دفتر خاطرات (5) - خدا از ما قبول كند
يکشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۰۹
نوید شاهد: تمام دنيا مال من بود ، آن را براي رسيدن به نماز جماعت ميدادم . با ترمز اولين تاکسي ، خود را توي آن مياندازد . توي کوچة مسجد رسيده است که باران با دانههاي درشت شروع به باريدن ميکند. صداي مکبر بلند شده است . پا بند ميکند. توي حياط مسجد ، مردي چمباتمه زده و لرزان زير بالکن نشسته است .
به در آهني مدرسه تکيه ميدهد و به ابروهاي سياهي که باد پخششان ميکرد ، چشم ميدوزد . قلبش فشرده ميشود . -يعني ميشود باران روي سقفهايي ببارد که ترک ندارند ؟
نگاهي به دور و برش مياندازد . آن طرف خيابان ، دستفروشي تند و تند بساطش را جمع ميکند . پشت از ديوار ميکند و به طرف دستفروش ميرود . بيحرف به پير مرد کمک ميکند .
خدا خيرت بدهد کتابهايش را زير بغلش ميزند و به طرف ايستگاه اتوبوس ميدود . آسمان از پشت شيشههاي لک و پيس دار اتوبوس غم گرفتهتر به نظر ميرسد .
خدا کند زياد به چراغ قرمز نخوريم .
محمود جلوي درخانهشان ايستاده است.
فقط آمدهام کتابت را بدهم و برگردم . بايد از اذان به محلهمان برسم . خداحافظ .
صف اتوبوس به درازاي يک طناب کشيده شده است . پشت آخرين نفر ميايستد .
اين طور که معموله ،به نماز جماعت نميرسم . دست توي جيب ميکند و تمام پولي را که دارد ،بيرون مي کشد . با خود فکر ميکند :
تمام دنيا مال من بود ، آن را براي رسيدن به نماز جماعت ميدادم . با ترمز اولين تاکسي ، خود را توي آن مياندازد . توي کوچة مسجد رسيده است که باران با دانههاي درشت شروع به باريدن ميکند. صداي مکبر بلند شده است . پا بند ميکند. توي حياط مسجد ، مردي چمباتمه زده و لرزان زير بالکن نشسته است .
چنان در خود فرو رفته است که متوجه ورود غلامحسين نميشود. - باران کشاندهاش به اينجا ... بايد غريب باشد. - چرا داخل نميشويد؟
توي مسجد گرم است.
مردنگاهش را از زمين برميدارد و بعد دستهايش را بغل ميگيرد. زيرلب چيزي ميگويد که توي صداي مکبرگم ميشود. با آخرين تکبير،بچهها همراه غلامحسين به گوشهاي ميروند و دوزانو دور مينشينند
.غلامحسين سربرميگرداند و توي مسجد چشم ميچرخاند.
حتماً رفته.... به بيرون نگاه ميکند. باران شلاقکش به در و ديوار ميکوبد.
نبايد رفته باشد...
باران تندتر شده. باصداي يکي از بچهها، به جمع نگاه ميکند. بچهها زل زدهاندبه او .
چرا شروع نميکنيد؟!...
گوشم با شماست. روي زانوهايش جابجا ميشود. ناراحت مرداست.
نکند واقعاً غريب بوده باشد؟ از جا بلند ميشود و زيرنگاه بهت زده بچهها به طرف پنجره ميرود. حياط در سياهي شب گم شده . فقط صداي دانههاي باران است که فرياد کاشيها و صداهاي ناودانها را درآورده است.
صداي سرفة خادم مسجد شنيده ميشود. غلامحسين پيشانياش را به پنجره ميچسباند. شبحي آن طرف حياط به در چسبيده است.
خادم مسجد در ميان سرفههايش چيزي ميگويد. شبح جم نميخورد.
غلامحسين ، چرا امشب اين طوري ميکني؟
آمدم ...
من هم تو رايگيري هستم. صداي بازشدن در شنيده ميشود و صداي نفسنفسزدنهاي خادم. قطرههاي باران از شقيقههايش ميچکد. نفس تازه ميکند و ميگويد:
يک مرد توحياط مسجد نشسته …
بايد غريبه باشد …
. ظاهرخوبي دارد…
ميخواهم درهاي مسجد را ببندم…
انگار قصد بيرون رفتن ندارد…
خجالت ميکشم بيرونش کنم. مرد، چمباتمه زده جلوي در نشسته است وغرق در فکر ريشش را ميخاراند. باديدن بچهها که دورهاش کردهاند، هول کردهاز جا کنده ميشود. سرما قوزش را بالاآورده است. چهرة خسته و درماندهاش به کبودي ميزند. لبش ريزريز ميلرزد.
من ….
يک امشب را اينجا ميمانم…
صبح، بعد از نماز ميروم.
غلامحسين يک قدم جلوتر ميرود و به صورت مرد زل ميزند.
غريبي؟
آره …
مسافرم…
ساک و وسايلم را گم کردهام. دل آسمان منفجر ميشود و رعدي آن را به دونيم ميکند. چند تا از بچهها ميدوند داخل مسجد. مرد سرجايش پابه پا ميشود. غلامحسين دست روي شانة مرد ميگذارد.
ميروم خانة ما…
گرمتر از اينجاست. مرد لب باز ميکند که چيزي بگويد. غلامحسين ، مچ دست استخوانيمرد را ميگيرد و به دنبال خود ميکشد. صداي جيرجير لولاهاي خشک در اتاق ميپيچيد. غلامحسين ، کش و قوسي به هيکل استخوانياش ميدهد. مرد مسافر جلوي در ايستاده است. پدر و مادر غلامحسين از تو اتاق به مرد که يکي از پيراهنهاي غلامحسين را به تن دارد، نگاه ميکنند.
بايد بروم …
از شام و جاي گرم ممنون …
انشاء الله بتوانم جبران کنم.
خداحافظ . مادر، نگاهي به غلامحسين و بعد به پيراهني که به تن مرداست، مياندازد. مرد توکوچه به راه ميافتد . غلامحسين خود را به مادرش نزديک ميکند. دستش را ميگيرد و پيشانياش را ميبوسد. بعد زير لب ميگويد:
خدا از ما قبول کند.
نظر شما