گرد و خاک و تیر و ترکش مثل قطرات باران داغ می‌ریختند روی سرم. تکان نخوردم. آرام بودم. صبر کردم. سر و صدا کم شد. غبار روی زمین نشست. جلوتر رفتم. به اطراف چشم چرخاندم. چه می‌دیدم؟ باور نکردم. صحنه برایم آشنا بود. انگار یک بار دیگر آن را دیده بودم.
راوی : علی رجب‌زاده

دلتنگی قلب همه را می‌آزرد. دلتنگی برای خرمشهر که پیکرش مظلومانه خونین شده بود. همه می‌خواستند بروند و شهر را از چنگ غول‌های وحشی بعث درآورند. خبر عملیات همه را به وجد آورد. چیزی به عملیات نمانده بود. اولین ثانیه‌های بامداد، آغاز عملیاتی بزرگ * و سرنوشت‌ساز بود.
در چهل و یکمین روز بهار، دلتنگی جایش را به شور و شوق داد. صدای اذان ظهر که در فضای منطقه طنین افکند، همه به سمت تانکرهای پر از آب کشیده شدیم.
اذان تمام شد. ناگهان همه چیز تغییر کرد. صدای «ویراژ» هواپیماهای دشمن سریع جای صدای اذان را گرفت.
از سنگر تدارکات زدم بیرون تا جیره‌ی بچه‌ها را برسانم. «راکت‌ها» یکی یکی زمین را می‌شکافتند.
از شیب تندی پایین می‌رفتم که به یک آن اصابت یک «راکت» درخت‌زار کوچک مقابل شیب را پر از آتش و دود کرد.
ناگهان مثل شیء بی‌وزنی از زمین کنده شدم و سمت دیگری به زمین افتادم.
گرد و خاک و تیر و ترکش مثل قطرات باران داغ می‌ریختند روی سرم. تکان نخوردم. آرام بودم. صبر کردم. سر و صدا کم شد. غبار روی زمین نشست. خزیدم. جلوتر رفتم. به اطراف چشم چرخاندم. چه می‌دیدم؟ باور نکردم. صحنه برایم آشنا بود. انگار یک بار دیگر آن را دیده بودم.
عده‌ای از بچه‌ها در گوشه‌ای نماز می‌خواندند. یکی را دیدم در قنوت، بازویش ترکش خورده بود. یکی در سجده بود، از رانش خون می‌آمد.قطرات اشک ناخودآگاه روی صورت خاک گرفته‌ام جاری شد.
در گوشم طنین افتاد: «زهاد الیل و اسدُ النهار.»
یاد داستان امیرالمؤمنین(ع) افتادم. همان داستانی که چند بار خوانده بودم و چند بار شنیده بودم؛ آن لحظه‌ای که می‌خواستند آن تیر را از پای مبارکش بیرون بکشند. بهترین زمان را لحظه‌ی نماز دانستند.
درست می‌دیدم. یکبار دیگر تکرار شد. این‌ها یاران همان مولا بودند؛ بچه‌های گردان مقداد؛ مثل مالک، مثل مقداد مثل...
غرق در لحظات عرفانی آنها شدم. گویا در زمین نبودند. مسیرشان آسمان بود، امّا از زمین بودند و از زمینیانی که نظاره‌گر صعودشان به معراج بودند.
 
* عملیات بیت‌المقدس 61/2/10 .
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده