نماز دوباره
چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۵۹
تنگ غروب بود که به مقر گردان «مالکاشتر» رسیدم. شب را میخواستم با «آقا مهدی خوشسیرت» سر کنم. شبی از شبهای گرم تابستان سال 1363 اهواز بود. خورشید از لابهلای نخلها ناپدید میشد و بچهها آرام آرام خود را برای نماز آماده میکردند.
راوی : برادر حسین داداشی؛ از فرماندهان لشکر قدس گیلان
تنگ غروب بود که به مقر گردان «مالکاشتر» رسیدم. شب را میخواستم با «آقا مهدی خوشسیرت» سر کنم. شبی از شبهای گرم تابستان سال 1363 اهواز بود. خورشید از لابهلای نخلها ناپدید میشد و بچهها آرام آرام خود را برای نماز آماده میکردند. مستقیم رفتم نمازخانه. همه در صف جماعت انتظار صدای مکبر را میکشیدند.بین صفها چشم چرخاندم. حاج مهدی مثل همیشه امام جماعت بچهها بود.
بعد از نماز و صرف شامی مختصر در سنگر فرماندهی ما بچههای شهر آستانه دور هم جمع شدیم و از یاران سفر کرده یاد کردیم. هرچه بیشتر از پرستوها سخن به میان میآمد، بیشتر آتش به جانمان میافتاد و غم عالم به دلمان مینشست. ماه کنج آسمان میدرخشید که بچهها یکی یکی از سنگر خارج شدند و مهدی و مرا تنها گذاشتند. سکوت میانمان حکمفرما شد. هر دو با چشم نمدار خوابیدیم.
در یک چشم به هم زدنی از خواب پریدم. وقتی چشمهایم باز شد، مهدی را دیدم که از چادر خارج میشود. میدانستم مهدی طبق عادت برای نماز شب از خواب برخاسته است.
لختی گذشت که صدای اذان در محوطهی گردان طنینانداز شد. از سنگر خارج شدم، وضو گرفتم و سر به سمت آسمان بالا بردم. به یادم آمد، وقتی وضو میگرفتم، کسی از سنگرهای همسایه خارج نشده. چشم از ماه رنگ پریده گرفتم و رفتم داخل سنگر همسایه. بچهها هنوز در خواب بودند. به بهانهی نماز صبح صدایشان کردم. دو تا از بچهها همینطور که داشتند چشمانشان را میمالیدند، گفتند: «ما مگر چند بار نماز صبح باید بخوانیم. یک ساعت پیش ما نماز خواندیم!»
پرسشگرانه آنها را نگریستم: «عزیز من! الان اذان گفتند. شما کی، نماز چی! خواندید؟!»
یکی دوید توی حرفم: «آقا مهدی داشت نماز میخواند. حدود یک ساعت پیش ما هم نماز خواندیم و خوابیدیم.»
با خنده گفتم: «آقا مهدی داشت نماز شب میخواند.»
حیرت بچهها در خواب و بیداری دیدنی بود. بمب خنده در فضای تاریک سنگر ترکید. همگی از رختخواب بیرون پریدند. وضو گرفتند و بار دیگر پشت سر آقا مهدی به نماز ایستادند.
تنگ غروب بود که به مقر گردان «مالکاشتر» رسیدم. شب را میخواستم با «آقا مهدی خوشسیرت» سر کنم. شبی از شبهای گرم تابستان سال 1363 اهواز بود. خورشید از لابهلای نخلها ناپدید میشد و بچهها آرام آرام خود را برای نماز آماده میکردند. مستقیم رفتم نمازخانه. همه در صف جماعت انتظار صدای مکبر را میکشیدند.بین صفها چشم چرخاندم. حاج مهدی مثل همیشه امام جماعت بچهها بود.
بعد از نماز و صرف شامی مختصر در سنگر فرماندهی ما بچههای شهر آستانه دور هم جمع شدیم و از یاران سفر کرده یاد کردیم. هرچه بیشتر از پرستوها سخن به میان میآمد، بیشتر آتش به جانمان میافتاد و غم عالم به دلمان مینشست. ماه کنج آسمان میدرخشید که بچهها یکی یکی از سنگر خارج شدند و مهدی و مرا تنها گذاشتند. سکوت میانمان حکمفرما شد. هر دو با چشم نمدار خوابیدیم.
در یک چشم به هم زدنی از خواب پریدم. وقتی چشمهایم باز شد، مهدی را دیدم که از چادر خارج میشود. میدانستم مهدی طبق عادت برای نماز شب از خواب برخاسته است.
لختی گذشت که صدای اذان در محوطهی گردان طنینانداز شد. از سنگر خارج شدم، وضو گرفتم و سر به سمت آسمان بالا بردم. به یادم آمد، وقتی وضو میگرفتم، کسی از سنگرهای همسایه خارج نشده. چشم از ماه رنگ پریده گرفتم و رفتم داخل سنگر همسایه. بچهها هنوز در خواب بودند. به بهانهی نماز صبح صدایشان کردم. دو تا از بچهها همینطور که داشتند چشمانشان را میمالیدند، گفتند: «ما مگر چند بار نماز صبح باید بخوانیم. یک ساعت پیش ما نماز خواندیم!»
پرسشگرانه آنها را نگریستم: «عزیز من! الان اذان گفتند. شما کی، نماز چی! خواندید؟!»
یکی دوید توی حرفم: «آقا مهدی داشت نماز میخواند. حدود یک ساعت پیش ما هم نماز خواندیم و خوابیدیم.»
با خنده گفتم: «آقا مهدی داشت نماز شب میخواند.»
حیرت بچهها در خواب و بیداری دیدنی بود. بمب خنده در فضای تاریک سنگر ترکید. همگی از رختخواب بیرون پریدند. وضو گرفتند و بار دیگر پشت سر آقا مهدی به نماز ایستادند.
نظر شما