهي ميداد كه هيچ جاي اميدي نيست. تمام مقدمات اعدام از شب پيش تهيه ديده شده بود. يك حلقه مجاهد، دورادور دايره زده بودند .چهار پايهاي زير دار گذاشته شده بود. مردم مسلسل كف ميزدند و يك ريز فحش و دشنام ميداند. هياهوي عجيبي صحن توپخانه را پر كرده بود كه من هرگز نظير آن را نه ديده بودم و نه ديگر به چشم ديدم.
ناگهان يكي از سران مجاهدين كه غريبه بود و من او را نشناختم، به سرعت وارد نظميه شد و راه پلههاي بالا را پيش گرفت تا برود اطاقهاي بالا. آقا سرش را از روي دستهايش برداشت و به آن شخص آرام گفت: «اگر من بايد بروم آنجا (با دست ميدان توپخانه را نشان داد) كه معطلم نكنيد و اگر بايد برومآنجا (با دست اطاق حبس خود را نشان داد) كه باز هم معطلم نكنيد.»
پهلوي چهارپايه ايستاد. اول عصايش را به جلو ميدان جمعيت پرتاب كرد، كه مردم قاپيدند. عباي نازك مشكی دوشش بود، عبا را درآورد و همانطور به جلو ميان مردم پرتابش كرده، قاپيدند.در همين موقع بود كه من رفتم توي بالاخانه سر در نظميه، تا بهتر ببينم. با حال پريشان به يكي از ستونها تكيه دادم و همنيطور از بالا نگاه ميكردم. چند متري بيشتر از دار فاصله نداشتم. زير بغل آقا را گرفتند و از دست چپ رفت روي چهارپايه. رو به بانك شاهنشاهي و پشت به نظميه قريب ده دقيقه، براي مردم صحبت كرد. چيزهايي كه از حرفهاي او بگوشم خورد و به يادم مانده، اين جملهها هستند:
«خدايا تو خودت شاهد باش من آنچه را كه بايد بگويم به اين مردم گفتم. خدايا تو خودت شاهد باش كه من براي اين مردم به قرآن تو قسم ياد كردم، گفتند قوطي سيگارش بود. خدايا تو خودت شاهد باش كه در اين دم آخر هم باز به اين مردم ميگويم كه موسسين اين اساس لامذهبين هستند كه مردم را فريب دادهاند. اين اساس مخالف اسلام است. محاكمه من و شما مردم بماند پيش پيغمبر محمدابن عبدالله».
در همين گيرودار، باد هم شديدتر شد. گردوغبار و خاك و خل تمام فضا را پر كرده بود، به طوري كه عكاسها نتوانستند عكسبرداري كنند. هوا گرم بود، همه خيس عرق بودند. باد و طوفان و گرد و خاك هم بود. راستي كه هوا چه نكبتي بود!
همين طوري كه من بالاي ايوان نظميه به ستون تكيه داده بودم و بهتزده، مثل يك مرده اين صحنه را تماشا ميكردم، يكمرتبه ديدم يك كسي از پشت سر، با مشت ،محكم به شانهام كوبيد. از جا جستم و نگاه كردم. ديدم «امير تومان سهراب خان سالار مجلل عراقي » مافوق من است. به من پرخاش كرد و گفت: «آخر اينجا ايستادهاي چكني برو خانهات!».گفتم: «قربان روز كشيك من است».ديگر هيچ نگفت و سرش را پائين انداخت و رفت. سالار مجلل از مريدان آقا بود، او هم حالش خيلي منقلب شده بود!
روي ايوان نظميه ميرزا مهدي، پسر آقا، در نزديكيهاي من بود، با او چندان فاصلهاي نداشتم. وقتي كه طناب دار كشيده ميشد و آقا بالاي دار ميرفت دو مرتبه فرياد كشيد: «زنده باد مجازات! زنده باد مجازات!» و دست ميزد!
پس از اين كه آقا جان به جان آفرين تسليم كرد، دسته موزيك نظميه پاي دار آمد و همانجا وسط حلقه شروع كرد به زدن!مزغون همينطور ميان آن باد و طوفان ميزد و مجاهدين با تفنگهايشان همينطور ميرفصيدند!
در اثر تلاطم و طوفان كه دايما جسد را بالاي دار تكان ميداد، يك مرتبه طناب از گردن آقا پاره شد و بدن آقا گرپي به زمين افتاد!تقريبا يك ساعت و نيم به غروب بود كه عمليات شروع شد و آقا را به طرف دار حركت دادند و تا پاره شدن طناب و افتادن جسد، اگر نيم ساعت، سه ربعي طول كشيد.
جنازه را آوردند توي حياط نظميه، مقابل در حياط روي يك نيمكتِ بي پشتي گذاشتند. اما مگر ول كردند؟! جماعت كثيري مجاهد و غير مجاهد از بيرون فشار آوردند و ريختند توي حياط، محشري برپا شد. مثل مور و ملخ از سروكول هم بالا ميرفتند.همه ميخواستند خود را به جنازه برسانند، دور نعش را گرفتند. آن قدر با قنداق تفنگ و لگد به نعش آقا زدند كه خونابه از سروصورت و دماغ و دهن آقا روي گونهها و محاسن آقا سرازير شد! هر كه هرچه در دست داشت ميزد. آنهائي هم كه دستشان به نعش نميرسيد تف ميانداختند!در اثر اين ضربات همه جوره و همه جانبه، جسد از روي نيمكت همينطور به رو به زمين افتاد.به همه مقدسات قسم كه در اين ساعت گودال قتلگاه را به چشم خودم ديدم. من از ملاحظه شما خودداري ميكنم وگرنه همینطور دلم ميخواست زار زار گريه بكنم.ازدحام جمعيت دقيقه به دقيقه زيادتر ميشد.
پناه بر خداي بزرگ... حالا ميخواهم يك چيزي بگويم كه از گفته راستي راستي خجالت ميكشم. اما چه كنم؟ چيزي را كه به چشم خودم ديدهام، بايد به زبان خودم بگويم. آرزويم هميشه اين بود كه روزي مشاهدات آن روز خود را بگويم و يك كسي بنويسد. خدا را شكر كه اين آخر عمري به آرزوي خود رسيدم و اين خاطرهها را با خودم به گور نميبرم. اما باز هم از تمام مسلمانها معذرت ميخواهم كه اين كلمات زشت را بر زبان ميآورم، از اسلام و اهل اسلام معذرت ميخواهم. وظيفه من امروز اينست كه بگويم آنچه را كه آن روز بودهام و ديدهام.ازدحام جمعيت، دقيقه به دقيقه زيادتر ميشد و تف و لگد و حملات مجاهدين و مردم بر جنازه بيشتر، كه يك مرتبه ديدم يك نفر از سران مجاهدين، که مرد تنومند و چهارشانهاي بود، وارد حياط نظميه شد.مردم همه عقب رفتند و براي او راه باز كردند. من او را نشناختم. غريبه بود، اما مجاهدين خيلي احترامش ميكردند. جلو آمد و بالاي جنازه ايستاد. اين بيحيا هنوز نرسيده جلوي همه، دگمههاي شلوارش را باز كرد و رو به روي اين همه چشم، شر شر به سر و صورت آقا...!
اين سرگذشتها را يك روزي براي يكي از علماي زنجان نقل ميكردم، مثل عزاي حسين ،هاي هاي گريه ميكرد. به اينجا كه رسيدم از حال رفت و گفت: «مدير نظام ديگه نگو، ديگه نگو!»
خلاصه كم كم هوا تاريك ميشد و جمعيت هم پراكنده مي شدند. كم كم مردم همه رفتند.توپخانه خلوت شد. هيچ كس جز من و مامورين نظميه نماند. فضاي توپخانه و نظميه را سكوت نحسي فرا گرفته بود. چراغهاي نفتي اين گوشه آن گوشه، سوسو ميزد. همه جا بوي مرگ ميداد. من مشغول انجام كارهاي خودم بودم تا ساعت چهار از شب رفته.ساعت چهار بود، كه تلفون زنگ زد. رفتم پاي تلفون و گوشي را ورداشتم. از خانه بپرم بود. به من از طرف بپرم با تلفن ابلاغ كردند كه جنازه شيخ فضلالله را تحويل بستگانش بدهم.جواب دادم: «اين امريه را نميتوانم با تلفن بپذيرم، ابلاغ كتبي لازم است».جواب دادند: «بسيار خوب، همين الان».طولي نكشيد كه فولادي كه جواني بيست و پنج شش ساله بود، با درشكه دم در نظميه پياده شد. من آنجا ايستاده بودم. فولادي دست چپ و راست بپرم بود.
جنازه را در تابوت گذاشتيم و از حيات بيرون آورديم. ساعت پنج از شب رفته بود. شهر اكيدا غدغن و شديداً تحت كنترل بود. هيچ كس حق نداشت شب بيرون بماند. آمد و رفت، اسم شب لازم داشت. فولادي، دو نفر مجاهد را همراه جنازه كرد و به ايشان دستور داد:«اين جنازه را با اين اشخاص ميبريد و غسل و مسلش را كه دادند، هركجا خودشان خواستند با ايشان ميرويد و شبانه دفن ميكنيد و آن وقت اين حضرات را به خانهشان ميرسانيد و خودتان برميگرديد! هيچ سروصدايي نه در ميان راه و نه در خانه، هيچ كجا، از هيچ كس، نبايد بلند شود.مواظب باشيد تا در حضور شما نعش دفن نشده، برنگرديد!».جنازه را در ظلمت شب و سكوت كامل حركت دادند. برق كه نبود، شبها شهر مثل گور تاريك بود. فولادي رفت. تابوت توي تاريكيها ميرفت. من هم رفتم توي نظميه.
* * *
اين كاغذ را توسط شيخ خيرالله، به دربار پيش عضدالملك فرستاديم. عضدالملك به شيخ خيرالله پيغام داده بود كه: «من همين الانه از واقعه خبردار شدم، از من پنهان كرده بودند و نگذاشتند من از قضيه خبردار شوم. چشم، فورا براي تحويل جنازه اقدام ميكنم».يكي دو ساعت ميگذرد، ولي هيچ خبري از ناحيه او نميشود. خانم دلواپس شده، دوباره يك كاغذ دذيگري باز به توسط شيخ خيرالله براي او ميفرستد.عضدالملك جواب ميدهد: «تا به حال كه هرچه كوشيدهايم، به جايي نرسيدهايم، بپرم از تحويل جنازه استنكاف ميكند؛ ولي معذالك مشغول اقدام هستيم».تا سه ساعت از شب گذشته باز هم خبري نميشود. باز خانم براي دفعه سوم يك كاغذ ديگري، توسط شيخ خيرالله به عضدالملك مينويسد. اين كاغذ سومي موقعي به دست عضدالملك ميرسد كه مطابق معمول از دربار برميگشته. وقتي كه ميخواسته دربرابر خانهاش، در خيابان جليلآباد از كالسكه پياده شود، اين كاغذ سوم را شيخ خيرالله به دست او ميدهد.عضدالملك وارد هشتي خانهاش ميشود. پسر كوچكش با او بوده. اطرافيانش هم دور و برش ايستاده بودهاند. كاغد خانم را به دست پسرش ميدهد و ميگويد: «براي اين كار يك فكري بكن».پسرش جواب ميدهد: «از غروب تا به حال هرچه لازمه اقدام بوده است كردهايم، بپرم نعش را نميخواهد بدهد، ديگر چه داريم كه بكنيم؟!» .سرهنگي كه معمولا ملتزم ركاب نايبالسطلنه بوده، پيشنهاد ميكند كه اگر اجازه بدهيد من شخصا بروم و بپرم را ببينم، شايد بتوانم او را راضي كنم. عضدالملك از اين پيشنهاد خوشحال ميشود و ميگويد: «برو، بامان خدا!»
جسد را از حياط خلوت وارد حياط بزرگ كرده، از آنجا به حياط خلوت دوم كه در حمام سرخانه در آن باز ميشد ميبرند. به اندرون ميسپرند كه بنا بر دستور نظميه، دخترها نبايد سر جنازه پدر بيايند و كمترين صدايي از خانه نبايد بلند بشود كه كار خطرناكي است.
بعد او – حاج ميرزا هادي- كاغذي براي متولي سر قبر آقا، كه از مريدان بود مينويسد به اين مضمون:
«نعش پدرم را براي شما فرستادم. از آقايان مجاهدين در حجره خود پذيرايي شايسته بنماييد. دستور بدهيد جنازه را ببرند و در قبرستان دفن كنند و صورت قبري بسازند. آن وقت تابوت را به مجاهدين برگردانيد تا به معيت همراهان به خانه برگردند».بعد كاغذ را با سفارشاتي به دست يكي از آدمها ميدهد. مجاهدين را صدا ميكند و تابوت قلابي را با ايشان به سر قبر آقا ميفرستد. متولي كه قضيه را ميفهمد ،عينا به مضمون كاغذ عمل ميكند. مجاهدين با تابوت خالي و با مشايعين به خانه برميگردند. بعد خودشان ميروند نظميه و گزارش كفن و دفن را ميدهند.
بعد ميرزا هادي گفت:«امروز صبح اوسا اكبر معمار را آورديم و درهاي اطاق پنج دري را كه نعش آقا را ديشب در آن گذاشته بوديم تيغه كرديم و رويش را گچ كاري نموديم.»
* * *
اين را هم بگويم كه روز بعد از شهادت شيخ، بپرم در نظميه، جشن مفصلي ميگيرد و سوروسات فراواني ميچيند و اهل حال هم ميروند و خوشحالي زيادي ميكنند!
* * *
روزها ميگذشت. اين چيزي نبود كه پنهان بماند. كم كم مردم فهميدند كه نعش شيخ نوري در خانه اوست. صبح تا شب همين طور ميآمدند و توي دالان پشت ديوار فاتحه ميخواندند و ميرفتند. كم كم سروصداي بدخواهان بلند شده بود و از گوشه و كنار پيغام ميدادند:«امامزاده درست كردهايد؟!».هيجده ماه از شهادت شيخ گذشته بود. معلوم نيست چه نوع حالت سياسي پيش آمده بود كه بازاريها به خيال ميافتند، بيايند و امانت را بشكافند و جنازه را برداشته، دور شهر بيفتند و «وا اسلاما، وا حسينا!» راه بيندازند، البته براي مقصد خودشان!
باري دو خطر در كار بوده، يكي اين كه دولتيها ناگهان بيايند و جنازه را در آورده به هركجا كه دلشان ميخواست ببرند. ديگر خطر بازاريها و تظاهرات احتمالي ايشان. اين بود كه حاج ميرزا هادي به فكر ميافتد جنازه را از خانه خارج كرده، به قم بفرستد، محرمانه!
* * *
يك روز زمستاني بود كه خانم مرا خواند، خدمتشان رسيدم. ديدم دختر حاج ميرزا حسين نوري زار زار گريه ميكند.گفتيم: «خانم چه شده؟!»گفت: «ديشب مرحوم آقا را خواب ديدم كه خيلي خوش و خندان بود، ولي من در همان عالم خواب گريه ميكردم. آقا به من گفت گريه نكن، همان بلاهائي را كه سر سيدالشهداء آوردند، سر من هم آوردند. اينها ميخواهند نعش مرا در بياورند، تا در نياوردهاند، زود آن را به قم بفرست. حالا شما را خواستهام تا با حاج ميرزا هادي كمك بكنيد و نعش را هرچه زودتر از اين شهر بيرون بدهيم و به حضرت معصومه(س) بفرستيم.»
اين بود كه همان شب آقا حسين قمي و پسرش آقا نوري را خبر كرديم و با حضور خانم و حاج ميرزا هادي و حاج ميرزا علي اكبر محرر ،صندوقچه را شكافتيم و نعش را در آورديم.با اين كه دو تابستان از آن گذشته بود و جايش هم نمناك بود، معذالك جسد پس از هيجده ماه ،همانطور تر و تازه مانده بود. جايش نمناك بود، براي اين كه پشتش كوچه و جوي آب بود. فقط كفن كمي زرد شده بود، اين بود كه به دستور خانم دوباره كفن كرديم. از نو كفن كرديم و نمدپيچ نموديم و همان شبانه آن را از ته دالان و راه سرتون، به مسجد «يونس خان» كه پشت خانه بود برديم. شب آنجا بود.
صبح به اسم طلبهاي كه مرده، آن را با درشكه به امامزاده عبدالله برديم. در امامزاده عبدالله، شب آن را در حجرهاي قرار داديم و شيخ علي اكبر قاري را بالاي سر او براي قرائت قرآن گذاشتيم. شب يك نفر ناشناس براي شيخ علي اكبر نان و تخم مرغ و چوب سفيد برده بود، زمستان بود.
صبحش جنازه را روي سقف دليجاني گذاشتيم و به طرف حضرت معصومه حركت كرديم. در دليجان من بودم و حاج ميرزا هادي بود و آقا حسين و حاج ميرزا علي اكبر محرر و برادرش ميرزا فضلالله مشهدي، علي هم پهلوي سورچي نشسته بود. شيخ شهيد زمان حيات خود در صحن مطهر براي خودش مقبرهاي تهيه كرده بود و يك روزي به سيد موسي متولي آن گفته بود: « اين زمين نكره يك روزي معرفه خواهد شد!»
نزديك قم كه رسيديم، از ترس اين كه مبادا شناخته، سروصدا بلند شود، كاغذي به متولي نوشتيم كه زني از خاندان شيخ فوت كرده، ميخواهيم در مقبره دفنش كنيم و به حاج ميرزا هادي سپرديم كه هنگام دفن او جلو نيايد، مبادا قضيه كشف شود. او هم نيامد.شب جنازه در مقبره ماند. صبح با شتاب تمام قبري فقط به حد نصاب شرعي كنديم. فرصت اين كه عميقش كنيم نداشتيم. مبادا ناگهان خبر شوند و سر وقت ما بيايند.قبر كه كنده شد، من در ته قبر رفتم و سر را گرفتم و مشهدي علي پاها را گرفت و در قبر گذاشتيم. مهر تربتي را هم كه خانم داده بود، زير سر آقا نهاديم. شما بگوئيد نعش پس از هيجده ماه كمترين بوي عفونتي داشت، نداشت. من بالا آمدم و خاك ريختيم و رفتيم!
ولا تحسبنالذين قتلوا في سبيلالله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون
- شاهد یاران - گروه مجلات شاهد، يادمان شهيد آيتالله شيخ فضل الله نوري/ شماره 102 و 103 / فروردين و ارديبهشت 1