بروجردي به خيلِ شهيدان پيوست ...
يکشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۳۰
نوید شاهد: تصميم گرفته بود به نحوي براي پيشبرد اهداف انقلاب فعاليت كند. با آن كه تلاش هاي بسياري در اين زمينه كرده بود اما قانع نشده و دست بردار نبود.
تصميم گرفته بود به نحوي براي پيشبرد اهداف انقلاب فعاليت كند. با آن كه تلاش هاي بسياري در اين زمينه كرده بود اما قانع نشده و دست بردار نبود.
چند روزي بود كه فكرش را مشغول كرده بود به ترور ساواكي ها. اگر مي توانست كاري بكند خيلي خوب بود اما اين سؤال اين چند روز گوشة ذهنش بود و با او كلنجار مي رفت:
ـ راستي! همه ساواكي ها را مي شود كشت يا...؟!
نمي دانست چه كار بكند. به فكرش افتاد كه به نحوي اين مسأله را مطرح كند و خيال خودش را راحت كند...
حالا ديگر مشكلي نداشت؛ فقط مانده بود طرح و برنامه ريزي ترور و تهيه يك اسلحه... كار شاقّي نبود راهش را هم خوب بلد بود؛ براي همين بي هيچ دغدغه اي يكراست رفت به سراغ دوست و همكارش محسن.
ـ سلام آقا محسن! چطوري؟
ـ سلام! چه خبر؟
ـ هيچي! يه فكرايي به سرم زده اومدم ببينم اسلحه اي كلتي چيزي نداري؟!
ـ خيره ان شاء الله! مي خواي چه كني؟
ـ مي خوام شر چند تا ساواكي رو كم كنم!
ـ خيلي خوبه حتماً اين كار رو بكن...
حالا مشكل تهيه اسلحه هم حل شده بود و بايد كار را تمام مي كرد. همان روز رفت و بر سر راه يك ساواكي كه قبلاً شناسايي اش كرده بود نشست اما خيلي انتظار نكشيد... ساواكي از دور داشت مي آمد. محمد بي محابا رو به روي او ايستاد و به وي ايست داد و شليك كرد اما گلوله اي شليك نشد! كار داشت مشكل مي شد دوباره شليك كرد اما باز هم... ساواكي هم حالا اسلحه اش را بيرون كشيده بود؛ محمد ديگر نمي توانست به اسلحه اتكايي داشته باشد؛ فكري به ذهنش رسيد چاره اي جز حمله و درگيري تن به تن با او نداشت؛ بنا بر اين بي هيچ معطلي اي به جان او افتاد و گردنش را گرفت و فرصت هر گونه عكس العملي را از او سلب كرد. بعد هم آن قدر با دسته كلت به سرش كوبيد تا توانست او را بكشد...
فرداي آن روز به سراغ آقا محسن رفت و اسلحه را تحويلش داد.
ـ اين رو بگير! شليك نكرد؛ يك جور ديگر عمل كردم...
***
در پاوه كه بوديم هر شب ضد انقلاب به پايگاه هاي ما حمله مي كرد. وضعيت ما بسيار بحراني بود؛ فشار بر روي نيروها بسيار زياد بود و كمبود نيرو بسيار حس مي شد. خستگي و كوفتگي نيروها باعث شد كه يكي از تپه هاي مهم را از دست بدهيم و عقب نشيني كنيم. بعد از بازگشت به خدمت آقاي بروجردي رسيدم و با عصبانيت گفتم:
ـ به نيروها گفتم كه بمانيد و مقاومت كنيد اما...
ـ شما تأكيد كرديد كه بمانند و مقاومت كنند؟ گفتيد كه پايين نيايند؟
ـ بله! بله! گفتم! چند بار هم گفتم!
ـ خب! ديگر ولايت بر شما تمام است؛ شما حرف خودتان را زده ايد. تكليف را انجام داده ايد. تپه سقوط كرده عيبي ندارد!
حرف هاي او درس بزرگي بود براي من كه غرض اداي تكليف است و نه چيز ديگر؛ با همين تفكر بسياري از مشكلات مبارزه را بعداً براي من هموار نمود.
***
برادر رضايي آمده بود غرب براي بررسي اوضاع منطقه. در همه بحث ها و گفت وگوها تكيه كلام همه بر برادر بروجردي متمركز بود. همه حرف ها و تصميم ها هم در آن جا به ايشان ختم مي شد...
به برادر رضايي گفتم:
ـ اين مرد اگر در كردستان بماند حتماً شهيد مي شود. خيلي حيف است؛ اگر پاي سياست در كار باشد او به اندازه يك وزير خارجه سياست مي داند. اگر پاي مسائل اجتماعي باشد... در كردستان هم استاندار است و هم فرمانده سپاه و هم فرمانده عمليات. من از شما استدعا دارم كه ايشان را به تهران ببريد...
چند نفر از برادران هم كه آن جا بودند حرف مرا تأييد كردند و گفتند:
ـ اگرچه همه ما دلبسته او شده ايم اما ما حاضريم كه او در كردستان نماند؛ ترس جان او را داريم؛ هر چه به او مي گوييم مواظب باشيد و كمتر به خط اول برويد اهميتي نمي دهد...
چند روزي گذشت و برادر رضايي تصميم گرفت كه برادر بروجردي را از كردستان به تهران بكشاند اما پيغام ايشان زماني به كردستان رسيد كه برادر بروجردي به خيلِ شهيدان پيوسته بود...
***
حداقل تا آن جا كه اين حقير با حاج محمد آقا بودم نماز شب و دعاي كميل شان ترك نمي شد؛ البته با حالت خاص خودش. ايشان بعد از اين كه مطمئن مي شد تمام برادران خوابيده اند بلند مي شد و شروع مي كرد به مناجات. اين اواخر كه شنيده بود وقت مناسب دعاي كميل نيمه شب است ديگر دعاي كميل را در اوقات عادي اول شب نمي خواند و در نيمه هاي شب بلند مي شد. توسل و توكل خاصي داشت. هيچگاه نااميد نمي شد. اگر هم در كاري گير مي كرد فوري متوسل به ائمه(ع) مي شد. حتي در يك امر تا حصول نتيجه چند بار به طور مداوم دعاي توسل مي خواند. دلبندي خاصي به دعاي فتح و گشايش داشت. شايد در هر عمليات چند بار اين دعا را مي خواند و به ديگر برادران نيز سفارش مي كرد...
نظر شما