ناگفته های جنگ(17)؛ در کردستان
يکشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۰۲
نوید شاهد: کردستان و آذربايجان غربي مسائلي داشته است که از قبل به وجود آمده. کار قاسملو و عزالدين حسيني اول جنبه ی تظاهرات و صحبتي داشت و بدون اسلحه بود. حتي قاسملو نماينده ی دوره ی اول مجلس شد.
کردستان و آذربايجان غربي مسائلي داشته است
که از قبل به وجود آمده. کار قاسملو و عزالدين حسيني اول جنبه ی تظاهرات و
صحبتي داشت و بدون اسلحه بود. حتي قاسملو نماينده ی دوره ی اول مجلس شد.
واقعه ی سقوط پادگان مهاباد و غارت تيپ مهاباد جزو اولين کارهاي ضدانقلاب بود. اوضاع لحظهبهلحظه بدتر ميشد. اين بود که از مناطق مختلف و مخصوصاً اصفهان که يک منطقه ی انقلابي بود و مردمش دلسوز انقلاب بودند، تعدادي به کردستان عزيمت کردند.
خبر دادند که 52 نفر از پاسداران انقلاب اصفهان در کردستان قتلعام شدهاند. در نزديکي سردشت، دهي هست به نام ربط.
حدود نه کيلومتر شرق سردشت است. مأموريتشان تمام شده بود. ميآمدند به طرف بانه که بعد بيايند سقز و از آنجا به طرف اصفهان حرکت کنند. در مسير، بين ربط به طرف بانه، در دوازده کيلومتري سردشت دهي است بنام داش ساوين. در آنجا مورد کمين ضدانقلاب قرار گرفتند. فکر نميکنم در هيچ جاي کردستان به اندازه ی داش ساوين جاي مناسبي براي کمين وجود داشته باشد. از نظر نظامي شرايط مناسبي دارد. يعني ميتوان يک کمين صددرصد ايجاد کرد.
از بين اين 52 نفر، يک نفر به حالت اغماء باقيمانده بود. بقيه شهيد شده بودند. اين يک نفر هم خودش را به مردن زده بود تا کارش نداشته باشند والا او را هم شهيد کرده بودند. همه ی تجهيزات و وسائل آنها را به غارت برده بودند.
اين خبر در اصفهان مثل بمب منفجر شد و مردم را تحريک کرد. استاندار وقت، آقاي بجنوردي هم منقلب بود. در آن موقع، شوراي تأمين استان وجود نداشت ولي مانند آن را داشتيم که من هم در آن شرکت ميکردم. براي هر واقعهاي که در منطقه ی اصفهان پيش ميآمد، دعوت ميکردند که شرکت کنيد. من بودم، برادر رحيم صفوي و آقاي سالک و عدهاي ديگر. گفتند: چکار کنيم؟
پيشنهاد کردم: من و برادر رحيم به منطقه ی کردستان برويم و تحقيق کنيم چرا اين جنايت به وجود آمده و بايد چکار کرد.
براي اين کار، دو نفري مأمور شديم.
استاندار پرسيد: چطور ميخواهيد برويد؟
گفتيم: نميدانيم با چه کسي تماس بگيريم و صحبت کنيم تا ما را راه بدهند.
و جالب بود. خداوند توفيق داد که تنها راه اين اقدام از طريق شهيد چمران باشد. ايشان معاون نخستوزير و وزير دفاع وقت بود. از نزديک با ايشان آشنا نبوديم. برخورد با شخصي به نام شهيد والامقام چمران باعث شد که برگ جديدي در زندگي من، براي تحول و انقلاب دروني، به وجود آيد. اين بود که استاندار نامه نوشت و تلفن زد. فکر کنم آيت الله طاهري هم تماس گرفت که برويم خدمت ايشان تا ما را با خود به کردستان ببرد؛ يا معرفي کند. که به کردستان برويم.
راه افتاديم. خيلي جالب است؛ از اينجا به بعد مطالبي پيش آمد که چقدر در کارهاي پايهاي نيروهاي مسلح ميتوانست نقش داشته باشد؛ مخصوصاً براي تحرک در جبهههاي جنگ.
با برادر رحيم صفوي، در تهران، با شهيد چمران ملاقات کرديم. ايشان هم استقبال کردند و گفتند: خيلي خوب است که ميخواهيد درباره ی اين مسأله بررسي و تحقيق کنيد. ما هم عازم منطقه هستيم. شما هم ميتوانيد با هواپيمايي که ما ميرويم، بياييد.
هواپيما ما را به کرمانشاه برد. از کرمانشاه، با هليکوپتر به سنندج رفتيم. از سنندج تغيير هليکوپتر داديم و به طرف بانه رفتيم. زماني بود که حادثه ی بدي در بانه در شرف به وجود آمدن بود. نيروهايي که از ارتش در سردشت مستقر بودند، بايد توسط نيروهاي جديدي که به بانه آمده بودند، عوض ميشدند. فاصله ی بانه تا سنندج حدود 55 کيلومتر است.
اين ستون که ميخواست برود، نگران بود که در مسير کمين نخورد. در آن زمان، شهيد سرلشکر فلاحي فرمانده ی وقت نيروي زميني هم در آنجا بود. من در آنجا قاطعيت جالبي از ايشان ديدم. خودش سرستون ايستاد. گفت: من اينجا هستم تا برويد و به آنجا برسيد. من با شما ميآيم.
ستون را حرکت داد. اين ستون در 5/2 ساعت به سردشت رسيد. او از زمين و هوا کنترل ميکرد.
با شهيد چمران از راه هوا رفتيم و به سردشت رسيديم. همان شب، اين واقعه رخ داد. وقتي شهيد فلاحي براي کنترل وضعيت ستون به مدخل ورودي بين سردشت و پل کلته رفته بود، با آرپيجي به او کمين زدند. آرپيجي به جلوي خودرو خورده و منهدم شده بود. ايشان به بيرون از خودرو پريده بود و تا مدتي کمردرد داشت و در بيمارستان بستري بود.
به آنجاکه رسيديم، شهيد چمران ما را نسبت به اوضاع کردستان توجيه کرد. گفت که در زمان واقعه ی پاوه، ضدانقلاب را تعقيب و تقريباً سرکوب کرديم. ولي تشکيلات ضدانقلاب هنوز فعال است و بايستي قاطعانه در مقابل ضدانقلاب بايستيم.
ايشان که در آن زمان، هم وزير دفاع بود و هم معاون نخستوزير، لباس چريکي پوشيده بود و چهل، پنجاه نفر از پاسدارهاي داوطلب، با ايشان بودند. در پادگان سردشت، همه ی آنها باروحيه و بانشاط بودند. خودش هم يوزي به دست بود.
در آنجا، بعد از توجيهي که شديم، شروع کرديم به بررسي نحوه ی شهادت آن پنجاهودونفر.
همانجا اين حادثه به وجود آمد. خبر رسيد که در يکي از دهکدههاي نزديک سردشت ،فکر ميکنم شيندرا باشد که در نزديکي برسو قرار دارد-ضدانقلاب مقداري مهمات ذخيره کرده. خلبان يک گروه ميخواست براي شناسايي برود. گروه را سازمان دادند. به ما هم گفتند: شما هم در صورتي که داوطلب باشيد، ميتوانيد همراه اين گروه برويد.
من در آن موقع سروان بودم و دلم ميخواست که در اين قبيل برنامهها شرکت کنم. يک تفنگ ژ-ث و حدود چهل تير فشنگ گرفتم. همراه گروه سوار هليکوپتر شديم. هفت يا هشت نفر بوديم. ما را کنار اتاقکي که توي درهاي بود، پياده کردند. شروع به تفتيش کرديم. در آنجا، يک پيرمرد، يک پيرزن و يک بچه زندگي ميکردند. از آنها سؤال کرديم. در حين سؤال کردن بوديم و هليکوپتر هم همان بالا ميچرخيد که صداي يک گلوله شنيدم. اينطور احساس کردم که گلوله از بغل گوش من گذشت. برگشتم و ديدم که از آنطرف، از فاصله دور تيراندازي ميشود.
ما در آن موقع سازماندهي هم نداشتيم و معلوم نبود که چه کسي فرمانده است. چندتايي پاسدار بودند و چندتايي درجهدار ارتش که داوطلب بودند و با شهيد چمران کار ميکردند. يک کرد راهنما هم با ما بود.
به بچهها اشاره کردم که برويم به طرف يال تا پناهگاه داشته باشيم. از طرفي که تيراندازي ميشد، يال هم همانطرف بود. تنها جاي نزديکي بود که ميتوانستيم در پشت آن پناه بگيريم.
خلبان فهميد که درگير شدهايم. رفت به شهيد چمران خبر داد. شدت درگيري بالا نبود. منتها ما در موضع ثابتي ايستاده بوديم و تيراندازي هم نميکرديم. فشنگمان کم بود. در اين وقت، چند تا هليکوپتر آمد و افرادي در جلوي ما پياده شدند. شهيد چمران را داخل آنها ديدم که با يوزي پياده شد. در آن موقع، درگيري شديد بود. ايشان هم تيراندازي ميکرد.
بعدازظهر بود و نزديک تاريک شدن هوا. بعدها فهميدم که خلبان در آنجا تير ميخورد. اين خلبان يکي از چهرههاي حزبالهي هوانيروز به نام سرگرد عابدي است. ايشان مانند مشاور با شهيد چمران کار ميکرد.
تير به کتفش خورد و همين باعث شد که در عمليات وقفه بيفتد و هليکوپترها نيروها را سوار کنند و بروند. چون بين ما و آنها حدود پانصدمتر فاصله افتاده بود، کسي متوجه نشد که ما در اين صحنه جاماندهايم.
ديدم هليکوپترها رفتند و ما تنها مانديم. فهميدم که ما را جا گذاشتهاند و نفهميدهاند که اينجا هستيم. نه بيسيم داشتيم، نه نقشه و نه اصلاً ميدانستيم که در کجا هستيم. سازمان هم نداشتيم. هيچکدام از چيزهايي که باعث ميشود يک واحد نظامي هدايت و رهبري شود، در کار نبود.
خداوند متعال در بندههايش روحيه ی اعتماد بهنفس قرار داده. از همان اوائل متوجه آن روحيه شدم و بعدها جنبه ی عملياش را فهميدم. اعتماد بهنفس در روحيه ی انسان خيلي مهم است؛ براي اينکه خودش را نبازد و تا آنجا که ميتواند، از قدرت و توان و فکر و انديشه خود، براي مقابله با هر معضل و مشکل و خطر استفاده کند. الحمدلله اين روحيه در من بود. البته آن موقع عمق اين روحيه خيلي کم بود. تا اندازهاي وسع داشتم -به لطف خدا- و به مرور ميديد، که با داشتن چنين روحيهاي، عمق آن بيشتر ميشود. خداوند هم اين توفيق را به انسانهايي که در مقابل حوادث و خطرات ايستادگي ميکنند -مخصوصاً اگر براي خدا باشد- ميدهد. اگر عمل براي خدا باشد، اين موهبت بيشتر نصيب انسان ميشود.
در آنجا خودم را نباختم. ميدانستم که از نظر نظامي کارمان غلط بوده است. يعني نه سازماني داشتيم، نه وسائل ارتباطي، نه نقشه و نه قطبنما؛ هيچچيز. به خاطر يک شناسايي کوتاه آمده بوديم و ميخواستيم که زود برگرديم. فکر نميکرديم که چنين اتفاقي بيفتد.
برگشتم و به ستون گفتم: از همين يال بالا بکشيد؛ تا نوک آن تپه. تا بعداً به شما بگويم که چکار بايد بکنيم.
همه دنبال من آمدند. در آن حال، همه از من اطاعت ميکردند. وقتي به بالاي تپه رسيديم، گفتم: آرايش دفاع دور تا دور بگيريد.
