جرعه اي از كوثر هدايت...
دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۱۳
اسطورهوار و معصوم بر بلندي. قامت كشيده، سلاح بر كف، گوئي سلاح بر او تكيه كرده بود، و ميغريد:
اي كشورهاي اسلامي! شما را چه به خط كفر، خط درندگي، برگرديد به خط اسلام. دفاع از مظلوم كنيد، نه ظالم...
نوید شاهد: گفته بودند چشمهاي است منشعب از دريا و زلال است كه از پس سنگلاخهاي حادثه بهخوبي عبور كرده و در بستر خويش در ميان رودي به وسعت تمامي استقامت و شجاعت ميخروشد و غمش نيست بر صخرههاي مهيب و باتلاقها. ميغرد و پيش ميرود. آبي چونان آب زمزم دارد و بعضي به آب حيات تعبيرش ميكردند و چهها كه نميگفتند اهل حرم و رازداران پهنه حق. و چه خوش بودند و سرمست كه از اين چشمه مينوشيدند و پرواز را به تماشا كه نه پرواز ميكردند. گفته بودند اگر قطرهاي از آن را بنوشي، بابهاي الهي به رويت باز ميشود و ميفهمي اسماءالله را و ميروي به وادي عشق، ميروي سامان سالكان عارف.
آه كه چهها گفتند و چه كردند و ما مشتاق شديم و بيقرار. دست كشيديم از هر آنچه پايبندمان كرده بود و گريختيم از غل و زنجير بردگي خويش و بار سفر بستيم. گفته بودند راه سخت است و حراميان در كمين و سنگلاخ است و كفش آهنين ميطلبد كه كم و بيش فهميده بوديم كه راه چيست. فهميده بوديم، زيرا تشنه بوديم، لبانمان خشكيده بودند و جگرهامان كباب.
دست به دست هم داديم و سدها را شكستيم. آه كه راهها چه خراب بودند. چه غارتها شديم و چه زخمها برداشتيم، چقدر از پاي افتاديم، دستهايمان هم به كار بود و دلهامان به هم و صداقتمان در كف و حق يارمان بود و ياريمان ميداد. هر لحظه از ستيغ كوههاي فاصله بالا ميرفتيم و گوئي نزديك مينمود؛ اما چه دور بود. ما كه دريا را در دسترس نداشتيم، چشمه را پاس ميداشتيم و بوي او را بوي دريا ميدانستيم. همه اينها راحت سپري شد و ما پيش ميرفتيم، جگرهامان كباب، لبانمان تشنه و كفشهايمان پاره و پايمان پر آبله و سينههامان ريش و پر از شوق براي وصل به عرفان، براي وصل به تمامي صداقت و رضايت خداوندي. خود را عوض شده ميديديم و هر لحظه دري به رويمان گشوده ميشد.
همه چيز بهآرامي ميگذشت كه چيزي جگرمان را آتش زد و كمرمان را خميده كرد. عدهاي كه خيال به بند كشيدن حيات چشمه را داشتند، منافقانه از اطرافمان روئيدند. ميديدند شوق ما را براي وصل و بر فكر خود حريصتر ميگشتند. يك وقت چشم گشوديم كه همراهاني در صف مقابل بر بلندي كمينگاه نظارهگر ما بودند و به رويمان سنگ ميباريدند و سر و دستهايمان را ميشكستند. چه بيرحمانه چنين ميكردند و آوا سر ميدادند كه: «هان! ما را هم چشمهاي است. بيائيد شما را رهنمون باشيم!» نظرهامان را ميگردانديم. در تيررس اشاره انگشتان پليدشان، سرابها بود و باتلاقهاي عفن. وقتي عشق ما را به دريا و چشمه ديدند، سنگهاشان را به مغز مشعلدارانمان نشانه رفتند و چه بزرگسالاران همراهمان كه دلاورانه بر زمين غلتيدند.
و ما راه را پي ميزديم و چشمه به ما ياد داده بود كه راهمان را قائم به همراهانمان نميدانيم و پيش ميرفتيم و غريبانه پيش ميرفتيم. چهها گذشت بر ما. چه شبها كه از ميانمان دزدي شبيخون زده و ته مانده آذوقهمان را ربود و به شبپرستان بخشيد. چه لحظهها كه پشتهامان خونين بود از زخم خنجر و هنوز التيام نيافته زخمي دگر پشتهامان را به نوازش ميگرفت. آه كه فريادشان چه سياه بود و گوشخراش. بسان گله گرگ. گرگهاي حرام لقمهاي كه عمري را به خوردن گذرانده بودند و اينك به قصد پاره پاره كردنمان گرد هم در آمده بودند.
وقعي ننهاديم و ره سپرديم كه راه پرواز را اين گرگان نميتوانستند بست. به چشمه رسيديم، چه پر ابهت بود! سرچشمهاي سترك، آبش به رنگ سپيده، به رنگ نور، به حرارت عشق، به لطافت روح، به رنگ هستي، و چه سخت و با شور بيرون ميجهيد از ماوراي هستي زمين. جوشش غريبي داشت. صداي امواج عبورش، فرياد حراميان را كه لحظهاي را بي كمين بر ما سپري نميكردند، ميشكست.
به دستهامان نگريستيم كه ريش بودند و خونين. دستهامان قلب شده بودند و مشتهامان دل و دلهامان مشت و صدامان سرخي تكبير. نشستيم و گريستيم به مظلوميتهامان و اشكهامان خون بودند، خون ميگريستيم.
بر رهبري گريستيم كه زمانهاي دور در ميانه دشتي به وسعت تاريخ، لبانش در كنار بركه آب از تشنگي چون چوب خشك به هم ميخورد و يزيديان را در خون خود غرقه كرده بود و يارانش چه پايدار بودند و ندا در داد و كمك طلبيد. صدايش پرده گوش جانمان را نوازش ميداد و نعره تكبير حق طلبش، درهم كوبنده قلههاي رفيع بود. گريستيم و خونمان جاري بود و دستهامان را كه خونين بودند، پياله كرديم و به آب چشمه زديم كه در پس كوهها، در ميانه شهر، مردمي مشتاق به انتظار نوشيدن به صف ايستاده بودند. آه چه آب خونيني و به صف ايستادگان درگاه الهي چه با ولع مينوشيدند و زنده ميشدند و زندهتر. چشمانمان انتظار را طاقت نداشت و ميان كاسه خون پرپر ميزد و نهايت خواهش ميشديم براي نوشيدن.
***
اسطورهوار و معصوم بر بلندي. قامت كشيده، سلاح بر كف، گوئي سلاح بر او تكيه كرده بود، و ميغريد:
اي كشورهاي اسلامي! شما را چه به خط كفر، خط درندگي، برگرديد به خط اسلام. دفاع از مظلوم كنيد، نه ظالم...
و باز:
بر همه مسلمين واجب است كه قيام كنند و بيتالمقدس را آزاد سازند...
و:
اي فقرا! اي كارگران! اي كشاورزان! صداي الله اكبر شما پيروزيآور بوده و دشمن را مغلوب كرده. پس به هوش باشيد و توطئهها را خنثي كنيد...
***
سپيد بود و نماز او را به معراج ميبرد. در كف آئينه دستهايش در حالت قنوت بهشت را ميديد و شبزدگان را ميان شعلههاي آتش و چه خوب بر آنان هجوم ميبرد:
امروز روزي است كه گروههاي ضد اسلام اعلان جنگ به اسلام دادهاند، لذا بر همه مسلمين واجب است كه جلوي اينها بايستند، زيرا اينها با اين دولت چون دولت اسلامي است جنگ دارند وگرنه اگر دولت، دولت ريگان بود جنگي نداشتند، اينها محارب با خدا هستند، نه محارب با من و شخص ديگري.
گوش به كلام چشمه سپرده بوديم و دل به سخنان گهربارش. از دريا ميگفتمان و ندا ميداد كه اوست شما را رهنمون. هموست كه شما را به رستگاري خواهد رساند. او شما را نزد خدا خواهد برد.
ميگفت: «خداوندا! هر كس يار و كمك امام خميني است، يارش باش و هر كس دشمن اين امام و مخالف اين امام و بيتفاوت نسبت به اين امام است، خدايا به خود واگذارش كن!».
ميگفت: «واجب است در هر دورهاي مسلمين دور يك محور باشند، يك رهبر الهي داشته باشند. در زمان علي، علي(ع) در زمان حسين(ع) حسين، در زمان غيبت مهدي(عج) فقيه عادل زمان و امروز حضرت آيتاللهالعظمي امام خميني است و هر كس در مقابل او ايستاد قانون خدا را شكسته است».
و خوب ميسرود و سرود وحدت را و مينوشاند و همراه خويش محرمان را به سوي خدا ميبرد.
و شبهاي جمعه كه سايه جهل بر تمامي ديارها سايه گستر بود، بر فراز منبري از خون چنين ميخواند.
الهي و ربي من لي غيرك...
و هرچه از چشمه زلال عرفانش مينوشيديم تشنهتر ميشديم. و او چه ميجوشيد و خدايا چه سرچشمهاي داشت گويا با تو سروسرّي داشت.
بناگاه زمين تكان خورد، هوا به رنگ غروب شد. نه، به رنگ فلق وقتي كه به خون نشسته است. حراميان را دست در هم بود و از فرازي به روي سرچشمه تنگ باريدند و ناگهان راه را به روي آب حيات بستند. ما همه به گوشهاي خزيديم. كه سنگها مهيب بودند و بر دل ما زخمهاي عميق برجا گذاشتند و چشمه را به بند كشيدند. بسي مهيب بود حادثه. اشكهامان خشكيدند و ميديديم كه بر صخرههاي فتحشان به خنده لميده بودند و در ديدهشان ترس پرپر ميزد كه يوسف صديق را دريده بودند...
صداي خندهشان گوشهامان را چه سخت ميآزرد. ما رهروان، همه گيج بوديم از بهت حادثه و منتظران در شهر به خون نشستند و ما همه مبهوت. زمان شكست و انسانيت به سوگ شرف به چله نشست و چه شاد بودند حراميان.
دستهاي خونين را بر سر زديم و مويههامان، سپهر را سيه پوشاند. آخر برادرم! سپيده را كشتند. سپيده خونين شد و سيل اشك جاري شد از ديده مشتاقان تشنه در شهر و آب چشمه ديگر خشكيد. دلشكسته و پابرهنه به سوي دريا شديم كه اميدمان بود و اميدمان ميداد.
غمزده به سوگ چشمه نشستيم و به بستر خشكش چشم حسرت دوختيم. شبزدگان هنوز ميخنديدند كه يكباره زمين لرزيد، كوه جا كن شد و گرگها كه روي تختهسنگها آرميده بودند ناگهان به هوا پرتاب شدند. آتشفشان عظيمي بود. به انفجار زمان و زمين مي مانست. حراميان در ميان انفجار به خاك و خون غلتيدند و خندهشان مرد و ما همه برخاستيم و رنگين جامه تن كرديم.
و كوه آتش بود، و چشمه ديگر نه، رود نه، دريا بود، به دريا رسيده بود و دريا خود به خدا رسيده بود، خون بود و خون، جاري ميان دشت و حراميان مانده ميان سيل خون به دست و پا به زير ميرفتند كه: وسيعلمالذين ظلمو اي منقلب ينقلبون.
والسلام- علی اکبر بهشتی
دست به دست هم داديم و سدها را شكستيم. آه كه راهها چه خراب بودند. چه غارتها شديم و چه زخمها برداشتيم، چقدر از پاي افتاديم، دستهايمان هم به كار بود و دلهامان به هم و صداقتمان در كف و حق يارمان بود و ياريمان ميداد. هر لحظه از ستيغ كوههاي فاصله بالا ميرفتيم و گوئي نزديك مينمود؛ اما چه دور بود. ما كه دريا را در دسترس نداشتيم، چشمه را پاس ميداشتيم و بوي او را بوي دريا ميدانستيم. همه اينها راحت سپري شد و ما پيش ميرفتيم، جگرهامان كباب، لبانمان تشنه و كفشهايمان پاره و پايمان پر آبله و سينههامان ريش و پر از شوق براي وصل به عرفان، براي وصل به تمامي صداقت و رضايت خداوندي. خود را عوض شده ميديديم و هر لحظه دري به رويمان گشوده ميشد.
همه چيز بهآرامي ميگذشت كه چيزي جگرمان را آتش زد و كمرمان را خميده كرد. عدهاي كه خيال به بند كشيدن حيات چشمه را داشتند، منافقانه از اطرافمان روئيدند. ميديدند شوق ما را براي وصل و بر فكر خود حريصتر ميگشتند. يك وقت چشم گشوديم كه همراهاني در صف مقابل بر بلندي كمينگاه نظارهگر ما بودند و به رويمان سنگ ميباريدند و سر و دستهايمان را ميشكستند. چه بيرحمانه چنين ميكردند و آوا سر ميدادند كه: «هان! ما را هم چشمهاي است. بيائيد شما را رهنمون باشيم!» نظرهامان را ميگردانديم. در تيررس اشاره انگشتان پليدشان، سرابها بود و باتلاقهاي عفن. وقتي عشق ما را به دريا و چشمه ديدند، سنگهاشان را به مغز مشعلدارانمان نشانه رفتند و چه بزرگسالاران همراهمان كه دلاورانه بر زمين غلتيدند.
و ما راه را پي ميزديم و چشمه به ما ياد داده بود كه راهمان را قائم به همراهانمان نميدانيم و پيش ميرفتيم و غريبانه پيش ميرفتيم. چهها گذشت بر ما. چه شبها كه از ميانمان دزدي شبيخون زده و ته مانده آذوقهمان را ربود و به شبپرستان بخشيد. چه لحظهها كه پشتهامان خونين بود از زخم خنجر و هنوز التيام نيافته زخمي دگر پشتهامان را به نوازش ميگرفت. آه كه فريادشان چه سياه بود و گوشخراش. بسان گله گرگ. گرگهاي حرام لقمهاي كه عمري را به خوردن گذرانده بودند و اينك به قصد پاره پاره كردنمان گرد هم در آمده بودند.
وقعي ننهاديم و ره سپرديم كه راه پرواز را اين گرگان نميتوانستند بست. به چشمه رسيديم، چه پر ابهت بود! سرچشمهاي سترك، آبش به رنگ سپيده، به رنگ نور، به حرارت عشق، به لطافت روح، به رنگ هستي، و چه سخت و با شور بيرون ميجهيد از ماوراي هستي زمين. جوشش غريبي داشت. صداي امواج عبورش، فرياد حراميان را كه لحظهاي را بي كمين بر ما سپري نميكردند، ميشكست.
به دستهامان نگريستيم كه ريش بودند و خونين. دستهامان قلب شده بودند و مشتهامان دل و دلهامان مشت و صدامان سرخي تكبير. نشستيم و گريستيم به مظلوميتهامان و اشكهامان خون بودند، خون ميگريستيم.
بر رهبري گريستيم كه زمانهاي دور در ميانه دشتي به وسعت تاريخ، لبانش در كنار بركه آب از تشنگي چون چوب خشك به هم ميخورد و يزيديان را در خون خود غرقه كرده بود و يارانش چه پايدار بودند و ندا در داد و كمك طلبيد. صدايش پرده گوش جانمان را نوازش ميداد و نعره تكبير حق طلبش، درهم كوبنده قلههاي رفيع بود. گريستيم و خونمان جاري بود و دستهامان را كه خونين بودند، پياله كرديم و به آب چشمه زديم كه در پس كوهها، در ميانه شهر، مردمي مشتاق به انتظار نوشيدن به صف ايستاده بودند. آه چه آب خونيني و به صف ايستادگان درگاه الهي چه با ولع مينوشيدند و زنده ميشدند و زندهتر. چشمانمان انتظار را طاقت نداشت و ميان كاسه خون پرپر ميزد و نهايت خواهش ميشديم براي نوشيدن.
***
اسطورهوار و معصوم بر بلندي. قامت كشيده، سلاح بر كف، گوئي سلاح بر او تكيه كرده بود، و ميغريد:
اي كشورهاي اسلامي! شما را چه به خط كفر، خط درندگي، برگرديد به خط اسلام. دفاع از مظلوم كنيد، نه ظالم...
و باز:
بر همه مسلمين واجب است كه قيام كنند و بيتالمقدس را آزاد سازند...
و:
اي فقرا! اي كارگران! اي كشاورزان! صداي الله اكبر شما پيروزيآور بوده و دشمن را مغلوب كرده. پس به هوش باشيد و توطئهها را خنثي كنيد...
***
سپيد بود و نماز او را به معراج ميبرد. در كف آئينه دستهايش در حالت قنوت بهشت را ميديد و شبزدگان را ميان شعلههاي آتش و چه خوب بر آنان هجوم ميبرد:
امروز روزي است كه گروههاي ضد اسلام اعلان جنگ به اسلام دادهاند، لذا بر همه مسلمين واجب است كه جلوي اينها بايستند، زيرا اينها با اين دولت چون دولت اسلامي است جنگ دارند وگرنه اگر دولت، دولت ريگان بود جنگي نداشتند، اينها محارب با خدا هستند، نه محارب با من و شخص ديگري.
گوش به كلام چشمه سپرده بوديم و دل به سخنان گهربارش. از دريا ميگفتمان و ندا ميداد كه اوست شما را رهنمون. هموست كه شما را به رستگاري خواهد رساند. او شما را نزد خدا خواهد برد.
ميگفت: «خداوندا! هر كس يار و كمك امام خميني است، يارش باش و هر كس دشمن اين امام و مخالف اين امام و بيتفاوت نسبت به اين امام است، خدايا به خود واگذارش كن!».
ميگفت: «واجب است در هر دورهاي مسلمين دور يك محور باشند، يك رهبر الهي داشته باشند. در زمان علي، علي(ع) در زمان حسين(ع) حسين، در زمان غيبت مهدي(عج) فقيه عادل زمان و امروز حضرت آيتاللهالعظمي امام خميني است و هر كس در مقابل او ايستاد قانون خدا را شكسته است».
و خوب ميسرود و سرود وحدت را و مينوشاند و همراه خويش محرمان را به سوي خدا ميبرد.
و شبهاي جمعه كه سايه جهل بر تمامي ديارها سايه گستر بود، بر فراز منبري از خون چنين ميخواند.
الهي و ربي من لي غيرك...
و هرچه از چشمه زلال عرفانش مينوشيديم تشنهتر ميشديم. و او چه ميجوشيد و خدايا چه سرچشمهاي داشت گويا با تو سروسرّي داشت.
بناگاه زمين تكان خورد، هوا به رنگ غروب شد. نه، به رنگ فلق وقتي كه به خون نشسته است. حراميان را دست در هم بود و از فرازي به روي سرچشمه تنگ باريدند و ناگهان راه را به روي آب حيات بستند. ما همه به گوشهاي خزيديم. كه سنگها مهيب بودند و بر دل ما زخمهاي عميق برجا گذاشتند و چشمه را به بند كشيدند. بسي مهيب بود حادثه. اشكهامان خشكيدند و ميديديم كه بر صخرههاي فتحشان به خنده لميده بودند و در ديدهشان ترس پرپر ميزد كه يوسف صديق را دريده بودند...
صداي خندهشان گوشهامان را چه سخت ميآزرد. ما رهروان، همه گيج بوديم از بهت حادثه و منتظران در شهر به خون نشستند و ما همه مبهوت. زمان شكست و انسانيت به سوگ شرف به چله نشست و چه شاد بودند حراميان.
دستهاي خونين را بر سر زديم و مويههامان، سپهر را سيه پوشاند. آخر برادرم! سپيده را كشتند. سپيده خونين شد و سيل اشك جاري شد از ديده مشتاقان تشنه در شهر و آب چشمه ديگر خشكيد. دلشكسته و پابرهنه به سوي دريا شديم كه اميدمان بود و اميدمان ميداد.
غمزده به سوگ چشمه نشستيم و به بستر خشكش چشم حسرت دوختيم. شبزدگان هنوز ميخنديدند كه يكباره زمين لرزيد، كوه جا كن شد و گرگها كه روي تختهسنگها آرميده بودند ناگهان به هوا پرتاب شدند. آتشفشان عظيمي بود. به انفجار زمان و زمين مي مانست. حراميان در ميان انفجار به خاك و خون غلتيدند و خندهشان مرد و ما همه برخاستيم و رنگين جامه تن كرديم.
و كوه آتش بود، و چشمه ديگر نه، رود نه، دريا بود، به دريا رسيده بود و دريا خود به خدا رسيده بود، خون بود و خون، جاري ميان دشت و حراميان مانده ميان سيل خون به دست و پا به زير ميرفتند كه: وسيعلمالذين ظلمو اي منقلب ينقلبون.
والسلام- علی اکبر بهشتی
نظر شما