ناگفته های جنگ(10)؛ دلم ، چنين مي گفت !
براي جلسه اي به تهران
آمده بودم که شب ، يکي از نيروها به نام حسام هاشمي زنگ زد و گفت : " ما مي
خواهيم فردا صبح زود ستون نيرو را به طرف مريوان حرکت بدهيم . "
نگران شدم ستون راه بيفتد و به اوضاعي مانند بانه به سردشت بر بخورد . به
علت کمبود نيرو ، در آن مسير هنوز پايگاهي تشکيل نداده بوديم . گفتم : "
صبر کنيد تا من بيايم . "
گفت : " شما نگران نباشيد ، همه چيز رديف است . جاي نگراني نيست . "
با حرف هايي که زد ، گفتم : " باشد ، حرکت کنيد "
هر لحظه بر نگراني ام افزوده شد . به طوري که نتوانستم تحمل کنم . ساعت
دوازده شب از تهران راه افتادم و هفت و نيم صبح به سنندج رسيدم . ستون حرکت
کرده بود . مي خواستم خودم را به آنها برسانم که گفتند :" حسام هاشمي
بيسيم زده و شما را مي خواهد . "
پاي بيسيم رفتم . گفت " خبر داده اند در کرمانشاه جلسه اي است ، شما بايد برويد آنجا . "
هرچه اصرار کرد که به جلسه کرمانشاه برسم و از آنان مطمئن باشم نپذيرفتم .
سوار هلي کوپتر شدم و در گردنه ی گاران خودم را به آنان رساندم . با ستون
که تماس گرفتم ، هاشمي گفت : " شما به مريوان برويد ، ما هم به آنجا مي
آييم و به شما ملحق مي شويم . "
گفتم : " نه ، من مي خواهم با ستون بيايم . "
تا مريوان حدود سي ، چهل کيلومتر فاصله داشتيم . هاشمي گفت : " من يک تانک
اسکورپين با يک خودرو مي گذارم انتهاي ستون که محافظ شما باشد تا آنجا
بنشينيد."
در آخر ستون فرود آمديم تانک اسکورپين و خودرو در آنجا بود . با بيسيم به
هاشمي اطلاع دادم که وارد ستون شده ايم و مي خواهيم بياييم جلو به طرف شما .
در حال صحبت با او بودم که يک دفعه فرياد زد : " ما را زدند ، کشتند "
صداي بيسيم قطع شد . معلوم بود ستون کمين خورده است . سريع خودم را به جلو
رساندم . به محل کمينگاه که رسيدم ، ديدم متأسفانه همه ی فرماندهان ستون که
در جلو حرکت مي کرده اند در کمين افتاده اند . ستون بي فرمانده شده بود .
برادران رسول ياحي از بچه هاي سپاه و مرتضي صفوي نيز در کمين بودند .
به کمين گاه که رسيدم ديدم اوضاع خراب است . دود و آتش از همه جا بلند بود .
هر وقت که در چنين مواردي گير کرده بودم ، مي دانستم که با استقامت و اتکا
به خدا، خدا راهي در دل ما خواهد انداخت . اين تجربه اي بود که من در
کردستان به دست آوردم . ديدم عجيب است ، براي مقابله با دشمن همه چيز دم
دست داريم : يک قبضه توپ 105 ، يک قبضه توپ 23 و هلي کوپتر کبري که ناگهان
بالاي سرمان پيدا شد .
با خلبان هلي کوپتر ارتباط بيسيمي برقرار کردم و کنترل آن را به دست گرفتم .
همه شان را به سمت جلو ستون و کمينگاه هدايت کردم . گفتم همه جاهايي را که
سنگربندي شده ، بزنند و تا من دستور پايان نداده ام ، فقط شليک کنند .
توپ ها گلوله مي زدند و کبري هم با شليک تيربار و راکت هايش عرصه را بر
دشمن تنگ کرده بود . در حين درگيري ستوان دادبين را ديدم . پرسيدم : "
اينجا چه کاره هستي ؟ "
گفت فرمانده يک گروه ضربت هستم . گفتم : " سريع گروهت را بردار و از آن
بالا برو و دشمن را دور بزن ، بايد همه شان را به دام بيندازيم . "
نيروهايش را راه انداخت و رفت بالاي ارتفاع . او خيلي ورزيده بود . تا آن
بالا برسند ، تنها پنج نفر از نيروهايش توانسته بودند پا به پاي او بروند و
خودشان را به آنجا برسانند . بقيه جا مانده بودند . تماس گرفت و گفت : "
چه کنم ؟ "
گفتم : " با همان پنج نفر برو کارت را انجام بده . "
آنان رفتند و توانستند چند نفري را بزنند و برگردند .
کم کم آرامش بر منطقه حاکم شد . مجدداً ستون را سازماندهي کردم و به
فرماندهي خودم به مريوان رفتيم و بعد از پايان مأموريت از همان راه برگشتيم
.
حضور من در آنجا چيزي نبود جز لطف و خواست خداوند با اين که فرمانده ستون
در تماس هاي مکرر اصرار مي کرد دنبال کار خودم بروم و اطمينان مي داد که
بدون هيچ مشکلي مأموريتشان را انجام خواهند داد ، اما قبول نکردم و درست
هنگامي به ستون رسيدم که آن اتفاق افتاد و توانستم ستون را هدايت کنم و از
خطر نجات بدهم .
جالب اين بود که طرح مقابله با کمين دشمن در هنگام درگيري به ذهنم رسيد و نتيجه آن شد که دشمن با تلفات زياد عقب نشست .
هاشمي فرمانده ستون به شدت مجروح شده بود و تا دو سال پايش در گچ بود .
رسول ياحي ، چهار گلوله به سينه اش خورده بود و مرتضي صفوي هم تعداد زيادي تير به دست و پايش خورده بود .