خاطراتی از شهید حسین خرازی(2)
سهشنبه, ۱۶ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۰۷
نوید شاهد: گفت «مى خوام برم صحبت كنم، فردا تو راه پيمايى، ما رو بذارن اول صف، جلوتر از همه. اگه درگيرى شد، ما وايستيم جلوى سعودى ها، به مردم حمله نكنند.»
ما وايستيم جلوى سعودى ها
همه مان را جمع كرد. سى و هفت هشت نفرى بوديم; پاسدار و بسيجى.
گفت «مى خوام برم صحبت كنم، فردا تو راه پيمايى، ما رو بذارن اول صف، جلوتر از همه. اگه درگيرى شد، ما وايستيم جلوى سعودى ها، به مردم حمله نكنند.»
**************
ما همه گريه افتاده بوديم
بى سيم زد. پرسيد «چى شد پس؟»
صبح عمليات، نيروها هدف را گرفته بوند، ولى نه آن قدر كه حاج حسين مى خواست.
گفت «بى سيم بزن به فرمان دهشون، بگو بكشه عقب. بعد بگو محمد و بچه هاشون برن جاى اونا.»
تير خورده بود. نمى توانست بلند شود. سرش را انداخته بود پايين. گفت «حاجى!»
حاج حسين گفت «جانم؟»
گفت «من... من سعى خودمو كردم، نشد. بچه ها خسته بودن. ديگه نمى كشيدن.» زد زير گريه.
حاج حسين رفت كنارش نشست. با آستين خاليش اشك هاى او را پاك مى كرد، ما همه گريه افتاده بوديم.
**************
من پيرمرد چراغ ساز رو چه به قرارگاه
يك اتاق كوچك بهم داده بودند. تويش وسايل بچه ها را تعمير مى كردم! چراغ والور، كلمن، چراغ قوه. يك اتاق، اتاق كه نه. پستويى هم گوشه اش بود. جاى دنجى بود. حسين آن جا را خيلى دوست داشت. گاه گاهى مى آمد مى رفت آن تو، در را مى بست، حالا يا مطالعه مى كرد يا مى خوابيد. يك چاى استكانى قند پهلو هم بهش مى دادم كه بيش تر كيف مى كرد.
گفت «منتظرم ها.»
مى گفت بيا ببرمت قرارگاه. فكر مى كردم «من پيرمرد چراغ ساز رو چه به قرارگاه.»
من را نشاند آن بالا، خودش رفت دم در نشست.
نشسته بودم كنار محسن رضايى و آقا رحيم. خنده ام گرفته بود.
**************
من كى رو بذارم جاى شماها؟
نشسته بود كنار بى سيم. ما را كه ديد بلند شد. گفت «همه اومده ن؟»
گفتيم «همه هستن حسين آقا.»
نشست. ما هم نشستيم. گفت «مأموريت تازه اين كه همه تون مى شينين اين جا، تشريف نمى بريد جلو، تا من بگم.»
به هم نگاه مى كرديم. گفت «چيه؟ چرا به هم نيگا مى كنيد؟ مى ريد اون جلو، دور هم جمع مى شيد; اگه يه بمب بشينه وسطتون: من كى رو بذارم جاى شماها؟ از كجا بيارم؟»
**************
موقعى كه بچه بود، مكبّر بود
موقعى كه بچه بود، مكبّر بود; تو همين مسجد سيّد كه ختمش را گرفتيم، سوم و هفتم و چهلمش را هم گرفتيم.
**************
مهدى خرازى الآن مردى شده براى خودش
تو وصيت نامه اش نوشته بود «اگر بچه م دختر بود اسمش زهراست، و پسر بود، مهدى.»
مهدى خرازى الآن مردى شده براى خودش.
**************
مى خواستم دستشو ببوسم، روم نشد
تو خط غوغايى بود. از زمين و هوا آتش مى باريد.
على گفت «نمى دونم چى كار كنم.»
گفتم «چى شده مگه؟»
گفت «حاجى سپرده يه كاليبر ببرم خط. با اين آتيشى كه اونا مى ريزن، دو دقيقه نشده كاليبر رو مى فرستن رو هوا.»
بالأخره نبُرد.
از موتور پياده شد يك راست رفت سراغ على. يك سيلى گذاشت تو گوشش. داد زد «اون جا بچه هاى مردم دارن جون مى دن زير آتيش، دلت نمى سوزه؟ واسه ى يه كاليبر دلت مى سوزه؟»
مى خواستم مثلاً دل داريش بدهم. گفتم «اگه من جاى تو بودم يه دقيقه هم نمى ايستادم اين جا.»
