عراقي ها مي گفتند، اينها زن هستند، اما خلق و خوي زنانه ندارند...
سهشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۱:۴۵
از اقامت دائم در زندان فهميدم كه آنها فكر مي كنند اطلاعاتي داريم و نمي خواهيم اين اطلاعات را به آنها بدهيم و بايد در زندان بمانيم چون اگر آنها موفق به گرفتن اطلاعات مي شدند، شايد ما را به اردوگاهي ديگر منتقل مي كردند. آنها مي گفتند اگر حرف بزنيد، ما حق نداريم شما را اسير كنيم و شما را آزاد مي كنيم. البته بعيد مي دانستم ما را از بغداد آزاد كنند. بيشتر يك ترفند بود. آيا دشمن از شما استفاده تبليغاتي كرد؟ اصلاً از ما نااميد بود، يعني برخوردي كه با دشمن داشتيم به شكلي شده بود كه غرور دشمن را جريحه دار كرده بوديم، به طوري كه به برادران گفته بودند، اينها زن هستند، اما خلق و خوي زنانه ندارند. آدمهاي خشني هستند.
”اسارت جسم را در مقابل اسارت جان را بهايي نيست. آنان كه استوار ايستادند و عزت و شأن خوش را با پايمردي و استواري پاس داشتند، نيك مي دانند اسيران واقعي كساني هستند كه روح خويش را به بهايي اندك مي فروشند تا جسمي را بپرورانند كه بدون جان آدمي، حقير است و ناچيز. آدمي از آن رو خليفه الله است كه او را نمي توان در هيچ قفسي اسير كرد، مگر آن كه اين شأن والا از ياد ببرد."
چگونه به اسارت درآمديد؟
در شروع جنگ تحميلي در چند كيلومتري جاده آبادان خرمشهر توسط نيروهاي بعثي به اسارت درآمدم. نحوه اسارت به اين شكل بود كه بعثيها ترفندي را به كار بردند... منطقه ساعتي در دست نيروهاي دشمن بود و ساعتي بعد در دست نيروهاي خودي. ما به گمان اينكه در منطقه خودي هستيم و خبري از دشمن نيست، با اطمينان خاطر با آمبولانس راهي منطقه شديم. وقتي اكيپ پزشكي وارد منطقه شد، متوجه شديم، نيروهاي بعثي، لباسهايي درست شبيه برادران سپاهي بر تن كرده اند. ما از دور فكر مي كرديم كه نيروهاي خودي هستند. نزديك تر كه شديم، متوجه شديم كه دشمن از اين ترفند استفاده كرده و به اسارت در خواهيم آمد. بعد از آن با خالي كردن آر.پي.جي. 7 دفاع كرديم، يكي از برادران به شهادت رسيد و يكي ديگر از برادران مجروح شد. بعد از اسارت ما، منطقه دوباره از دست نيروهاي دشمن خارج شد و به دست نيروهاي خودي افتاد. چه سالي اسير شديد و در كجا؟ سال 59 ، ساعت 8 صبح. 22 روز از جنگ گذشته بود. منطقه اي در 6 كيلومتري جاده آبادان. شما به عنوان چه نيرويي فعاليت مي كرديد؟ من نيروي امدادگر سپاه بودم. از كجا اعزام شده بوديد؟ از طرف سپاه. سپاه كجا؟ سپاه منطقه جنوب، آبادان. آيا شما اهل آبادانيد؟ بله. حكم مأموريت را هم همراه داشتم، يعني با حكم به اسارت درآمدم و دشمن توانست حكم را ببيند. از آنجا كه لباس من نظامي بود، يك سري مراحل را بعد از اسارت طي كردم. نحوه برخورد دشمن با شما از ابتدا تا حدود ده سال اسارتي كه داشتيد چگونه بود؟ ظاهر دشمن اين جور نشان مي داد كه او از اين موضوع مات و مبهوت مانده است، به شكلي كه وقتي ما از ماشين پياده شديم كه هدايت بشويم به طرف گروهي از برادران كه ساعتي قبل از ما به اسارت درآمده بودند، دشمن فقط تكرار مي كرد كه دستهايتان را بالا نگه داريد، در صورتي كه برادران آزادانه حركت مي كردند. ما دو تا خواهر بوديم كه به اتفاق هم اسير شده بوديم. آنها تقريباً يك گروه ده نفري از سربازان عراقي بودند. بسياري از برادران جلو و پشت سر ما بودند و ما را محاصره كرده بودند. آنها گفتند برادران اگر عربي بلد هستند به خواهران بگويند دستهايشان را بالا نگه دارند. گفتيم كه برادران دستهايشان پايين است و ما هم دستهايمان را پايين نگه مي داريم. گفتند نه. جلوتر كه رفتيم، ما را از برادران جدا كردند و متوجه شديم كه يكي از آنها بايد فرمانده باشد. وقتي آنها را براي ديدن ما خبر كردند، گفتند: ”ژنرالهاي زن ايراني را دستگير كرديم." اين كه فهميديم نيروهاي بسيجي ساده براي آنها حكم ژنرالها را دارند جاي بسي خوشحالي بود. اين موضوع به قدري تكرار شد كه ما را به پشت جبهه منتقل و در آنجا مراحل انتقالمان را به بغداد فراهم كردند تا بتوانند از ما اطلاعاتي را به دست آورند، در حاليكه ما در مسير تردد نيروهاي غيرنظامي بوديم. آنان با برداشتي كه از ما پيدا كرده بودند، فكر مي كردند ژنرالهاي زن ايراني را گرفته اند. كلاً چند خواهر با شما زنداني بودند؟ 4 نفر. آيا خانمهاي بومي را به عنوان اسير نمي گرفتند؟ خانمهاي بومي را آنجايي كه ما حضور داشتيم، نمي گرفتند، چون ما تا ساعت 12 در همان محل بوديم. بومي ها را مي گرفتند مي آوردند پشت خاكريز و از آنجا مي گفتند برويد و معلوم نبود كه به كجا مي رفتند. نمي دانم قبل از اين تاريخ به چه شكل عمل مي شد. بعد از اينكه ما را به بغداد منتقل كردند، از اسراي زن ايراني اطلاع نداشتيم. سئوال مي كرديم و نمي دانستند. تا اينكه وارد اردوگاه شديم و از نيروهاي صليب سرخ پرسيديم. گفتند چند خانم اسير و پناهنده شده اند و در شهركها زندگي مي كنند. تعدادشان كم است. اولين برخورد دشمن با شما چگونه بود؟ به همين شكل بود كه خودرو متوقف شد، فكر كرديم نيروهاي خودي هستند. شيشه ماشين را پايين كشيديم و مي خواستم بگويم ما خودي هستيم كه ديديم به عربي مي گويند بيرون بياييد. به راننده اشاره كردم و راننده گفت: اسير شديم. از آنجا متوجه شدم قضيه چيست. با اشاره به اسلحه در دستهايشان ما را به پايين پرت كردند و متوجه شديم كه اسير شده ايم و به طرف قسمت خاكي جاده رفتيم و ديديم تعداد زيادي از ايرانيان آنجا هستند. آنها را اسير كرده بودند و ما را در ميان برادران نگه داشتند.
چه مدت طول كشيد تا به بغداد رسيديد؟
ما را مستقيم به بغداد نبردند. يك شب در بصره بوديم. بيست و سوم اسير شدم. بيست و ششم در زندان بغداد بودم. آيا تا آخر جنگ همانجا بوديد؟ 61 همانجا بودم. /2/ تا تاريخ 20 آيا وقتي شما را اسير كردند در خاك ايران نگه داشتند يا به بصره فرستادند؟ تا ساعت 12 ظهر در همان محل بوديم. دشمن امكانات بردن اسرا را نداشت. اسرا را انبوه مي گرفت. دو سرباز از ما محافظت مي كردند. نمي توانستيم فرار كنيم. بعد ما را به اداره بي سيم بردند و شب را آنجا بوديم. برادراني را كه سالم بودند از ما جدا كردند و ما را به اتفاق برادراني كه مجروح بودند كه يكي از آنها پزشك بود، نگه داشتند.
اسم خواهران ديگر چه بود؟ فاطمه نائيني كه از تهران اعزام شده بود. شمسي بهرامي و فهيمه آزموده كه من به اتفاق خواهر شمسي بهرامي دستگير شدم.
خانم آزموده را كجا ديديد؟
بعد از ما آوردند. تنومه بوديم. شب بود يك نفر ديگر را آوردند و شديم 2 نفر و بعد شديم 4 نفر كه تا زماني كه آزاد شديم با هم بوديم. بعد از اينكه شما را از برادران جدا كردند، وضعيت شما چگونه بود؟ نگهبانان ما زن نبودند و لطف خدا با ما بود كه زماني كه من اسير شدم 17 سال داشتم و با شوري كه انقلاب براي رسيدن به الگوهايم ايجاد كرده بود، مي توانستم مشكلات را تحمل و حملات روحي را كه انجام مي شد، رفع كنم، به طوري كه وقتي سرهنگ عظيمي را به عنوان مجروح اعزام كردند، من اصرار داشتم كه حتماً پدرم را به بيمارستان منتقل كنند و همراه او باشم، ولي از آنجايي كه دشمن مانع بود ترجيح دادم ايشان اعزام بشود و ما با ايشان نباشيم. وقتي اعزام شد، تنها شديم. اما هنوز برادران به طور گذرا مي آمدند، اسير مي شدند و بعد منتقل مي شدند، ولي دائمي نبود. تا اينكه آمدند ما را منتقل كردند به يك سري چادرهاي فرماندهي. مثل كساني كه شايد يك ژنرال گرفته باشند. نمي دانم چه احساسي داشتند كه فكر مي كردند يك غنيمت گرانبها گرفته اند. ما را به چادرهاي فرماندهيشان منتقل و معرفي مي كردند و بيشتر در آنجا تفتيش عقايد بود، مثل اينكه رژيم ايران چطور است، رهبر ايران چطور است و گفتگوهايي كه بيشتر احساس مي كردم تفتيش عقايد است. جوري رفتار مي كردند انگار مي خواهند ما را به جاي امني منتقل كنند. در يكي از خيمه ها صحبت كه مي كردند متوجه شدم كه مي گفتند اينها را بصره نبرند و به بغداد ببرند. ما فكر مي كرديم ما را در همين مناطق نگهداري مي كنند و جنگ زود تمام مي شود. وقتي شنيديم ما را مي خواهند به بغداد منتقل كنند فكر كردم كه بايد جزو اسراي دائمي باشيم. تا اينكه ما را سوار آمبولانس و به تنومه منتقل كردند. در خطوط مقدم جبهه با شكنجه و برخورد روبرو نشديد؟ نه اصلاً، فقط زماني كه سماجت مي كرديم يا حركتي را انجام نمي داديم، ما را با قنداق تفنگ مي زدند.
نحوه بازجوييشان و برخوردشان چگونه بود؟
در تنومه بازجويي بود، اما جنبه تفتيش عقايد داشت. وقتي رسيديم الرشيد بغداد، در آنجا خانمي آمد و تفتيش بدني كرد و لباس به ما داد. لباس زندان بود كه ما قبول نكرديم، چون لباس زندان مناسب اعتقادات ما نبود. ما لباسهاي خودمان را 1 شب بود كه /5 پوشيديم و تا ظهر آنجا مانديم. ساعت 2 بازجويي شروع شد. خواب بوديم و بازجويي يكي يكي شروع شد. اولين نفر من بودم كه بازجويي شدم. در اين چند روز كلماتي را ياد گرفته بودم. از سرباز پرسيدم، ”كجا مي رويم؟" جواب داد، ”بازجويي". دستها و چشمهايم را بستند. رفتم پايين روي صندلي چرخدار نشستم و صندلي با سرعت آنقدر چرخيد كه سرگيجه گرفتم، اما از روي صندلي نمي افتادم. وقتي صندلي ايستاد حالت تهوع و سرگيجه داشتم. پرسيدم، ”اينجا كجاست؟" ديدم طرف مقابلم خيلي راحت فارسي صحبت مي كند. گفتم، ”شما ايراني هستيد؟" گفت، ”مرا نمي شناسي؟" گفتم، ”نه". بعد صحبتهايي رد و بدل شد. بعد كه با خواهران صحبت كردم برايم خيلي عجيب بود، چون يكي از خواهران گفت با او نيز همين صحبتها را كرده بودند.
آيا اطلاعات خاصي از شما مي خواستند؟
مي خواستند بپرسند سيستم كنوني ايران چيست. من دوره هايي را در سپاه ديده بودم كه دوره هاي نظامي بود، ولي در جبهه پست نظامي نداشتم.
دوره نظامي ديده بوديد يا دوره امدادگري؟
دوره نظامي را در تابستان 59 در اردوي خرم آباد ديدم و در آنجا استفاده از سلاحهاي مختلف را در حد ابتدايي ياد گرفتم، ولي در نيروي امداد و درمان بودم و فقط استفاده از سلاحهاي مختلف را توانستم ياد بگيرم.
آيا هنگام اسارت ترسيديد؟
نكته جالب وشايد تعجب آور اينكه هيچ چيزي نبود كه باعث ترس نمي شد. حتي گاهي در تخيلاتم، حوادثي مي گذشت، ولي آن حوادث ايجاد وحشت نمي كرد، چون زماني كه به اسارت درآمدم، فكر كردم كسي من را به اين سمت آورده است.
شكنجه ها به چه شكل بود؟
در ابتدا بازجوها مي خواستند رعب و وحشت ايجاد كنند. مرا به روي صندليهاي آنچناني نشاندند و چرخاندند. بالطبع ممكن بود يك وحشتي در دل آدم ايجاد شود. ابتدا خواستند از در خشونت وارد شوند، ولي وفقي نشدند، چون اطلاعاتي را كه مي خواستند اطلاعاتي نبود كه داشته باشيم و به اين نتيجه رسيدند كه ما ممكن است اين اطلاعات را نداشته باشيم و سئوالات ابتدايي كردند. پرسيدند بچه آبادان هستي، گفتم بله. باشگاه ايران آبادان، ساواك قبلي آبادان و سپاه فعلي بود. سئوال كردند باشگاه ايران كجاست. گفتم، نمي دانم. گفتند ساواك قبلي آبادان كجاست؟ گفتم نمي دانم. گفتند سپاه كجاست، گفتم من هيچي نمي دانم اصلاً اطلاعي ندارم. من يك دانش آموز بودم، داشتم با پدرم و خواهرم وارد منطقه مي شدم و اين چيزها را نمي دانم. اينها شك كردند كه چطور كسي نمي داند ساواك آبادان كجاست. آيا واقعاً نمي دانستيد؟ مي دانستم.
چرا نمي گفتيد؟
احساس كردم اگر بگويم مي دانم، مقدمه اي براي صحبتهاي بعدي مي شود. نمي گفتيد من آباداني هستم... گفته بودم من در نيروي آبادان هستم و از هيچ چيز اطلاعي ندارم، ولي تنها نكته اي كه نمي توانستند باور كنند حكم من بود. من هيچ چيز نگفتم، اگر مي گفتم، نمي دانم چه اتفاقي مي افتاد. آيا حكم شما با گفته هايتان مغايرت داشت؟ آنها آن شب نتوانستند به نتيجه اي برسند. شب بعد بازجويي كردند و به شخصي كه بازجويي كرد گفتم قدر مسلم شما دشمن ما و ما دشمن شما هستيم. ما نمي توانيم رابطه خوبي با يكديگر داشته باشيم. طرف احساس كرد كه هيچ تلاشي نمي تواند بكند و من دشمنش هستم و نمي تواند اطلاعاتي، از من بگيرد.
در مورد شما به چه نتيجه اي رسيد؟
از اقامت دائم در زندان فهميدم كه آنها فكر مي كنند اطلاعاتي داريم و نمي خواهيم اين اطلاعات را به آنها بدهيم و بايد در زندان بمانيم چون اگر آنها موفق به گرفتن اطلاعات مي شدند، شايد ما را به اردوگاهي ديگر منتقل مي كردند. آنها مي گفتند اگر حرف بزنيد، ما حق نداريم شما را اسير كنيم و شما را آزاد مي كنيم. البته بعيد مي دانستم ما را از بغداد آزاد كنند. بيشتر يك ترفند بود. آيا دشمن از شما استفاده تبليغاتي كرد؟ اصلاً از ما نااميد بود، يعني برخوردي كه با دشمن داشتيم به شكلي شده بود كه غرور دشمن را جريحه دار كرده بوديم، به طوري كه به برادران گفته بودند، اينها زن هستند، اما خلق و خوي زنانه ندارند. آدمهاي خشني هستند.
گفته بودند، همه زنان ايراني اينطور خشن هستند. به هر شكلي كه با آنها صحبت مي كنيم جنبه لطافت ندارد. فقط يك بار از ما خواستند برنامه هاي راديو و تلويزيوني داشته باشيم كه بعد از 21 روز اعتصاب غذا بود و دو ماه در بيمارستان بستري شده بوديم. در اين مدت خيلي با حالت خوب از ما پذيرايي مي كردند، به طوري كه ما شك كرده بوديم كه خدايا آيا ما مثل قوم موسي كفر گفتيم كه ما را به چنين نعمتي مبتلا كرده اي. بعد از آن دوران يك خبرنگار گفت: شما كه حالتان خوب شده يك پرده سياه بكشيد بر روي همه چيزها در اين دو سال و از اين دو ماه كه از شما پذيرايي شده است صحبت كنيد. بعد در مصاحبه بگوييد كه ما الان اسير شديم. به آنها گفتيم، نه. مصاحبه را انجام مي دهيم، اما از مهر 59 همه چيز را تعريف مي كنيم و مي گوييم كه در زندان الرشيد با ما چه ها كردند. در دوران اسارت چه كرديد و به چه دليل ما دو ماه بستري شديم. مي گوييم كه شما در اين دو ماه خيلي خوب رفتار كرديد. وقتي كه اين مطلب را عنوان كرديم، گفتند اينطور نمي شود و ما نمي توانيم اين مصاحبه را انجام دهيم...
منبع: ماهنامه «شاهد ياران »، گروه مجلات شاهد بنياد شهيد و امور ايثارگران، - شماره 9 ( صفحه -50)
چگونه به اسارت درآمديد؟
در شروع جنگ تحميلي در چند كيلومتري جاده آبادان خرمشهر توسط نيروهاي بعثي به اسارت درآمدم. نحوه اسارت به اين شكل بود كه بعثيها ترفندي را به كار بردند... منطقه ساعتي در دست نيروهاي دشمن بود و ساعتي بعد در دست نيروهاي خودي. ما به گمان اينكه در منطقه خودي هستيم و خبري از دشمن نيست، با اطمينان خاطر با آمبولانس راهي منطقه شديم. وقتي اكيپ پزشكي وارد منطقه شد، متوجه شديم، نيروهاي بعثي، لباسهايي درست شبيه برادران سپاهي بر تن كرده اند. ما از دور فكر مي كرديم كه نيروهاي خودي هستند. نزديك تر كه شديم، متوجه شديم كه دشمن از اين ترفند استفاده كرده و به اسارت در خواهيم آمد. بعد از آن با خالي كردن آر.پي.جي. 7 دفاع كرديم، يكي از برادران به شهادت رسيد و يكي ديگر از برادران مجروح شد. بعد از اسارت ما، منطقه دوباره از دست نيروهاي دشمن خارج شد و به دست نيروهاي خودي افتاد. چه سالي اسير شديد و در كجا؟ سال 59 ، ساعت 8 صبح. 22 روز از جنگ گذشته بود. منطقه اي در 6 كيلومتري جاده آبادان. شما به عنوان چه نيرويي فعاليت مي كرديد؟ من نيروي امدادگر سپاه بودم. از كجا اعزام شده بوديد؟ از طرف سپاه. سپاه كجا؟ سپاه منطقه جنوب، آبادان. آيا شما اهل آبادانيد؟ بله. حكم مأموريت را هم همراه داشتم، يعني با حكم به اسارت درآمدم و دشمن توانست حكم را ببيند. از آنجا كه لباس من نظامي بود، يك سري مراحل را بعد از اسارت طي كردم. نحوه برخورد دشمن با شما از ابتدا تا حدود ده سال اسارتي كه داشتيد چگونه بود؟ ظاهر دشمن اين جور نشان مي داد كه او از اين موضوع مات و مبهوت مانده است، به شكلي كه وقتي ما از ماشين پياده شديم كه هدايت بشويم به طرف گروهي از برادران كه ساعتي قبل از ما به اسارت درآمده بودند، دشمن فقط تكرار مي كرد كه دستهايتان را بالا نگه داريد، در صورتي كه برادران آزادانه حركت مي كردند. ما دو تا خواهر بوديم كه به اتفاق هم اسير شده بوديم. آنها تقريباً يك گروه ده نفري از سربازان عراقي بودند. بسياري از برادران جلو و پشت سر ما بودند و ما را محاصره كرده بودند. آنها گفتند برادران اگر عربي بلد هستند به خواهران بگويند دستهايشان را بالا نگه دارند. گفتيم كه برادران دستهايشان پايين است و ما هم دستهايمان را پايين نگه مي داريم. گفتند نه. جلوتر كه رفتيم، ما را از برادران جدا كردند و متوجه شديم كه يكي از آنها بايد فرمانده باشد. وقتي آنها را براي ديدن ما خبر كردند، گفتند: ”ژنرالهاي زن ايراني را دستگير كرديم." اين كه فهميديم نيروهاي بسيجي ساده براي آنها حكم ژنرالها را دارند جاي بسي خوشحالي بود. اين موضوع به قدري تكرار شد كه ما را به پشت جبهه منتقل و در آنجا مراحل انتقالمان را به بغداد فراهم كردند تا بتوانند از ما اطلاعاتي را به دست آورند، در حاليكه ما در مسير تردد نيروهاي غيرنظامي بوديم. آنان با برداشتي كه از ما پيدا كرده بودند، فكر مي كردند ژنرالهاي زن ايراني را گرفته اند. كلاً چند خواهر با شما زنداني بودند؟ 4 نفر. آيا خانمهاي بومي را به عنوان اسير نمي گرفتند؟ خانمهاي بومي را آنجايي كه ما حضور داشتيم، نمي گرفتند، چون ما تا ساعت 12 در همان محل بوديم. بومي ها را مي گرفتند مي آوردند پشت خاكريز و از آنجا مي گفتند برويد و معلوم نبود كه به كجا مي رفتند. نمي دانم قبل از اين تاريخ به چه شكل عمل مي شد. بعد از اينكه ما را به بغداد منتقل كردند، از اسراي زن ايراني اطلاع نداشتيم. سئوال مي كرديم و نمي دانستند. تا اينكه وارد اردوگاه شديم و از نيروهاي صليب سرخ پرسيديم. گفتند چند خانم اسير و پناهنده شده اند و در شهركها زندگي مي كنند. تعدادشان كم است. اولين برخورد دشمن با شما چگونه بود؟ به همين شكل بود كه خودرو متوقف شد، فكر كرديم نيروهاي خودي هستند. شيشه ماشين را پايين كشيديم و مي خواستم بگويم ما خودي هستيم كه ديديم به عربي مي گويند بيرون بياييد. به راننده اشاره كردم و راننده گفت: اسير شديم. از آنجا متوجه شدم قضيه چيست. با اشاره به اسلحه در دستهايشان ما را به پايين پرت كردند و متوجه شديم كه اسير شده ايم و به طرف قسمت خاكي جاده رفتيم و ديديم تعداد زيادي از ايرانيان آنجا هستند. آنها را اسير كرده بودند و ما را در ميان برادران نگه داشتند.
چه مدت طول كشيد تا به بغداد رسيديد؟
ما را مستقيم به بغداد نبردند. يك شب در بصره بوديم. بيست و سوم اسير شدم. بيست و ششم در زندان بغداد بودم. آيا تا آخر جنگ همانجا بوديد؟ 61 همانجا بودم. /2/ تا تاريخ 20 آيا وقتي شما را اسير كردند در خاك ايران نگه داشتند يا به بصره فرستادند؟ تا ساعت 12 ظهر در همان محل بوديم. دشمن امكانات بردن اسرا را نداشت. اسرا را انبوه مي گرفت. دو سرباز از ما محافظت مي كردند. نمي توانستيم فرار كنيم. بعد ما را به اداره بي سيم بردند و شب را آنجا بوديم. برادراني را كه سالم بودند از ما جدا كردند و ما را به اتفاق برادراني كه مجروح بودند كه يكي از آنها پزشك بود، نگه داشتند.
اسم خواهران ديگر چه بود؟ فاطمه نائيني كه از تهران اعزام شده بود. شمسي بهرامي و فهيمه آزموده كه من به اتفاق خواهر شمسي بهرامي دستگير شدم.
خانم آزموده را كجا ديديد؟
بعد از ما آوردند. تنومه بوديم. شب بود يك نفر ديگر را آوردند و شديم 2 نفر و بعد شديم 4 نفر كه تا زماني كه آزاد شديم با هم بوديم. بعد از اينكه شما را از برادران جدا كردند، وضعيت شما چگونه بود؟ نگهبانان ما زن نبودند و لطف خدا با ما بود كه زماني كه من اسير شدم 17 سال داشتم و با شوري كه انقلاب براي رسيدن به الگوهايم ايجاد كرده بود، مي توانستم مشكلات را تحمل و حملات روحي را كه انجام مي شد، رفع كنم، به طوري كه وقتي سرهنگ عظيمي را به عنوان مجروح اعزام كردند، من اصرار داشتم كه حتماً پدرم را به بيمارستان منتقل كنند و همراه او باشم، ولي از آنجايي كه دشمن مانع بود ترجيح دادم ايشان اعزام بشود و ما با ايشان نباشيم. وقتي اعزام شد، تنها شديم. اما هنوز برادران به طور گذرا مي آمدند، اسير مي شدند و بعد منتقل مي شدند، ولي دائمي نبود. تا اينكه آمدند ما را منتقل كردند به يك سري چادرهاي فرماندهي. مثل كساني كه شايد يك ژنرال گرفته باشند. نمي دانم چه احساسي داشتند كه فكر مي كردند يك غنيمت گرانبها گرفته اند. ما را به چادرهاي فرماندهيشان منتقل و معرفي مي كردند و بيشتر در آنجا تفتيش عقايد بود، مثل اينكه رژيم ايران چطور است، رهبر ايران چطور است و گفتگوهايي كه بيشتر احساس مي كردم تفتيش عقايد است. جوري رفتار مي كردند انگار مي خواهند ما را به جاي امني منتقل كنند. در يكي از خيمه ها صحبت كه مي كردند متوجه شدم كه مي گفتند اينها را بصره نبرند و به بغداد ببرند. ما فكر مي كرديم ما را در همين مناطق نگهداري مي كنند و جنگ زود تمام مي شود. وقتي شنيديم ما را مي خواهند به بغداد منتقل كنند فكر كردم كه بايد جزو اسراي دائمي باشيم. تا اينكه ما را سوار آمبولانس و به تنومه منتقل كردند. در خطوط مقدم جبهه با شكنجه و برخورد روبرو نشديد؟ نه اصلاً، فقط زماني كه سماجت مي كرديم يا حركتي را انجام نمي داديم، ما را با قنداق تفنگ مي زدند.
