وقتی «آقا مهدی» از سنگر برای خانوادهاش نامه مینوشت
زندگینامه داستانی شهید شرعپسند در 9 فصل نوشته شده است و از هنگام مبارزات وی با رژیم پهلوی آغاز میشود.
در صفحه 26 این کتاب میخوانیم: «نماز، تمام شده بود و جمعیت داشت از مسجد صاحبالزمان (عج) میزد بیرون. سعید و مجتبی جلوی جمعیت بودند. مهدی نگاهی به جعفر کرد که آن طرف حیاط مسجد ایستاده بود. نگاهشان که به هم افتاد، جعفر زد به جمعیت. صدای «الله اکبر» جعفر که توی مردم بلند شد، پشت سرش صدای سعید آمد که گفت: «خمینی رهبر» جمعیت به جنب و جوش افتاد. مهدی گفت: «بگو مرگ بر شاه» صدای بگو «مرگ بر شاه» مردم بلند شد. کسی از لای جمعیت کاغذهایی پخش کرد روی سرشان. مهدی یک لحظه مجید را توی جمعیت دید. داخل خیابان قزوین به طرف بهار، مردم از کوچه و خیابانهای اطراف خودشان را قاطی جمعیت میکردند...»
در ادامه زندگینامه داستانی شهید شرعپسند، افزون بر ترسیم روابط خانوادگی وی، به سالهای نخست استقرار نظام اسلامی، درگیری با عناصر ضد انقلاب در کردستان، کومله و دموکرات، بحبوحه جنگ تحمیلی، مجروحیت و شهادت وی پرداخته شده است.
در ابتدای آخرین فصل کتاب برشی از یک نامه شهید به خانوادهاش درج شده است. در این نامه چنین میخوانیم: «... بعضی وقتها بچهها اینجا از مردم خجالت میکشند که مایحتاج خودشان را برای ما میفرستند. مادر جان امسال زمستان سرد است، مجید، اگر از قم آمده بگویید نفت بگیرد. هم برای شما و هم برای خودش به قم ببرد. به مریم بگویید که کتاب عربی را که با خودم آورده بودم تمام کردهام. به مریم(مادر زهرا) بگویید مواظب زهرا باشد. اتاق ما کمی سرد است...»
در پایان فصل 9 کتاب نیز آمده است: «جعفر ناپدید شد و عکسها دوباره جان گرفت... «مهدی دوباره داری بابا میشی...» «دختر حاجآقا رضایی با ...» زهرا موهایش بلند شده بود. «دایی مهدی، آب» انگار همه بیست و نهسال عمرش آمد جلوی چشمش. «مهی یکی داره میاد. مدارکِ تو میبره عقب.» صدای جعفر بود. «دیگه درد ندارم جعفر آقا.» دو شب بود درست و حسابی نخوابیده بود. میخواست بخوابد...»
انتشارات سوره مهر کتاب «آقا مهدی» را با شمارگان یکهزار و 500 نسخه، قطع رقعی، 160 صفحه و به بهای 5هزار و 700 تومان روانه بازار نشر کرده است.