چهارشنبه, ۰۵ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۵۱
داشتم توی خیابان بازی می‌کردم که یک نفر صدایم کرد. برگشتم ببینم چه کسی است، که دیدم یک نفر نظامی دستش را روی شانه‌ام گذاشت...

داشتم توی خیابان بازی می‌کردم که یک نفر صدایم کرد. برگشتم ببینم چه کسی است، که دیدم یک نفر نظامی دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:

«ببینم پسر جان اسمت چیه؟»

گفتم: «کاری داری؟»

گفت: «نه پسر جون فقط خواستم اسمت را بدانم.»

گفتم: «رضا»

او با لحنی ملایم پرسید: «رضا جون چند سال داری؟»

گفتم: «نُه سال. راستی سرکار، بفرمایید خونه.»

گفت: «خونه‌تون کجاست؟»

گفتم: «توی همین خیابان، پلاک خونه‌مون هم هفته. اصلاً برای چی این سؤالها رو از من می‌پرسید؟ اسم شما چیه؟»

گفت: «اسم من؟ اسم من احمده. می‌دونی، راستش من یک چیزی می‌خوام.»

گفتم: «خُب، چی می‌خواهی؟»

گفت: «یک دست لباس شخصی و یک جفت کفش. می‌تونی بهم بدی؟»

گفتم: «بفرمایید خونه‌مون، بابام توی خونه‌ست.»

او همراه من به طرف خانه‌مان راه افتاد. در خانه باز بود. من و او داخل خانه شدیم، من جلوتر از او به اتاق رفتم و به پدرم که نشسته بود و داشت چای می‌خورد، گفتم: «بابا جون مهمان اومده خونه‌مون.»

پدرم بلند شد و با دیدن احمد گفت: «بگو بفرمایید، بفرمایید تو.»

احمد یاالله گفت و وارد اتاق شد. پدرم رو به من کرد و گفت: «رضا جون پاشو چای بیار.»

من به آشپزخانه رفتم و به مادرم گفتم که برای مهمان چای بریزد. تا من ببرم. وقتی که با سینی چای به اتاق برگشتم، پدرم به احمد می‌گفت:

«خُب سرکار چه کاری از دست ما برمی‌آد تا برای تو انجام بدیم.»

احمد گفت: «آقا، حتماً می‌دونی که امام به ما سربازها دستور داده تا از پادگانها فرار کنیم. من به خاطر همین دستور امروز از دیوار پادگان پایین پریدم که پسرتان رضا را دیدم، و به او گفتم که احتیاج به لباس و کفش دارم. رضا هم مرا به خانه‌تان و پیش شما آورد.»

پدر به احمد تعارف کرد که چایش را بخورد. احمد بعد از خوردن چای، دوباره گفت: «حالا خواهش می‌کنم اگه میشه یک لباس و یک جفت کفش به من بدین. آخه. با این لباسها حتماً مرا می‌گیرند.»

پدرم بلند شد و صورت احمد را بوسید و گفت: «لازم نیست اینقدر خواهش بکنی.»

بعد هم رفت و یک دست لباس و یک جفت کفش برای احمد آورد و دوباره صورتش را بوسید و گفت: «ان‌شاءالله هر جا که می‌روی خدا پشت و پناهت باشد.»

احمد لباسها را پوشید و گفت: «خیلی خیلی متشکرم. من مدیون زحمت شما هستم.» بعد احمد، پدرم و مرا بوسید و خداحافظی کرد تا برود. وقتی که او از در خانه‌مان بیرون می‌رفت، پدرم گفت: «قربان امام عزیزمان بروم که چنین دستوری به شما جوانها داده؛ قربانش بروم...»*

 

* ماهنامه سوره: بچه‌های مسجد23؛ زیرنظر شورای بچه‌های مسجد، حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، تهران، 1366، صص 86 -
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده