شهید غریب افغانستانی و سه یادگار فاطمی
شهید سید محمدرضا علوی
حقیقتاً غریبانه رفتند. اصلاً میدان جهاد باز شد که ناجوانمردانه و غریبانه بروند، اما! البته قسمت ما نبود که خونین پر و بال به لقا حق برسیم.
چند وقتی است که مدافعان حرم سبقت گرفته و باب جدید شهادت را گشوده اند. شهدای غریب و مظلوم ما رقیب پیدا کردند! منظورم شهید رسول عزیز، فرزند هم سنگر نازنینمون حاج رمضان خلیلی نیست. اون هم در زمره ی شهدای تخریبچی است لیکن این شهدا جنس غربتشون با یاران ما فرق می کنه.
درسته یاران ما هنگام معراج رفتن، مظلوم و غریب بودند. اما شهدای ما در وطنشون تشییع شدند و مردم به استقبال آنها آمدند و تابوت هاشون در پرچم وطنشون پیچیده شد. اما مدتی پیش توفیقی دست داد که در خاکسپاری تعدادی از این غیرتمندان مجاهد و مهاجر افغانی تیپ فاطمیون شرکت کنم. در نگاه اول تابوت های سبز که پرچم هیچ جغرافیایی بر آن نبود خودنمایی می کرد.
در نگاه دوم مشایعت کنندگان چشم بادامی با صورت های رنگ پریده و زخم دیده از حوادث روزگار حضور داشتند. و در نگاه سوم تعجب رهگذران که از هم می پرسیدند که کجا شهید شده اند؟
به خودم آمدم و دیدم پیکر مطهر شهیدی را در آغوش کشیده و روانه ی خانه ابدی می کنم. این اولین باری نبود که صورت شهیدی را روی خاک می گذاشتم. وقتی جسم مطهرش در خانه ی قبر قرار گرفت، بندهای کفن را یک به یک باز کردم. صورتش با کفن و نایلون پوشیده شده بود.
با وسواس و دقت خاصی صورتش رو باز کردم و نگران هم بودم که مبادا سری در پیکر نداشته باشد. الحمدالله سر و صورتش سالم بود و روی خاک قرار دادم. اصرار داشتم که حتماً خانواده اش برای آخرین بار روی عزیزشان را ببینند.
ولوله ای به پا بود. بچه ها کمک
کردند تا مادرش جلو آمد. مادر می گفت می خواهم صورتش را ببینم؛ من هم قدری شهید رو
از خاک بلند کردم و مادر دستی به صورتش کشید. منتظر شدم تا تلقین خوانده شود و من
هم شانه های شهید را تکان دهم. تلقین خوان بالای قبر آمد. از روحانی های افغانی
بود و شروع کرد به خواندن: اسمع افهم یا سیدرضا ابن سید عباس... اینجا بود که تازه
فهمیدم این نازنینی که لایق تدفینش شدم از بچه های حضرت زهرا علیه السلام است.
گریه امانم را بریده بود. دست هایم سست شد و به کندی حرکت می کرد. با گریه به شهید التماس می کردم که آقا سیدرضا پیش مادرت سفارش ما رو بکن. گاهی هم می گفتم بی بی جان، این پاره ی جگر توست که غریبانه به خاک می رود. تلقین رسید به اللهم عفوک عفوک عفوک... دوست نداشتم از قبر بیرون بیام. حتی جسمم هم یاری نمی کرد. دوستان کمک کردند. باید شهید دیگری هم به خاک می رفت که او سر در بدن نداشت و باز حکایتی دیگر ...
پنجشنبه گذشته رفتم تا فاتحه ای بر مزار شهید سید رضا بخوانم. خانم جوانی بالای مزار ایستاده بود و کودکی در بغل داشت. مثل اینکه مشغول آرام کردن کودک بود و مثل باران اشک می ریخت. یکی دو تا دختربچه ی خردسال هم دور قبر دست ها رو در خاک فرو برده و مشغول فاتحه بودند. من هم فاتحه ای خواندم. کنجکاوی ام گل کرد و با احتیاط پرسیدم که خواهر می شه نسبت شما رو با این شهید بدانم؟ در حالی که سعی می کرد اشکش را من نبینم گفت: این شهید شوهر من است و مرا با سه دختر خردسال تنها گذاشت. تنم لرزید...
بچه ها رو نشانم داد. دختری دوازده ساله؛ دختری هشت ساله و کودکی سه ماهه که در بغل داشت. این بانو که خودش نیز سیده بود با گریه گفت: برای آخرین بار که می رفت به او گفتم: آسید رضا؛ تو دوبار برای دفاع از حرم عمه ات زینب علیه السلام رفتی این بار رو پیش ما بمان. دخترها خیلی به تو وابسته اند.
او گفت: خانم؛ حرم عمه جان ما در خطر است! تو راضی می شوی من باشم و جسارتی به حرم عمه مان بشود؟
این را که گفت دهانم بسته شد و گفتم برو خدا نگهدارت باشد...
این بانوی قهرمان ادامه داد: دومین باری که برای سوریه رفت باردار بودم. برای به دنیا آمدن دخترمان مرخصی گرفت و آمد. وقتی بچه به دنیا آمد به عشق خانم رقیه نامش را رقیه گذاشت. رقیه سادات پانزده روزه بود که ساکش رو برداشت و رفت و امروز که پیکر پدرش به خاک رفت، سه ماهه است.
نمی دانم اون هایی که این مطلب را می خونند تا اینجا دیده هاشون بارونی شده یا نه. رقیه سادات آقا سید محمدرضا علوی سه ماه است؛ نه سه ساله.
پدرش رقیه ی سه ماهه را رها کرد تا از حریم رقیه ی سه ساله دفاع کند.
ما به این ها مدیونیم، به مهاجران مدافع افغانی که واجب رو برای ما کفایی کردند وگرنه کار به مشکل می خورد.
کاش معشوق ز عاشق طلب جان می کرد تا که هر بی سروپایی نزد لاف ز عشق
یاد و خاطره ی مهاجران افغانستانی مدافع حرم گرامی باد! تخریب چی جا مونده؛ جعفر طهماسبی
منبع: مدافعان حرم/1395/ زندگینامه و خاطرات چهل شهید مدافع حرم حضرت زینب علیه السلام به همراه زندگینامه، کرامات و عنایات حضرت زینب علیه السلام / گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی