ده خاطره خواندنی از شهید «علیرضا ناهیدی»
نوید شاهد: من در آشپزخانه سیبزمینی پوست میکنم!
مادرش میگوید: «علیرضا دیر به دیر به مرخصی میآمد. یک بار از او پرسیدم تو مگر چه کاره هستی که دیر به دیر به ما سر میزنی؟ گفت: «من تو آشپزخانه پیاز و سیبزمینی پوست میکنم.» گفتم: «مادر جان این کار را من هم میتوانم انجام بدهم، این که دیگر شش ماه به شش ماه به مرخصی آمدن ندارد، باید زود زود بیایی؛» البته بعد از شهادتش فهمیدیم که او از فرماندهان جنگ بود.
این شلوار چه عیبی دارد؟
طی سه سالی که در جبهه بود، یک دست لباس بیشتر نگرفت. مرتب آن را میشست، وصله میکرد و میپوشید. به قول دوستانش: «علی را از دور، به لباس رنگ و رو رفتهاش میشناختند.» در سرمای سخت مریوان، برای اینکه بر نفس امّارهی خویش فائق آید، نه پوتین داشت، نه پالتو. گاهی جوراب هم نمیپوشید. آخرین روزهایی که به خانه آمد، سر زانوی شلوار مندرسی که به پا داشت، پاره شده بود. شلوار را پس از خشک شدن به مادرش داد و گفت سر زانوی این را وصله کند. مادرش گفت که برود و یک شلوار نو بخرد یا از پادگان بگیرد. علی گفت: «مادر جان، تو این را وصله کن، انشاءالله من چند تا شلوار میخرم…»
وقتی وصلهی شلوار تمام شد، علی آن را دست گرفت و به مادر نشان داد و گفت: «این شلوار چه عیبی دارد؟»
آن را اطو کرد و پوشید و گفت: «یک شلوار هم که از بیت المال کم شود، خودش یک شلوار است.»
نظافت و پاکیزگی لباس برایش بسیار مهم بود، ولی نسبت به دوخت لباس حساس بود که تنگ و مدلدار نباشد. لباس و وسایل زندگی را برای رفع نیاز میدانست، نه تجمّل و تشریفات و مُد.
شهید ناهیدی در طی ۲۹ ماه حضور در جبهه، یک ریال حقوق دریافت نکرد. همواره یک جفت کفش کتانی به پا داشت. روزهای آخر بود که یک جفت پوتین را از بیت المال گرفت. یکی از همرزمانش در این باره میگوید: قرار بود برای جلسهای قبل از عملیّات به قرارگاه برویم، همه فرماندهان آن جا بودند. ناگهان متوجه شدم جوراب علی پاره است. گفتم: «برادر بیا من یک جفت جوراب به شما میدهم. این طوری خیلی ناجور است در جلسه شرکت کنید…» علی نگاه تندی به من انداخت و گفت: «همین جوراب پاره خوب است. آنها با اطلاعات و آگاهیهای من کار دارند، نه با جورابم. اگر با جورابم جلسه دارند، امر دیگری است».
سهم پرتقال
یکی از برادران می گفت علیرضا اول به فکر همه و بعد به فکر خود بود. یا بهتر بگویم به فکر دیگران بود و نه خودش،در چادر نشسته بودیم که پرتقال آورند و هر کس سهم خود را گرفت، علیرضا هم دست کردو دانه ای برداشت و پرسید برادران همه خورده اند؟ گفتیم بله.
پرسید: که برادران بیرون سنگر همه خورده اند گفتیم که نمی دانیم علیرضا پرتقال را سرجایش گذاشت و گفت هر وقت مطمئن شدم که همه خورده اند من هم می خورم.
مواظب زیر پایت باش
به علیرضا هیچکس نمی توانست سلام بکند او در سلام به همه کس با هر سن و مقامی سبقت داشت.
علیرضا قلبی مهربان داشت و اصولا مصداق عینی اسدالله علی الکفار و رحما بینهم بود.
روزی در وسط حیاط پادگان امام حسین به اتفاق قدم می زدیم که ناگهان من را به طرفی هل داد من که تعادلم را از دست داده بودم یکه خوردم و حیران منتظر علت این عمل بودم. او گفت برادر هر وقت راه می روی مواظب زیر پایت باش.این را گفت و خم شد مورچه ای را که لنگ لنگان به سویی می رفت برگرفت و خاک رویش را پاک نمود و با چند لحظه ای مراقبت او را به راه انداخت.
معلم
کلاس توجیهی بود که قرار بود علیرضا مورد اسلحه ای به غنیمت گرفته که طرز کار آن را کشف کرده و برای افسران در جه داران ارتش را تدریس کند.
علیرضا با همان لباس کهنه در گوشه سالن چند نفر را جمع کرده و با هم صحبت می کردند. از او خواستم که کارش را شروع کند و او خیلی ساده و بی آلایش از جای برخاست و به پای تخته رفته و با نام خدا مشغول شد.
از حالت برادران تعجب را می توانستم ببینم اصلا انتظار نداشتند که یک همچون جوانی معلم مربوطه باشد. به هر حال که همهمه کلاس را با چند جمله آرام کرد و کلاس در نهایت دقت حاضرین به پایان رسید.
در انتها از برادری سوال کرد «شما این قسمت را خوب فهمیدید؟» او گفت: خیر. و علیرضا دوباره آن قسمت را تدریس کرد و آن برادر همواره از علیرضا استفاده می کرد.
پتوی سربازی
شبی که در سنگرها تاریکی مطلق موج می زد و هوا خیلی سرد بود از علیرضا خواستیم که بیاید تا صحبت کنیم .پتوی سربازی را تا کرده و با آن جایی برایش درست کرد تا روی زمین های نمناک ننشیند ولی قبول نکرد. او را به جان امام قسم دادم، از روی ناچاری نشست ولی مثل مرغ پرکنده بود و وقتی علت را از او پرسیدیم در جواب گفت که آیا این صحیح است که همه روی زمین بنشینند و من روی پتو و سپس پتو را بسویی گذاشت و بر روی زمین نشست و آن وقت دیدیم که علائم ناراحتی از سیمای معصوم او زدوده شدو و همه مشغول صحبت گشتیم.
خواب در ماشین
به ماموریتی می رفتیم که ماشین حامل علیرضا از جلو و ما از عقب که ناگهان سر یک پیچ ماشین چپ شد و علیرضا روی زمین افتاده بود و تکان نمی خورد، با ناراحتی بالای سر او رسیدیم و مشاهده کردیم که از فشار خستگی علیرغم پرت شدن از ماشین در خواب است!؟
به هر حال که خواب و خوراک منظمی نداشت و هرگاه فرصتی پیش می آمد که کاری نداشت مثلا در ماشین کمی می خوابید و یا هر وقت گرسنه می شد نان و پنیری می خورد.
آخرین عملیات
یکی از برادران که با او در مریوان بود می گفت انسان بسیار دقیق و حساس در اجرای مسئولیت های محوله به او بود. به طوریکه در یکی از ارتفاعات در اوایل خدمت در مریوان فراموش کردند به هنگام شب او را از بالای یک ارتفاع جمع کنند، شب سردی فرارسیده بود.
در آن شب من و بقیه برادران در چادر نشسته بودیم که برادر نورانی و چندین تن از دیگر برادران از چادر وارد شده و نشستند و پس از چند دقیقه ای از برادر شهیدم نورانی سوال کردم. پس برادر ناهیدی کجاست؟
دیدم دستی بر سر شانه می خورد نگاه کردم دیدم برادر ناهیدی است.
در آن شب کلاه سیاه و یک پیراهن کاملا سیاه پوشیده بو و اولین باری بود که میدیدم برادر ناهیدی لباس نو پوشیده و چهره نورانی او حاکی از این بود که فردا شهید خواهد شد.
در آن شب یکی از برادران صحبت می کرد و می گفت آقای رفسنجانی گفته انشاءالله این عملیات آخرین عملیات است، و برادر ناهیدی در آن شب دست هایش را به سوی خدا بلند کرد.
مغز متفکر
روزی معلم ریاضی علیرضا در دبیرستان به من گفت: "علیرضای شما خیلی مرا اذیت میکند.” من که نمیتوانستم تعجب خود را پنهان کنم گفتم: "چطور؟ علیرضا بچه رقیقالقلبی است . معلم پاسخ داد: "منظورم از اذیت این است که من در کلاس درس، بعضی از مسائل جبر را از چهار – پنج راه برای دانشآموزان حل میکنم. زنگ که میخورد و همه میخواهند بروند علیرضا اجازه میگیرد که بیاید پای تخته، من هم که نمیتوانم بگویم نه، میآید پای تخته سیاه و همان مسئله را که من حل کردم از چهار – پنج راه دیگر حل میکند .من از شما خواهش میکنم به او بگویید این کار را نکند، معلمی گفتند، دانشآموزی گفتند. علیرضا هر کتابی که در مورد فرضیههای انیشتن و نظراتش بود چندبار خوانده و شبها تا ساعت یک و دو نیمه شب با من درباره مسائل علمی بحث میکرد. او بین معلمین و همشاگردیهایش به مغز متفکر معروف بود.
زندگی علیرضا
علیرضا روز اول اسفند ماه 1339 در محله نارمک تهران چشم به جهان گشود. دوران ابتدایی را در دبستان ملی دانشپرور گذراند. و پس از ادامه تحصیل در مدرسه راهنمایی فجر و دبیرستان خوارزمی در خرداد سال 1359 موفق به اخذ دیپلم در رشته ریاضی فیزیک شد. در روزهای خون و آتش سال 57 علیرضا همراه دوستانش در تظاهراتها و پخش اعلامیهها شرکت میکرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در مسجد اباعبدالله الحسین (ع) به فعالیت پرداخت و سپس برای مقابله با توطئه شوم دشمنان انقلاب به کردستان رفت. پس از آن فرماندهی تیپ ذوالفقار را عهدهدار شد. در طول 29 ماه خدمت به جبهه فقط 3 بار به مرخصی آمد. و سرانجام در عملیات والفجر مقدماتی در 27 بهمن ماه سال 61 به دیدار معبودش شتافت.
منبع: مرکز اسناد
ایثارگران
انتهای پیام/ز