نحوه بازجوييشان و برخوردشان چگونه بود؟
در تنومه بازجويي بود، اما جنبه تفتيش عقايد داشت. وقتي رسيديم الرشيد بغداد، در آنجا خانمي آمد و تفتيش بدني كرد و لباس به ما داد. لباس زندان بود كه ما قبول نكرديم، چون لباس زندان مناسب اعتقادات ما نبود. ما لباسهاي خودمان را 1 شب بود كه /5 پوشيديم و تا ظهر آنجا مانديم. ساعت 2 بازجويي شروع شد. خواب بوديم و بازجويي يكي يكي شروع شد. اولين نفر من بودم كه بازجويي شدم. در اين چند روز كلماتي را ياد گرفته بودم. از سرباز پرسيدم، ”كجا مي رويم؟" جواب داد، ”بازجويي". دستها و چشمهايم را بستند. رفتم پايين روي صندلي چرخدار نشستم و صندلي با سرعت آنقدر چرخيد كه سرگيجه گرفتم، اما از روي صندلي نمي افتادم. وقتي صندلي ايستاد حالت تهوع و سرگيجه داشتم. پرسيدم، ”اينجا كجاست؟" ديدم طرف مقابلم خيلي راحت فارسي صحبت مي كند. گفتم، ”شما ايراني هستيد؟" گفت، ”مرا نمي شناسي؟" گفتم، ”نه". بعد صحبتهايي رد و بدل شد. بعد كه با خواهران صحبت كردم برايم خيلي عجيب بود، چون يكي از خواهران گفت با او نيز همين صحبتها را كرده بودند.
آيا اطلاعات خاصي از شما مي خواستند؟
مي خواستند بپرسند سيستم كنوني ايران چيست. من دوره هايي را در سپاه ديده بودم كه دوره هاي نظامي بود، ولي در جبهه پست نظامي نداشتم.
دوره نظامي ديده بوديد يا دوره امدادگري؟
دوره نظامي را در تابستان 59 در اردوي خرم آباد ديدم و در آنجا استفاده از سلاحهاي مختلف را در حد ابتدايي ياد گرفتم، ولي در نيروي امداد و درمان بودم و فقط استفاده از سلاحهاي مختلف را توانستم ياد بگيرم.
آيا هنگام اسارت ترسيديد؟
نكته جالب وشايد تعجب آور اينكه هيچ چيزي نبود كه باعث ترس نمي شد. حتي گاهي در تخيلاتم، حوادثي مي گذشت، ولي آن حوادث ايجاد وحشت نمي كرد، چون زماني كه به اسارت درآمدم، فكر كردم كسي من را به اين سمت آورده است.
شكنجه ها به چه شكل بود؟
در ابتدا بازجوها مي خواستند رعب و وحشت ايجاد كنند. مرا به روي صندليهاي آنچناني نشاندند و چرخاندند. بالطبع ممكن بود يك وحشتي در دل آدم ايجاد شود. ابتدا خواستند از در خشونت وارد شوند، ولي وفقي نشدند، چون اطلاعاتي را كه مي خواستند اطلاعاتي نبود كه داشته باشيم و به اين نتيجه رسيدند كه ما ممكن است اين اطلاعات را نداشته باشيم و سئوالات ابتدايي كردند. پرسيدند بچه آبادان هستي، گفتم بله. باشگاه ايران آبادان، ساواك قبلي آبادان و سپاه فعلي بود. سئوال كردند باشگاه ايران كجاست. گفتم، نمي دانم. گفتند ساواك قبلي آبادان كجاست؟ گفتم نمي دانم. گفتند سپاه كجاست، گفتم من هيچي نمي دانم اصلاً اطلاعي ندارم. من يك دانش آموز بودم، داشتم با پدرم و خواهرم وارد منطقه مي شدم و اين چيزها را نمي دانم. اينها شك كردند كه چطور كسي نمي داند ساواك آبادان كجاست. آيا واقعاً نمي دانستيد؟ مي دانستم.
چرا نمي گفتيد؟
احساس كردم اگر بگويم مي دانم، مقدمه اي براي صحبتهاي بعدي مي شود. نمي گفتيد من آباداني هستم... گفته بودم من در نيروي آبادان هستم و از هيچ چيز اطلاعي ندارم، ولي تنها نكته اي كه نمي توانستند باور كنند حكم من بود. من هيچ چيز نگفتم، اگر مي گفتم، نمي دانم چه اتفاقي مي افتاد. آيا حكم شما با گفته هايتان مغايرت داشت؟ آنها آن شب نتوانستند به نتيجه اي برسند. شب بعد بازجويي كردند و به شخصي كه بازجويي كرد گفتم قدر مسلم شما دشمن ما و ما دشمن شما هستيم. ما نمي توانيم رابطه خوبي با يكديگر داشته باشيم. طرف احساس كرد كه هيچ تلاشي نمي تواند بكند و من دشمنش هستم و نمي تواند اطلاعاتي، از من بگيرد.
در مورد شما به چه نتيجه اي رسيد؟
از اقامت دائم در زندان فهميدم كه آنها فكر مي كنند اطلاعاتي داريم و نمي خواهيم اين اطلاعات را به آنها بدهيم و بايد در زندان بمانيم چون اگر آنها موفق به گرفتن اطلاعات مي شدند، شايد ما را به اردوگاهي ديگر منتقل مي كردند. آنها مي گفتند اگر حرف بزنيد، ما حق نداريم شما را اسير كنيم و شما را آزاد مي كنيم. البته بعيد مي دانستم ما را از بغداد آزاد كنند. بيشتر يك ترفند بود. آيا دشمن از شما استفاده تبليغاتي كرد؟ اصلاً از ما نااميد بود، يعني برخوردي كه با دشمن داشتيم به شكلي شده بود كه غرور دشمن را جريحه دار كرده بوديم، به طوري كه به برادران گفته بودند، اينها زن هستند، اما خلق و خوي زنانه ندارند. آدمهاي خشني هستند.
گفته بودند، همه زنان ايراني اينطور خشن هستند. به هر شكلي كه با آنها صحبت مي كنيم جنبه لطافت ندارد. فقط يك بار از ما خواستند برنامه هاي راديو و تلويزيوني داشته باشيم كه بعد از 21 روز اعتصاب غذا بود و دو ماه در بيمارستان بستري شده بوديم. در اين مدت خيلي با حالت خوب از ما پذيرايي مي كردند، به طوري كه ما شك كرده بوديم كه خدايا آيا ما مثل قوم موسي كفر گفتيم كه ما را به چنين نعمتي مبتلا كرده اي. بعد از آن دوران يك خبرنگار گفت: شما كه حالتان خوب شده يك پرده سياه بكشيد بر روي همه چيزها در اين دو سال و از اين دو ماه كه از شما پذيرايي شده است صحبت كنيد. بعد در مصاحبه بگوييد كه ما الان اسير شديم. به آنها گفتيم، نه. مصاحبه را انجام مي دهيم، اما از مهر 59 همه چيز را تعريف مي كنيم و مي گوييم كه در زندان الرشيد با ما چه ها كردند. در دوران اسارت چه كرديد و به چه دليل ما دو ماه بستري شديم. مي گوييم كه شما در اين دو ماه خيلي خوب رفتار كرديد. وقتي كه اين مطلب را عنوان كرديم، گفتند اينطور نمي شود و ما نمي توانيم اين مصاحبه را انجام دهيم...
منبع: ماهنامه «شاهد ياران »، گروه مجلات شاهد بنياد شهيد و امور ايثارگران، - شماره 9 ( صفحه -50)
نظر شما