خدایا این شهید را از ما قبول کن
سهشنبه, ۲۳ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۲۱
زمانی که برای مرخصی به روستا می آمد برای همه فامیل و حتی اهل روستا سوغاتی می آورد و چون آن زمان در روستا رسم بود که هر کس از سفر می آمد و برای کسی سوغاتی می آورد او را شام یا نهار دعوت می کردند ولی لطیف دوست نداشت کسی را به زحمت بیندازد می گفت: چرا خرج روی دست مردم بگذارم.
نوید شاهد: خانم ذلیخا شنبه ای مادر گرامی شهید
خانم زلیخا شنبه ای مادر شهید لطیف رنجبری زنی کرد از روستای آله کبود از توابع بیجار است که فرزندی رشید را پرورش داده و تربیت کرده و در راه اسلام هدیه کرده است با این مادر به گفتگو نشسته ایم تا ازدیدگاه مادر شهید با فرزند بزرگوارش آشنا شویم.
از خصوصیات فرزندتان بگویید؟
لطیف فرزند اول من بود و بسیار مهربان و دلسوز، با رحم و مروت و از نظر فکری خیلی بزرگ بود. عاشق واقعی امام حسین(ع) و در مراسم ماه محرم طوری سینه زنی می کرد که از سینه اش خون می آمد. نمازو روزه اش را هیچ وقت فراموش نمی کرد حتی زمانی ام که به سن تکلیف نرسیده بود سعی می کرد روزه بگیرد.
از دوران کودکی فرزند شهیدتان تعریف کند؟
او در کودکی آرام و ساکت و عاشق پدر و مادرش بود خواهران و برادران کوچکش را هم خیلی دوست داشت. در ماه رمضان به خادم مسجد کمک می کرد.
از اولین روزی که پسرتان به مدرسه رفت بگویید؟
دوران ابتدایی را در روستای آله کبود گذراند . اولین روز با پدرش به مدرسه رفت. با این که خودش در خانواده ای متوسط زندگی می کرد اما با این حال به بچه های که از خانواده ی فقیری بودند پنهانی دفتر و مداد می داد.کمک کردن به دیگران یکی از خصوصیات بارز او بود.
دوران راهنمایی را قبل از انقلاب در تهران گذراند و در حین خدمت هم دیپلم گرفت و بعد وارد دانشگاه ژاندارمری شد.
چه شد که اجازه دادید به جبهه برود؟
از اینکه از من دور می شد ناراحت می شدم اما گاهی اوقات چیزهای عزیزتری هم هست که به خاطرش باید از عزیزانی مثل لطیف گذشت واجازه داد بروند تا از دین و خاکشان دفاع کنند. او چون خودش نظامی بود باید برای دفاع از کشور ودین باید به مناطق جنگی می رفت و به همین منظور به تهران آمد و از تهران به جبهه اعزام شد. اوایل رفتنش خیلی بی تابی می کردم. وی مدتی را در مازندران فرمانده ی گروهان آموزشی بود و بعد هم به جنوب رفت.
از آنجا به مناطق جنوب اعزام و سپس به پایگاه ولی آباد بانه منتقل شد و تا زمان شهادتش همان جا خدمت کرد. چون در آن روستا برق نبود و لطیف باید در سنگری تاریک می ماند من به فرزندانم می گفتم که برادرتان در جای تاریکی است. وقتی او این صحبت ها را شنید به من گفت: مادر من در سنگر خود نور و روشنایی دارم خواهش می کنم اجازه بدهید برادران و خواهرانم راحت باشند.
زمانی که از جبهه باز می گشت چگونه بود؟
زمانی که برای مرخصی به روستا می آمد برای همه فامیل و حتی اهل روستا سوغاتی می آورد و چون آن زمان در روستا رسم بود که هر کس از سفر می آمد و برای کسی سوغاتی می آورد او را شام یا نهار دعوت می کردند ولی لطیف دوست نداشت کسی را به زحمت بیندازد می گفت: چرا خرج روی دست مردم بگذارم.
هر وقت هم می آمد با خود شادی و خنده را به خانه ی ما می آورد با همه شوخی می کرد. هیچ وقت از اینکه در جبهه بود گله ای نداشت و می گفت: وظیفه ام است که به مملکتم خدمت کنم. با من زیاد درد دل می کرد.
از درد دل هایش بگویید؟
یک روز که برای تشییع جنازه ی یکی از همرزمانش رفته بود. دیده بود که مادر آن شهید بی تابی می کند و بسیار شیون و زاری می کند وقتی به خانه برگشت مرا صدا زد و گفت: مادر اگر روزی من شهید شدم از شما خواهش می کنم با صدای بلند گریه نکنید و بر سر و صورت خود چنگ نزنید وقتی دلیلش را پرسیدم جریان دوستش را برایم تعریف کرد من هم به او قول دادم بلند گریه نکنم و تا به امروز که او در کنارم نیست همیشه بی صدا گریه کرده ام.
چه زمانی ازدواج کرد؟
آن زمان رسم بر این بود که پدر و مادر فردی را که انتخاب می کردند فرزند هم قبول می کرد. من هم دختری را برای لطیف انتخاب کردم و او هم قبول کرد و به خواستگاری رفتیم و سه چهار شبانه روز در روستا برایش جشن عروسی گرفتیم و دو روز بعد از ازدواج دوباره لطیف به تهران برگشت. وحدود ده روز بعد هم مجددا با همسرش به تهران رفتند.
از خانواده پسرتان بگویید؟
عروسم بعد از شهادت لطیف بچه ها را بزرگ کرد آن زمان مصطفی 9 سال داشت اعظم 5 سال و زهرا هم یک ساله بود و عباس هم شش ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد و در حال حاضر یک پسر و دو دخترش ازدواج کرده اند و عباس دانشجوی کارشناسی ارشد است. همسر لطیف سه سال پیش به علت بیماری فوت کرد.
به غیر از شهید رنجبری فرزندان دیگرتان هم به جبهه رفته بودند؟
بله پسرم محمد ترکش به پایش اصابت کرده و ایشان هم جانباز است، مختار حدود شش ماه و عارف نیز حدود یک سال در جبهه بوده و زمان شهادت لطیف در جزیره مینو سرباز بود. در یک کلام ما خانواده ای هستیم همسو با انقلاب - اسلام و همگام با خط رهبری.
زمانی که خبر شهادت فرزندتان را شنیدید چه کردید؟
لطیف در سنگر خود از فاصله ی هزار و 500 متری گلوله ای به قلبش برخورد می کند و همان جا شهید می شود.
فرماندار بیجار خودش می خواست خبرشهادت لطیف را به ما بدهد به همین خاطر به روستا آمد و وقتی به پدر لطیف گفت که لطیف شهید شده پدرش رو به فرماندار کرد و گفت: شهادت برای تک تک فرزندان ایران افتخار است و من هم افتخار می کنم که فرزندم شهید شده است و فرماندار گفت: ما شرمنده ی شما هستیم و این استواری شما به ما روحیه داد که با انرژی بجنگیم. من هم وقتی به بیمارستان رفتم تا پیکر مطهر پسرم را ببینم وقتی دیدم کاملا آرام روی تخت خوابیده است. صورتش را بوسیدم و دستم را رو به آسمان کردم و گفتم: "خدایا این شهید را از ما قبول کن".
به عنوان آخرین سوال خاطره ای از شهید رنجبری تعریف کنید؟
لطیف هر دو ماه یک بار می آمد و به ما سر می زد آخرین باری که می خواست به منطقه برود آمد و شب را نزد ما ماند و به من گفت: مادر همسر من باردار است و من مطمئنم که فرزندم پسر است از شما خواهش می کنم وقتی به دنیا آمد نام او را عباس بگذارید. به من گفت: من می روم و این بار دیگر بر نمی گردم و خود می دانم که شهید می شوم و همین طور هم شد رفت و شهید شد و عباس شش ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد و هیچ وقت پدرش را ندید. هر وقت یاد آخرین آمدنش از جبهه می افتم افسوس می خورم که چه زود گذشت.
همیشه وقتی با من صحبت می کرد به من می گفت: شهادت افتخار است و این مملکت و خاک بسیار با ارزش است و این جنگ را کسانی به ما تحمیل کرده اند که به دنبال نابودی دینمان هستند و من برای دفاع از دینمان می جنگم.
چند روز بعد از شهادت لطیف وقتی به سر مزار او رفتیم دیدم یک مردی که سالها با ما اختلاف داشت بر سر مزار لطیف نشسته و گریه می کند برادر لطیف از آن فرد پرسید شما اینجا چه کار می کنید؟ پاسخ داد: لطیف برای من عزیز بود حالا هم که شهید شده عزیزتر شده است.
لطیف روابط اجتماعی بسیار خوبی داشت و مردم را خیلی دوست داشت هیچ کس نبود که از او رنجیده باشد من که مادرش هستم یک بار از او حرفی نشنیدم که ناراحتم کند.
پایان
نظر شما