روایت سعید احمدی از شهید عبدالحسین مبشر
سعيد احمدي ( شاگرد سابق شهيد مبشر )
من سال سوم متوسط بودم و در دبيرستان بهار درس مي خواندم ؛ شهيد مبشر در آنجا معلم ما بودند و ادبيات درس مي دادند. بسيار متين و آرام بودند و درس را با حوصله و دقت به دانش آموزان تفهيم مي كردند . اما خاطره من در مورد نحوه درس دادن و ويژگيهاي رفتاري ايشان در مدرسه وكلاس درس نيست زيرا اين خصوصيات ايشان نياز به تعريف از زبان من ندارد و بزرگاني هستند كه بيشتر با ايشان بوده اند ومي توانند بيشتر و بهتر بگويند.
من مي خواهم خاطره اي بگويم كه هر چند از لحاظ انشایي زياد نيست ولي از نقطه نظر شناختي و معرفتي مي تواند ماو خوانندگان را عميق تر به لايه هاي دروني- انساني شهيد مبشر برساند .
يك روز صبح كه سر كلاس در س نشسته بوديم و منتظر آمدن معلم بوديم ناظم دبيرستان خبر آورد كه آقاي مبشر امروز نمي تواند سر كلاس حاضر شود و شخص ديگري بجاي ايشان خواهد آمد. نظم و سكوت را رعايت كنيد تا برسد. اكثر دانش آموزان از جمله خود من از اين جمله آقاي ناظم زياد خرسند و خوشحال نشديم زيرا بيشتر در فكر دليل نيامدن آقاي مبشر بوديم. آن روز زنگ پايان كلاس كه زده شد بلافاصله به دفتر مدير رفتيم و علت را جويا شديم كه گفتند آقاي مبشر به دليل بيماري در بيمارستان بستري هستند و تا چند روزي نمي توانند به دبيرستان بيايند. خب در اين وضعيت ما به دليل علاقه اي كه به ايشان داشتيم و همچنين ديني كه بر حسب استادي ايشان بر گردن ما بود تصميم گرفتيم به عيادتشان برويم. آدرس را پرسيديم و همان روز یا روز بعد به بيمارستان رفتيم. وارد بيمارستان كه شديم ديگر نياز نبود شماره اتاق بستري را از پرستار بپرسيم زيرا ازدحامي از دوستان و اقوام و شاگردان حاج آقا درب اتاقي ايستاده بودند كه اين علامت معلوم مي كرد اين همين اتاقي است كه آقاي مبشر در آن بستری شده. ساعتي گذشت و نوبت ما شد و توانستيم بر بالين ايشان حاضر شويم؛حاج آقا با همان چهره دوست داشتني و هميشگي نگاهي به ما انداخت و لبخندي زد و گفت بچه ها شما چرا زحمت كشيده ايد و خودتان را به زحمت انداخته ايد؟ ما هم از اينكه حال ايشان زياد وخيم نبود خوشحال شديم. سرمان را پايين انداختيم و لبخندي زديم و گفتيم زحمت نيست وظيفه است. زماني كه قصد خداحافظي داشتيم و مي خواستيم برويم ايشان فرمودند شما بمانيد كارتان دارم. مدت زماني نه چندان گذشت كه اطرافيان و ملاقات كنندگان يكي يكي رفتند و اتاق خلوت شد حاج آقا اشاره اي به من كرد و گفت جلو بيا و من نيز نزد ايشان رفتم نزديكشان كه رسيدم ايستادم؛ دستشان را دراز كردند و اشاره نمودند كه سرت را پايين بياور و در گوشم گفتند بدون آنكه چيزي بگويي يا واكنشي نشان دهي مقداري پول زير متكاي من است آن را بردار و ببر و بين خودتان تقسيم كن. تا خواستم چيزي بگويم دستم را گرفت و كمي فشار داد. من نيز وقتي به چشمان حاج آقا نگاه كردم و آن همه محبت را در چشمان ايشان ديدم جز تسليم شدن به امر ايشان راهي نداشتم. پول را برداشتم از حاج آقا خداحافظي كردم و از اتاق خارج شدم. پول بيشتر از آن چيزي بود كه من فكر مي كردم زيرا قبلش چندين بار دليل كار حاج آقا را در ذهنم مرور كردم و فكر كردم اين پول جبران يك قوطي كمپوت سيبي بود كه ما براي حاج آقا خريده بوديم. اما با شمارش پول متوجه شدم حاج آقا هر آنچه را كه زير متكا داشته به ما داده نه آنكه مقداري از پول را و اين نشان از روح بزرگ اين عالم عالي قدر داشت و همين عمل ايشان تاثير بسزايي در روحيه من و ديگر دوستانم گذاشت كه از آن زمان تا حال سعي كرده ايم از آن بهره مند شويم.