دفتر خاطرات(1) - یک روز یک عهد
يکشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۴۰
نوید شاهد: سربازها در حالي که پا به زمين ميکوبند، با فرمان گروهبان به خود تکاني ميدهند. غلامحسين به لب و دهن گندةگروهبان نگاه مي کند. سلاحش را دوش فنگ ميکند و به طرف اسلحهخانه راه ميافتد. عليرضا چند قدم به دنبالش ميدود و صدايش ميکند: افشردي!
گروهبان ،عرق پيشانياش را پاک ميکند. سينهاش را جلو ميدهد و با اخم گره شده در پيشاني، چند قدم به جلو برمي دارد. هواي تابستاني گرم و نفسگير است.
سربازها در چند رديف پشت سرهم ايستاده و به گروهبان خيره شدهاند. لب و دهان همه خشک است.گروهبان، دو دستش را از پشت بر هم قلاب ميکند و بعد فرياد ميکشد:
گروهان آزاد…
سربازها در حالي که پا به زمين ميکوبند، با فرمان گروهبان به خود تکاني ميدهند. غلامحسين به لب و دهن گندةگروهبان نگاه مي کند. سلاحش را دوش فنگ ميکند و به طرف اسلحهخانه راه ميافتد. عليرضا چند قدم به دنبالش ميدود و صدايش ميکند:
افشردي!
غلامحسين سربر ميگرداند. عليرضا با تعجب به لبهاي غلامحسين چشم ميدوزد.
پسر، تو چقدر کله شقي!
يعني تو با اين وضع که دو ساعت يکبند ديديم، تشنه نيستي؟!
غلامحسين سرش را پايين مياندازد . عليرضا دست غلامحسين را ميگيرد و به طرف خود ميکشد.
بيا برويم.
اول آب ميخوريم ، بعد سلاحمان را تحويل ميدهيم.
غلامحسين، خيره به چشمان عليرضا نگاه ميکند و سرجايش محکم ميايستد.
چرا ايستادي؟!
در حالي که هردو دست او را در دست دارد، لب و لوچهاش را جمع ميکند:
بابا ، تو ديگرکي هستي؟
يعني ميخواهي بگويي که بيخيال آب؟
غلامحسين،نگاهش را به سمت اسلحهخانه ميدوزد. عليرضا دستش را شل ميکند:
هرطور راحتي.
من به عمرم آدمي مثل تو نديدهام. غلامحسين براي آنکه عليرضا را نرجانيده باشد، دست رها شدهاش را به طرف او درازميکند و لبخند ميزند:
اين همه ناراحتي براي آب خوردن من است؟ باشد…
فردا جلو چشم تو يک گالن آب ميخورم . راضي شدي عليرضا خان؟
عليرضا که از رفتار غلامحسين راضي به نظر ميرسد، ابروبالا مياندازد و ميگويد:
چرا فردا؟ غلامحسين،دست او را ميفشارد و به آرامي ميگويد:
يک موضوع خصوصي است. نداني ، بهتراست. از همديگر خداحافظي ميکنند. عليرضا هنوز به حرفهاي غلامحسين فکر ميکند.
غلامحسين، سلاحش را به اسلحه خانه تحويل ميدهد و آرام به طرف آسايشگاه راه ميافتد . جلوي شيرآب، غوغايي به پا است. سربازها که از خشم گروهبان خلاص شدهاند، حالا با خيال آسوده از سر و کول هم بالاميروند . تشنه زير شير ميروند و آب از صورت تاگردنشان را خيس ميکند. غلامحسين ، آب نداشتة دهانش را قورت ميدهد. به ياد سه روز پيش ميافتد. از خود خجالت ميکشد. اين حالت، رنج تشنگي را برايش دلپذير ميکند.
چند قدم به طرف آسايشگاه برميدارد . با ديدم لبهاي خيس، از رنجي که براي تشنگي ميکشد، بيشتر لذت ميبرد ، صداي شرشرآب را ميشنود. کمي دورتر به ديوار تکيه ميدهد و به آب خيره ميشود. غلامحسين دوباره به ياد قولي که به خودش داده بود، ميافتد. با اين فکر،پشت از ديوار برميدارد و خود را به شيرآب نزديک ميکند .
چند نفري که کنار شيرآب حلقه زدهاند، آب را به سرو صورت هم ميپاشند. معلوم است که پيشتر سيراب شدهاند. گلوي غلامحسين از تشنگي به سوزش ميافتد . با امروز، سه روز است که قطرهاي آب از گلويش پايين نرفته است . دو روز پشت سرهم نماز ظهرش قضا شده بود. چارهاي پس چرا نشسته و زل زدهاي به آب ؟!
غلامحسين بيآنکه نگاه کند، صاحب صدا را ميشناسد.سرش را بيحال و بيرمق بالاميبرد و چشمان گشاد شدة عليرضا لبخند ميزند.
حالا چي شده تو زاغ سياه مرا چوب ميزني؟
عليرضا کنار غلامحسين مينشيند و با صدايي خفه ميگويد:
من زاغ سياه تو را چوب نميزنم. الان دو سه روز است که ميبينم يک قطره آب نميخوري.
بعد از ناهار نميخوري. بعد از شام نميخوري. پسر،تو فکر کردهاي من به پهپهام؟
غلامحسين دوباره لبخند ميزند و کف دستش را روي لبش ميگدازد. مثل خاک کوير داغ است و منتظر قطرهاي آب. عليرضا دستش را دراز مي کند تا شير آب را ببندد. غلامحسين ناگهان دست او را ميگيرد.
نبدنش . دلم ميخواهد آب را ببينم. عليرضا ميزند زيرخنده. آن قدر ميخندد که اشک از چشمهايش سرايز ميشود. فکر ميکنم خل شده اي افشردي؟
غلامحسين سرش را بين دو دستش پنهان ميکند. شانههايش را هق هق گريه به لرزه ميافتد. عليرضا،مات مات نگاهش ميکند. وقتي غلامحسين سرش را بلند ميکند. چشمهايش مثل کاسهاي پر از خون قرمز است. عليرضا که نميداند چه کار کند به نقطهاي خيره ميشود. ديدن لبهاي ترک خوردة غلامحسين، دلش را ريش ريش ميکند. دستش را روي شانه او ميگذاردو آرام ميگويد:
آخر … يک چيزي بگو… چرا تو اين گرماي کشنده خودت را زجر ميدهي؟
روي لبهاي خشک و پوست پوست شدة غلامحسين دوباره خنده مينشيند . در حالي که به قطرات آب خيره شده، زيرلب ميگويد:
با خود عهد کرده بودم: اگر نمازم قضا بشود، نخوابم. سه شب است که نميخوابم. با خودم عهد کرده بودم هر وقت نمازم قضا بشود، آب نخورم … سه روز است که آب نميخورم … فقط به اميد بخشش از طرف خداي بزرگ.
عليرضا با چشمان از حدقه بيرون زده فقط نگاه ميکند . وقتي از شدت گريه شانه هايش مثل کشتيبيلنگري بالا و پايين ميرود، غلامحسين آهسته ميگويد: نگران نباش. امروز، روز آخر است.
نظر شما