این کتاب حاوی 110 خاطره در رابطه با 73 نفراز شهیدان رزمنده، فرمانده، امدادگر، روحانی، بسیجی، پاسدار و… است که به ترتیب حروف الفبایی نام خانوادگی شهیدان تنظیم شده است. این کتاب در 106 صفحه، با تیراژ 2000جلد سال گذشته به بازار چاپ و نشر کتاب عرضه شده است.
با یاران سپیده

نام کتاب: با یاران سپیده

نویسنده: محمد خامه یار

موضوع: خاطرات شهدا

تاریخ چاپ: 1389

ناشر: نشر شاهد

تیراژ: 2000 جلد

با یاران سپیده نوشته محمد خامه یار است که در سال 1389 به همت نشرشاهد به چاپ رسید.

این کتاب حاوی 110 خاطره در رابطه با 73 نفراز شهیدان رزمنده، فرمانده، امدادگر، روحانی، بسیجی، پاسدار و است که به ترتیب حروف الفبایی نام خانوادگی شهیدان تنظیم شده است. این کتاب در 106 صفحه، با تیراژ 2000جلد سال گذشته به بازار چاپ و نشر کتاب عرضه شده است.

در قسمتی از این کتاب می خوانیم:

«توی مراسم تشییع جنازه طلبه شهید علی خوش نژاد "جواد" را دیدم. بسیار ناراحت به نظر می رسید، نگاهش به من افتاد، بی هیچ مقدمه ای گفت: قرار بود برای عیادت علی به تهران برویم، علی را ندیدیم تا این که او هم شهید شد. بگو ببینم به ما هم می گویند رفیق؟

بعد از شهادت «علی» چند روزی بیشتر «محمد جواد شکوریان فرد» را در شهر ندیدم و بعد عازم جبهه شد و در جزیره مجنون به دیدار باقی شتافت.

«جواد» طلبه سخت کوش حوزه علمیه قم بود که بارها در جبهه زخم دید و جراحت کشید.

شهید حاج غلامعلی ابراهیمی

ارتفاع سوزن

از همان ایام که با او آشنا شدم او را مقید به اقامه نماز شب دیدم. بی اغراق و تعارف بگویم «حاجی» نماز شبش حتمی بود. با این که ناراحتی کمر داشت، هیچ گاه با این بهانه، نافله شب را ترک نکرد. بارها می شد از شدت دردی که می کشید قنوت نماز وتر را نشسته می خواند.

قبل از عملیات والفجر (10) برای شناسایی به ارتفاع «سوزن» رفته بودیم و قرار شد روی غاری که در آن جا بود، دوری بزنیم. شناسایی تا غروب آفتاب طول کشید. مجبور شدیم شب را در غار بمانیم. هر یک از بچه ها مقداری آذوقه و کیسه خوابی به همراه آورده بود. نماز که خواندیم از فرط خستگی خوابمان برد. از سر شب باران شروع به باریدن کرده بود و نیمه های شب با نفوذ آب به داخل غار از خواب پریدیم. آب از قسمتی شره می کرد و به داخل غار می ریخت.

«حاجی» هم از فرصت استفاده کرد و وضویی ساخت و خود را به طرف قبله چرخاند و به خاطر کمی جا چُنده زد و نماز شبش را خواند.

حاج «غلامعلی ابراهیمی» بعد از عملیات والفجر (10) راز و نیازش با خدای لا شریک له مستجاب شد و برای همیشه جاودانه ماند.

به نقل از محمود کیائی نژاد

کتاب بایاران سپیده، تدوین و نگارش: محمد خامه یار، ص11.

شهید حسن تاجیک

آرزوی طواف

بسیجی شهید«حسن تاجیک» از بچه هایی بود که در پیروزی انقلاب سهم زیادی داشت.

در اوایل جنگ خبر شهادتش در شهر پیچید، ولی چند روزی از پیکر پاکش خبری نشد، توی وصیت نامه اش نوشته بود: «دوست دارم وقتی شهید شدم پیکرم را به طواف حرم مطهر ثامن الائمه (ع) ببرند.»

عملی نشدن این خواسته در اذهان تداعی شد. همه منتظر بازگشت پیکر مطهر او بودند. چند روز بعد جنازه «حسن» را به قم آوردند. معلوم شد علت تأخیر در آوردن جنازه اشتباهی شده که رخ داده بود و پیکر پاک شهید تاجیک را اشتباهی همراه با شهدای مشهد مقدس به آن شهر برده اند و در حرم طواف داده اند.

نوشته روی تابوت هم این مطلب را تصدیق می کرد: «التماس دعا، زائر امام رضا(ع)، طواف حرم داده شد.»

کتاب بایاران سپیده، تدوین و نگارش: محمد خامه یار، ص22.

علیرضا توکلی بینا

اعزام برج شش

اعزام 26 شهریور در واقع اعزام بزرگی برای بچه ها بود که حال و هوای خاصی را در پایگاه 5 شهید حسینیان به وجود آورد. لطف خدا شامل حال خیلی از بچه های پایگاه شد و آن ها در این اعزام نام نویسی کردند تا راهی جبهه شوند.

به قول معروف چون ردیف تاریخ اعزام خیلی جور بود ما هم طبع شعرمان گُل کرد و به هر کس که در کوچه، خیابان، مسجد، بازار و می رسیدیم می گفتیم26/6 یادت نره!

یادم می آید شب آخر «علیرضا توکلی بینا» مقابل پله ها ی مسجد ایستاده بود. و بچه ها رفته بودند راه آهن. به او گفتم: علی داری جا می مانی

با آن تبسم همیشگی که بر لب داشت، گفت: نه، ما می رویم ولی شما مواظب باشید جا نمانید!

برای بدرقه به ایستگاه راه آهن رفتم. بچه ها سوار قطار شده بودند. «علی» هم که نگاهش به من افتاد سرش را از پنجره قطار بیرون آورد و گفت: «فلانی دیدی ما رفتیم ولی خودت یادت رفت!»

من ماندم و حسرت رفتن تا این که قطار از تیررس نگاهم دور شد، به خود گفتم دیدی که گرفتار زندگی شهر شده ای؟!

«علی» را دیگر ندیدم مگر پیکر به خون نشسته اش را.

به نقل از محمد زرگر

کتاب بایاران سپیده، تدوین و نگارش: محمد خامه یار، ص27

شهید عباس حاجی زاده

فردا نوبت من

وقتی به مرخصی می آمد، دیدار با خانواده شهدا را سرلوحه کارهایش قرار می داد. آن روز که به منزل شهید«محسن طالبی» می رفت. توفیق همراهی او را یافتم. «محسن» تازه به شهادت رسیده بود که او از نحوه ی شهادتش می گفت. شهامت وشجاعت محسن را ستود و از خداوند خواست که به پدر و مادر محسن صبر عنایت فرماید و در آخر گفت: این راهی است که دیر یا زود همه باید برویم، دیروز نوبت محسن بود فردا هم نوبت من! این مسأله هم هیچ تعارفی با کسی ندارد.»

با شنیدن این حرف دلم لرزید و انگار بند از بند وجودم پاره شد. می دانستم که مرگ حق است و همه باید روزی از این دنیا برویم. ولی خصوصیاتی که از او سراغ داشتم، پی بردم که او چند روزی بیشتر میهمان ما نخواهد بود.

چند صباحی بیش نگذشت که خبر آوردند «عباس حاجی زاده» هم به جمع خدایی شهیدان پیوست.

به نقل از محمد خامه یار

کتاب بایاران سپیده، تدوین و نگارش: محمد خامه یار، ص31.

سید شکرالله دریاباری

استخاره

روحانی شهید «سید شکرالله دریاباری» می گفت: «این بار که می خواستم راهی جبهه شوم با پدرم طور دیگری خداحافظی کردم. وقت وداع پدرم مشغول کار بود که دست از کار کشید. بر خلاف مرتبه ی قبل خیره ی من شد، من هم خیره ی اوشدم، ایستادیم و به هم زل زدیم. آخر، هم من می دانستم که این بار رفتنی هستم هم پدرم! هر طور بود دل از یکدیگر بریدیم و من راه جبهه را پیش گرفتم»

شب اول محرم که «سید» به مقر گردان سیدالشهداء (ع) وارد شد روضه ی وداع امام حسین(ع) برای بچه ها خواند. با آن شور و حال خوشی که داشت آن قدر مصیبت خواند که خیلی از بچه ها از حال رفتند و روی زمین افتادند.

او چند روز بعد در عملیات والفجر4 به آرزوی خود رسید.

در وصیت نامه اش چنین نگاشته بود: «بعد از شهادت برادرم حمید، به قم رفتم، خدمت استادم رسیدم و استخاره کردم. در استخاره خداوند به من امر فرمود: «اِذهَب الی فِرعُون انَّه طَغی» به سوی فرعون برو که فرعون طغیان کرده است. من هم آماده جهاد علیه باطل شدم.»

به نقل از محمد خامه یار

کتاب بایاران سپیده، تدوین و نگارش: محمد خامه یار، ص41.

شهید هادی زرگر

عشق حسین(ع)

در عملیات والفجر2 که منجر به آزاد سازی شهر مرزی مهران شد، بعضی از بچه ها به اثر تشنگی ناشی از گرمای شدید جان به جان آفرین تسلیم کرده و عده ای هم به حال اغما و بیهوشی بر زمین افتاده بودند. «هادی» که از این خبر مطلع شد مقداری آب و هندوانه تهیه کرد و با عجله به طرف بچه ها شتافت. ساعتی بعد که برگشت، رنگ از رخسارش پریده بود. بر زمین می نشست و بر می خاست معلوم بود با دیدن آن منظره نمی توانست قرار گیرد، اشک بر گونه هایش جاری بود، یاد عاشورا و کودکان امام حسین(ع) افتاده بود که بغض گلویش را با این جمله می شکست «السلام علیک یا ابا عبدالله»

او به عشق امام حسین(ع) زنده بود، لذا در وصیت نامه اش نوشت:

«یا الله! می دانی که از بچگی عاشق حسین بودم و زندگی ام را وقت حسین کردم اکنون هم که در جبهه هستم، صبح را با یاد اباعبدالله شروع می کنم و شب ها را در اینجا به یاد اباعبدالله به صبح می رسانم»

«هادی زرگر» که از بسیجیان مخلص بود، در عملیات خیبر به دیدار امام حسین(ع) نایل آمد و کربلایی شد.

کتاب بایاران سپیده، تدوین و نگارش: محمد خامه یار، ص47.

شهید مرتضی زندیه

صفای مرتضی

چند صباحی از شهادت «مرتضی زندیه» می گذشت که او را در عالم رؤیا دیدم، از من گِله داشت که چرا به دیدارش نرفتم. هر چند خود را گرفتار دنیا کرده بودم، ولی تنها دور بودن راه را بهانه کردم که او در جوابم گفت: «تو بیا، برگشت با من!» روز بعد به اتفاق یکی از بچه ها به تهران رفتم و در«یافت آباد» کنار مزار مرتضی نشستم. سنگ مزارش را که خواندم واقعاً لذت بردم، آخر روی آن نوشته بود: «هذا محب الحسین (ع)». خاطراتش را در پیش چشمم مجسم شد یکباره اشک بر گونه هایم دوید، ساعتی دل را به صفای او صیقل دادم و تصمیم به بازگشت گرفتم. در همان آستانه در گلزار شهدا کسی صدایم زد، تعجب کردم، یکی از دوستانم بود که می گفت: «برای اولین بار است که به اینجا می آیم ولی مأموریت دارم شما رابه قم برسانم!»

به نقل از حسین کاجی

کتاب بایاران سپیده، تدوین و نگارش: محمد خامه یار، ص48

شهید مرتضی زندیه

عطر شهادت

به خاطر اخلاص و صفایی که از«آقا مرتضی» دیده بودم، با او عقد برادری خواندم. او طلبه ی حوزه بود. باور کنید هر لحظه ی زندگیش برایم درسی بزرگ بود. اهل تهجد و نماز شب بود و به حضرت سیدالشهداء عشق و علاقه ی وافری داشت. در عملیات کربلای5 عطر دل انگیزی سراسر وجودش را معطر کرده بود. همان وقت دلم لرزید، گفتم: عجب «آقا مرتضی» هم بوی شهادت می دهد!

صدایش زدم، می خواستم چند کلامی با او صحبت کنم که شلیک گلوله ای او را به خاک و خون نشاند. تنها صدای «یا حسین» او را شنیدم و بعد پرواز روح بلند شهید آقا «مرتضی زندیه» را به آسمان ها می دیدم.

به نقل از حسین کاجی

کتاب بایاران سپیده، تدوین و نگارش: محمد خامه یار، ص49

شهید مجید زین الدین

تبرک کربلا

تازه از جبهه آمده بود پارچه سبزی را نشانم داد و گفت: « بابا این پارچه را کسی از کربلا آورده و تبرک حرم امام حسین(ع) کرده است.»

پارچه را با بی اعتنایی از او گرفتم، چیزی نپرسیدم که مثلاً چه جوری آن را از کربلا آورده اند؟ به مادرش هم تکه ای از آن پارچه را داد و گفت: که کسی آن را از کربلا آورده است.

مدتی گذشت و «مجید» همراه برادرش «آقا مهدی» بال در بال در آسمان شهادت اوج گرفتند و به ملکوت اعلی رسیدند. مردم با محبت خود در شهرهای مختلفی برای آنان مراسم بزرگداشت برگزار کردند از جمله در بندر انزلی، در آنجا خانمی آمده بود پیش مادر «مجید» و مسأله پارچه سبز را که خود مجید از کربلا آورده بود، برای مادرش تعریف کرد! این مسأله برای ما بعید نبود چرا که مجید سری نترس داشت و آن وقت که مسئولیت اطلاعات و عملیات لشکر علی ابن ابی طالب(ع) را به عهده داشت بارها لباس کردی به تن کرد و به قلب مواضع دشمن نفوذ کرد. او با استعدادی که داشت زبان کردی را از همان وقت که در سقز تبعید شده بود آموخته بود!

به نقل از پدر شهید مهدی و مجید زین الدین

کتاب بایاران سپیده، تدوین و نگارش: محمد خامه یار، ص55

شهید محمد علی شکراللهی

نمره بیست

در آن سه، چهار سالی که شهید «محمد علی شکراللهی» شاگرد کلاس درسم بود، چیزی جز خوبی از او ندیدم. «علی» خوب درس می خواند و همه ی نمراتش بیست بود، خدا رحمتش کند، آن روز هم که می خواست عازم جبهه شود با آن معرفتی که داشت برای خداحافظی به مدرسه آمده بود، انگار به دلم الهام شد که او هم رفتنی است!

علی رغم اصرار و تعارف «علی» چند قدمی را به رسم بدرقه تا کنار درب مدرسه او را همراهی کردم. او با همه ی متانتش خداحافظی کرد و رفت ولی من همچنان به تماشای قد رعنایش ایستادم.

خدا می داند آن روز هم که برای تشییع پیکر به خون نشسته اش رفتم، همه ی خوبی هایش را به یاد آوردم، احساس شرمندگی کردم، در خلوت خود گفتم او گوی سبقت را از ما گرفته است و چه زود به میعاد معهود، دل سپرد و به ما درس زندگی آموخت!

به نقل از زنده یاد حاج اکبر ایرانی

کتاب بایاران سپیده، تدوین و نگارش: محمد خامه یار، ص62

شهید مهدی شیخ ربیعی

تیربارچی

از کودکی با شهید بزرگوار «مهدی شیخ ربیعی» در یک محله زندگی می کردیم و به قول معروف بچه محل بودیم. او در همان دوران کودکی پدرش را از دست داد و کوله بار یتیمی را بر دوش کشید. مادرش با آن عزت نفسی که داشت زندگی را با تنگدستی و قالی بافی اداره کرد تا این که مهدی تحصیلاتش را با موفقیت پشت سر گذاشت و موفق به اخذ دیپلم شد و بعد وارد سپاه شد.

در عملیات والفجر4 به خاطر شدت آتش دشمن در خواست تیربارچی کرده بودیم که به وی مأموریت دادند و او را به خط مقدم فرستادند. باران شدیدی می بارید، او شب را در سنگر کوچکی که داشتیم به صبح رساند و اول وقت خداحافظی کرد و رفت پشت تیربار نشست و ساعتی بعد هدف گلوله مستقیم دشمن قرار گرفت و در همانجا به شهادت رسید.

به مرخصی که آمدم، مادرش به خانه ی ما آمد و خبر از سلامتی «مهدی» گرفت وگفت: من «مهدی» را با چه مصیبتی بزرگ کرده ام. مهدی تنها فرزند من است. گفتم: خانم غصه نخورید تا دو سه روز دیگر مهدی را خواهید دید!

به نقل از سید یدالله حسینی

کتاب بایاران سپیده، تدوین و نگارش: محمد خامه یار، ص63

شهید اسماعیل صادقی

در حسرت پرواز

وقتی آقا «مهدی زین الدین» فرمانده ی سبزپوش لشکر17 علی بن ابی طالب (ع) به شهادت رسید، بر همه معلوم بود آقا «اسماعیل صادقی» هم چند روزی بیشتر میهمان بچه ها نخواهند بود، در یکی از روزهای آخر به گلزار شهدا آمده بود،گمشده ای داشت مثل همیشه خیره ی عکس ها شده بود. به حال بچه ها غبطه می خورد. نگاهش که می کردی غبار غم و اندوه بود که بر چهره اش می دیدی. زیر لب زمزمه ی «یا لیت کنت معکم» را می خواند. تصاویری را می دید که صاحبان آن بارها پای سخنان دلنشینش نشسته بودند. آنان که در جنگ نقش اساسی را ایفا کرده بودند، خاطراتشان همچون برق از جلوی چشمانش عبور می کرد و بر خرمن وجود آتش می زد. وقت غروب شده بود و هنگام خداحافظی اما پاهایش همچنان سست مانده بود و برای رفتن دل نمی کند و با نگاهی حسرت آمیز و اندوهی که از وجودش شراره می کشید آه برآورد و گفت: «به راستی که در جمع شما تنها جمع مسئول ستاد لشکری را خالی می بینم.»

چند روز بعد تصویر زیبای سردار شهید «اسماعیل صادقی» را در میان شهیدان دیدم که انگار لبخند شادی بر لب داشت.

به نقل از یکی از همرزمان

کتاب بایاران سپیده، تدوین و نگارش: محمد خامه یار، ص64

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده