گفتگو با حاج رضا اخوان؛ مبارز پیشکسوت و جانباز انقلاب: مردی که نخواست چهره شود
پنجشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۲۳:۳۴
رضا ابوالحسنی معروف به رضا اخوان از مبارزان دهه چهل، زندانی آزاده و جانباز انقلاب ناگفته هایی ازشش دهه حضور و فعالیت در فضای سیاسی، اجتماعی ایران دارد که در دهه مبارک فجر خواندنی است. حاج رضای اخوان با دقتی مثال زدنی و نگاهی ژرف به مرور تاریخ مبارزات خود و دوستان و همرزمانش می پردازد و آنچه علاوه بر نقل تاریخی در فحوای کلامش هویداست تحلیل و تفسیر رویداد ها به همراه عشق وایمان یک مبارز پیر در راه آرمان به ثمر نشسته اش در سالروز فجر انقلاب است.
حاح رضا اخوان، نقبی به خاطرات حدود نیم قرن پیش و مصادف با ایام جوانی اش می زند و می گوید: در دوران مبارزات، ساواک و نیروهای سرکوبگررژیم متوجه شده بودند که تمام این برنامه ها از «هیأت ها و مساجد» است. البته من در دهه چهل تقریبا وارد سیاست شده بودم، _خدا بیامرزد آقای هاشمی رفسنجانی را_ از آن موقع باهم رفیق و صمیمی بودیم و همچنین آقای حاج علی اکبر ناطق نوری وقتی ایشون هم آمدند؛ بازار مرا قبول داشت وخیلی با من راحت بود . دیگر از همان موقع ها ما وارد سیاست شدیم.
من یک رفیق عزیزی داشتم به نام آقا مرتضی نیک نژاد (شهید نیک نژاد) ایشان عضو موتلفه بود. البته من جلوتر هم با شهید صادق امانی و حاج آقا سعید امانی آشنایی داشتم، اما شهید نیک نژاد واسطه آشنایی ما با دوستان موتلفه ای شدند. ما از آن زمان که در کوچه «غریبان» بودم در امین الدوله. یادم هست که فعالیت ما از آن موقع شروع شده بود، آقا مرتضی ما را چند بار دعوت کرده بود به کلاک، آقای امانی هم جلساتشون دور از مرکز بود. و یا جلساتی که موتلفه داشتند، مرحوم آقای بهشتی (ره) یکی از سخنگوهای جلسات بود و شهید محمد بخارایی هم برای اینکه راه گشا باشند برای مردم و مبارزین کتاب های «تاکتیک های رزمی و مبارزاتی» را در اتاق مجاور جلسه بر روی زمین می چیدند، در حقیقت نمی خواستند کتاب بفروشند ولی به عنوان اینکه مردم هوشیار باشند و آموزش بدهند.
حاج رضا از ورود عملی به میدان مبارزه و دستگیری اش روایتی خواندنی دارد:
یک دوستی بود به نام آقا صادق عباسی که ایشان نام من را داده بود به «حزب ملل اسلامی» که از اولین گروه های مبارز اسلامی در آن دوران بود. این اسامی که می رفت آنجا، اعضاء ارشد حزب خیلی حساس می شدند که ببیند که این شخص کیست و5-6 ماه بررسی می کردند که این ساواکی نباشد و... بعد کار به اینجا رسید که یک روز این مسئله را با من در میان گذاشت و پذیرفته شد. من هم قبول کردم که به این حزب دعوت بشم و دعوت شدم. یکی از حرفهای شهید مرتضی نیک نژاد این بود که چرا به جلسات ما نمی آیی؟ اینها به ما گفته بودند که باید از جلسات فاصله بگیری. ساواک ها حساس بودند. سه سالی بود که ما عضو حزب ملل شده بودیم.
او از ماجرای کشف و دستگیری 55 نفره اعضاء حزب ملل اسلامی در مهر ماه 1344 روایت دست اول و منتشر نشده ای دارد:
از اوایل سال 1344 کار به جایی رسیده بود که ساواک به دنبال بچه ها بود و بالاخره در سال 44 ما را گرفتند. یادم هست که در یک سال قبل 43 بود که مرحوم امام خمینی (ره) از نجف پیغام دادند که افرادی که حزبی و سیاسی هستند، اینها جلساتشان را ده نفره کنند. مثلا جلساتی که در یک محل بود و ممکن بود سه جلسه باشد، ولی سه جلسه ده نفره شده بود. ساواک یک مقداری دیده بود که عقب هست و چه کار باید بکند، آمده بود نفر درست کرده بود و در مساجد فرستاده بود و ما ساواکی ها را نمی شناختیم و بعدها ما متوجه شدیم. وقتی اینها وارد مسجد می شدند اولین کاری که می کردند خیلی قیافه ی مقدس به خود می گرفتند که موجه باشند. ما هم از همه جا بی خبر بودیم.
این را باید بگویم که حزب ملل افتخارش این است که رهبر این حزب الان حاج کاظم موسوی بجنوردی، نوه حاج ابوالحسن اصفهانی مرجع تقلید است. که اینها در نجف بودند و زمانی که از نجف می خواستند به ایران بیایند، اینها ماشین های چاپ و اسلحه با خودشان آورده بودند البته ما بی خبر بودیم و حتی ما نمی دانستیم که در حزب ملل، رهبری با ایشان است و هر وقت هم که می پرسیدیم تعداد را نمی گفتند. در واقع کل نفراتی که اینها عضو گرفتند حدود 55 نفر بودند. همچنین آنها اسم مرحوم شهید آیت الله مطهری و آیت الله هاشمی را هم داده بودند و اسامی این دو نفر هم بوده اما آنها هنوز عضو نشده بودند.
اینکه چه اتفاقی افتاد که اینها ما را گرفتند؟ یک آقایی بود به نام محمد باقر صنوبری، او در رده بالای حزب قرار داشت. او اسنادی و مداک مهم و اسامی بچه ها را در کیف مشکی اش به همراه داشته و زمانی که می رود شاه عبدالعظیم فردی را دعوت به حزب کند، آنجا کناره امام زاده حمزه یک خانقاهی بود که این خانقاه تحت مراقبت ساواک بود و ایشان کاملا بی خبر.
او به به خانقاه می رود که در امنیت باشد و وقتی که بیرون می آید دنبالش می کنند و به راحتی دستگیر می شود و بعد هم اسناد را گرفتند و او را به کلانتری می برند . یکی از رفقای ما او را از دور می ببینند وقتی از دور می ببنند، فرار می کند و او موفق می شود به افرادی که در آن نزدیکی بودند زنگ بزند که بگویند این طور شده است و دوستان همان شب رفتند در کوه های شمیران و شبانه ارتش باخبر شد که اینها به کوه رفتند و دنبالشان رفتند و همانجا که آتش روشن کرده بودند، همه آنها را گرفتند.
و دستگیری حاج رضا اخوان و زندان های سخت و شکنجه ها هم قصه خودش را دارد:
نصفه شب (تقریبا یک ربع به سه شب) آمدند خانه ما، ریختند خانه، مادرم پدرم را صدا زد که حاج عبدالحسین بلند شو! ببین کی در می زند و من دویدم. نمی دانستم. باز هم نمی دانستم. فکر می کردم شاید یکی از رفقا باشد. وقتی که آمدند پشت در، یک دفعه دیدم که چراغ قوه را انداختند و گفتند رضای عبدالحسنی کیه؟ گفتم من هستم. وقتی اینها وارد شدند این در را به دیوار زدند و پدر من هاج و واج مانده بود که این ها چه کار می کنند.
بعد هم گفتند اتاقت کجاست؟ گفتم: این اتاقم است. قریب دو ساعت جستجو می کردند و مدام می گفتند که اسلحه ها کجاست؟ و من می گفتم اسلحه چی .....
و آن عکسها و کتابهایی که ما داشتیم آنها را جمع آوری کردند و من را بردند. مادرم پرسید کی برمی گردی؟ گفتند 8 صبح. ولی من می دانستم که رفتم که رفتم. پولی از مادرم گرفتم گذاشتم در جیبم. شش ماه نه مادر و نه پدر و نه اقوام می دانستند که من کجا هستم و نه من می دانستم که آنها کجا هستند. من را به جرم عضویت در حزب به اداره اطلاعات بردند. بالاخره همه چیز را متوجه شده بودند حتی پولی که به من داده بودند، من منکر شدم که گفتم آن پول برای کتاب بوده. آنها 17 اتهام به من زدند. بعد هم 6 ماه در کمیته مرکزی بودیم و بعد از 6 ماه اینها من را به پادگان جمشیدیه بردند.
اوایل سال 1345 دادگاه تشکیل دادند. یادم هست که به مدت31 روز، صبح و بعداز ظهر من را مثل اسرای آلمانی مانند سربازان آن زمان ما را به دادگاه می بردند و بر می گرداندند. دادگاه اول 15 سال زندان به من دادند. دادگاه دوم محکوم به 3 سال زندان شدم. من را به زندان قصر بردند.
در آنجا برنامه ی نماز جماعت داشتیم. خدا بیامرزد مرحوم آیت الله طالقانی را، و دیگران حاج آقا مهدی عراقی و حاج آقا امانی که در کنار ما بودند. خیلی ها در آنجا درس می خواندند و من هم آنجا درس می خواندم.
بعد از اینکه من از زندان بیرون آمدم، یکی دو ماه بعد از ساواک نامه آمده. در خیابان پاچنار که مقابلش یک کوچه ای بود که ساواک بازار در آن جا بود. یک دفتر مهندسی بزرگ آنجا بود. نوشته بود که زنگ بزنید. و نوشته بود که بنشینید که صدایتان کنید. در آن محوطه نشستم و دیدم که یک سری پله تا بالا بود که نشسته بودند و یک آدم با قدی رشید آمد که بیا بالا. رفتم و دیدم که سرهنگ صدارت؛ رئیس امنیت بازار با طاهری که؛ رئیس پلیس تهران بود. این دو نفر آنجا نشسته بودند وارد شدم. سرهنگ صدارت گفت که ما بررسی کردیم که شما در بازار ارتباطات خوبی دارید و گفت که ما تصمیم گرفتیم که شما گزارش مسجدها از جمله مسجد بازار را به ما بدهی، در ازای آن، ما شما را به خارج می فرستیم و حقوق می دهیم ... گفتم: تا آنجایی که من می دانم مادرم شیر ناپاک به من نداده. من شیر پاک خورده ام. اینها گفتند یعنی ما شیر ناپاک خوردیم و بلند شدند و حسابی من را کتک زدند.
بعد از آن ماجرا، دو ماه بعد من را دوباره خواستند رفتم و گفتم خودتان را معطل نکنید؛ «من همان آدم قبلی هستم». ما در این مملکت ظلم دیدیم. سال 42 مردم بیچارگی کشیدند. با آن کشتارها و 17 شهریور و شهدای ما. ما اینها را می دیدیم. مگر ما احمق بودیم که ما برای پول همه چیزمان را بفروشیم. الان هم نمی فروشیم. الان هم اگر کسی بخواهد در مقابل دین ظلم کند در مقابلش می ایستیم. پیرمرد هستم ولی می ایستم.
مبارز پیر در بازار مبارزه برای خودش هیچ نخواسته و وارد مسال اجرایی و مناصب کشوری نشده و در همان متن جامعه مانده و از دریچه ای نو با مبارزه ادامه می دهد و می گوید؛ از من مصاحبه کردند که در این سی و چند سال شما جلو نبودید؟ مثل اینکه شما عقب بودید. گفتم نه من از اول هم جلو بودم. شما اگر می خواستید من را پیدا کنید باید می آمدید پیش آیت الله سعید امانی و مرحوم آقای عسگراولادی. این صندلی ها را که دور این خیریه چیده شده برای الان نیست من 45 سال است که به اینجا می آیم.
من در آن زمان تشخیص دادم، و به خودم گفتم که اگر این گره ها را باز کردی، هم گره ی این مملکت باز می شود لذا مردم بپرسند که رضا اخوان چه کار می کرده. اینها می دانند. من در بازار کاسب نبودم، 54 سال در بازار بودم ولی یک وجب جا نداشتم. و زندگی من اینقدر جمع و جور هست که کسی نمی تواند بیاید چیزی بگوید.
این مبارز انقلابی از دوران جوانی و آرمانهایی که برایش رنج زندان برده است با افتخار یاد می کند و می گوید: همیشه این را بدانید که «ظالم محکوم است». محکوم به عملش است و عملش مانند طناب دار به دور گردنش می افتد و بالای دار می رود. زنِ شاه گفته بود که ما هر کجا رفتیم دیگر راهمان ندادند باید به اینها بگوییم که ای کسانی که دارید در دنیا ظلم می کنید بدانید که ظلم پایدار نیست و مظلوم اگر یک شبی بلند شد و گفت به دادم برسید اولین کسی که به داد می رسد خداست. شش کشور دست به دست هم دادند گفتند که محمدرضا زمین نخورد. ولی چی شد ولی در هیچ مملکت دیگری هم راهش ندادند.
حاج رضا اخوان چند نصیحت پدرانه هم برای جوان ها دارد؛
- به پدر و مادرتان خدمت کنید. شب بلند شدی رفتی آب بخوری ده دقیقه برو با خدا حرف بزن. ببینیم که کجا هستیم. خدا می گوید که چرا از من کناره می گیرید.
- باید پای این نظام ایستاد. تا ایستادگی نکنیم نمی شود. هر کدام از ما باید به اندازه ی خودمان ایستادگی کنیم.
-
- ما واقعا شرمنده ی این جوان ها هستیم. این جوان ها واقعا در تنگنا قرار گرفته اند. یعنی طوری شده است که اکثرا اینها وقتی ازدواج می کنند از همان اول سر مادیات با یکدیگر بگو و مگو دارند و من که در دهه های گذشته درامور خیریه فعالم همیشه توصیه می کنم ای خانواده ها، ای عمو، ای دایی و ای کسی که دستت به دهنت می رسد مثلا کسی در بیمارستان به پول احتیاج دارد آهسته به او بگو که من پول را به تو می دهم و شما کم کم این پول را به من پس بده...
-
- این مملکت صاحب دارد و لی نمی توانیم بگوییم چون صاحب دارد بشینیم و کاری نکنیم. نکته ی عمیق این است دو نصیحت
- فکر کنیم که من کی هستم و چه هستم و من چه وظیفه ای دارم. اگر بخواهیم در این مملکت کار کنیم باید از خیلی چیزها بگذریم.
نظر شما