گفت «چى دارى مى گى؟ مى خواستم دستشو ببوسم، روم نشد.»
**************
مى دونم باهاشون چى كار كنم
وسط معبر، كف زمين، سنگر كمين زده بودند; نمى ديديمشان.
بچه ها تير مى خوردند. مى افتادند.
حاجى از روى خاك ريز آمد پايين. دوربين را پرت كرد تو سنگر. گفت «ديدمشون. مى دونم باهاشون چى كار كنم.»
**************
مى گويم «هر طور راحتى»
مى پرسم «درد دارى؟»
مى گويد «نه زياد».
مى خواهى مسكن بهت بدم؟
نه
مى گويم «هر طور راحتى.»
لجم گرفته. با خودم مى گويم «اين ديگه كيه؟ دستش قطع شده، صداش در نمى آد.»
**************
نبودى ببينى. اين قدر ناز بود
با هم برگشته بوديم اصفهان، ولى دلم تنگ شده بود. رفتم دم خانه شان ببينمش.
پدرش گفت «خدا خيرت بده. يه دقيقه تو خونه بند ميشه مگه؟ خودت كه بهتر مى دونى. نرسيده مى ره خونه ى بچه هاى لشكر كه تازه شهيد شده ن يا مى ره بيمارستان سر مى زنه.»
گفت «حالا كجاس؟»
گفت «اين دوستتون كه تازه شهيد شده، بچهش دنيا اومده، رفته اسم اونو بذاره.»
گفت «اسمشو گذاشتم فاطمه. نبودى ببينى. اين قدر ناز بود.»
**************
نشد. برو از اون خاك ريز اندازه بگير، بيا
گفت «گوشِت با منه؟ رسيديد روى جاده، يك منطقه ى باز باتلاقى هست تا جاده ى بصره. اين جا رو بايد لاى روبى كنى. بعد خاك ريز بزنى. نزنى، صبح تانك هاى عراقى مى آن بچه ها رو درو مى كنن.»
خيلى آتششان كم بود، گشتى هاشان هم مى آمدند، نارنجك مى اندختند.
بى سيم چيم دويد، گفت «بيا. حسين آقا كارت داره.»
صد متر به صد متر بى سيم مى زد.
- حالا كجايى؟
- صد مترى شده.
- نشد. برو از اون خاك ريز اندازه بگير، بيا.
گوشى را گرفتم.
«حسين آقا! رو جاده ايم; جاده ى بصره. كنار دست من تيرهاى چراغ برقه. خاطرتون جمع.»
گفت «دارم مى بينم. دستت درد نكنه.»
از پشت خاك ريز پيدايش شد.
**************
نكنه يكيشون حسين باشه؟
رفته بود كردستان. يازده ماه طول كشيد. نه خبرى، نه هيچى. هى خبر مى آوردند تو كردستان، چند تا پاسدار را سر بريده اند. راديو مى گفت يازده نفر را زنده دفن كرده اند.
مادرش ميگفت: «نكنه يكيشون حسين باشه؟» ديگر داشت مريض ميشد كه حسين خودش آمد. با سر و وضع به هم ريخته و يك ساك پر از لباس هاى خونى.
ديگر دارد ظهر مى شود بايد برگرديم سنندج. اگر نيروى كمكى دير برسد و درگيرى به شب بكشد، كار سخت مى شود; خيلى سخت. كومله ها منطقه را بهتر از ما مى شناسند.
فقط بيست نفريم. ده نفر اين طرف جاده، ده نفر آن طرف. خون خونم رو مى خورد.
- ديگه نميخواد بيايين. واسه چى ميايين ديگه؟ الان ماا رو مى بينن سر همه مون رو مى برن ميذارن روى...
صداى تيراندازى مى آيد. از پشت صخره سرك مى كش.
حسين و بچّه هايش درگير شده اند.
مى گويد «چقدر بداخلاق شده اى؟ ديدى كه زديم بى چارشون كرديم».
داد ميزنم «واسه چى درگير شدى حسين؟ با ده نفر؟ قرارمون چى بود؟»
مى خندد مى گويد «مگه نمى دونى؟ كَم مِنْ فئة قليلة غلبت فئةً كثيرةً باذن اللّه.»
**************
واسه ت روحيه آورده م. فين بزن بيا
دو ساعتى مى شود كه توى آب تمرين غواصى مى كنيم. فين ها -كفش هاى غواصى- توى پايم سنگينى مى كند، از بچه ها عقب مانده ام. حسين، سوار يك قايق است. دور مى زند مى آيد طرف من.
- يالاّ بجنب ديگه. بچه ها رسيدهن ها.
ناله مى كنم «حسين آقا ديگه نمى تونم به خدا. نمى كشم ديگه.»
مى گويد «اهه. يعنى چه نمى تونم؟ نمى تونم و نمى كشم، نداريم. فين بزن ببينم.»
هنوز پنج كيلومتر تا ساحل مانده.
يك طالبى دستش گرفته. نشانم مى دهد.
واسه ت روحيه آورده م. فين بزن بيا، تا بهت بدم.
**************
هر چه خبر بهتر، سجده اش طولانى تر
بى سيم چىِ حاجى بودم. يك وقت هايى خبرهاى خوب از خط مى رسيد وبه حاجى مى گفتم.
بر مى گشتم مى ديدم توى سجده است. شكر مى كرد تو سجده اش.
هر چه خبر بهتر، سجده اش طولانى تر. گاهى هم دو ركعت نماز مى خواند.
**************
هر چى به خط نزديك تر، غذا بهتر
چند نوع غذا داشتيم. غذاى عقبه، غذاى منطقه ى عملياتى، غذاى خطّ مقدم. هر چى به خط نزديك تر، غذا بهتر. دستور حاج حسين بود.
**************
هر كى هستى خدا خيرت بده
نشسته بودم روى خاك ريز. با دوربين آن طرف را مى پاييدم. بى سيم مدام صدا مى كرد. حرصم درآمده بود.
-آدم حسابى. بذار نفس تازه كنم. گلوم خشك شد آخه.
گلويم، دهانم، لب هام خشك شده بود همه. آفتاب مستقيم مى تابيد توى سرم.
يك تويوتا پشت خاكريز ترمز كرد. جايى كه من بودم، جاى پرتى بود.
خيلى توش رفت و آمد نمى شد. گفتم «كيه يعنى؟»
يكى از ماشين پريد پايين. دور بود درست نمى ديدم. يك چيزهايى را از پشت تويوتا گذاشت زمين. به نظرم گالن هاى آب بود. بقيهش هم جيره ى غذايى بود لابد.
گفتم «هر كى هستى خدا خيرت بده. مرديم تو اين گرما.»
برايم دست تكان داد و سوار شد. يك دست نداشت. آستينش از شيشه ى ماشين آمده بود بيرون، توى باد تكان مى خورد.
**************
همه بلند شدند; صحيح و سالم. غير از حاجى
از سنگر دويد بيرون. بچه ها دور ماشين جمع شده بودند. رفت طرفشان.
گفتم «بيا پدر جان! اينم حاج حسين.»
پيرمرد بلند شد، راه افتاد. يك دفعه برگشت طرف من. پرسيد «چى صداش كنم؟»
«هر چى دلت مى خواد.»
تماشايشان مى كردم.
حاج حسين داشت با راننده ى ماشين حرف مى زد. پيرمرد دست گذاشت روى شانه اش حاجى برگشت هم ديگر را بغل كردند. پيرمرد مى خواست پيشانيش را ببوسد، حاجى مى خنديد، نمى گذاشت. خمپاره افتاد. يك لحظه، همه خوابيدند روى زمين. همه بلند شدند; صحيح و سالم. غير از حاجى.
**************
يالاّ ديگه. راه بيفت
مى ترسيديم، ولى بايد اين كار را مى كرديم. با زبان خوش بهش گفتيم جاى فرمان ده لشكر اين جا نيست، گوش نكرد.
محكم گرفتيمش، به زور برديم ترك موتور سوارش كرديم. داد زدم «يالاّ ديگه. راه بيفت.»
موتور از جا كنده شد. مثل برق راه افتاد. خيالمان راحت شد.
داشتيم برمى گشتيم، ديدم از پشت موتور خودش را انداخت زمين، بلند شد دويد طرف ما.
فرار كرديم.
**************
يك مسلسل بود با سيصد تا فشنگ
داماد شده بود. خيلى فكر كرديم برايش هديه چى ببريم.
هديه ى بهترى پيدا نكرديم; يك مسلسل بود با سيصد تا فشنگ.
**************
يه مأموريت تازه براتون دارم.
هواپيماها مى آمدند، بمب مى ريختند، مى رفتند.
بى سيم زد «از فرمان ده ها كيا اون جان؟»
گفتم «قوچانى و آقايى و چند نفر ديگه.»
گفت «به جز قوچانى بقيه بيان عقب. يه مأموريت تازه براتون دارم.»
...................................................
برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | فاطمه غفاری
نظر شما