همانجا برايشان صحبت کردم و گفتم: بچهها، توجه کنيد بنده سروان صيادشيرازي هستم و دورههاي مختلف چترباز، رنجر و همة عمليات نظامي را ديدهام و همه ی تخصصها را دارم. من از اين لحظه ی فرمانده ی شما هستم. دقت کنيد که از اينجا به بعد بايد طبق اصول نظامي حرکت کنيم.
واقعه ی سقوط پادگان مهاباد و غارت تيپ مهاباد جزو اولين کارهاي ضدانقلاب بود. اوضاع لحظهبهلحظه بدتر ميشد. اين بود که از مناطق مختلف و مخصوصاً اصفهان که يک منطقه ی انقلابي بود و مردمش دلسوز انقلاب بودند، تعدادي به کردستان عزيمت کردند.
خبر دادند که 52 نفر از پاسداران انقلاب اصفهان در کردستان قتلعام شدهاند. در نزديکي سردشت، دهي هست به نام ربط.
حدود نه کيلومتر شرق سردشت است. مأموريتشان تمام شده بود. ميآمدند به طرف بانه که بعد بيايند سقز و از آنجا به طرف اصفهان حرکت کنند. در مسير، بين ربط به طرف بانه، در دوازده کيلومتري سردشت دهي است بنام داش ساوين. در آنجا مورد کمين ضدانقلاب قرار گرفتند. فکر نميکنم در هيچ جاي کردستان به اندازه ی داش ساوين جاي مناسبي براي کمين وجود داشته باشد. از نظر نظامي شرايط مناسبي دارد. يعني ميتوان يک کمين صددرصد ايجاد کرد.
از بين اين 52 نفر، يک نفر به حالت اغماء باقيمانده بود. بقيه شهيد شده بودند. اين يک نفر هم خودش را به مردن زده بود تا کارش نداشته باشند والا او را هم شهيد کرده بودند. همه ی تجهيزات و وسائل آنها را به غارت برده بودند.
اين خبر در اصفهان مثل بمب منفجر شد و مردم را تحريک کرد. استاندار وقت، آقاي بجنوردي هم منقلب بود. در آن موقع، شوراي تأمين استان وجود نداشت ولي مانند آن را داشتيم که من هم در آن شرکت ميکردم. براي هر واقعهاي که در منطقه ی اصفهان پيش ميآمد، دعوت ميکردند که شرکت کنيد. من بودم، برادر رحيم صفوي و آقاي سالک و عدهاي ديگر. گفتند: چکار کنيم؟
پيشنهاد کردم: من و برادر رحيم به منطقه ی کردستان برويم و تحقيق کنيم چرا اين جنايت به وجود آمده و بايد چکار کرد.
براي اين کار، دو نفري مأمور شديم.
استاندار پرسيد: چطور ميخواهيد برويد؟
گفتيم: نميدانيم با چه کسي تماس بگيريم و صحبت کنيم تا ما را راه بدهند.
و جالب بود. خداوند توفيق داد که تنها راه اين اقدام از طريق شهيد چمران باشد. ايشان معاون نخستوزير و وزير دفاع وقت بود. از نزديک با ايشان آشنا نبوديم. برخورد با شخصي به نام شهيد والامقام چمران باعث شد که برگ جديدي در زندگي من، براي تحول و انقلاب دروني، به وجود آيد. اين بود که استاندار نامه نوشت و تلفن زد. فکر کنم آيت الله طاهري هم تماس گرفت که برويم خدمت ايشان تا ما را با خود به کردستان ببرد؛ يا معرفي کند. که به کردستان برويم.
راه افتاديم. خيلي جالب است؛ از اينجا به بعد مطالبي پيش آمد که چقدر در کارهاي پايهاي نيروهاي مسلح ميتوانست نقش داشته باشد؛ مخصوصاً براي تحرک در جبهههاي جنگ.
با برادر رحيم صفوي، در تهران، با شهيد چمران ملاقات کرديم. ايشان هم استقبال کردند و گفتند: خيلي خوب است که ميخواهيد درباره ی اين مسأله بررسي و تحقيق کنيد. ما هم عازم منطقه هستيم. شما هم ميتوانيد با هواپيمايي که ما ميرويم، بياييد.
هواپيما ما را به کرمانشاه برد. از کرمانشاه، با هليکوپتر به سنندج رفتيم. از سنندج تغيير هليکوپتر داديم و به طرف بانه رفتيم. زماني بود که حادثه ی بدي در بانه در شرف به وجود آمدن بود. نيروهايي که از ارتش در سردشت مستقر بودند، بايد توسط نيروهاي جديدي که به بانه آمده بودند، عوض ميشدند. فاصله ی بانه تا سنندج حدود 55 کيلومتر است.
اين ستون که ميخواست برود، نگران بود که در مسير کمين نخورد. در آن زمان، شهيد سرلشکر فلاحي فرمانده ی وقت نيروي زميني هم در آنجا بود. من در آنجا قاطعيت جالبي از ايشان ديدم. خودش سرستون ايستاد. گفت: من اينجا هستم تا برويد و به آنجا برسيد. من با شما ميآيم.
ستون را حرکت داد. اين ستون در 5/2 ساعت به سردشت رسيد. او از زمين و هوا کنترل ميکرد.
با شهيد چمران از راه هوا رفتيم و به سردشت رسيديم. همان شب، اين واقعه رخ داد. وقتي شهيد فلاحي براي کنترل وضعيت ستون به مدخل ورودي بين سردشت و پل کلته رفته بود، با آرپيجي به او کمين زدند. آرپيجي به جلوي خودرو خورده و منهدم شده بود. ايشان به بيرون از خودرو پريده بود و تا مدتي کمردرد داشت و در بيمارستان بستري بود.
به آنجاکه رسيديم، شهيد چمران ما را نسبت به اوضاع کردستان توجيه کرد. گفت که در زمان واقعه ی پاوه، ضدانقلاب را تعقيب و تقريباً سرکوب کرديم. ولي تشکيلات ضدانقلاب هنوز فعال است و بايستي قاطعانه در مقابل ضدانقلاب بايستيم.
ايشان که در آن زمان، هم وزير دفاع بود و هم معاون نخستوزير، لباس چريکي پوشيده بود و چهل، پنجاه نفر از پاسدارهاي داوطلب، با ايشان بودند. در پادگان سردشت، همه ی آنها باروحيه و بانشاط بودند. خودش هم يوزي به دست بود.
در آنجا، بعد از توجيهي که شديم، شروع کرديم به بررسي نحوه ی شهادت آن پنجاهودونفر.
همانجا اين حادثه به وجود آمد. خبر رسيد که در يکي از دهکدههاي نزديک سردشت ،فکر ميکنم شيندرا باشد که در نزديکي برسو قرار دارد-ضدانقلاب مقداري مهمات ذخيره کرده. خلبان يک گروه ميخواست براي شناسايي برود. گروه را سازمان دادند. به ما هم گفتند: شما هم در صورتي که داوطلب باشيد، ميتوانيد همراه اين گروه برويد.
من در آن موقع سروان بودم و دلم ميخواست که در اين قبيل برنامهها شرکت کنم. يک تفنگ ژ-ث و حدود چهل تير فشنگ گرفتم. همراه گروه سوار هليکوپتر شديم. هفت يا هشت نفر بوديم. ما را کنار اتاقکي که توي درهاي بود، پياده کردند. شروع به تفتيش کرديم. در آنجا، يک پيرمرد، يک پيرزن و يک بچه زندگي ميکردند. از آنها سؤال کرديم. در حين سؤال کردن بوديم و هليکوپتر هم همان بالا ميچرخيد که صداي يک گلوله شنيدم. اينطور احساس کردم که گلوله از بغل گوش من گذشت. برگشتم و ديدم که از آنطرف، از فاصله دور تيراندازي ميشود.
ما در آن موقع سازماندهي هم نداشتيم و معلوم نبود که چه کسي فرمانده است. چندتايي پاسدار بودند و چندتايي درجهدار ارتش که داوطلب بودند و با شهيد چمران کار ميکردند. يک کرد راهنما هم با ما بود.
به بچهها اشاره کردم که برويم به طرف يال تا پناهگاه داشته باشيم. از طرفي که تيراندازي ميشد، يال هم همانطرف بود. تنها جاي نزديکي بود که ميتوانستيم در پشت آن پناه بگيريم.
خلبان فهميد که درگير شدهايم. رفت به شهيد چمران خبر داد. شدت درگيري بالا نبود. منتها ما در موضع ثابتي ايستاده بوديم و تيراندازي هم نميکرديم. فشنگمان کم بود. در اين وقت، چند تا هليکوپتر آمد و افرادي در جلوي ما پياده شدند. شهيد چمران را داخل آنها ديدم که با يوزي پياده شد. در آن موقع، درگيري شديد بود. ايشان هم تيراندازي ميکرد.
بعدازظهر بود و نزديک تاريک شدن هوا. بعدها فهميدم که خلبان در آنجا تير ميخورد. اين خلبان يکي از چهرههاي حزبالهي هوانيروز به نام سرگرد عابدي است. ايشان مانند مشاور با شهيد چمران کار ميکرد.
تير به کتفش خورد و همين باعث شد که در عمليات وقفه بيفتد و هليکوپترها نيروها را سوار کنند و بروند. چون بين ما و آنها حدود پانصدمتر فاصله افتاده بود، کسي متوجه نشد که ما در اين صحنه جاماندهايم.
ديدم هليکوپترها رفتند و ما تنها مانديم. فهميدم که ما را جا گذاشتهاند و نفهميدهاند که اينجا هستيم. نه بيسيم داشتيم، نه نقشه و نه اصلاً ميدانستيم که در کجا هستيم. سازمان هم نداشتيم. هيچکدام از چيزهايي که باعث ميشود يک واحد نظامي هدايت و رهبري شود، در کار نبود.
خداوند متعال در بندههايش روحيه ی اعتماد بهنفس قرار داده. از همان اوائل متوجه آن روحيه شدم و بعدها جنبه ی عملياش را فهميدم. اعتماد بهنفس در روحيه ی انسان خيلي مهم است؛ براي اينکه خودش را نبازد و تا آنجا که ميتواند، از قدرت و توان و فکر و انديشه خود، براي مقابله با هر معضل و مشکل و خطر استفاده کند. الحمدلله اين روحيه در من بود. البته آن موقع عمق اين روحيه خيلي کم بود. تا اندازهاي وسع داشتم -به لطف خدا- و به مرور ميديد، که با داشتن چنين روحيهاي، عمق آن بيشتر ميشود. خداوند هم اين توفيق را به انسانهايي که در مقابل حوادث و خطرات ايستادگي ميکنند -مخصوصاً اگر براي خدا باشد- ميدهد. اگر عمل براي خدا باشد، اين موهبت بيشتر نصيب انسان ميشود.
در آنجا خودم را نباختم. ميدانستم که از نظر نظامي کارمان غلط بوده است. يعني نه سازماني داشتيم، نه وسائل ارتباطي، نه نقشه و نه قطبنما؛ هيچچيز. به خاطر يک شناسايي کوتاه آمده بوديم و ميخواستيم که زود برگرديم. فکر نميکرديم که چنين اتفاقي بيفتد.
برگشتم و به ستون گفتم: از همين يال بالا بکشيد؛ تا نوک آن تپه. تا بعداً به شما بگويم که چکار بايد بکنيم.
همه دنبال من آمدند. در آن حال، همه از من اطاعت ميکردند. وقتي به بالاي تپه رسيديم، گفتم: آرايش دفاع دور تا دور بگيريد.
همانجا برايشان صحبت کردم و گفتم: بچهها، توجه کنيد بنده سروان صيادشيرازي هستم و دورههاي مختلف چترباز، رنجر و همة عمليات نظامي را ديدهام و همه ی تخصصها را دارم. من از اين لحظه ی فرمانده ی شما هستم. دقت کنيد که از اينجا به بعد بايد طبق اصول نظامي حرکت کنيم.
نظر شما